نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب
مترجم: عليرضا طيب
Foundationalism/antifoundationalism
شالوده باوري يعني طرفداري از اين باور كه نظام هاي معرفت بايد بر شالوده هاي ثابت، هميشگي و مطمئني استوار باشند. شالوده ها را از آن رو مسلّم و مفروض مي انگارند كه در حوزه دانش و معرفت اطمينان، اقتدار و قطعيت مي بخشند. انديشه فلسفي و سياسي دوران نو نيازي قوي و باوري استوار به شالوده ها داشته است. شالوده ستيزي درباره امكان وجود يا نياز به شالوده هاي ثابت يا هميشگي ترديد روا مي دارد. اين پرسش مطرح است كه آيا دعاوي معرفت يا آگاهي را مي توان توجيه كرد و چگونه؟
برخورد شالوده باوري و شالوده ستيزي در پس زمينه خيزش هاي فكري و فلسفي سده هاي شانزدهم و هفدهم برجستگي يافت. در اين دوره نه تنها خشونت مذهبي فرامرزي چشم انداز سياسي را تغيير داد بلكه از آن گذشته، پرسش هاي بسيار آزاردهنده اي درباره ي سرچشمه هاي دانش و توجيه آن مطرح شد. اين تا حد زيادي نتيجه احياي شكاكيت مطلق در دوران نوزايش در سيماي انديشه ميشل موننّي (92-1533) بود. عبارتي كه وي روي تير چوبين در خانه اش حك كرده بود به زيبايي جان كلام را درباره شكاكيت وي بيان مي كند: «تنها چيزي كه قطعي است اين است كه هيچ چيز قطعي نيست».
در اين دوره، دگرگوني هاي فكري و اجتماعي عظيمي چهره اروپا را تغيير داد. مناسبات اجتماعي فئودالي به آرامي جاي خود را به مناسبات نوي داد كه بر حاكميت و قلمروداري پايه مي گرفت و گيتاشناسي هاي بسته قرون وسطايي مانند «زنجيره ي بزرگ هستي» به تدريج جاي خود را به جهان نگرش هاي پساكوپرنيكي داير بر بي نهايت بودن گيتي داد. انقلاب علمي و اخترشناسي خورکانوني يا هيئت خورشيد محور همراه با زيباشناسي پرنقش و نگار يا باروك و ايدئولوژي هاي سياسي مطلق انگار با تأكيد بر نظم، انسجام، هماهنگي ميان اجزا وجود يك قانون حاكم، نظم امور را از ريشه تغيير داد. اعتقاد بر آن بود كه در نبود شالوده ها اختلافات اخلاقي، يزدان شناختي و سياسي، آب به آسياب بي نظمي و خشونت ويرانگر خواهد ريخت. بر اين اساس، تلاش براي دستيابي به ثبات سياسي به موازات تلاش براي دستيابي به تعيين و قطعيت جريان يافت.
در اين جوّ فكري و اجتماعي بود كه رنه دكارت (1650-1596) آغازگر جست و جو به دنبال يقين در دوران نو شد. دكارت در واكنش به شكاكيت در صدد برآمد تا شالوده هاي محكمي براي دانش و آگاهي دست و پا كند. تحت انگيزش اين ضرورت معرفت شناختي، دكارت بر آن شد كه با كنار زدن زمينه هاي سست و رسيدن به شالوده هاي محكم و استوار به يقين و قطعيت دست يابد. اين زدودن زمينه هاي سست براي رسيدن به شالوده هاي تزلزل ناپذير قطعاً نخستين حركت فلسفه در دوران نو بود. اين حركت ايجاب مي كرد كه بناهاي فلسفي موجود ويران و بناهاي تازه اي از نو بر شالوده اي استوار برپا شود.
از ديد دكارت، اين به معني تجديدنظر در فرض هاي بنيادي يا «نخستين اصول» فلسفه بود كه معمولاً بر خطا و اكاذيب پايه مي گرفتند. براي اصلاح اين وضع، دكارت جز ترديد ناپذير بودن باورها هيچ چيز را نپذيرفت. اين كار، انديشه ورز دوران نو را به طور موقت به گرداب هرج و مرج و آشفتگي مي اندازد. اما اضطراب ناشي از بي شالوده بودن صرفاً احساسي گذراست زيرا انديشه ورز عقلايي به سرعت در مي يابد كه يك چيز هست كه شك فلسفي ريشه اي خللي به آن وارد نمي سازد: خودانديشه ورز. جست و جو به دنبال يقين و بي گماني زماني پايان مي يابد كه شالوده ي ترديدناپذير شناسنده ي فلسفي را كشف مي كنيم يعني همان «مني» كه مي انديشد و شك مي كند: «من مي انديشم پس من هستم». بدين ترتيب تشويش خاطر حاصل از ترديد و نبود موقتي شالوده ها برطرف مي شود و پاي فيلسوف از نو روي زمين سفتي قرار مي گيرد و دلايلي براي توجيه در دست قرار مي گيرد.
در تلاش هايي كه در سده ي هفدهم براي احراز شالوده هاي استوار صورت مي گرفت كاربرد استعاره هاي زمين شناختي و معماي رايج بود. هم توماس هابز (1679-1588) و هم گاتفريد لايب نيتس (1716-1646) با اين تلاش دكارت همراه شدند. آنان به ترتيب از خطرات بناكردن دولت ها يا معرفت بر شالوده هاي سست نوشتند و بر ضرورت وجود شالوده هاي محكم و استوار تأكيد ورزيدند. وجه مشترك دكارت، هابز و لايب نيتس ضروري دانستن كاربرد خرد براي ترديد روا داشتن در مورد شالوده هاي لزان و جايگزين ساختن آن ها با شالوده هاي مطمئن تر بود. اما كاري كه آن ها نكردند ترديد روا داشتن در خود زمين ها يا شالوده هاي خرد بود.
انديشه ورزاني چون فريدريش نيچه (1900-1844)، ماكس وبر(1920-1864)، ميشل فوكو (84-1926) و ژاك دريدا (2004 -1930) با شك كردن در خردپذير بودن خرد به چالش با اعتمادي برخاستند كه به شالوده ها وجود داشت نيچه با اعلام اين حكم مشهور كه «خدا مرده است!» درباره امكان اطمينان بخشي درباره ي مرجعيت يا عقلانيت عيني دعاوي معرفت ترديد روا داشت. وبر نيز درباره امكان وجود هنجارهاي اخلاقي، حقوقي و سياسي مبتني بر خرد شك كرد زيرا خود خرد چندپاره است. بدين ترتيب دوباره خطر هرج و مرج و آشفتگي شناختي و هنجاري مطرح مي شود.
چون حكم «خدا مرده است!» نيچه از زبان انساني جنون زده بيان شده است اغلب چنين پنداشته مي شود كه ترديد رواداشتن در شالوده ها يا نياز به آن ها به معني هم جبهه شدن با غيرعقلانيت در برابر عقلانيت يا نسبي باوري در برابر عينيت گرايي است. ظاهراً اين دلالت بر همتراز بودن همه دعاوي معرفت و مجاز بودن همه چيز دارد. كوتاه سخن اين كه به نظر مي رسد بدين ترتيب به نوعي شالوده ستيزي تقدير باور و هيچ انگار مي رسيم. تقابل ميان شالوده باوري و شالوده ستيزي در اين چارچوب بندي، صرفاً شكل گيري از تقابل سياسي ديرينه اي است كه ميان خرد و نابخردي، نظم و بي نظمي، حاكميت و اقتدارگريزي، زن و مرد وجود دارد و زن باوران (ـــ زن باوري) و پساساختارگرايان (ـــ پساساختارگرايي)به شكل متقاعد كننده اي آن ها را ساخت گشايي كرده اند.
در بررسي فرايافت باورانه ي روابط بين الملل (ـــ فرايافت باوري) شالوده ستيزي تقريباً همواره با پساساختارگرايي همراه است. نظريه پردازان پساساختارگرايي روابط بين الملل با ايجاد ترديد در مورد باور به يقين مطلق يا حاكمه، توجه ما را به بحران هاي موازي كه در حوزه هاي معرفت و سياست وجود دارد جلب كرده اند. به گفته اشلي و واكر (Ashley and walker 1990) آن چه مطرح است خود مسئله حاكميت است. در اين جا بايد حاكميت را همزمان هم صفت دولت بدانيم و هم نمادي براي شالوده معتبر و مجاز. تحت شرايط جهاني شدن، برتري مفهومي و سياسي حاكميت به شكل قابل ملاحظه اي به چالش كشيده شده است. پويش هاي جديد اجتماعي، سياسي و اقتصادي باعث چالش هاي تجربي و هنجاري با دولت برخوردار از حاكميت به عنوان شالوده ي حوزه ي سياسي و تضمين كننده ي اقتدار و بي گماني شده است.
به گفته منتقدان، اگر پساساختارگرايي را تا نتيجه منطقي اش پيش بريم به هرج و مرج معرفت شناختي و سياسي خطرناكي راه مي برد. آنان مي پرسند اگر شالوده اي نداشته باشيم چگونه دعاوي معرفت مي توانند موجه باشند؟ برخي نظريه پردازان روابط بين الملل براي بركنار ماندن از گرداب پساساختارگرايي نوعي «شالوده باوري كمينه» را پيشنهاد كرده اند. نظريه پردازان تفسيري يا تأويلي تر (ـــ تأويل شناسي) ضمن شكاك بودن به شالوده هاي مطلق و هميشگي، به همان اندازه نسبت به ادعاهاي شالوده ستيزان هم بدبين هستند. اينان به همراه نظريه پردازان انتقادي مانند يورگن هابرماس (ـــ نظريه انتقادي) نسبت به عدم انسجام هنجاري يا نسبي گرايي شالوده ستيزي ادعايي پساساختارگرايان ابراز نگراني كرده اند. آنان تلاش دارند تا از تقابل عينيت گرايي و نسبي باوري فراتر روند.
گرچه ظاهراً چاره اي جز انتخاب ميان شالوده باوري و شالوده ستيزي نداريم چنان كه گويي انتخابي ميان خرد و بي خردي، عينيت گرايي و نسبي باوري است ولي نظريه پردازان انتقادي و پساساختارگرايان هر دو اين تقابل را اغراق آميز يا حتي نادرست مي دانند. در واقع، شايد بهتر باشد پساساختارگرايان را به جاي شالوده ستيز، شالوده ناباور بخوانيم. آنان در همه شالوده ها ترديد مي كنند و آن ها را به تحليل انتقادي مي كشند و در عين حال خودشان هيچ شالوده اي را مفروض نمي انگارند. آنان به ما اصرار دارند كه نشان دهيم شالوده ها چه معنايي دارند و چگونه شكل هاي معيني از عقلانيت را معتبر مي سازند و انواع خاصي از معرفت را حذف مي كنند. اما حرف اصلي پساساختارگرايي و نظريه انتقادي هر دو، اين است كه هيچ شالوده اي وجود ندارد كه نتوان درباره اش ترديد كرد و آن را به چالش كشيد. كاملاً احتمال دارد كه شالوده هايي وجود داشته باشد ولي مهم ترين چيز اين است كه بايد پيوسته درباره آن ها و جايگاه شان ترديد روا داريم. يقين حاصل از باور داشتن به شالوده هاي مطلق مانند اعتقاد به پادشاهان مطلقه، به شكلي سازگار با روح مردم سالاري در معرض ترديد مستمر قرار گرفته است.
ـــ بازتافتگي؛ پساساختارگرايي؛ تأويل شناسي؛ زن باوري؛ ساخت گشايي؛ فرايافت باوري؛ نظريه انتقادي
-1983 Bernstein,R.Beyond objectivism and Relativism:Science,Hermeneutics,and praxis Oxford:Blackwell.
-1994 Brown,C.Turtles All the Way Down:Anti-Foundationalism,Critical Theory and International Relations,Millennium 23(2),213-38.
-1985 Cottingham,J.Stoothoff,R.and Murdoch D.The philosophical Writings of Descartes Vol I and II,trans,J.Cottingham,R.Stoothoff and D.Murdoch,Cambridge:Cambridge University Press.
-1978 Derrida,J.Structure,Sign,and Play in the Discourse of the Human Sciences,Writings and Difference,trans,A.Bass,London:Routledge and Kegan Paul.
-1987 Habermas,J.The philosophical Discourse of Medernity:Twelve Lectures,Cambridge:Polity.
ريچارد ديويتاك
منبع مقاله: گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
شالوده باوري يعني طرفداري از اين باور كه نظام هاي معرفت بايد بر شالوده هاي ثابت، هميشگي و مطمئني استوار باشند. شالوده ها را از آن رو مسلّم و مفروض مي انگارند كه در حوزه دانش و معرفت اطمينان، اقتدار و قطعيت مي بخشند. انديشه فلسفي و سياسي دوران نو نيازي قوي و باوري استوار به شالوده ها داشته است. شالوده ستيزي درباره امكان وجود يا نياز به شالوده هاي ثابت يا هميشگي ترديد روا مي دارد. اين پرسش مطرح است كه آيا دعاوي معرفت يا آگاهي را مي توان توجيه كرد و چگونه؟
برخورد شالوده باوري و شالوده ستيزي در پس زمينه خيزش هاي فكري و فلسفي سده هاي شانزدهم و هفدهم برجستگي يافت. در اين دوره نه تنها خشونت مذهبي فرامرزي چشم انداز سياسي را تغيير داد بلكه از آن گذشته، پرسش هاي بسيار آزاردهنده اي درباره ي سرچشمه هاي دانش و توجيه آن مطرح شد. اين تا حد زيادي نتيجه احياي شكاكيت مطلق در دوران نوزايش در سيماي انديشه ميشل موننّي (92-1533) بود. عبارتي كه وي روي تير چوبين در خانه اش حك كرده بود به زيبايي جان كلام را درباره شكاكيت وي بيان مي كند: «تنها چيزي كه قطعي است اين است كه هيچ چيز قطعي نيست».
در اين دوره، دگرگوني هاي فكري و اجتماعي عظيمي چهره اروپا را تغيير داد. مناسبات اجتماعي فئودالي به آرامي جاي خود را به مناسبات نوي داد كه بر حاكميت و قلمروداري پايه مي گرفت و گيتاشناسي هاي بسته قرون وسطايي مانند «زنجيره ي بزرگ هستي» به تدريج جاي خود را به جهان نگرش هاي پساكوپرنيكي داير بر بي نهايت بودن گيتي داد. انقلاب علمي و اخترشناسي خورکانوني يا هيئت خورشيد محور همراه با زيباشناسي پرنقش و نگار يا باروك و ايدئولوژي هاي سياسي مطلق انگار با تأكيد بر نظم، انسجام، هماهنگي ميان اجزا وجود يك قانون حاكم، نظم امور را از ريشه تغيير داد. اعتقاد بر آن بود كه در نبود شالوده ها اختلافات اخلاقي، يزدان شناختي و سياسي، آب به آسياب بي نظمي و خشونت ويرانگر خواهد ريخت. بر اين اساس، تلاش براي دستيابي به ثبات سياسي به موازات تلاش براي دستيابي به تعيين و قطعيت جريان يافت.
در اين جوّ فكري و اجتماعي بود كه رنه دكارت (1650-1596) آغازگر جست و جو به دنبال يقين در دوران نو شد. دكارت در واكنش به شكاكيت در صدد برآمد تا شالوده هاي محكمي براي دانش و آگاهي دست و پا كند. تحت انگيزش اين ضرورت معرفت شناختي، دكارت بر آن شد كه با كنار زدن زمينه هاي سست و رسيدن به شالوده هاي محكم و استوار به يقين و قطعيت دست يابد. اين زدودن زمينه هاي سست براي رسيدن به شالوده هاي تزلزل ناپذير قطعاً نخستين حركت فلسفه در دوران نو بود. اين حركت ايجاب مي كرد كه بناهاي فلسفي موجود ويران و بناهاي تازه اي از نو بر شالوده اي استوار برپا شود.
از ديد دكارت، اين به معني تجديدنظر در فرض هاي بنيادي يا «نخستين اصول» فلسفه بود كه معمولاً بر خطا و اكاذيب پايه مي گرفتند. براي اصلاح اين وضع، دكارت جز ترديد ناپذير بودن باورها هيچ چيز را نپذيرفت. اين كار، انديشه ورز دوران نو را به طور موقت به گرداب هرج و مرج و آشفتگي مي اندازد. اما اضطراب ناشي از بي شالوده بودن صرفاً احساسي گذراست زيرا انديشه ورز عقلايي به سرعت در مي يابد كه يك چيز هست كه شك فلسفي ريشه اي خللي به آن وارد نمي سازد: خودانديشه ورز. جست و جو به دنبال يقين و بي گماني زماني پايان مي يابد كه شالوده ي ترديدناپذير شناسنده ي فلسفي را كشف مي كنيم يعني همان «مني» كه مي انديشد و شك مي كند: «من مي انديشم پس من هستم». بدين ترتيب تشويش خاطر حاصل از ترديد و نبود موقتي شالوده ها برطرف مي شود و پاي فيلسوف از نو روي زمين سفتي قرار مي گيرد و دلايلي براي توجيه در دست قرار مي گيرد.
در تلاش هايي كه در سده ي هفدهم براي احراز شالوده هاي استوار صورت مي گرفت كاربرد استعاره هاي زمين شناختي و معماي رايج بود. هم توماس هابز (1679-1588) و هم گاتفريد لايب نيتس (1716-1646) با اين تلاش دكارت همراه شدند. آنان به ترتيب از خطرات بناكردن دولت ها يا معرفت بر شالوده هاي سست نوشتند و بر ضرورت وجود شالوده هاي محكم و استوار تأكيد ورزيدند. وجه مشترك دكارت، هابز و لايب نيتس ضروري دانستن كاربرد خرد براي ترديد روا داشتن در مورد شالوده هاي لزان و جايگزين ساختن آن ها با شالوده هاي مطمئن تر بود. اما كاري كه آن ها نكردند ترديد روا داشتن در خود زمين ها يا شالوده هاي خرد بود.
انديشه ورزاني چون فريدريش نيچه (1900-1844)، ماكس وبر(1920-1864)، ميشل فوكو (84-1926) و ژاك دريدا (2004 -1930) با شك كردن در خردپذير بودن خرد به چالش با اعتمادي برخاستند كه به شالوده ها وجود داشت نيچه با اعلام اين حكم مشهور كه «خدا مرده است!» درباره امكان اطمينان بخشي درباره ي مرجعيت يا عقلانيت عيني دعاوي معرفت ترديد روا داشت. وبر نيز درباره امكان وجود هنجارهاي اخلاقي، حقوقي و سياسي مبتني بر خرد شك كرد زيرا خود خرد چندپاره است. بدين ترتيب دوباره خطر هرج و مرج و آشفتگي شناختي و هنجاري مطرح مي شود.
چون حكم «خدا مرده است!» نيچه از زبان انساني جنون زده بيان شده است اغلب چنين پنداشته مي شود كه ترديد رواداشتن در شالوده ها يا نياز به آن ها به معني هم جبهه شدن با غيرعقلانيت در برابر عقلانيت يا نسبي باوري در برابر عينيت گرايي است. ظاهراً اين دلالت بر همتراز بودن همه دعاوي معرفت و مجاز بودن همه چيز دارد. كوتاه سخن اين كه به نظر مي رسد بدين ترتيب به نوعي شالوده ستيزي تقدير باور و هيچ انگار مي رسيم. تقابل ميان شالوده باوري و شالوده ستيزي در اين چارچوب بندي، صرفاً شكل گيري از تقابل سياسي ديرينه اي است كه ميان خرد و نابخردي، نظم و بي نظمي، حاكميت و اقتدارگريزي، زن و مرد وجود دارد و زن باوران (ـــ زن باوري) و پساساختارگرايان (ـــ پساساختارگرايي)به شكل متقاعد كننده اي آن ها را ساخت گشايي كرده اند.
در بررسي فرايافت باورانه ي روابط بين الملل (ـــ فرايافت باوري) شالوده ستيزي تقريباً همواره با پساساختارگرايي همراه است. نظريه پردازان پساساختارگرايي روابط بين الملل با ايجاد ترديد در مورد باور به يقين مطلق يا حاكمه، توجه ما را به بحران هاي موازي كه در حوزه هاي معرفت و سياست وجود دارد جلب كرده اند. به گفته اشلي و واكر (Ashley and walker 1990) آن چه مطرح است خود مسئله حاكميت است. در اين جا بايد حاكميت را همزمان هم صفت دولت بدانيم و هم نمادي براي شالوده معتبر و مجاز. تحت شرايط جهاني شدن، برتري مفهومي و سياسي حاكميت به شكل قابل ملاحظه اي به چالش كشيده شده است. پويش هاي جديد اجتماعي، سياسي و اقتصادي باعث چالش هاي تجربي و هنجاري با دولت برخوردار از حاكميت به عنوان شالوده ي حوزه ي سياسي و تضمين كننده ي اقتدار و بي گماني شده است.
به گفته منتقدان، اگر پساساختارگرايي را تا نتيجه منطقي اش پيش بريم به هرج و مرج معرفت شناختي و سياسي خطرناكي راه مي برد. آنان مي پرسند اگر شالوده اي نداشته باشيم چگونه دعاوي معرفت مي توانند موجه باشند؟ برخي نظريه پردازان روابط بين الملل براي بركنار ماندن از گرداب پساساختارگرايي نوعي «شالوده باوري كمينه» را پيشنهاد كرده اند. نظريه پردازان تفسيري يا تأويلي تر (ـــ تأويل شناسي) ضمن شكاك بودن به شالوده هاي مطلق و هميشگي، به همان اندازه نسبت به ادعاهاي شالوده ستيزان هم بدبين هستند. اينان به همراه نظريه پردازان انتقادي مانند يورگن هابرماس (ـــ نظريه انتقادي) نسبت به عدم انسجام هنجاري يا نسبي گرايي شالوده ستيزي ادعايي پساساختارگرايان ابراز نگراني كرده اند. آنان تلاش دارند تا از تقابل عينيت گرايي و نسبي باوري فراتر روند.
گرچه ظاهراً چاره اي جز انتخاب ميان شالوده باوري و شالوده ستيزي نداريم چنان كه گويي انتخابي ميان خرد و بي خردي، عينيت گرايي و نسبي باوري است ولي نظريه پردازان انتقادي و پساساختارگرايان هر دو اين تقابل را اغراق آميز يا حتي نادرست مي دانند. در واقع، شايد بهتر باشد پساساختارگرايان را به جاي شالوده ستيز، شالوده ناباور بخوانيم. آنان در همه شالوده ها ترديد مي كنند و آن ها را به تحليل انتقادي مي كشند و در عين حال خودشان هيچ شالوده اي را مفروض نمي انگارند. آنان به ما اصرار دارند كه نشان دهيم شالوده ها چه معنايي دارند و چگونه شكل هاي معيني از عقلانيت را معتبر مي سازند و انواع خاصي از معرفت را حذف مي كنند. اما حرف اصلي پساساختارگرايي و نظريه انتقادي هر دو، اين است كه هيچ شالوده اي وجود ندارد كه نتوان درباره اش ترديد كرد و آن را به چالش كشيد. كاملاً احتمال دارد كه شالوده هايي وجود داشته باشد ولي مهم ترين چيز اين است كه بايد پيوسته درباره آن ها و جايگاه شان ترديد روا داريم. يقين حاصل از باور داشتن به شالوده هاي مطلق مانند اعتقاد به پادشاهان مطلقه، به شكلي سازگار با روح مردم سالاري در معرض ترديد مستمر قرار گرفته است.
ـــ بازتافتگي؛ پساساختارگرايي؛ تأويل شناسي؛ زن باوري؛ ساخت گشايي؛ فرايافت باوري؛ نظريه انتقادي
خواندني هاي پيشنهادي
-1990 Ashley,R.K. and Walker,R.B.J.Reading Dissidence/Writing the Discipline:Crisis and the Question of Sovereign in International Studies, International Studies Quarterly 34(3),367-416.-1983 Bernstein,R.Beyond objectivism and Relativism:Science,Hermeneutics,and praxis Oxford:Blackwell.
-1994 Brown,C.Turtles All the Way Down:Anti-Foundationalism,Critical Theory and International Relations,Millennium 23(2),213-38.
-1985 Cottingham,J.Stoothoff,R.and Murdoch D.The philosophical Writings of Descartes Vol I and II,trans,J.Cottingham,R.Stoothoff and D.Murdoch,Cambridge:Cambridge University Press.
-1978 Derrida,J.Structure,Sign,and Play in the Discourse of the Human Sciences,Writings and Difference,trans,A.Bass,London:Routledge and Kegan Paul.
-1987 Habermas,J.The philosophical Discourse of Medernity:Twelve Lectures,Cambridge:Polity.
ريچارد ديويتاك
منبع مقاله: گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
/م