جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

اسیر اسلام

سال پنجاه و هشت. محافظ آقای «آخوندی» بودم. مسئول آموزش اسلحه بود. یک روز در تربیت معلم خواهران، کلاس اسلحه شناسی گذاشته بودند و آقای آخوندی، مشغول درس دادن بود. من هم جلوی در کلاس، نگهبانی می دادم. یک دفعه دیدم که
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسیر اسلام
 اسیر اسلام

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

قدرتمند

شهید محمد جواد آخوندی
سال پنجاه و هشت. محافظ آقای «آخوندی» بودم. مسئول آموزش اسلحه بود. یک روز در تربیت معلم خواهران، کلاس اسلحه شناسی گذاشته بودند و آقای آخوندی، مشغول درس دادن بود. من هم جلوی در کلاس، نگهبانی می دادم. یک دفعه دیدم که دختری با عجله از کلاس خارج شد و شروع کرد به دویدن. آقای «آخوندی» هم به دنبالش از کلاس خارج شد و شروع کرد به دویدن و فریاد زد: «ایست! وگرنه می کشمت.»
دخترک ایستاد و چیزی را روی زمین انداخت قطعه ای از سلاح «ام یک» بود. از آقای آخوندی پرسیدم: «جریان چیست؟»
او که عصبانی شده بود و از شدت خشم صدایش می لرزید، جواب داد: «این شیطانک، سلاح را برداشت و فرار کرد.»
بعدها معلوم شد آن دختر، عضو یکی ازگروهک هاست. وقتی این برخورد آقای «آخوندی» را دیدم، احساس کردم که دیگر احتیاج به محافظت ندارد. آن قدر آگاه و قدرتمند بود که می توانست، از خودش محافظت کند.
عملیات و الفجر چهار بود. یکی از گردان ها ، توی شیارهای نزدیک ارتفاعات مسلط بر شهر «پنجوین» کمین خورده و گیر افتاده بود. چیزی نمانده بودکه گردان از هم بپاشد. برای نجات نیروها تصمیم گرفتیم که خاکریز دو جداره ای بزنیم. از این راه، مشکل بچه هایی که می خواستند از محور دیگری وارد عمل شوند و بچه هایی که می خواستند عقب نشینی کنند، تا حد زیادی حل می شد. با اینکه برای امنیت لودرها تدابیر زیادی به کار برده بودیم، ولی دشمن رخنه کرده و بعد از آتش زدن تجهیزات ما، دورمان زده بود، دیگر دست و پایمان را گم کرده بودیم و نمی دانستیم باید چه کار کنیم. تنها راه، کمک گرفتن از «آخوندی» بود. وقتی خبرش کردند، خیلی زود آمد و ترتیب کارها را داد. خواست که یک بی سیم چی و یک «آر پی جی» زن را در اختیارش قرار دهند.
بدون اینکه دستپاچه شود. حرکت کرد. نیم ساعت بعد، نزدیک نماز صبح، در حالی از باغ های پنجوین بیرون آمد که سه، چهار نفر از گروه گشتی عراق را اسیر کرده بود. وقتی اسرا، را به مقر فرماندهی گردان بردند، سراغ «آر پی جی» زن رفتم و با تعجب پرسیدم: «آقا! چی شده؟» جواب داد: «این گروه گشتی، به بلدوزرها و بچه های مهندسی تک زده بود.»
«آقای آخوندی»، «آر پی جی» را از من گرفت و از جلوشان در آمد. سه، چهار تا گلوله به ستون آنها شلیک کرد. یک عده که همان جا به درک واصل شدند. چند نفر هم توی باغ ها متواری شدند و بقیه را هم با خود آوردیم. دردسری که برای ما پیش آمده بود، با برخورد به جا و مناسب آقای «آخوندی» به خیر گذشت. با این کار او، محور امنیت پیدا کرد. بچه های پشتیبانی نمی توانند تدارکات را از پشت خط، جلو بیاورند و به نیروهای عمل کننده برسانند. خط پدافندی به وجود آمد و بچه ها در آن مستقر شدند دشمن هم به ارتفاعات رانده شد.
برای آشنایی با اوضاع محل استقرارمان، راه افتادیم و تصمیم گرفتیم که از ارتفاعات مقابلمان بالا برویم. در حال عبور از این ارتفاعات، سنگرهای فتح شده ی عراقی را می دیدیم و رزمندگان پر تلاش را تحسین می کردیم. وقتی به دامنه ی بلندی رسیدیم، متوجه شدیم که در پایین ارتفاعات، نیروهای یک گردان مستقر شده اند. بچه ها در باره ی اسم گردان و نام فرمانده ی آن، بحث می کردند. یکی می گفت: «گردان آقای «قالیباف» است.»
دیگری می گفت: «گردان آقای «آخوندی» است» و خلاصه هر کس چیزی می گفت. پس از رد شدن از میدان مین، به طرف سنگرهای فتح شده ی عراقی حرکت کردیم. یک دفعه صدای شلیک چند گلوله به گوشمان خورد. همزمان با شلیک گلوله، یک نفر داد می زد و می گفت: «جلوتر نروید! جلو نروید! خطرناک است. آن جا تازه فتح شده. جلو نروید!»
پنج- شش متر بیشتر با سنگرهای عراقی فاصله نداشتیم که صاحب صدا خودش را به ما رساند. آقای «آخوندی» بود.
ایستادیم. نفس نفس می زد. تمام راه را دویده بود. با همان حال پرسید: «کجا می روید؟ اینجا تله گذاری شده. اگر به این سنگر ما دست بزنید، کلک همه تان کنده است. من پشت سر هم تیر هوایی می انداختم و داد می زدم. ولی شما متوجه نمی شدید.» به خیر گذشت. اگر آن روز آقای «آخوندی» فرمانده ی گردان مستقر در آن ارتفاع، به دادمان نرسیده بود، خدا می داند چه اتفاقی می افتاد.(1)

در حال فرار

شهید مرتضی زارع
آن روزها «مرتضی» درگردان آفندی بود. می گفت: «در عملیات «فتح المبین» از آنجائیکه گردانمان یک گردان آفندی بود، بایستی در اولین فرصت به خط می زدیم. شاید باورتان نشود که در طول عملیات، کل گردان ما فقط هشت تیر شلیک کرد و آن هم توسط خود من شلیک شد. عراقی ها دو پا داشتند و دو پا هم قرض گرفته بودند و مثل باد می دویدند. ما هم چنان پیش می رفتیم. مسیرمان مثل کف دست بود. هیچ مانعی سر راهمان نبود. تا اینکه به یک خاک ریز رسیدیم. نوجوانی خرمشهری، همراهمان بود. احساس می کردم پشت خاکریز، عراقی ها باشند. از نوجوان خرمشهری خواستم حرفهایم را ترجمه کند. و او به صدای بلند به طرف خاکریز عراقی ها، حرف هایم را ترجمه کرد: «شما درمحاصره ی کامل هستید. عقبتان تصرف شده است و خطوطتان شکسته. هیچ راه نجاتی ندارید. تسلیم شوید.»
اشاره کردم که باز اخطار را تکرار کند، او تکرار کرد. لحظه ای به انتظار ماندیم. دیدیم، خبری نشد. گویی اصلاً صدایمان را نمی شنیدند و یا اگر می شنیدند، هیچ اهمیتی نمی دادند. اسلحه ی بی سیم چی را گرفتم رو به سینه ی خاکریز و رگبار زدم. گرد و خاک به هوا پاشید. در همین لحظه یک گروه از عراقی ها دستهایشان را روی سرشان گذاشته بودند، از پشت خاکریز آمدند بالا و تسلیم شدند. گردان ما آن روز هشت کیلومتر، یک نفس پیش روی کرد. هر چه بیشتر جلو رفتیم، بیشتر فتح می کردیم، چرا که راه باز بود و دشمن در حال فرار.
در سوسنگرد تنها سلاح سنگین ما دو قبضه «خمپاره 60» بود. به محض اینکه به منطقه رسیدیم، نرسیده به رودخانه ی «کرخه»، پشت سیل بندی مستقر شدیم. آتش شدید دشمن اجازه ی هیچ تحرکی به ما نمی داد.
عراقی ها پاسگاه آن طرف پل را تصرف کرده بودند. و کم کم داشتند می آمدند جلو. «مرتضی» هیجده نفر از نیروها را که من نیز جزوشان بودم، به خط کرد، تا جلوی پیش روی عراقی ها را بگیریم. با هماهنگی مرتضی، هیجده نفرمان به فاصله ی کلی از هم به ردیف ایستادیم و نارنجک تفنگی ها را بر سر تفنگ (ژ- 3) زدیم و به یک باره با هم شلیک کردیم و عراقی ها کم کم عقب نشستند. و در مواضع قبلی خود، سنگر گرفتند و دیگر پیش روی نکردند، تا اینکه با کمک دکتر چمران و سایر رزمندگان «سوسنگرد» آزاد شد.(2)

اسیر اسلام

شهید مهدی امینی
ناگهان یکی از بچه ها با حالتی عجیب، داد می زند: «خودش است، خودش است.»
همه ی چشمها متوجه او می شود. به شدت خشمگین است. به طرف اسیر می آید: «جنایتکار! مزدور!....» می خواهد بزندش که مانع می شویم. موضوع به اطلاع «مهدی» می رسد و او سریعاً خودش را می رساند. «چه کسی این کار را کرده است؟»
جوابش را می دهیم و او می رود سراغ همان برادر.
- «چرا به این اسیر اهانت کرده اید؟»
در برابر سوال مهدی ماتش می برد. بعد از چند لحظه با لحن ناراحت جواب می دهد:
- «او حزبی است، آقا مهدی!»
- «او حالا اسیر اسلام است. چرا به او اهانت کرده اید؟»
او - امینی -، بهشتی سپاه ارومیه بود. با منافقینِ سرشناس، محکم برخورد می کرد و فریب خورده ها را نصیحت می نمود. روزی «گروهان ضربت» تعدادی از منافقین را دستگیر کرده بود. «مهدی» آنها را نصیحت می کرد و می گفت: «در قبال خون شهیدان، باید جواب بدهید....»(3)
افراد دفتر هماهنگی سپاه به همراه نماینده ی امام در سپاه شهید حجت السلام و المسلمین محلاتی - برای تغییر و تحوّل در سپاه ارومیه، به این شهر وارد شدند و سپس بچه های سپاه در مقر عملیات سپاه پاسداران ارومیه تجمع کردند تا اعضای جدید شورای سپاه معرفی شوند. برخی برخوردهای نامناسب، باعث شد تا شهید مهدی امینی، پشت میکروفون قرار گیرد و آنگاه به حاضران گوشزد کرد که حرمت نماینده ی امام را حفظ کنند. او در حال گفتن سخنانش می گریست و با تمام وجود معرفت، بینش و ارادت خود را به امام در احترام به نماینده ی ایشان نشان می داد.(4)

دفاع و حمله

شهید تقی بهمنی
سمت «قراویز» درست مقابل دشت «ذهاب» بدجور گیر کرده بودیم. این قدر فشار آوردیم تا دو تا «پی ام پی» برایمان فرستادند. خدمه ی آنها هم از ترس کار نمی کردند. «آقا تقی» به «حبیب» گفت: «میری سراغ «پی ام پی ها» اگر تیر اندازی کردن، موشک زدن به تانک ها که هیچ. ولی اگر نزدن، آنها را بکش که خیالمان راحت بشه.»
«حبیب» لباس پوشیده، نپوشیده، اسلحه اش را برداشت و رفت به طرفشون. می گفت: «گلنگدن را کشیدم و گفتم: «یا می زنیدشون یا...»
آنها هم وقتی دیدند، اینجوریه آتش کردند. جای شما خالی! تانک بود که هوا می رفت. موشک شون که تمام شد، رفتند عقب.
روز نهم جنگ «بهمنی»، «فریدی» و «همدانی»، طرح عملیاتی را ریختند. «بهمنی» می گفت: «ما باید در حالی که دفاع می کنیم، حمله هم بکنیم تا دشمن غافلگیر بشه.»
یک گروه نه نفره در روز نهم جنگ، با دشمن درگیر شدند و چهل و شش نفر از عراقی ها را اسیر کردند و این کار تا آن موقع بی سابقه بود.
بعدها شنیدیم که پیش بینی های تیپ عراقی، با آن حمله در هم ریخته است.
خبر دادند در قسمت هایی از دامنه ی کوه الوند گروهی از منافقین اردو زده اند و مشغول کارند. خودمان را به ارتفاع رسانیدیم. خبری نبود، سرکاری بود. در راه بازگشت، «بهمنی» به من گفت: «هیچ معلوم نیست که این خبر را چه کسی داده است و ما را تا اینجا کشانده است. فکر می کنم توطئه ای درکار باشد.»
رسیدیم. شهر بمباران شده بود.
رئیس جمهور - بنی صدر خائن - گفت:
- «امکانات نداریم. اگر می توانند با همین «ژ- 3» ها بجنگند، والا برگردند عقب.» کارد می زدی، خونش در نمی آمد. گفت: «جناب سرگرد! برو به آن خائن بگو سریع از منطقه بره بیرون و دیگر این طرف ها پیدایش نشه و گرنه هر چه دید از چشم خودش دیده ها.»
جرأت نمی کردیم بگیم. با اصرار او پیغام به «بنی صدر» اعلام شد.(5)

پی نوشت ها :

1- بحر بی ساحل؛ صص 24- 23 و 37- 36 و 41- 40.
2- در مسیر هدایت؛ صص 51 و 67- 66.
3- بر ستیغ صبح؛ صص 150 و 202.
4- خاطره از مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت
5- آیینه تر از آب؛ صص 28 و 84 و 108 و 125.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط