ظهور آريستوکراسي مالي (6)
لويي فيليپ دو دشمن اصلي داشت: اول، لژيتيميست ها (1) يعني کساني که سلطنت خاندان بوربن را همچنان حکومت "قانوني" (2) فرانسه مي دانستند و شاخه اورلئان خاندان بوربن را غاصب و نامشروع مي انگاشتند؛ دوم، جمهوريخواهان.گروه اخير (جمهوريخواهان) به طيف وسيعي تقسيم مي شد: در جناح چپ روشنفکراني جاي داشتند که، راست يا دروغ، صادقانه يا فريبکارانه، از آرمان هاي عدالت اجتماعي به سود طبقات محروم دفاع مي کردند و عموماً ملهم از انديشه هاي سوسياليستي، مسيحي و بيشتر ماترياليستي، بودند. در اين جناح ماجراجوياني چون لويي بلانکي و عوامفريبان و شيادان سياسي چون لويي بلان کم نبودند. (3) در طيف راست کساني چون لامارتين و تي ير و کاونياک و کرميو جاي داشتند. اين گروه، که با سقوط لويي فيليپ قدرت را به چنگ گرفت، بيانگر منافع خويش بخش وسيعي از بورژوازي بزرگ فرانسه بود که از حکومت خودکامه لويي فيليپ و انحصار امتيازات دولتي در دست وابستگان او به تنگ آمده بودند. در واقع، در اين زمان وابستگان به لويي فيليپ و گيزو راه را بر ثروت اندوزي ساير کانون هاي مالي- سياسي فرانسه مسدود ساخته بودند. اين گروه، که حمايت بورژوازي متوسط را در پشت خود داشت، به طور عمده در لژهاي ماسوني سازمان يافته بود. بدينسان، در واپسين سال هاي سلطنت لويي فيليپ بخش مهمي از بورژوازي فرانسه از حکومت او به ستوه آمده بود و تداوم وضع موجود را نمي پسنديد.
سرانجام، در سال 1847 بحران اقتصادي عميقي فرانسه را فرا گرفت و زمزمه سيطره فساد مالي بر تمامي شئون دولت فرانسه اوج گرفت. لويي فيليپ، به منظور تحکيم پايه هاي قدرت خود، از ژوئيه 1848 اقدامات اصلاحي را آغاز کرد و از جمله به مخالفان آزادي عمل بيشتر داد. اين تلاش ديرهنگام بود و پيامد آن اوجگيري احساسات انقلابي در ميان توده هاي مردم. اعتراضات مردمي سبب شد که سرانجام در 21 فوريه 1848 لويي فيليپ گيزو را از نخست وزيري برکنار کند. در 23 فوريه شورش در خيابان هاي پاريس آغاز شد و در 24 فوريه لويي فيليپ استعفا داد. شاه و ملکه در لباس مبدل با پاسپورت انگليسي به نام "آقا و خانم اسميت" به لندن گريختند. لويي فيليپ دو سال بعد در انگلستان درگذشت.
در چنين فضايي يک ماجراجوي سياسي مشکوک و بدسابقه از خاندان بناپارت در صحنه سياست فرانسه پديدار شد. لويي بناپارت شتابان خود را از لندن به پاريس رسانيد تا، به ادعاي خويش، " در پناه پرچم جمهوري کبير فرانسه" قرار گيرد. بتدريج بر شمار پيروان او افزوده شد و در 10 سپتامبر 1848 به عنوان رئيس جمهور فرانسه برگزيده شد. انقلاب فوريه 1848 فرانسه نيز، چون انقلاب هاي 1789 و 1830 اين کشور، پاياني تراژيک يافت: چهار سال بعد، لويي بناپارت طي يک کودتا تمامي قدرت سياسي را به چنگ گرفت و کمي بعد با نام "ناپلئون سوم" خود را امپراتور فرانسه خواند.
سقوط لويي فيليپ در سراسر اروپا پژواک گسترده داشت. امواج انقلابي به ويژه در پروس و اتريش شعله ور شد و به اقتدار طولاني مترنيخ پايان داد. در جريان انقلاب 1848 تنها دو کشور اروپايي آرام ماند: انگلستان و روسيه. لندن به مأواي هزاران فراري انقلاب، از جمله لويي فيليپ و مترنيخ و گيزو، بدل شد و سن پطرزبورگ به سنگر استوار سرکوبگران انقلاب. نيکلاي اول، تزار روسيه، شورش مجارستان را در هم شکست و با نيروي نظامي خويش سلطنت دودمان هابسبورگ را در اين سرزمين اعاده نمود و نيز برادرزنش، فردريک ويلهلم چهارم، پادشاه پروس، را به برلين بازگردانيد. در جريان اين سرکوب ها بود که نيکلاي اول به "تزار آهنين" و "ژاندارم اروپا" شهرت يافت. (4)
آنتوني الفري، محقق انگليسي، مي نويسد: هر چند "قدرت پيش بيني روچيلدها به دليل سرويس اطلاعاتي (5) پيشرفته شان اغفال کننده بود،" معهذا، سرعت انفجارهاي 1848 اروپا براي همه، حتي روچيلدها، غافلگير کننده بود. لويي فيليپ، "مشتري پاريسي روچيلدها" از پاريس گريخت و آبرومندانه در حومه لندن اقامت گزيد. ارزش پول کاغذي سقوط کرد و بارون جيمز روچيلد فرانسه براي تأمين مبرم ترين نيازهايش به شدت به برادرزاده لندني اش، بارون ليونل روچيلد، متکي شد. (6) (ليونل 16 سال از جيمز کوچک بود.) ماه بعد نوبت مترنيخ رسيد که با وضعي مشابه به لندن بگريزد.
به نوشته ويرجينيا کاولس، در پي اوجگيري شورش در فرانسه، ليونل روچيلد بلافاصله براي کمک به عمويش خود را از لندن به پاريس رسانيد و با اهداء پنجاه هزار فرانک به رئيس پليس پاريس توانست گارد محافظي در جلوي کاخ بارون جيمز روچيلد بگمارد. مبالغي که جيمز در روزهاي آشوب و سنگربندي خياباني براي حفاظت از خود و اموالش به مقامات انتظامي دولت انقلابي پرداخت کرد در کتاب ويرجينيا کاولس 250 و 500 هزار فرانک ذکر شده است. (7)
در اين زمان، وزير جنگ دولت موقت و حکمران واقعي فرانسه ژنرال کاونياک، (8) حکمران الجزاير (1832-1848)، بود که با روچيلدها دوستي نزديک داشت. کاونياک تا مدتي پس از سقوط لويي فيليپ ديکتاتور واقعي فرانسه محسوب مي شد. بدينسان، در کوران آشوب هاي فرانسه بارون جيمز روچيلد در دفتر کارش مستقر و به نظاره حوادث مشغول بود و گارد "دولت انقلابي" از خانه و اموال و دفتر او حفاظت مي کرد.
در 28 ژوئن 1848، روزنامه انقلابي آژير کارگران (9) مقاله اي خطاب به بارون جيمز روچيلد نوشت با عنوان "شما اعجوبه ايد آقا!" در اين مقاله چنين آمده است:
لويي فيليپ سقوط کرد، گيزو ناپديد شد، سلطنت مشروطه و روش هاي پارلماني از ميان رفت، ولي شما تکان نخورده ايد! هر چند بنياد شما اولين ضربه خشونت را در پاريس احساس کرد، هر چند امواج انقلاب شما را از ناپل تا وين و برلين تعقيب کرد، ولي شما در برابر جنبشي که سراسر اروپا را فرا گرفته است بدون تغيير ايستاده ايد. ثروت ها از ميان مي رود، افتخارات پايمال مي شود، سلطه ها فرو مي شکند، ولي يهودي، سلطان زمانه ما، بر تخت خود مي ماند...
روزنامه فوق، سپس، از جيمز روچيلد مي خواهد که به جمهوري فرانسه بپيوندد و "قدرت پول" را در خدمت "سرنوشت مردم" قرار دهد.
شما چيزي بيش از يک دولتمرديد. شما نماد اعتبار مالي (10) هستيد. آيا زمان آن فرا نرسيده که بانک، اين ابزار قدرتمند طبقات متوسط، به تحقق سرنوشت مردم ياري رساند؟ (11)
اين مقاله به روشني جايگاه بلامنازع جيمز روچيلد را در اقتصاد فرانسه آن روز نشان مي دهد؛ جايگاهي چنان استوار که حتي تندروترين محافل شورشي پاريس، از ترس پيامدهاي فاجعه آميز مالي، جرئت تعرض به آن را ندارند. با توجه به اين جايگاه عجيب نيست که بارون جيمر روچيلد، بانکدار شخصي لويي فيليپ مخلوع و منفور، را کمي بعد در مقام مشير و مشاور ژنرال کاونياک مي يابيم.
بايد افزود که بقاي اليگارشي يهودي و در رأس آن روچيلدها در کوران انقلاب هاي 1830 و 1848 اروپا تنها به تبع نفوذ مالي و اقتصادي ايشان نبود. سازمان اطلاعاتي متنفذ و گسترده اي که روچيلدها از دوران جنگ هاي ناپلئوني در سراسر اروپا قاره ايجاد نمودند، و يهوديان و مارانوها (يهوديان مخفي) در آن جايگاه اصلي را داشتند، به عنوان ابزاري سودمند به ايشان ياري رسانيد تا امواج انقلاب فوريه 1848 را، چون انقلاب ژوئيه 1830، بي هيچ مخاطره جدي از سر بگذرانند. بي شک نفوذ آنها در سازمان هاي پنهان توطئه گر و ماسوني آن روز اروپا نيز نقش مهمي در تداوم اين سلطه داشت.
يکي از مفيدترين منابع براي شناخت جايگاه روچيلدها در حکومت لويي فيليپ، بررسي علل انقلاب 1848 فرانسه و مواضع اليگارشي يهودي در حوادث اين زمان مقالاتي است که فردريک انگليس به عنوان يک روزنامه نگار جوان، (12) با پيگيري دقيق حوادث روز، در مطبوعات انگليس مي نوشت.
در سپتامبر 1846، مقارن با آغاز بحران اقتصادي که سرانجام به سقوط لويي فيليپ انجاميد، انگلس در مقاله اي با عنوان "حکومت و اپوزيسيون در فرانسه"، ترکيب مجلس فرانسه را چنين توصيف کرد:
حداقل سه پنجم نمايندگان از دوستان وزرا- يا به عبارت ديگر سرمايه داران بزرگ، مقاطعه کاران و سفته بازان راه آهن بازار بورس پاريس، بانکداران، کارخانه داران بزرگ و غيره يا خدمتگزاران مطيع آنها- هستند. مجلس کنوني، بيش از تمامي ادوار گذشته، تحقق اين گفته لافيته را در فرداي انقلاب ژوئيه [1830] نشان مي دهد: از اين پس ما، بانکداران، بر فرانسه حکومت خواهيم کرد. اين مجلس برجسته ترين شاهد است بر اين مدعا که حکومت فرانسه در دست "اشرافيت بزرگ ثروتمند، بورژوازي بسيار بزرگ، (13) است. سرنوشت فرانسه نه در کابينه تويلري، (14) نه در کاخ مجلس اعيان، و نه حتي در کاخ مجلس نمايندگان، بلکه در بازار بورس پاريس تعيين مي شود. و وزراي واقعي نه آقايان گيزو و دوشاته (15) بلکه آقايان روچيلد، فولد (16) و ساير بانکداران بزرگ پاريس هستند که ثروت هاي عظيم شان آنان را به برجسته ترين نمايندگان طبقه خود بدل ساخته است. آنان بر هيئت وزيران حکومت مي کنند و هيئت وزيران مواظب است که در انتخابات هيچ کس جز خدمتگزاران سيستم کنوني، و کساني که از اين سيستم سود مي برند، به مجلس راه نيابند. در اين زمان آنان به بزرگترين موفقيت خويش دست يافته اند: در ظل عنايات دولت و انواع رشوه ها، و از سوي تعدادي محدود از رأي دهندگان (کمتر از 200 هزار نفر)، نفوذ سرمايه داران اصلي [در مجلس نمايندگان] يکپارچه شده؛ کساني که همه، کم و بيش، به طبقه خود تعلق دارند...
انگلس سپس به 12 نماينده اي که از پاريس به مجلس راه يافته و گروه اپوزيسيون را تشکيل مي دهند، اشاره دارد. آنان نمايندگان حزب لويي تي ير هستند. انگلس مواضع اين گروه را چنين مي بيند: "آنان مي خواهند حاکميت انحصاري روچيلد و شرکا را از ميان بردارند و براي فرانسه در روابط خارجي موضعي محترمانه و مستقل کسب کنند. (17)
انگلس آنگاه به انتشار کتاب ديرنوائل اشاره مي کند و از بارون جيمز روچيلد به عنوان رهبر واقعي نظام حاکم بر فرانسه نام مي برد:
[چندي پيش] کارگري يک جزوه عليه رئيس اين سيستم، نه عليه لويي فيليپ بلکه عليه "روچيلد اول پادشاه يهود" نوشت. استقبالي که از اين جزوه شد (هم اکنون به چاپ بيستم رسيده است) نشان مي دهد که تا چه اندازه نشانه گيري او درست بوده است. روچيلد شاه مجبور شد دو دفاعيه در پاسخ به حمله مردي گمنام، که کسي او را نمي شناسد و تمامي ثروتش لباسي است که بر تن دارد، منتشر کند. افکار عمومي اين نبرد را با بيشترين علاقه دنبال مي کند. قريب به سي جزوه در له و عليه آن منتشر شده. نفرت از روچيلد و خدايان پول عظيم است. يک روزنامه آلماني مي نويسد روچيلد بايد اين حادثه را هشداري بداند و مرکز کار خود را به جايي جز آتشفشان هميشه سوزان پاريس منتقل کند. (18)
منظور انگلس کتابي است که ژرژ ماتيو ديرنوائل (19) در پاريس منتشر کرد با نام تاريخ روچيلد اول پادشاه يهود. (20) استقبال کم نظير از اين کتاب بيانگر تشنگي مردم فرانسه و اروپا به آشنايي با حقايقي بود که به طور مستقيم با سرنوشت شان پيوند داشت. تأثير اين کتاب عظيم بود. علاوه بر اطلاعيه اي که بارون جيمز روچيلد مقتدر مجبور شد در مطبوعات منتشر کند، جزوه اي نيز در پاسخ به کتاب فوق منتشر شد با عنوان پاسخ روچيلد اول پادشاه يهود به شيطان آخر پادشاه مفتريان! (21)
در ژوئن 1847 انگلس به عنوان خبرنگار روزنامه انگليسي استار نورثرن (22) در پاريس است. او در آنجا مقاله اي به نام "افول و سقوط نزديک گيزو؛ وضع بورژوازي فرانسه" تهيه کرد که در شماره 3 ژوئيه 1848 اين نشريه به چاپ رسيد. انگلس در اين مقاله نام جيمز روچيلد را پيش از لويي فيليپ و تلويحاً به عنوان حکمران اصلي فرانسه آورده است. در اين مقاله، او ابتدا فضاي سياسي فرانسه، افشاي موارد فراوان و تکان دهنده فساد مالي در سطح مسئولين عالي رتبه دولتي، از جمله محاکمه ژنرال کوبيه وزير جنگ به جرم رشوه گيري از يک کمپاني معدن، را شرح مي دهد. از جمله اين موارد، فروش القاب اشرافي توسط گيزو و همکارانش به مبلغ 80 هزار فرانک است. انگلس سپس به تجديد سازمان و تحکيم قدرت بورژوازي بزرگ فرانسه پس از انقلاب 1830 و تصرف مواضع کليدي اقتصاد و سياست فرانسه توسط ايشان در اين مدت کوتاه مي پردازد. انگلس مقاله را چنين به پايان مي برد: "روچيلد و لويي فيليپ، هر دوي آنان، به خوبي مي دانند که راه دادن بورژوازي کوچکتر به مجلس نمايندگان هيچ معني ديگري ندارد جز لو ريپابليک"! (23) (24)
برخورد بعدي انگلس به روچيلدها در سپتامبر 1847 است. او طي مقاله اي، با عنوان "سوسياليسم آلماني در نظم و نثر"، به بررسي مجموعه اشعار کارل بک، (25) شاعر آلماني، مي پردازد. کارل بک از پيروان نحله "سوسياليسم حقيقي" در آلمان است که مارکس و انگلس با آنان به عنوان "سوسياليست هاي خرده بورژوا" سر ستيز داشتند. مجموعه اشعار کارل بک، به نام آوازهاي يک انسان فقير، در نوامبر 1845 به زبان آلماني منتشر شد و با استقبال فراوان مواجه گرديد. نخستين شعر اين مجموعه خطاب به بنياد روچيلد است و در بخشي از آن چنين آمده است:
من دست قدرتمند شما را مي بينم
که مي تواند مرا
- تا زماني که خونم توان جاري شدن دارد-
مضروب کند.
ولي من، به فرمان خداوند و بي هيچ هراس
مي خوانم آنچه را که مي دانم- آزاد.
نقد انگلس بر اشعار بک بي رحمانه است. انگلس به بک مي تازد که چرا در تمثيل شاعرانه خود "قانون طلا" را مطيع "هوس هاي" روچيلد شمرده است. او نتيجه مي گيرد که بک به "توهمات خرده بورژوايي" مبتلاست و "رابطه ميان قدرت روچيلد و وضع اجتماعي موجود" را نمي شناسد. انگلس اشعار بک را "ضجه هاي زنانه" يک "مرد حقير" مي خواند که شباهتي به "پرولتارياي مغرور، مهاجم و انقلابي" ندارد. او به بک مي تازد که با نسبت دادن عنوان "خدا" به روچيلد، به "روچيلد يهودي" صدمه اي نزده بلکه جوانان آلماني را مسحور قدرت او کرده است. انگلس حمله بک به روچيلد را در سطح "قصه هاي روستايي" مي خواند که به تهاجم عليه "قدرت پول به طور عام که روچيلد نماينده آن است" شباهتي ندارد. کارل بک در اين منظومه، چون ديرنوائل، جيمز روچيلد را به عنوان "پادشاه يهود" توصيف کرده است: يهوديان روچيلد را به پادشاهي برمي گزينند زيرا "طلاي او سنگين تر است". و انگلس بر بک خرده مي گيرد که چرا "قدرت هاي افسانه اي" به روچيلد نسبت داده است. (26)
در ژانويه 1848، انگلس در مقاله اي با عنوان "آغاز پايان در اتريش" به بررسي وضع اين کشور در دوران اقتدار مترنيخ مي پردازد و لاجرم با پديده روچيلدها مواجه مي شود. او به اختلافات مترنيخ با کارل ماير روچيلد، رئيس شاخه بنياد روچيلد در ناپل و فرانکفورت، و عدم تمايل دولت اتريش به واگذاري امتياز احداث راه آهن اين کشور به کمپاني روچيلد اشاره مي کند و مي افزايد:
کارل روچيلد مي تواند تمامي سلطنت اتريش را بخرد. ما با خشنودي شاهد پيروزي بورژوازي بر سلطنت اتريش هستيم. ما تنها آرزومنديم که اين بورژوازي واقعاً فرومايه، واقعاً کثيف و واقعاً يهودي اين امپراتوري محترم را بخرد. حکومتي چنين نفرت انگيز، متجاوز، قيم مآب (27) و متعفن شايسته آن است که در تحت يوغ دشمني واقعاً پست، ناهنجار و متعفن باشد. پس از آنکه او به زودي با جسارت دُم مترنيخ را بچيند، هِر مترنيخ (28) مي تواند براي کوتاه کردم دُم اين دشمن به ما [کمونيست ها] متکي شود. (29)
در فوريه 1848، انگلس مقاله ديگري درباره وضع اتريش مي نويسد و از دراز شدن دست تکدي مترنيخ، صدراعظم اتريش، به سوي سالومون ماير روچيلد و پاسخ مبتکرانه روچيلد به حکمران خود سخن مي گويد. او سپس نيکلاي اول، تزار ثروتمند روسيه، را با روچيلد مقايسه مي کند؛ تزار را به دليل کمک مالي به پادشاه پروس و کمک احتمالي او به صدر اعظم اتريش "روچيلد پادشاهان مستبد رو به زوال" مي خواند.
ماجرا مربوط به جنگ هاي استقلال ايتاليا عليه اتريش است که مورد حمايت آشکار و پنهان اليگارشي مستعمراتي بريتانيا بود و زرسالاري يهودي در اين ميان عملاً در جبهه لندن جاي داشت. انگلس اين حوادث را جنگ بورژوازي و اشرافيت مي داند. انگلس سوسياليست، طبق الگويي که بعدها به ماترياليسم تاريخي شهرت يافت، طبعاً در مقابل اشرافيت رو به زوال به بورژوازي نوخاسته تمايل دارد. بورژوازي ايتاليا در آستانه پيروزي و تصرف قدرت سياسي است و اين شکستي است براي اتريش و "مترنيخ پيرو". مترنيخ مي خواهد براي دفاع از ايتالياي کهنه مداخله نظامي کند. انگلستان "به درستي" از بورژوازي ايتاليا حمايت مي کند. برخورد انگلس به موضع انگلستان ستايشگرانه است:
در حاليکه ساير قدرت هاي بزرگ، فرانسه و نيز روسيه، آنچه در توان دارند براي کمک به مترنيخ به کار مي برند، انگلستان به تنهايي در کنار نهضت ايتاليا قرار گرفته است. بورژوازي انگليس از الغاء تعرفه هاي حمايتي ايتاليا و اتريش، و متقابلاً ايجاد تعرفه هاي ضد اتريش در ايتاليا، بيشترين سود را مي برد. به همين دليل، او از بورژوازي ايتاليا، که از اين پس براي رشد خود به تجارت آزاد نياز دارد و طبعاً متحد بورژوازي انگلستان خواهد بود، حمايت مي کند. (30)
در اين هنگامه، اتريش در حال تجهيز نظامي است براي يورش به ايتاليا؛ ولي خزانه دولت تهي است و مترنيخ به پول نياز دارد. او دست نياز به سوي سالومون ماير روچيلد، رئيس بنياد روچيلد در وين، دراز مي کند.
روچيلد پاسخ داده که او خواستار جنگ نيست و لذا نمي تواند هيچ پولي در حمايت از جنگ بدهد. در واقع، آيا بانکداري هست که براي جنگي که در آن کشوري چون انگلستان شرکت خواهد جست پول خود را به سلطنت پوسيده اتريش بدهد؟ از اينرو، مترنيخ ديگر نمي تواند روي بورژوازي حساب کند و لذا به امپراتور روسيه روي آورده است که در سال هاي اخير، از برکت معادن اورال و آلتاي و تجارت غله، به سرمايه داري بزرگ تبديل شده. تزار روسيه اخيراً يک بار به فردريک ويلهلم چهارم 15 ميليون روبل نقره کمک کرده و به نظر مي رسد که به روچيلد تمامي پادشاهان مستبد رو به زوال بدل مي شود. (31)
در 8 ژوئن 1848 انگلس طي مقاله اي به تعيين مرزهاي جديد امپراتوري پروس و لهستان مي پردازد و ضمن آن درباره يهوديان لهستان چنين مي نويسد:
در سراسر لهستان آلماني ها و يهودي ها، بخش اصلي صنعتگران و تاجران را تشکيل مي دهند... آنان با ايجاد شهرها در قلب سرزمين لهستان، طي سده ها در تمامي تحولات ارضي لهستان سهيم بوده اند. اين آلماني ها و يهودي ها، که اقليتي بسيار بزرگ را تشکيل مي دهند، مي کوشند تا از وضع کنوني لهستان براي تأمين سيطره خود بهره جويند. آنان آلماني بودن خود را پيش مي کشند حال آنکه بيش از آلماني هاي آمريکا آلماني نيستند. الحاق آنها به آلمان به معناي پايمال نمودن زبان و مليت بيش از نيمي از جمعيت منطقه پوسن است که لهستاني اند... (32)
يکماه بعد، در 8 ژوئيه 1848، انگلس مجدداً به مسئله لهستان مي پردازد و موضع يهوديان لهستان در انضمام بخشي از خاک اين سرزمين به امپراتوري پروس را محکوم مي کند و عملکرد ايشان را "وحشي گري ارتش پروس و يهوديان و آلماني هاي لهستان" مي خواند. (33)
انگلس در 9 ژوئيه 1848 مجدداً همين تعبير را به کار مي برد. او خطاب به کوهلوتر، (34) وزير کشور پروس، مي نويسد:
آيا عاليجناب کوهلوتر از تنبيه حتي بخش کوچکي از وحشي گري ها و شرارت هاي ارتش آلمان، که مقامات دولتي برخوردي بي تفاوت يا تأييد آميز به آن داشتند و از سوي لهستاني هاي آلماني و يهودي با هلهله استقبال شد، حمايت جدي کرده است؟ (35)
دعاوي يهوديان در لهستان شباهت زيادي به دعاوي بعدي آنان در فلسطين دارد: انگلس فعالانه مسائل لهستان را دنبال مي کند و در اوت- سپتامبر 1848 مقالات مفصلي در اين زمينه منتشر مي کند. او در اين مقالات به شدت با مواضع و عملکرد دولت پروس و يهوديان در مسئله لهستان مخالف است. انگلس مي نويسد: اگر به اعتبار آلماني زبان بودن يهوديان لهستان، دولت پروس اين حق را قائل است که سرزمين هاي لهستان را به خود منضم کند، بايد ادعاي خويش را به "سراسر اروپا، نيمي از آمريکا و حتي بخشي از آسيا" تعميم دهدا زيرا در اين مناطق نيز يهوديان زندگي مي کنند و همه مي دانند که آلماني زبان عمومي يهوديان است.
در نيويورک و قسطنطنيه [استانبول]، در سن پطرزبورگ و پاريس، يهوديان، و کودکان آنها از نخستين سال ها، در داخل خانه به زبان آلماني تکلم مي کنند و برخي از آنها حتي آلماني تر از يهوديان منطقه پوسن... هستند. (36)
انگلس در اين سلسله مقالات، حمايت "اشرافيت کهن آلمان" از خواست يهوديان لهستان را ناشي از پيوند مالي ميان اين دو گروه مي داند که طي سده ها تداوم داشته است. (37)
و بالاخره، در 21 فوريه 1849 انگلس از برخي اقدامات پرنس وينديشگراتس، (38) فيلدمارشال اتريشي، عليه يهوديان خبر مي دهد و مي افزايد:
يهوديان را در همه جا به عنوان متقلب ترين متقلبان مي شناسند ولي اين شهرت در اتريش بيشتر است. آنان از انقلاب سود بردند و اکنون به خاطر آن مجازات مي شوند... هر کس ميزان قدرت يهوديان را در اتريش بداند مي فهمد که وينديشگراتس چه دشمني براي خود خريده است. (39)
آثار مارکس جوان نيز منبع مفيدي براي شناخت نقش روچيلدها در اروپاي آن روز است.
در سال هاي پيش از انقلاب 1848 در نوشته هاي مارکس گاه نام روچيلدها به عنوان نماد ثروت افسانه اي در دنياي سرمايه داري معاصر به کار رفته است. او در کتاب ايدئولوژي آلماني، که در سال هاي 1845 -1847 به همراه انگلس نگاشته، اين مقايسه را به دست مي دهد: "اگر کروزوس مي دانست که روچيلد از ثروت بر او پيشي خواهد گرفت ..." (40)
در 13 اکتبر 1848 کارل مارکس مقاله اي در نقد نظرات اقتصادي لويي تي ير نوشت. يکي از برنامه هاي پيشنهادي برخي از نمايندگان مجلس فرانسه، ايجاد يک شبکه بانکي مبتني بر قرضه عمومي به منظور جذب نقدينگي هاي کوچک دهقانان فرانسوي، که بخش کثيري از جمعيت اين کشور را تشکيل مي دادند، و به گردش درآوردن اين پول بود. اين طرحي است که، چنانکه خواهيم ديد، اميل پرر تحقق بخشيد و به تأسيس بانک کردي موبيليه انجاميد. تي ير با اين طرح مخالف بود و ادعا مي کرد که جذب نقدينگي دهقانان به ضرر تجار خرده پاست. مارکس به اين گفته تي ير چنين پاسخ داد:
تجار خرده پايي که آقاي تي ير چنين دلسوزانه به سرنوشت شان علاقمند است، بانک بزرگ فرانسه (41) است! رقابت دو ميليارد اوراق قرضه انحصار اين بانک را از ميان مي برد و سود سهام آن را کاهش مي دهد و شايد بيش از اين در انتظار آن باشد. بدينسان، در پس استدلال آقاي تي ير، روچيلد ايستاده است. (42)
اين جمله نشان مي دهد که اولاً، در اين زمان، برخلاف سال 1840، روابط تي ير و بارون جيمز روچيلد دوستانه بود؛ ثانياً روچيلد به عنوان يکي از سهامداران بزرگ "بانک فرانسه" شناخته مي شد.
از اواخر سال 1848 تا سال 1850 در آثار منتشر شده مارکس و انگلس نامي از روچيلد ديده نمي شود. اگر نوشته هاي مارکس و انگلس را، که در اين دوران روزنامه نگاراني فعال بودند، بازتابي از فضاي مطبوعاتي آن روز اروپا بدانيم، که چنين است، شايد اين پديده بيانگر آن باشد که در سال 1849 روچيلدها به شدت و با مهارت خود را از برابر انظار عمومي به کنار کشيده اند. حوادث دوران سقوط لويي فيليپ و آثار کساني چون ديرنوائل و کارل بک تجربه اي شد که روچيلدها از اين پس با استتار بيشتر به عمليات سياسي و مالي خود ادامه دهند.
در 16 نوامبر 1848، مارکس در مقاله اي به بررسي نيروهاي سياسي آلمان پس از انقلاب فوريه 1848 پرداخت و موضع يهوديان را چنين توصيف کرد: "يهوديان، از زمان آزادي فرقه خود، در همه جا، حداقل در قالب نمايندگان برجسته خويش، در رأس ضد انقلاب قرار گرفته اند." مارکس پيش بيني مي کند که نيروهاي ارتجاعي آلمان، به رغم اين خوش خدمتي، بار ديگر يهوديان را" به درون گتوهاي شان برانند." (43)
در 27 نوامبر 1848 مارکس خبر مي دهد که لژ ماسوني بزرگ برلين فعاليت لژ مينرواي (44) کلن را، به دليل حضور يهوديان در آن، متوقف کرده است. او مي افزايد: "همه مي دانند که وليعهد پروس رئيس عالي فراماسون هاي پروس است. (45)
مارکش از ژانويه تا اول نوامبر 1850 کتاب جنگ طبقاتي در فرانسه؛ 1848-1850 را نوشت که نخست به صورت سلسله مقاله در روزنامه نويه زاينيشه زايتونگ (46) و سپس به صورت کتاب منتشر شد. اين اثر تحليلي است از حکومت لويي فيليپ، انقلاب 1848 فرانسه و قيام هاي پس از آن. در اين کتاب بار ديگر به روچيلد توجه شده است.
مارکس مي نويسد: در دوران لويي فيليپ نه بورژوازي فرانسه بلکه تنها بخشي از آن، "بانکداران، سلاطين بازار بورس، پادشاهان راه آهن، مالکان معادن زغال سنگ و آهن و جنگل ها"، يعني "آريستوکراسي مالي"، حکومت مي کرد. لويي فيليپ و گيزو نمايندگان سياسي اين گروه بودند و لذا مارکس اين سالها را دوران "حکومت مطلقه آريستوکراسي مالي" مي خواند. (47)
به نوشته مارکس، بودجه فوق العاده دولت در آخرين سال هاي سلطنت لويي فيليپ دو برابر بودجه فوق العاده زمان ناپلئون بود و به رفم 400 ميليون فرانک در سال رسيد. اين در حالي است که ميانگين کل صادرات فرانسه به ندرت به 750 ميليون فرانک در سال مي رسيد. بدينسان، مبالغ هنگفتي در اختيار دولت قرار گرفت که از طريق انواع زد و بندها و فسادهاي مالي در نهايت به جيب آريستوکراسي مالي سرازير شد. اين گروه در بدهکار کردن دولت "نفع مستقيم" داشتند و "کسري بودجه دولت در واقع موضوع اصلي بازي هاي مالي آنها و منبع اصلي ثروت اندوزي شان بود." لذا، بانکداران و روچيلد با هرگونه اصلاحات مالي مخالف بودند. آنان از طريق احداث راه آهن به بلعيدن بودجه دولت پرداختند. بسياري از نمايندگان مجلس و تعدادي از وزرا خود از سهامداران پروژه هاي احداث راه آهن بودند. مارکس مي افزايد: بنابراين، سلطنت لويي فيليپ "چيزي نبود جز يک شرکت سهامي براي غارت ثروت ملي فرانسه که سود سهام آن در ميان وزرا، نمايندگان، 240 هزار نفر رأي دهنده و هواداران آنها تقسيم مي شد. لويي فيليپ رياست اين کمپاني را به دست داشت". چنين بود که "جنون ثروت اندوي" سراسر جامعه را فراگرفت؛ "ثروتمند شدن نه از طريق توليد، بلکه از طريق دزديدن ثروت موجود ديگران."
مارکس آريستوکراسي مالي را گروهي انگل بر فراز جامعه بورژوايي مي خواند (48) که حتي بورژوازي نيز از دست او به ستوه آمده. بدينسان، بخش هاي غير حاکم بورژوازي عليه فساد فرياد برآوردند و مردم فرياد کشيدند: "سرنگون باد دزدان! سرنگون باد قاتلان!" مارکس سرآغاز اين عصيان را انتشار کتاب يهوديان؛ سلاطين زمانه (آلفونس توسنه، 1845) و روچيلد اول پادشاه يهود (ديرنوائل، 1846) مي داند که خون مردم پاريس را به جوش آورد. (49)
دو حادثه اقتصادي جهاني نارضايتي و هيجان عمومي را در مردم فرانسه افزايش داد:
اول، شيوع بيماري قارچ سيب زميني و کمبود غله در سال هاي 1845 -1846 که قحطي سال 1847 اروپا را پديد آورد. اين قحطي سبب برخوردهاي خونين در فرانسه و سراسر اروپا شد. به نوشته مارکس، به رغم "مجالس بيشرمانه عياشي آريستوکراسي مالي، مردم براي نيازهاي اوليه زندگي مبارزه مي کردند. در بوزانشه (50) قحطي زدگان شورشي تيرباران شدند." (51)
حادثه دوم، بحران تجاري و صنعتي در انگلستان است که در پاييز 1847 به ورشکستگي عمومي کسبه خرده پا و تعطيل کارخانه ها انجاميد. اين حادثه بر اروپاي قاره تأثير جدي گذارد. در فرانسه نيز تجار بزرگ، که ديگر نمي توانستند به بازارهاي خارجي اميد داشته باشند، به بازار داخلي روي آوردند و اين امر به ورشکستگي کسبه خرده پا انجاميد.
بدينسان انقلابي درگرفت که آماج آن "پيش از همه عليه يهوديان زرسالار بود." سلطنت لويي فيليپ سقوط کرد ولي رهبران عوامفريبي چون لامارتين و لويي بلان، که سخنگوي طبقه کارگر شمرده مي شد، توانستند توده مردم را آرام کنند و دولت موقت اجازه داد تا "يهوديان زرسالار" از قِبَل او پروارتر شوند. مارکس دگرديسي حکمرانان واقعي فرانسه را در دوران انقلاب چنين توصيف کرده است: " در آن زمان تمامي سلطنت طلبان به جمهوريخواه و تمامي ميليونرهاي پاريس به کارگر تبديل شدند." (52)
در اينجا ضرور است توضيحي درباره متن کنوني کتاب جنگ طبقاتي در فرانسه بيفزاييم:
اين اثر، که اصل آن به زبان آلماني است، در سال 1895، دوازده سال پس از مرگ مارکس، در برلين به صورت کتاب منتشر شد. اين کتاب مبناي ترجمه به زبان هاي مختلف، از جمله انگليسي، قرار گرفت. معهذا در همان زمان انتشار در نويه راينيشه زايتونگ، فردريک انگلس گزيده اي از مقالات فوق را به انگليسي ترجمه و در روزنامه دمکراتيک ريويو، (53) چاپ لندن، منتشر مي کرد. اين دو متن داراي تفاوت هايي است که مترجم و ناشر انگليسي کتاب به علت آن اشاره نکرده اند. در متن اصيل تر انگليسي (گزيده هاي انگلس از اصل مقالات مارکس) همه جا به طور کاملاً مشخص از واژه "يهوديان زرسالار" استفاده شده ولي در تجديد چاپ مقالات به صورت کتاب اين تعبير حذف شده و به جاي آن واژه هايي چون "آريستوکراسي مالي" و "گرگان مالي" به کار رفته است. براي نمونه، در ترجمه انگلس درباره برخورد دوستانه دولت موقت برخاسته از انقلاب فوريه 1848 به زرسالاران يهودي و تأثير نامطلوب آن بر مردم چنين مي خوانيم:
[تزلزل] اعتماد عمومي از اينرو بود که دولت اجازه داد يهوديان زرسالار (54) از قِبَل او پروارتر شوند. دولت گذشته از ميان رفته و انقلاب بيش از همه عليه يهوديان زرسالار بود. (55)
جمله فوق در متن چاپ شده به صورت کتاب چنين است:
[تزلزل] اعتماد عمومي از اينرو بود که دولت اجازه داد توسط گرگان مالي مورد سوء استفاده قرار گيرد. دولت گذشته از ميان رفته و انقلاب پيش از همه عليه آريستوکراسي مالي بود. (56)
به عنوان يک فرضيه، محتمل مي دانيم که اين دستکاري را الئانور مارکس، دختر و منشي کارل مارکس، انجام داده باشد. الئانور، برخلاف پدر، به يهوديت علاقه داشت و خود را يهودي مي دانست. (57) او پس از مرگ پدر به همراه انگلس نقش اصلي را در انتشار آثار مارکس داشت. بنابراين، دستکاري الئانور در آثار مارکس و حذف اشارات گزنده به يهوديان و روچيلدها محتمل است.
بهرروي، بررسي دو متن فوق اين نکته را ثابت مي کند: در نگاه مارکس، به عنوان نمونه اي از روزنامه نگاران سياسي اروپاي آن زمان، حداقل تا سال 1850 مفاهيم "آريستوکراسي مالي" با "يهوديت مالي" (يهوديت زرسالار) و مفاهيم "گرگان مالي" يا "گرگان بازار" با مفهوم "يهوديان مالي" يا "يهوديان بورس" يکي بود و او پيش از هر چيز از اين مفاهيم به روچيلدها نظر داشت.
در دوران سلطنت لويي فيليپ در فرانسه، بجر دو دوره کوتاه، لرد پالمرستون در رأس ديپلماسي بريتانيا جاي داشت. اين دو دوره يکي دسامبر 1834 است که سِر رابرت پيل از جناح توري مدت کوتاهي به قدرت رسيد و لينگتون وزير خارجه شد. ديگري سال هاي 1841- 1845 است که بار ديگر پيل نخست وزير شد و ارل ابردين (58) وزير خارجه دولت او بود. نخست وزيران ويگ در اين دوران عبارتند از: ارل گري (1830-1833)، ويسکونت ملبورن (59) (از ژوئيه تا نوامبر 1834)، بار ديگر ملبورن (آوريل 1835- سپتامبر 1840) و لرد جان راسل (1846-1852).
ويسکونت پالمرستون سوم (60) به خاندان تمپل تعلق دارد و نام او هنري جان تمپل است. پالمرستون جوان تحصيلات خود را در دو کانون اصلي آموزش نخبگان بريتانيا، دبيرستان هارو و دانشگاه کمبريج، به پايان برد و آميزه اي از ثروت و اقتدار و ارتباطات کهن خانواده تمپل و توانمندي هاي شخصي راه صعود او را در هرم ديوانسالاري بريتانيا گشود. به نوشته بريتانيکا، در دوران جواني با پرنسس ليون، (61) ليدي جرسي (62) و ليدي کوپر رابطه داشت. پس از اينکه ليدي کوپر بيوه شد، با پالمرستون ازدواج کرد. به اين دليل، پالمرستون جوان به "لرد عشق" (63) معروف بود. (64)
در 22 سالگي با حمايت جيمز هريس (ارل مالمسبوري) (65) در سمت وزير درياداري (66) منصوب شد و کمي بعد (1807) به عنوان نماينده حزب توري به مجلس عوام راه يافت. از آن پس به مدت 58 سال نماينده مجلس عوام بود. ورود پالمرستون جوان به سياست انگليس مقارن با نخستين دوره وزارت خارجه جرج کانينگ و سياست هاي پرشور ضد ناپلئوني اوست. در 25 سالگي وزير جنگ شد و به رغم صعود و سقوط پنج دولت توري (اسپنسر پرسيوال، (67) ليورپول، کانينگ، گادريچ، ولينگتون) به مدت 9 سال (1809-1828) در اين سمت ماند. در اين دوران نقش مهمي در تغذيه مالي و تسليحاتي ولينگتون در شبه جزيره ايبري (68) و عمليات مالي- اطلاعاتي ناتان ماير روچيلد و جان چارلز هريس ايفا کرد. در تمام اين سال ها، پالمرستون عضو حزب توري (محافظه کار) بود. او در سال 1828 از کابينه ولينگتون استعفا داد؛ کمي بعد به حزب ويگ (ليبرال) پيوست و به ولينگتون، به دليل حمايت از دن ميگوئل، حملات سخت نمود. (69) در نتيجه، در نوامبر 1830 در دولت ارل گري، از حرب ويگ، وزير امور خارجه شد و به مدت 11 سال در اين سمت ماند. پالمرستون هوادار سرسخت تداوم قاچاق انگليسي ترياک به چين بود و در اين دوران از اقتدار اوست که جنگ انگليس و چين، معروف به "جنگ اول ترياک" (1839)، آغاز شد. و نيز در همين سال است که تهاجم محمد علي پاشا به شمال سوريه رخ داد و ماجرايي را پديد ساخت که در کوران آن پالمرستون سوداي استقرار "جمهوري يهودي" در فلسطين را مي پرورانيد. پالمرستون 55 ساله در همين زمان (1839) با ليدي کوپر (اميلي لمب) (70) خواهر بيوه و ثروتمند لرد ملبورن نخست وزير وقت، ازدواج کرد.
با صعود دولت حزب توري در سال 1841، پالمرستون به صفوف اپوزيسيون ويگ پيوست. در سال 1846 در دولت لرد راسل بار ديگر وزير امور خارجه شد و تا سال 1852 در اين سمت بود. در اين دوران از رياست پالمرستون بر ديپلماسي بريتانياست که ماجرا ژنرال هاينو و ماجراي دن پاسيفيکو (1850) رخ داد. عملکرد پالمرستون در تمامي اين حوادث بيانگر پيوند عميق او با زرسالاران يهودي است.
در دوران انقلاب 1848 و صعود لويي بناپارت در فرانسه، پالمرستون در رأس ديپلماسي بريتانيا جاي داشت. او در سال هاي 1852-1855 در دولت ارل ابردين وزارت کشور را به دست گرفت و سرانجام در سال 1855 نخست وزير بريتانيا شد. در اين دوران وي جنگ کريمه را، که کمي پيش آغاز شده بود، به کمک نقدينگي عظيم روچيلدها با موفقيت به پايان برد. نقش پالمرستون در جنگ کريمه نيز به شکلي آشکار بيانگر "پيوندهاي يهودي" اوست. به تعبير ادگار فوختوانگر، پالمرستون در ماجراي جنگ کريمه به "قهرمان روز" جامعه بريتانيا بدل شد؛ قهرماني که در مقابل تزار سينه سپر کرده است. (71) پالمرستون در اواخر سال 1858 استعفا داد ولي کمي بعد، با سقوط دولت محافظه کار ارل دربي (1859)، (72) بار ديگر نخست وزير شد. اين اولين دولت در تاريخ بريتانياست که رسماً "ليبرال" (نه "ويگ") خوانده مي شد. اين دوره از رياست پالمرستون بر دولت بريتانيا تا زمان مرگ وي (18 اکتبر 1865) تداوم داشت.
پالمرستون يکي از برجسته ترين دولتمردان تاريخ معاصر غرب است که نقشي مهم در تبديل بريتانيا به قدرت برتر اروپاي سده نوزدهم ايفا نمود. وي با زبان هاي لاتين، يوناني، فرانسه و ايتاليايي آشنايي داشت و بسيار پرکار بود. پالمرستون بنيانگذار ديپلماسي استعماري بريتانياي نيمه دوم سده 19 است. او نظام سياسي بريتانيا را الگويي براي تمامي ملت هاي اروپايي مي دانست و سياست هاي او به گونه اي بود که به "ديپلماسي تبشيري" (73) شهرت يافت. او اشاعه الگوي انگليسي حکومت و تأسيس دولت هاي "هوادار انگليس" را "اشاعه ليبراليسم و تمدن" نام نهاده بود. (74) تاريخ کمبريج سياست خارجي بريتانيا مي نويسد بسياري از پادشاهان و دولتمردان اروپا پالمرستون را به عنوان "دسيسه گري خطرناک، مداخله گري سمج و مروج کينه توز آشوب" مي شناختند. (75)
پالمرستون تنها دو قدرت فرانسه و روسيه، و در درجه اول روسيه، را به عنوان تهديد خارجي بريتانيا مطرح مي کرد. استراتژي پالمرستون ممانعت از اتحاد روسيه و فرانسه عليه انگلستان بود. با صعود لويي فيليپ در فرانسه طبعاً خطري از اين بابت استعمار بريتانيا را تهديد نمي کرد. لذا، در دوران پالمرستون، روسيه به عنوان تهديد اصلي عليه امپراتوري بريتانيا در ديپلماسي خاوري اين کشور جايگاه محوري را يافت و "خطر روسيه" به بهانه اي براي گسترش سلطه امپراتوري بريتانيا در سرزمين هاي عثماني و مشرق زمين بدل شد. نقش اصلي را در پيدايش اين موج گروهي از دولتمردان و کارگزاران حکومت هند بريتانيا به دست داشتند که در پيرامون اليگارشي يهودي/ مستعمراتي لندن و به طور مشخص خاندان هاي روچيلد و ولزلي گرد آمده بودند.
پالمرستون را به عنوان بنيانگذار "دکترين توازن قوا" مي شناسند که طي دهه هاي پسين در پايه ديپلماسي بريتانيا جاي داشت. طبق اين "دکترين حفظ اتريش و عثماني ضعيف و مهار شده براي مهار توسعه طلبي روسيه به سوي جنوب و مرکز قاره اروپا ضرورت داشت. در چهارچوب اين "دکترين" ايران مهار شده و قابل کنترل نيز عاملي مهم براي جلوگيري از توسعه طلبي روسيه به سوي مرزهاي هندوستان شناخته مي شد. علاقه فراوان پالمرستون به هند، سبب جنگ هاي انگليس عليه افغانستان و ايران شد.
پيوندهاي عميق بارون جيمز روچيلد و زرسالاري يهودي با سلطنت لويي فيليپ، در تبيين نقش قدرت هاي اروپايي در تحولات سال هاي 1830 -1848 خاورميانه و نزديک، به ويژه مصر و ايران، حائز اهميت جدي است.
اين پديده اي است که در تاريخنگاري معاصر ايران معمولاً مورد توجه قرار نگرفته است. در تصوير ساده انگارانه متعارفي که بر تاريخنگاري رسمي ما حاکم است، نقش "فرانسوي ها" در تحولات ايران دوران قاجاريه معمولاً "مثبت" انگاشته مي شود و به عنوان عاملي در برابر نفوذ انگلستان و روسيه معرفي مي گردد. اين تحليلي است که درباره حضور آمريکايي ها و برخي ديگر از کانون هاي غربي در ايران نيز عنوان مي شود. طبق اين تصوير، هيچگونه تمايزي ميان دولت فرانسه و کانون هاي خصوصي فرانسوي، و ميان حکومت ها و دولت هاي متفاوت فرانسه در سده هاي هيجدهم، نوزدهم و بيستم در ميان نيست. اين تصوير ساده انگارانه، با تمامي پيامدهاي گمراه کننده و خطرناک آن، ناشي از عدم آشنايي نخبگان ايران با سازوکار قدرت و کانون هاي سياسي و تحولات غرب معاصر، در زمان حادثه و حتي پس از آن، است. اين امر درباره دوران حکومت لويي بناپارت (ناپلئون سوم) نيز صادق است.
فرانسه دوران لويي فيليپ يک قدرت استعماري پرتکاپوست که تحرکي شديد را، به ويژه در شمال آفريقا و خاور نزديک، آغاز کرد و در اين فرايند، به تأسي از الگوي هلند و انگلستان، از سرمايه گذاري و همياري فعال زرسالاران يهودي سود مي برد.
پالمرستون، وزير خارجه وقت بريتانيا، در نطقي سالوسانه تمايز سياست مستعمراتي انگليس و فرانسه را چنين بيان داشته است:
ميان پيشرفت نيروهاي نظامي ما در شرق و اقداماتي که قدرت همسايه ما، فرانسه، هم اکنون در آفريقا انجام مي دهد تفاوتي وجود دارد که بايد بدان مباهات کنيم. وجه مشخصه پيشرفت ارتش بريتانيا در آسيا توجه اکيد به عدالت است، احترام تقدس آميز به حق مالکيت، و پرهيز از هر چيزي که ممکن است احساسات و عقايد تعصب آميز مردم را جريحه دار کند... فرانسوي ها در آفريقا سيستم متفاوتي را پيش گرفته اند که نتايجي بسيار متفاوت در بر دارد. من متأسفم بگويم که در آنجا ارتش فرانسه به دليل اقداماتش بدنام است. آنان مردم بي خبر و روستاييان را لگدمال مي کنند، هر کسي را که نتواند فرار کند تيرباران مي کنند، و زنان و کودکان را به اسارت مي گيرند. (شرم آور است! شرم آور است!) آنان گله ها،گوسفندان و اسب ها را به تاراج مي برند و هرچه را که قابل بردن نباشد به آتش مي کشند. خرمن ها در روي زمين و غله ها در انبار به آتش کشيده مي شود. (شرم آور است!) نتيجه چيست؟ در حاليکه در هند افسران ما بدون اسلحه و تک و تنها به ميان وحشي ترين قبايل مي روند، هيچ فرانسوي نيست که در آفريقا بتواند چهره خود را نشان دهد... و قرباني قصاص وحشيانه اعراب نشود. (76)
دوران حکومت لويي فيليپ در فرانسه (1830-1848) مقارن است با چهار ساله پاياني زندگي فتحعلي شاه و تمامي دوران سلطنت محمد شاه قاجار در ايران (1834-1848). هما ناطق در بررسي حوادث ايران آن زمان به پيوند اليگارشي مستعمراتي لندن با فرانسه عصر لويي فيليپ اشاره اي ندارد و به طريق اولي به جايگاه زرسالاران يهودي نيز توجهي نشان نداده است. معهذا او مي نويسد:
در اين دوره تنهايي و واماندگي براي ايران چاره جز اين نماند که از دست روس و انگليس دست به دامن فرانسه شود؛ بدان اميد که آن کشور را به عنوان داور برگزيند، از نفوذ اقتصادي و نظامي انگلستان بکاهد، با چيرگي سياسي روسيه درافتد. حکومت هنوز بر اين باور غنوده بود که مي تواند روابط ايران و فرانسه زمان ناپلئون را از نو زنده کند، پيمان سياسي- نظامي ببندد و دشمنان را بترساند و از ميدان به در کند. خيالي خوش بود و واهي. به قول سفير فرانسه، معلوم بود که ايرانيان با تحولات جهان غرب آشنا نبودند. دوران جهانگيري ناپلئون سرآمده بود. فرانسويان اکنون در عصر استعمار کشورهاي آفريقايي به سر مي برند. در سرآغاز پادشاهي محمد شاه تنها چهار سال از اشغال الجزاير مي گذشت... (77)
بدينسان، در دوران محمد شاه تکاپوي فرانسوي ها در ايران اوجي بي سابقه يافت.
... دولت فرانسه مي توانست نخست از راه هاي فرهنگي نفوذ خود را بگستراند و از اين طريق به مزاياي اقتصادي و سياسي دست يابد. زمينه آماده بود... پس روابط ما با فرانسه و به دوران محمد شاه عبارت شد از برپايي مدارس، فرستادن دانشجو به فرانسه، بناي کليسا و پشتيباني از ترسايان کاتوليک ايران، اخذ حق آزادي اعتقاد و حق مالکيت در ايران، آموزش سپاه، همراه با دست يافتن به مزاياي اقتصادي و سياسي.
روابطي همه جانبه و بي سابقه که فرانسه را از مزاياي شگفت انگيز برخوردار کرد. (78)
اگر با دوران محمد شاه قاجار و صدارت حاج ميرزا آقاسي و نقش زرسالاران يهودي و اليگارشي مستعمراتي بريتانيا در حوادث ايران آن زمان آشنا باشيم، درخواهيم يافت که اوجگيري تکاپوي فرانسويان در ايران عصر محمد شاه مغاير با خواست آنان نبود.
ادامه دارد...
پي نوشت ها :
1. Legitimists.
2. Iegitimate.
3. Louis Blanc (1811-1882 (.
لويي بلان فعاليت خود را از 21 سالگي به عنوان نويسنده در روزنامه جمهوري خواه لوناسيونال آغاز کرد و با تأليف کتاب هايي در زمينه انديشه سوسياليستي و تاريخ فرانسه به شهرت رسيد. پس از سقوط لويي فيليپ تنها عضو سوسياليست دولت موقت بود. در ژوئن 1848 به انگلستان گريخت. با سقوط ناپلئون سوم در سال 1871 به فرانسه بازگشت و به نمايندگي مجلس برگزيده شد. در جريان انقلاب 1848 لويي بلان نقطه مقابل لويي بلانکي (1805-1881) شناخته مي شد که رهبري جناح افراطي سوسياليست ها را به دست داشت. بلانکي از سال 1824 عضو سازمان توطئه گر کاربوناري بود و در دوران حکومت لويي فيليپ لويي بناپارت سال هاي مديد در زندان به سر برد.
4. Americana, 1985, vol. 20, p. 313.
5. الفري در توصيف "سرويس اطلاعاتي روچيلدها" واژه "اينتليجنس سرويس" را به کار مي برد.
6. Anthony Allfrey, Edward VII and his Jewish Court, London: Weisenfeld & Nicolson, 1991, p. 65.
7. Cowles, ibid, pp. 106-108.
8. Louis Eugene Cavaignac (1802-1857 (.
9. Tocsin des Travailleurs.
10. credit.
11. Cowles, ibid, p. 110.
12. انگلس در اين زمان 28 ساله بود.
13. haute- bourgeoisie.
14. کاخ محل استقرار پادشاه فرانسه.
15. Charles Duchate (1803-1867 (.
دولتمرد فرانسوي. در سال هاي 1834-1836 وزير بازرگاني و در سال هاي 1839 تا فوريه 1848 (سرنگوني لويي فيليپ) وزير کشور بود.
16. بانکدار يهودي پاريس که بعدها وزير دارايي لويي بناپارت شد.
17. Karl Marx and Frederick Engels, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1975, vol. 6, pp. 61-62.
18. ibid, pp. 62-63.
19. Georges Mathieu Dairnvaell.
20. Histoire édifiante et curieuse de Rothschild 1- er, roi des juifs.
21. Cowles, ibid, p. 102.
22. Star Northern.
23. جمهوري: La République.
24. Marx and Engels, ibid, pp. 213-219.
25. Karl Beck (1817-1879 (.
26. ibid, pp. 235-241.
27. paternal.
28. عاليجناب مترنيخ. کنايه از کشور اتريش Herr Metternich.
29. ibid, pp. 530-536.
30. ibid, p. 541.
31. ibid, p. 542.
32. ibid, vol. 7, p. 65.
33. ibid, p. 197.
34. Kuhlwetter.
35. ibid, p. 203.
36. ibid, p. 341.
37. ibid, p. 371.
38. Prince Alfred Windischgrotz.
39. ibid, vol. 8, p. 415.
40. ibid, vol. 5, p. 353.
41. Banquw de France.
42. ibid, vol. 7, p. 468.
43. ibid, vol. 8, p. 32.
44. Minerva.
45. ibid, p. 94.
46. Neue Rheinische Zeitung.
47. ibid, vol. 10, p. 48.
48. تعبير مارکس چنين است: "لمپن پرولتاريايي بر فراز قله هاي جامعه بورژوايي".
49. ibid, pp. 49-51.
50. Buzancais
شهر کوچکي در فرانسه. در سال 1899 جمعيت آن 4000 نفر گزارش شده است. (George Chisholm, The Times Gazetteer of the World, London: The Times Office, 1899, vol. 1, p. 248).
51. Marx and Engels, ibid, p. 52.
52. ibid, p. 57.
53. Democratic Review.
54. Financial Jews.
55. Marx and Engles, ibid, p. 362.
56. ibid, p. 59.
57. Judacia, vol. 11, p. 1075.
58. George Hamilton- Gordon, 4th Earl of Aberdeen (1784-1860 (.
59. William Lamb, Viscount Melbourne (1779-1848 (.
60. Henry John Temp, 3 rd Viscont of Palmerston. Baron Temple of Mount Temple (1784-1865 (.
61. Princess Lieven
62. Lady Jersey.
63. "Lord Cupid".
64. Britannica CD 1998.
65. Jams Harris, 1 st Earl of Malmesbury (1746-1820 (.
66. First Lord of the Admiralty.
اين عنوان به معناي "لرد اول درياداري" است. معادل آن را "وزير درياداري" قرار داده ام.
67. Spencer Perceval (1762-1812 (.
68. E. Royston Pike, Britain's Prime Ministers, from Walpole to Wilson, London: Odhams Books, 1968, p. 251.
69. Herbert C. F. Bell, Lord Palmerston, USA: Archon Books, 1966, vol. 1, pp. 80-81.
70. Emily Lamb, Lady Cowper.
71. Edgar Joseph Feuchtwanger, Gladstone, London: Macmilla, 1989, p. 87.
72. Edward George Stanley, 14th Earl of Derby (1799-1869 (.
73. Missionary Diplomacy.
74. Britannica CD 1998.
75. Ward and Gooch, ibid, vol. II, p. 299.
76. Bell, ibid, PP. 316-317.
77. هما ناطق، ايران در راهيابي فرهنگي، لندن: مرکز چاپ و نشر پيام، 1988، ص 104.
78. همان مأخذ.
منبع مقاله :
شهبازي، عبدالله؛ (1377)، زرسالاران يهودي و پارسي استعمار بريتانيا و ايران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ پنجم