خاطره ای از شهید علیرضا موحد دانش
دو ماه از بودن ما در منطقه آبادان می گذشت. بعد از برگشتن از خرمشهر، علی و محمد جهان آرا ساعت ها با هم حرف زدند. با توجه به آن شناسایی که علی انجام داده بود، او و جهان آرا روی طرح باز پس گیری خرمشهر به توافق رسیدند. علی گفت: «طرح این است که تمام نیروهای ما با لباس و اسلحه و تجهیزات عراقی، شبانه از آب بگذرند، توی مناطق حساس شهر، مستقر شوند و بعد در یک زمان مشخص، یک دفعه حمله کنند و ضربه بزنند تا خرمشهر آزاد شود. البته این طرح را ابتدا جهان آرا داده بود و پس از بحث روی آن، این را به پختگی رسانده بودند. علی از تجهیزاتی که در خرمشهر اشغال شده وجود داشت، برایمان تعریف کرد: «آن جا چیزهایی دارند که ما تا حالا ندیدیم.»
سپس کپسول های ضامن داری را نشانمان داد که حدود دوازده سانت ارتفاع داشت و پنج سانت قطر. زمانی که ضامن کپسول ها کشیده می شد، آنها به اندازه ی تیوپ لاستیک یک ماشین سواری بادمی شدند که بسیار هم محکم بودند. علی می گفت: «به این نتیجه رسیده ایم که تمام عرض رودخانه ی اروندی رود را که حدود پنجاه متر است، با تخته هایی بپوشانیم که زیر آنها کپسول های ضامن دار تعبیه شده باشد بعد یک سرتخته ها را به طرف خودمان و سر دیگر را به طرف آن رودخانه ببندیم. در شب عملیات هم بچه ها زیر تخته ها بروند و ضامن کپسول ها را بکشند.»با باد شدن کپسول ها، تخته ها روی آب می آمد و به منزله پلی برای عبور نیروها به داخل خرمشهر عمل می کرد. علی می خواست با بچه های گردان صحبت کند. اعتقاد داشت که به احتمال زیاد همه ی بچه ها شهید خواهند شد و می خواست بچه ها خود آزادانه راهشان را انتخاب کنند. می گفت: «اگر پنج نفر هم بخوان نیان، من جبران می کنم.»
فردای آن شب در شهر پراکنده شدیم. ضد انقلاب ها توی خانه ها بودند و ما در سطح شهر. طوری برنامه ریزی کرده بودند که وقتی ما وارد یک خیابان می شدیم، تمام چراغ های آن خیابان روشن و خاموش می شد تا جای ما را به یکدیگر علامت دهند. بچه ها هم به محض ورود به هر خیابان، تمام چراغ ها را نشان می گرفتند و خاموشی مطلق می شد. در روز، وقتی از یک طرف خیابان به طرف دیگر آن می رفتیم، رگبار تیر بود که برسرمان می بارید. در همین حال و هوا، علی گفت: «باید توی خانه ها برید. توی هر خانه ای هم چهار نفری برید و حتماً در آن خونه را ببندید تا کسی نتونه پشت سرتون داخل بشه. یک نفر بگرده. سه نفره بقیه در جاهای مختلف خانه پخش شوند و از دور هوای آن یک نفر را داشته باشن. سریع هم بیایید بیرون چون چیزی دستتون نمی یاد.»
این کار برای اثبات حضورمان و قدرت نمایی بود. بیشتر مردم سنندج از چند ماه قبل به تحریک ضد انقلاب، خانه هایشان را ترک کرده بودند و خانه ها در اختیار ضد انقلاب قرار داشت. ما وسیله و امکاناتی نداشتیم. یک ساعت زنجیردار دستمان میگرفتیم، روی آن می زدیم و می گفتیم: «وارد خونه شدیم، خبری نیست.»
تا ضد انقلاب که می دانستیم ما را زیر نظر دارد، تصور کند با بی سیم با یکدیگر در ارتباطیم. دو روز این کار ادامه داشت و ما به شهر مسلط شده بودیم. علی مدام پخشمان می کرد، باشگاه افسران فرودگاه، کاخ جوانان و بقیه ی مناطق حساس شهر. وقتی می خواستیم جایی استراحت کنیم، کلاه هایمان را در چندین گوشه می گذاشتیم. ضد انقلاب آنها را نشانه می گرفت و سرگرم می شد. ماجراهایی از این دست را به علی گزارش نمی دادیم. علی می گفت: «باید پوشش بدین، من نمی دونم، وقتی بی سیم نداریم چه جوری باید با هم در ارتباط باشیم. شما خودتون وقتی وارد منطقه ای می شید؛ باید طراح بشین. شهر را تسخیر کردن با نود نفر، هدایتی نیست، ابتکار و خلاقیت می خواهد.»(1)
پی نوشت ها :
1- من و علی و جنگ، صص 44- 43 و 57
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول