خاطراتی از شهید محمد جواد آخوندی

مشورت

در روزهای اوج انقلاب، خبر رسید که تعدادی از سربازان لشکر 77 خراسان را از مشهد به بیرجند آورده اند تا مردم را سرکوب کنند. وقتی جواد این خبر را شنید، از من خواست که مواظب خودم باشم و گفت: «فکر کنم که محمد خودمان هم توی این
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مشورت
مشورت

 






 

خاطراتی از شهید محمد جواد آخوندی

در روزهای اوج انقلاب، خبر رسید که تعدادی از سربازان لشکر 77 خراسان را از مشهد به بیرجند آورده اند تا مردم را سرکوب کنند. وقتی جواد این خبر را شنید، از من خواست که مواظب خودم باشم و گفت: «فکر کنم که محمد خودمان هم توی این سربازها باشد. باید به پادگان بروم و طبق فرمان امام (ره) او را از پادگان فراری دهم.»
یادم می آید که «جواد» برای فراری دادن برادرمان و سربازهای دیگر، خیلی زحمت کشید. دستشان را می گرفت و از میله های پادگان ردشان می کرد. لباس شخصی و پول کرایه ماشینشان را می داد و وقتی راهی می شدند، خیالشان راحت می شد. «محمد» را هم به خانه ی خودمان آورد و پنهانش کرد. اما چیزی نگذشت که نشانی ما را پیدا کردند و به سراغش آمدند. استواری که به دنبال «محمد» آمده بود، لحن زشت و خشنی داشت. داد زد که: «این مرتیکه کجاست؟»
«جواد» خیلی خونسرد جواب داد: «سرکار من خبر ندارم!»
مأمور که عصبانی شده بود، گفت «فقط چند ساعت به شما فرصت می دهم که او را بیرون بیاورید.»
رفت و چند ساعت بعد برگشت. «جواد» که از سماجت او کلافه شده بود، یقه اش را گرفت و او را به داخل خانه کشید و چند ضربه ی جانانه نثارش کرد و گفت: «از همین حالا دیگر حق نداری اسمش را بیاوری! فهمیدی؟»
استوار خشن، به زور خودش را از دست جواد نجات داد و از خانه بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. جواد گر چه قصد نداشت که او را بگیرد، اما تا وسط خیابان دنبالش دوید و بدرقه اش کرد.
در حالی که وضع اقتصادی ما خراب بود و توی خانه نان خوردن نداشتیم، «جواد» به فکر تظاهرات و پخش اعلامیه و فراری دادن سربازان از پادگان بود. من هم با وجود این که سرباز فراری بودم، با او همراه می شدم. یک روز که من و «جواد» و «رجب علی آهنی» به طرف خانه ی آیت الله آیتی می رفتیم، یکی از مأموران رژیم جلومان را گرفت. او که از موهای کوتاه من متوجه شده بود که سربازم، گفت: «تو سربازی، برگه ی مرخصی ات را نشان بده!»
وقتی که دید دست و پایم را گم کرده ام و حرفی ندارم، یقه ام را گرفت و کشید. «جواد» و «رجب علی آهنی» با دیدن این وضع آرام نگرفتند. آنها همیشه سلاح داشتند. سلاحشان دسته ی کلنگی بود که روی آن نوشته بودند «الله اکبر، خمینی رهبر» و آن را طوری زیر لباس خود قرار می دادند که دیده نشود. وقتی رفتار آن مأمور را دیدند، سلاحشان را درآوردند روی کاپوت ماشین او گذاشتند. بعد با قیافه های جدی رو به او کردند و گفتند: «سرکار! دست از سر ما بر می داری یا چوب می خواهی؟»
او که غافلگیر شده بود، ایستاده بود و نگاهمان می کرد. «آهنی» با چوب چند ضربه به پشت او زد مأمور فرار را بر قرار ترجیح داده و رفت پی کارش.
در آبادان بودیم و دشمن ما را محاصره کرده بود. وقتی حصر آبادان شکسته شد و از این شهر خارج شدیم، به دیدن «جواد» رفتم. از اوضاع جبهه پرسید و گفت: «چه خبر؟ اوضاع را چه طوری دیدی؟»
گفتم: «خوب است رئیس جمهور قصد دارد که به جبهه سر بزند.»
سرش را با تأسف تکان داد و گفت: «کی این حرف را زده؟ ببین داداش جان! به این حرف های هیچ و پوچ گوش نده! بنی صدر نه مرد جبهه است، نه کسی که به شما سر بزند. نه مرد انقلاب است و نه کسی که به امام وفادار باشد. اما چون امام درباره ی او حرفی نزده، ما هم باید سکوت کنیم و منتظر فرمان امام باشیم.»
وقتی «بنی صدر» با لباس زنانه از ایران فرار کرد، تازه فهیمدم که جواد، چقدر نسبت به اوضاع کشور آگاهی داشت.
مسئول پرسنلی لشکر پنج نصر، آقای «علوی» بود. روزی که می خواستم به جبهه اعزام شوم، گفت: «خوب است که بروی پیش برادرت و در گردان او خدمت کنی.»
همانجا جواد از راه رسید و با اینکار مخالفت کرد. رو کرد به آقای «علوی» گفت: «ما به اینجا آمده ایم که بجنگیم ممکن است یکی از ما در حین عملیات زخمی یا اسیر شویم و یا به شهادت برسیم. خواسته یا ناخواسته این مسأله در اراده ی دیگری اثر می گذارد و او را سست می کند. ممکن است برای رساندن جنازه یا خبر زخمی شدن و اسارت برادر، جبهه را ترک کند. پس بهتر است که از هم جدا باشیم.»
با اینکه خیلی آگاه بود و بدون مشورت هم می توانست، کارهایش را به خوبی انجام دهد، باز هم از نظر دیگران استفاده می کرد. ما که خوب می دانستیم در مقابل او کم می آوریم، می گفتیم: «ما کوچکتر از آنیم که در این امر بزرگ با ما مشورت شود.»
او جواب ما را این طور می داد: «همیشه که ما نیستیم، شما فردا فرمانده ی گردان و لشکر می شوید، بنابراین باید رشد کنید باید همه ی سوال های شما حل شود تا روزی که فرمانده شدید، برایتان مشکلی پیش نیاید.
بعد از مراسم صبحگاه و ورزش، سخنرانی می کرد. همیشه کم حرف می زد که بچه ها خسته نشوند. خیلی نسبت به بسیجی ها حساس بود. همیشه به فرماندهان می گفت: «آقایان! این بچه های بسیجی امانتی هستند که پدر و مادرشان، آنها را در اختیار ما گذاشته اند. اگر فکر می کنید که می توانید، مسئولیتشان را به عهده بگیرید، قبولشان کنید! اینها بهترین مخلوقات خداوندند. ممکن است در اثر یک سهل انگاری کوچک من و شما، جانشان به خطر بیافتد. باید تا جایی که می توانیم از آنها محافظت کنیم.»
برای شناسایی به منطقه ی «شاخ شمیران» در کنار دریاچه ی «دربندی خان» عراق رفته بودیم. در این منطقه، صخره های بزرگ و پرتگاه های عمیقی وجود داشت که رفت و آمد را مشکل می کرد. «جواد» در حین شناسایی طرح جالبی را پیشنهاد کرد و گفت: «اگر بتوانیم یک نردبان آلومینیومی بسازیم که براحتی جمع شود و سبک باشد، اینجور جاها مشکل نخواهیم داشت. حمل و نقل چنین وسیله ای چندان کار سختی نیست.»
وقتی از شناسایی برگشتیم، طرح را به لشکر داد و بر اساس آن چند نردبان آلومینیوم ساخته شد. در عملیات بعدی و در کوهستان از این نردبان ها استفاده کردیم.(1)

پی نوشت ها :

1- بحر بی ساحل؛ صص 56 و 51 و 39 و 32- 31 و 27 و 19- 18 و 15- 14.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط