ظهور آريستوکراسي مالي (7)

روچيلدها و لويي بناپارت

شارل لويي ناپلئون بناپارت، که با نام هاي "لويي بناپارت" و "ناپلئون سوم" شهرت دارد، پسر لويي بناپارت، برادر کوچکتر ناپلئون بناپارت، است که در 28 سالگي (5 ژوئيه 1806) از سوي برادرش به عنوان پادشاه هلند
يکشنبه، 1 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روچيلدها و لويي بناپارت
 روچيلدها و لويي بناپارت

 

نويسنده: عبدالله شهبازي




 

ظهور آريستوکراسي مالي (7)

شارل لويي ناپلئون بناپارت، (1) که با نام هاي "لويي بناپارت" و "ناپلئون سوم" شهرت دارد، پسر لويي بناپارت، (2) برادر کوچکتر ناپلئون بناپارت، است که در 28 سالگي (5 ژوئيه 1806) از سوي برادرش به عنوان پادشاه هلند منصوب شد. به نوشته آمريکانا، در تاريخنگاري هلند از لويي بناپارت، پادشاه هلند، به رغم شخصيت ضعيفش، به نيکي ياد مي کنند زيرا در دوران سلطنت بر هلند "حکومتي فرهيخته" بنا نهاد و از "منافع ملي" اين کشور در برابر ناپلئون حمايت کرد. او وزراي هلندي را به کار گرفت، سياست "آزادي ديني" گذشته را ادامه داد. (3) و کوشيد تا همچون يک پادشاه بومي استقلال هلند را حفظ کند. لذا، در سال 1810 ارتس ناپلئون هلند را اشغال کرد، لويي را خلع نمود و اين سرزمين را به امپراتوري فرانسه منضم ساخت. از آن پس لويي مغضوب بود و در اتريش و پس از سقوط ناپلئون در ايتاليا مي زيست. در اين دوران، وي کتابي درباره ي تاريخ سلطنت خود در هلند نوشت. (1820، سه جلد) که ناپلئون تبعيدي را در جزيره سن هلنا سخت به خشم آورد. (4) علت واقع اشغال هلند و خلع لويي بناپارت تجارت پنهاني بود که، به رغم تحريم ناپلئون، ميان هلند و انگلستان جريان داشت (5) و در سال هاي 1806 -1810 اين کشور را به "بهشت قاچاقچيان" بدل ساخته بود.
با اين توصيف، و با شناخت هلند به عنوان کانون مرکزي زرسالاري يهودي سده هفدهم، عجيب نيست اگر بدانيم لويي بناپارت در ميان ساير برادران و خواهران ناپلئون، که هر يک حکومت بخشي از اروپا را به دست داشتند، بيشترين رابطه را با يهوديان داشت. پيوند او با اليگارشي يهودي هلند تا بدانجا بود که شهرت يافت شارل لويي نه پسر او بلکه فرزند نامشروع يک يهودي هلندي به نام ورهول (6) است. (7) در واقع، اين کودک از نظر سيماي ظاهري شباهتي به اعضاي خاندان بناپارت نداشت. (8) ملکه ويکتوريا زماني که او را، که اينک امپراتور فرانسه بود، براي نخستين بار ملاقات کرد (1855) گفت: وي بر خلاف لويي فيليپ، که "عميقاً فرانسوي بود"، شباهتي به فرانسوي ها ندارد و بيشتر آلماني است تا فرانسوي (9). قاعدتاً علت زندگي آرام و مرفه لويي بناپارت را پس از سقوط ناپلئون، به رغم تضييقاتي که بر ساير اعضاي خاندان بناپارت اعمال مي شد، بايد در اين پيوند جستجو کرد. و قاعدتاً به دليل اين پيوند است که شارل لويي پس از مرگ ناپلئون دوم، پسر و وارث ناپلئون، (10) خود را رئيس خاندان بناپارت و مدعي تاج و تخت فرانسه خواند و به اين عنوان شهرت فراوان يافت حال آنکه در اين زمان ژزف (11) و لوسين (12) و جروم، (13) برادران ناپلئون، هنوز زنده بودند. (14) يک نمونه از پيوند لويي بناپارت، پادشاه هلند، با اليگارشي يهودي، رابطه نزديک او با يوناس دانيل مه ير، (15) نوه بنجامين کوهن صراف نامدار آمستردام در اواخر سده هيجدهم و مشاور مالي ويليام پنجم اورانژ، است.
شارل لويي، که سرشتي ناآرام و ماجراجو داشت، به همراه برادر بزرگش، ناپلئون لويي، در اواخر دهه 1820 به سازمان مخفي کاربوناري پيوست که در اين زمان با حمايت پنهان اليگارشي لندن به فعاليت هاي تخريبي و توطئه گرانه عليه پاپ و امپراتوري اتريش در ايتاليا اشتغال داشت. اين سازمان در سال 1831 شورشي نافرجام را عليه پاپ ترتيب داد که ناپلئون لويي و برادرش در آن شرکت داشتند. دو برادر متواري شدند. ناپلئون لويي به علت بيماري درگذشت و شارل لويي به کمک نظاميان به فرانسه و سپس انگلستان و سوييس گريخت. و در نزد مادرش اقامت گزيد. اين امر موقعيت پدر را در نزد پاپ سخت به مخاطره انداخت. شارل لويي به تکاپوي ماجراجويانه خود ادامه داد. اينک، با درگذشت ناپلئون دوم، او داعيه تاج و تخت ناپلئوني را داشت. در سال 1836 در شهر استراسبورگ به شورشي نافرجام عليه لويي فيليپ دست زد. دستگير و به ايالات متحده آمريکا تبعيد شد. کمي بعد، در سال 1837، به لندن رفت و به عياشي و شرکت در محافل شبانه اين شهر مشغول شد. در سال 1840 لويي فيليپ، در هماهنگي با دولت انگلستان، جنازه ناپلئون را از جزيره سن هلنا به فرانسه بازگردانيد. صدها هزار نفر از مردم پاريس در تشييع جنازه ناپلئون شرکت کردند و موجي از احساسات بناپارتيستي در ميان مردم برانگيخته شد. اين امر شارل لويي را در لندن به وجد آورد. او بار ديگر عملياتي نافرجام را سازمان داد؛ در رأس گروهي کوچک از فرانسوي هاي مقيم انگليس راهي فرانسه شد به اين اميد که چون ماجراي فرار ناپلئون از جزيره الب مردم به وي خواهند پيوست. در ساحل فرانسه نظاميان فرانسوي او را دستگير و به پاريس اعزام کردند. شارل لويي اين بار به حبس ابد محکوم شد. ولي در دوران زندان بر او سخت گرفته نشد و وي حتي معشوقه اي در کنار داشت. (16) بناپارت شش سال بعد (1846) با پوشيدن لباس يک کارگر ساختماني از زندان گريخت و به لندن پناه برد.
مورخين مي نويسند اين عضو سازمان توطئه گر کاربوناري در آوريل سال 1848 در کسوت مأمور ويژه پليس انگلستان به سرکوب کارگران شورشي لندن و، به تعبير دکتر تامسون، "دفاع از حکومت ملکه ويکتوريا" اشتغال داشت. (17) در اين زمان بيش از يک ماه از فرار لويي فيليپ به انگلستان و اعلام جمهوري فرانسه (25 فوريه 1848) مي گذشت. عضويت لويي بناپارت در پليس ضد شورش انگلستان در ماه آوريل نه تنها بيانگر شخصيت حقير او و پيوندش با دستگاه هاي اطلاعاتي و امنيتي اين کشور است، بلکه نشان مي دهد که وي در اين زمان کمترين احتمالي را براي صعود خود به مقام رياست جمهوري فرانسه متصور نمي ديد. در واقع، او کمي پس از سقوط لويي فيليپ به پاريس رفت و چون هيچ اميدي به آينده خود در فرانسه نديد به انگلستان بازگشت و به صفوف پليس ضد شورش لندن پيوست. در 23 آوريل انتخابات مجلس مؤسسان فرانسه برگزار شد. در اين انتخابات از مجموع 900 کرسي 500 کرسي به جمهوريخواهان معتدل، 80 کرسي به جمهوريخواهان تندرو، 200 کرسي به هواداران سلطنت خاندان اورلئان و 100 کرسي به هواداران بوربن ها (لژيتيميست ها) تعلق داشت. اين نشان مي دهد که تا ماه آوريل بناپارتيست ها نيروي سياسي جدي به شمار نمي رفتند و مسئله اعاده حکومت خاندان بناپارت در ميان مردم و محافل سياسي فرانسه مطرح نبود. در ماه مه توده گرسنه مردم پاريس به رهبري افراطيوني چون لويي بلانکي و آرماند باربس (18) شورشي گسترده به پا کردند و وحشتي عظيم در ميان ساير طبقات جامعه فرانسه پديد آوردند. دوتوکويل چهره شهر يک ميليوني پاريس را در آستانه اين حادثه، مخفوف و ترسناک توصيف کرده است:
من جامعه اي را ديدم که به دو بخش تقسيم شده: خشم و ولعي مشترک کساني را که چيزي نداشتند متحد ساخته بود و ترسي مشترک کساني را که چيزي داشتند. در ميان اين دو طبقه بزرگ هيچ پيوندي و هيچ همدردي وجود نداشت. همه چيز از ستيزي گريزناپذير و قريب الوقوع خبر مي داد. (19)
در ماه ژوئن دولت موقت به ژنرال کاونياک اختيارات تام داد. او با خشونت تمام طي شش روز جنگ خياباني سنگر به سنگر شورش مردم پاريس را سرکوب کرد و نظم را اعاده نمود.
مطرح شدن لويي بناپارت در ميان مردم فرانسه پس از اين حوادث است. نخستين بار در ماه ژوئيه و به وسيله تي ير بود که لويي بناپارت به عنوان نامزد نمايندگي مجلس ملي از شهر پاريس عنوان شد. وي کمي بعد به فرانسه بازگشت، با حمايت تي ير به عضويت مجلس درآمد و بتدريج به چهره روز جامعه فرانسه بدل گرديد. تي ير و تعدادي ديگر از رجال سياسي عصر لويي فيليپ در سيماي اين جوان معمولي، که در ناصيه و کردارش هيچ برجستگي خاصي پديدار نبود، مهره اي را مي جستند که به کمک نام بزرگ او به انقلاب پايان دهند و نظام دوران لويي فيليپ را اعاده کنند. مورخين مي نويسند حتي تي ير به او توصيه کرد که براي جلب توجه مردم سبيل خود را بتراشد. آشيل فولد، بانکدار متنفذ پاريس و نماينده مجلس ملي، نيز حمايت مالي از لويي بناپارت را به دست گرفت. (20)
چنين بود که کانون هاي متنفذ سياسي و مالي پاريس از طريق تبليغات وسيع بناپارتيستي دستکاري در افکار عمومي را آغاز کردند. اين موج شاعران و نويسندگان و روزنامه نگاران فراواني را به خود جلب کرد و چنان گستره اي يافت که حتي ويکتور هوگو قطعاتي شورانگيز در ستايش از عصر ناپلئون سرود و سهمي بزرگ در احياي "نوستالژي ناپلئوني" ايفا نمود. (21) بدينسان، شارل لويي بناپارت در انتخابات رياست جمهوري (10 دسامبر 1848) به نتايجي شگفت دست يافت و با کسب 5/4 ميليون رأي در مسند قدرت جاي گرفت. در اين انتخابات کاونياک، نامزد جمهوريخواهان راستگرا، 1/4 ميليون رأس، آلکساندر لدرو- رولن، (22) نامزد جمهوريخواهان چپگرا، 370 هزار رأي، فرانسوا راسپل (23) 36/9 هزار رأي و لامارتين 17 هزار رأي به دست آوردند. (24)
مورخين بستر اجتماعي- رواني پيروزي شگفت لويي بناپارت را گسترش سريع نوستالژي (25) ناپلئوني در ميان بخش هاي وسيعي از مردم فرانسه مي دانند. هر يک از گروه هاي اجتماعي فرانسه شيفته وجهي از شخصيت ناپلئون و دوران حکومت او بودند. توده بيسواد دهقانان فرانسوي، که در اين زمان اکثريت جمعيت کشور و خيل عظيم "کارگران فصلي "ساکن پاريس را تشکيل مي داد، (26) خاطره شيرين دوران فرار اشراف بوربن را در ذهن داشت؛ و طبقه متوسط و بورژوازي فرانسه در سيماي لويي بناپارت نماد اقتداري را مي ديد که بايد "نظم" را اعاده مي کرد و افتخارات و شوکت "امپراتوري کبير ناپلئوني" را احيا مي نمود.
در اين دوران هرج و مرج و آشفتگي، اليگارشي مقتدر و دسيسه گر لندن، اين قلب پرتحرک مالي و سياسي اروپاي آن عصر، در اعزام لويي بناپارت به پاريس و حمايت مالي و سياسي و اطلاعاتي و مطبوعاتي از وي به عنوان نامزد مطلوب خويش سهمي جدي و سرنوشت ساز داشت. ژنرال کاونياک، رقيب اصلي لويي بناپارت، مطلوب اين اليگارشي نبود زيرا در صورت فرارويي به قدرت سياسي بلامعارض فرانسه مي توانست تحرکي در توسعه طلبي نظامي اين دولت در شمال آفريقا و خاور نزديک و شبه قاره هند پديد سازد و امپراتوري مستعمراتي بريتانيا را با مخاطراتي مواجه کند.
کارل مارکس، روزنامه نگار جوان، در آثار اين زمان خود به نقش "آريستوکراسي مالي" و بارزترين نماد آن، "بانک فرانسه"، در صعود لويي بناپارت توجه داشته است.
مارکس مي نويسد: معبد آريستوکراسي مالي بانک است؛ همانگونه که بورس بر اعتبار دولتي فرمان مي راند، بانک نيز بر اعتبار تجاري حکومت مي کند. بدينسان، سيستم بانکي فرانسه، که در آن زمان به طور کامل به بخش خصوصي تعلق داشت، توطئه عليه جمهوري نوپا را آغاز کرد: اعلام شد به کساني که در بانک اندوخته دارند بيش از مبلغ يکصد فرانک پرداخت نخواهد شد و نقدينگي موجود در بانک ها بابت بدهي هاي دولت توقيف است. اين امر سبب يورش سهامداران خرده پا به بورس پاريس براي فروش سهام شان شد. سرمايه گذاران نيز براي خارج کردن پول خود از بانک ها هجوم آوردند و همه کوشيدند تا اندوخته خويش را به طلا و نقره تبديل کنند. پول فرانسه به يکباره بي اعتبار شد.
مارکس مي افزايد: دولت موقت به جاي اينکه در قبال اين اقدام با ورشکست اعلام کردن "بانک فرانسه" آريستوکراسي مالي را از خاک اين کشور بيرون راند و با تأسيس بانک ملي "اعتبار ملي را در زير نظارت ملت قرار دهد"، تمامي بانک هاي محلي را به شاخه هاي بانک فرانسه" تبديل کرد و "اجازه داد که اين بانک شبکه خود را در سراسر فرانسه بگستراند." سپس با دريافت وامي بزرگ از آن، تمامي جنگل ها و اراضي باير دولتي را به عنوان وثيقه در گرو اين بانک قرار داد و سرانجام زمام امور مالي خويش را به دست آشيل فولد بانکدار سپرد. (27)
چنين بود که انقلاب فوريه 1848 در مدتي کوتاه، قريب به چهار ماه، به سلطه مجدد آريستوکراسي مالي بر دولت فرانسه انجاميد و به حکومتي بدل شد که مارکس آن را "جمهوري بورژوازي" خوانده است. جز چند استثنا، تمامي مقامات نظامي و دولتي گذشته در سمت هاي شان ابقا شدند و آريستوکراسي مالي "از طريق بانک ها به حکومت خود ادامه داد." به تعبير مارکس، جامعه بورژوايي فرانسه تنها لباس خود را از سلطنت به جمهوري تغيير داد. (28) کمي بعد مردم فرانسه براي رهايي از چنگال کاونياک به لويي بناپارت روي آوردند (29) و سلطه اين "آواره ماجراجو" و "عياش کهنه کار دغل" (30) را پذيرا شدند.
لويي بناپارت طي دو دوره سه ساله سرشار از دسيسه و قلدري، که شباهتي شگرف به دسيسه هاي رضاخان در فاصله کودتاي 3 حوت 1299 تا استقرار رسمي سلطنت پهلوي در ايران (آذر 1340 ش.) دارد، نظام پليسي خشني در سراسر فرانسه مستقر ساخت و بتدريج پايه هاي حکومت مطلقه خود را استوار نمود. او سرانجام، در 2 دسامبر 1851 به کودتا عليه مجلس و نهادهاي جمهوري دست زد و درست يک سال بعد، پس از تغيير قانون اساسي (14 ژانويه 1852) و برگزاري يک رفراندوم نمايشي (20-21 نوامبر 1852)، در اول دسامبر 1852 خود را به عنوان امپراتوري فرانسه اعلام کرد و ناپلئون سوم نام گرفت. در تاريخنگاري معاصر، دوران پس از انقلاب فوريه 1848 تا کودتاي ناپلئون بناپارت جمهوري دوم فرانسه و دوران استقرار ناپلئون سوم در رأس سلطنت فرانسه امپراتوري دوم ناميده مي شود.
تاريخ از شخصيت فردي لويي بناپارت و دوران حکومت او تصويري منفي به دست داده است. ويکتور هوگو در اوج اقتدار لويي بناپارت (1851) به تحقير او را "ناپلئون صغير" (31) خواند، کتابي به همين نام عليه "امپراتور" نوشت، به اين گناه به تبعيد رفت و اشعاري هجوآميز و بسيار مؤثر عليه لويي بناپارت سرود. (32) هوگو تنها پس از سقوط لويي بناپارت به وطن بازگشت. کارل مارکس نيز لويي بناپارت را کاريکاتوري از ناپلئون بناپارت خوانده و در جمله معروف خود چنين مقايسه اي ميان ناپلئون اول و سوم به دست داده است: "تاريخ دوبار تکرار مي شود؛ بار اول به صورت تراژدي و بار دوم به صورت کمدي مسخره." (33)
در ميان مورخين معاصر، ديويد تامسون لويي بناپارت را شخصي توصيف کرده است فاقد اراده و قدرت کافي براي تصميم گيري، با ذهني خيالباف و بلندپرواز و جسمي که از دهه چهل زندگي به دليل عياشي هاي بي پرواي دوران جواني به شدت بيمار بود. (34) آلفرد کوبن مي نويسد لويي بناپارت "هيچگاه چيزي بيش از يک ماجرا نبود حتي زماني که در تخت سلطنت فرانسه جاي داشت". (35) کوبن دوران حکومت لويي بناپارت را دوران "سلطنت واقعي بورژوازي و عصر زرسالاران" مي خواند که از فرهيختگي و فرهنگ نمونه هاي مشابه آن در سده هيجدهم بهره اي نداشت. (36) به زعم او، با صعود لويي بناپارت عصري جديد از "ماترياليسم و تلاش براي کسب پول بيشتر" آغاز شد؛ عصري که شاخص آن "افزايش نفرت طبقاتي" بود. (37) در دوران لويي بناپارت، انباشت ثروت در دست آريستوکراسي مالي و بورژوازي ماوراء بحار اوج گرفت و بدينسان حجم عظيمي از سرمايه فرانسوي در خارج از مرزهاي اين کشور به گردش درآمد، به نوشته کلافام، در سال هاي 1848-1850 فرانسه سهم اندکي در سرمايه گذاري خارجي داشت، ولي بيست سال بعد، در پايان سلطنت لويي بناپارت، حجم سرمايه گذاري خارجي آن معادل 500 تا 600 ميليون پوند استرلينگ تخمين زده مي شد. (38)
لويي بناپارت، به رغم رقابت و ستيز سنتي فرانسه و انگلستان، در سياست مستعمراتي خويش متحد استوار بريتانيا بود و همچون انگليسي ها رسالت خود را "اشاعه تمدن اروپايي" در جهان مي انگاشت. او سياستي خشن را عليه مردم الجزاير در پيش گرفت و در همين زمان (1863) عوامفريبانه به حکمران نظامي الجزاير نوشت:
امروز ما بايد اعراب را قانع کنيم که به الجزاير براي سرکوب و غارت آنها نيامده ايم؛ آمده ايم تا دستاوردهاي تمدن را به ايشان اهدا کنيم... الجزاير يک مستعمره به معناي درست کلمه نيست، يک پادشاهي عربي است... من همانقدر امپراتور اعرابم که امپراتور فرانسه. (39)
لويي بناپارت در جنگ کريمه (1854-1856) و در جنگ دوم ترياک (1856 -1860) عليه مردم چين و به سود سوداگران اروپايي و آمريکايي متحد لندن و در کنار پالمرستون بود. در دوران او و به سال 1860 است که نيروهاي فرانسوي، در کنار انگليسي ها و ارتش خصوصي قاچاقچيان ترياک، شهر پکن را اشغال کردند، کاخ تابستاني امپراتوران چين را به آتش کشيدند و هرچه را که به دستشان رسيد به تاراج بردند تا، به تعبير آلفرد کوبن، "برتري تمدن اروپايي را به اثبات رسانند." (40) و نيز در زمان لويي بناپارت بود که سرزمين مصر در ابعادي فراتر از گذشته به عرصه غارتگري سرمايه داران فرانسوي و انگليسي و شرکاي يهودي شان بدل شد. و در چهارچوب اين اشتراک منافع بود که در سال 1859 فرديناند دولسپس (41) فرانسوي احداث کانال سوئز را براي اتصال درياي مديترانه به درياي سرخ آغاز کرد. اين کانال در سال 1869 طي مراسمي بسيار پرهزينه، به خرج مردم مصر، در حضور ملکه اوژني، همسر لويي بناپارت، و ساير ميهمانان بلندپايه اروپايي و آمريکايي گشايش يافت و بدينسان "تحولي انقلابي در موضع استراتژيک امپراتوري بريتانيا" پديد آورد. (42) در دوران لويي بناپارت پيوندهاي مالي بانک انگلستان و بانک فرانسه همچنان استوار بود. اين رابطه، که نمادي از پيوند جهانوطني اليگارشي زرسالار دنياي غرب است، از طريق پيمان کوبدن (43) (1860) در تمامي عرصه هاي اقتصادي تجلي يافت. طبق اين پيمان، فرانسه و انگلستان به طور کامل دروازه هاي خويش را به روي کالاهاي طرفين گشودند و "جنبش بزرگ اروپايي" براي سلطه "تجارت آزاد" بر جهان آغاز کردند. (44) يورش تجاوزکارانه به چين به منظور دفاع از تکاپوي آزاد قاچاقچيان ترياک در چارچوب همين پيمان صورت گرفت. دکتر تامسون مي نويسد: " براي قدرت هايي که پيمان کوبدن را منعقد کرده بودند طبيعي به نظر مي رسيد که بکوشند اصول تجارت آزاد را از اروپا به تجارت جهاني گسترش دهند." (45)
امپراتوري دوم فرانسه تا جنگ 1870 با پروس تداوم يافت. در کوران اين جنگ، در 2 سپتامبر 1870 امپراتور به اسارت نيروهاي آلماني درآمد و کمي بعد به انگلستان تبعيد شد. لويي بناپارت در 9 ژانويه 1873 در انگلستان درگذشت.
مارکس 34 ساله در اوايل سال 1852، يکي دو ماه پس از کودتاي لويي بناپارت، اثر نامدار خود، هيجدهم برومر لويي بناپارت، (46) را نوشت و در بهار اين سال منتشر کرد.
عجيب است که مارکس در اين کتاب مکرر به نقش آشيل فولد توجه کرده ولي از بارون جيمز روچيلد نامي، حتي در بيان ساده حوادث، نبرده است. بهرروي، مارکس در اين اثر نيز، چون جنگ طبقاتي در فرانسه، به نقش "آريستوکراسي مالي" توجه جدي دارد. مارکس جامعه فرانسه را در نخستين ماه هاي اعلام لويي بناپارت به عنوان امپراتور فرانسه چنين مي بيند: " تسلط بورژوازي هيچگاه بي چون و چراتر از اين نبود و بورژوازي هيچگانه نشانه هاي تسلط خود را با چنين نخوتي به رخ نکشيده بود." (47)
لويي بناپارت در اکتبر 1849 فولد را به عنوان وزير دارايي وارد کابينه کرد. مارکس مي نويسد:
فولد يهودي يکي از بدنام ترين سران سرمايه مالي بود... کافي است نظري به بولتن هاي نرخ بورس پاريس بيندازيم تا ببينيم چگونه اوراق بهادار فرانسه از روز اول نوامبر 1849 همراه با ترقي و تنزل سهام بناپارت ترقي و تنزل مي کند... بناپارت بدين طريق در بورس براي خود متحديني پيدا کرد... (48)
او مي افزايد:
از هنگام ورود فولد به کابينه، آن بخش از بورژوازي تجاري که در دوران لويي فيليپ سهم بيشتري از قدرت را صاحب بود، يعني آريستوکراسي مالي، بناپارتيست شده بود. فولد تنها از منافع بناپارت در بورس دفاع نمي کرد، بلکه از منافع بورس نيز نزد بناپارت دفاع مي کرد. چگونگي موضع آريستوکراسي مالي را بهتر از همه مجله هفتگي اکونوميست (چاپ لندن)، ارگان اروپايي اين آريستوکراسي، توصيف مي کنند. اکونوميست در شماره 29 نوامبر 1851 مي نويسد: "در تمام بورس هاي اروپا رئيس جمهور اکنون به عنوان نگهبان نظم شناخته شده است." (49)
اين نوشته اکونوميست چهار روز پيش از کودتاي لويي بناپارت است.
مارکس بيشتر، در جنگ طبقاني در فرانسه، تصدي مقام وزارت دارايي توسط فولد را چنين توصيف کرده بود:
فولد به عنوان وزير دارايي بيانگر تسليم رسمي ثروت ملي فرانسه به بورس، اداره اموال دولتي توسط بورس و در جهت منافع بورس است... لويي فيليپ هيچگاه جزئت نداشت يک گرگ بازار واقعي را وزير دارايي کند. (50)
بدينسان جمهوري دوم فرانسه "از نخستين روزهاي استقرار خويش آريستوکراسي مالي را سرنگون نکرد، بلکه تثبيت کرد... و با انتصاب فولد ابتکار عمل در دولت به دست آريستوکراسي مالي افتاد." (51)
مارکس مکانيسم اين "آريستوکراسي مالي" را در غارت ثروت هاي ملي فرانسه چنين مي بيند:
در کشوري چون فرانسه، که حجم توليد ملي بسيار کمتر از حجم بدهي ملي است و سرمايه دولتي موضوع اصلي بازي هاي مالي و بورس بازار اصلي سرمايه گذاري است، تعداد زيادي از مردم در بدهکاري دولت و قماربازي در بورس ذينفع اند. از چه طريق مي توان پول هاي کلان به دست آورد؟ از طريق بدهکار کردن دولت. چگونه مي توان دولت را بدهکار کرد؟ از طريق افزايش مدام هزينه هايي بيش از درآمد او. مهم ترين عامل تحميل هزينه هاي سنگين بر دولت، دستگاه عريض و طويل ديوانسالاري است. دولت براي مقابله با بدهکاري فزاينده، يا بايد از طريق "ساده کردن و کوچک کردن دستگاه دولتي" مخارج خود را محدود کند، کارگزاران هر چه کمتري به کار گيرد، دامنه مداخله خود را محدود نمايد و "در رابطه اي هر چه محدودتر با جامعه مدني قرار گيرد"؛ يا بايد از طريق دريافت ماليات هاي فوق العاده از ثروتمندترين طبقات از بدهکاري پرهيز کند و توازني در بودجه خويش پديد آورد.
انقلاب فوريه 1848 فرانسه هيچ يک از اين دو راه را برنگزيد. اين انقلاب سلطنت فاسد لويي فيليپ را برانداخت ولي "انقلابي در بودجه" پديد نياورد. پا به پاي افزايش بودجه دولتي، بدهکاري دولت نيز افزايش يافت و بدهکاري روزافزون دولت به سلطه بيشتر بانکداران، دلالان پول و "گرگان بازار" انجاميد. (52) اين فرآيند سرانجام بدانجا کشيد که فرانسه به طور رسمي با انتصاب فولد به وزارت دارايي اقتصاد کشور را به آريستوکراسي مالي تسليم کرد. به زعم مارکس، ورود همزمان لويي بناپارت و فولد به مجلس فرانسه در سپتامبر 1848 حادثه اي تصادفي نبود. اين دو، بازوي سياسي و مالي حاکميت اشرافيت مالي بر فرانسه بودند.
اگر فرضيه پيشگفته را درباره ي حذف نام روچيلدها در آثار کارل مارکس به وسيله الئانور مارکس (53) نپذيريم، يکي از دلايل توجه کمتر مارکس به نقش روچيلدها در سال هاي پسين مي تواند گرايش او به ساختن الگوهاي عام نظري باشد. در اين دوران، که ساختار فکري مارکس بطور کامل شکل گرفته، توجه او بيشتر به مفهوم عام و انتزاعي "جامعه بورژوازي" و نظريه پردازي درباره ي "انقلاب سوسياليستي" معطوف است. شايد اين تصور وجود داشت که تأکيد بر نقش اين و آن سرمايه دار، اين و آن گروه سرمايه دار يا مجتمع مالي، مي تواند سبب انحراف از مفهوم عام "جامعه بورژوازي" شود و "نفرت طبقاتي" را از کل نظام سرمايه داري به سوي اجزاء آن متوجه کند. اين شيوه نگرش را در نقد انگلس بر اشعار کارل بک ديديم؛ آنجا که بک را به دليل توجه به روچيلدها به منحرف ساختن نگرش سياسي جوانان آلماني متهم مي کند. (54) از اين زمان در نوشتار مارکس و انگلس تأکيد به نام روچيلد را کمتر مي يابيم. اينک آنان ترجيح مي دهند مفهوم کلي "آريستوکراسي مالي" را مطرح کنند؛ گروهي که طبعاً روچيلدها را نيز در بر مي گرفت.
مارکس از زمستان 1857 تا زمستان 1858 سخت سرگرم بررسي مسائل اقتصادي جامعه معاصر سرمايه داري غرب و تدوين نظريه اقتصادي خود است؛ نظريه اي که به شکل نهايي در کتاب کاپيتال بيان شد. يادداشت هاي مارکس در اين دوران در کتابي به نام مباني نقد اقتصاد سياسي، که به گروندريسه معروف است، در سال هاي 1939-1941، يعني پنجاه سال پس از مرگ مارکس، در مسکو منتشر شد. اين کتاب، که در دو جلد به فارسي ترجمه و منتشر شده، حاوي اطلاعات مهمي درباره ي نقش زرسالاري معاصر غرب است که مارکس از منابع دست اول زمان خود استخراج نموده است. در جلد اول اين کتاب تنها يک بار نام روچيلد به چشم مي خورد. مارکس مي نويسد: "اگر اشتباه نکنم آقاي روچيلد دو اسکناس 100 هزار ليره اي قاب شده را به صورت آرم و مخصوص خود در دفتر کار خويش نصب کرده است." (55)
در گروندريسه، مارکس شبکه "مافيايي" سرمايه داري زمان خود و جايگاه آريستوکراسي مالي در آن را چنين توصيف مي کند:
عمده فروس ميانجي سازنده و خرده فروش... است. دلال هم در برابر عمده فروش همين نقش را بازي مي کند. بانکدار واسطه صاحبان صنايع و بازرگانان است... در رأس همه اينها به سرمايه دار مالي مي رسيم که ميانجي دولت و جامعه بورژوازي است.
مارکس مي افزايد:
آدم به ياد شبکه هاي پيچ در پيچ روابط و واسطه بازي هاي مافيايي، اين رويه پنهان واقعيت سرمايه داري، مي افتد که بازتاب خيال پرورانه اش را در آثار پليسي- جنايي... مي توان ديد. در اينگونه آثار، سخن بر سر رابطه ها و واسطه ها و انواع و اقسام رؤسا در سلسله مراتب وساطت هاي نظام مافيايي است که پايه هاي آن بر تجارت پول، از راه سکس، مواد مخدر و آدمکشي، نهاده شده است. (56)
در دوران سلطنت لويي بناپارت نيز، چون دوران بوربن ها و لويي فيليپ، سلطه يهوديان بر اقتصاد و سياست فرانسه تداوم يافت. در اين ميان بارون جيمز روچيلد از جايگاه خاصي برخوردار است. دائرة المعارف يهود مي نويسد بارون جيمز روچيلد، که بانکدار شخصي بوربن ها و اورلئان ها بود، موج انقلاب 1848 فرانسه را از سر گذرانيد و به خدمت ناپلئون سوم درآمد. (57) و در جاي ديگر مي نويسد: "اقتدار روچيلدها در فرانسه، به ويژه در عصر لويي ناپلئون، بسيار آشکار بود." (58) در اين دوران بارون جيمز روچيلد به عنوان "غول مالي" فرانسه، "شاه يهود" و "بارون بزرگ" (59) شهرت افسانه اي داشت.
در زمان صعود لويي بناپارت به مقام رياست جمهوري فرانسه، 37 سال از اقامت جيمز روچيلد در پاريس مي گذشت و اينک او 56 ساله بود. بيست سال پاياني زندگي بارون جيمز روچيلد مقارن با دوران حکومت لويي بناپارت است.
در تاريخنگاري رسمي خاندان روچيلد ادعا مي شود که در دوران رياست جمهوري لويي بناپارت، رابطه نزديکي ميان او و جيمز روچيلد برقرار نبود. حتي گفته مي شود که لويي بناپارت به دليل پيوند عميق روچيلدها با سلطنت لويي فيليپ به ايشان نظر نامساعد داشت و مي کوشيد از طريق حمايت از گروه هاي مالي رقيب نفوذ آنها را کاهش دهد. (60) آنچه درباره ي روابط غير حسنه لويي بناپارت با روچيلدها عنوان مي شود بطور عمده ناظر به تکاپوي آشيل فولد و اميل پرر، دو رقيب اصلي بارون جيمز روچيلد، در اين دوران است که به عنوان بانکداران لويي بناپارت در 12 ساله نخست حکومت او شناخته مي شوند.
به گمان ما، علت پيوند آشکار لويي بناپارت با روچيلدها در سال هاي نخست حکومت او را بايد در روانشناسي سياسي آن روز جامعه فرانسه جستجو کرد. اين سالها مقارن با بروز احساسات بناپارتيستي در ميان مردم فرانسه و همپاي آن تشديد احساسات ضد انگليسي در ميان ايشان است. آلفرد کوبن مي نويسد "در اين دوران، ترس از انگليس (61) در افکار عمومي فرانسه حتي بيش از حد طبيعي بود." (62) روچيلدها به دليل پيوند با دولت بريتانيا و مشارکت در سقوط ناپلئون اول و نيز به دليل پيوند با حکومت هاي بوربن و اورلئان در ميان توده مردم فرانسه به شدت منفور بودند و به عنوان سلاطين زرسالار زمانه شناخته مي شدند. پيشتر درباره ي دو کتاب توسنه و ديرنوائل درباره ي زرسالاران يهودي و روچيلدها و تأثير آن سخن گفته ايم. يادآوري مي کنيم که به زعم مارکس روزنامه نگار اين دو کتاب سرآغاز عصيان مردم پاريس بود؛ عصياني که به انقلاب 1848 و سقوط لويي فيليپ انجاميد. (63) در چنين فضايي، پيوند آشکار و رسمي لويي بناپارت با روچيلدها نه تنها بخردانه نبود بلکه با سياست هايي که وي به منظور تحکيم پايه هاي قدرت خويش پيش مي برد مغايرت داشت. وجه مشخصه اين سياست ها، که به بناپارتيسم (64) شهرت يافته، رويکرد عوامفريبانه به توده مردم و ترويج پوپوليسم (65) سياسي و اقتصادي است. يکي از شاخص هاي بناپارتيسم سياسي، وجود رهبري فرهمند (66) است. لويي بناپارت، اين "کاريکاتور" ناپلئون اول، مي کوشيد از طريق عوامفريبي هاي سياسي و اقتصادي اين "فرهمندي" را براي خود کسب کند و طبعاً رابطه آشکار با روچيلد مغاير با اين هدف بود. پيوند لويي بناپارت با اميل پرر و بهره گيري از برنامه هاي پوپوليستي او در عرصه اقتصاد، که به تأسيس بانک کردي موبيليه انجاميد، در اين چارچوب قابل ارزيابي است. اين درست است که آشيل فولد و اميل پرر، دو بانکدار رسمي لويي بناپارت در اين سال ها، يهودي بودند ولي اين دو نماينده اليگارشي يهودي آن عصر به شمار نمي رفتند. فولد بانکدار در ميان روشنفکران بدنام بود ولي به عنوان رقيب و دشمن روچيلدها نيز شهرت داشت و اميل پرر چهره اي خوشنام بود و به عنوان يک سن سيمونيست آرمانگرا، نه يهودي، شناخته مي شد تا بدانجا که حتي ادوارد درومون، در کتاب جنجالي يهوديان فرانسه از او به نيکي ياد کرده است.
معهذا، و به رغم فقدان گزارشي از پيوند صميمانه و آشکار لويي بناپارت با بارون جيمز روچيلد در اين سال ها، رابطه اين دو هيچگاه خصمانه گزارش نشده است. براي نمونه، مي دانيم در زمان گشايش خط آهن سن کوئنتين (67) (پاييز 1849)، که کمپاني روچيلد احداث کرد، لويي بناپارت شخصاً، در کنار جيمز روچيلد، حضور داشت. در اين مراسم حضار شعار مي دادند: "زنده باد امپراتور!" (هنوز بناپارت رئيس جمهور بود)، "زنده باد روچيلد!" (68)
به ادعاي ويرجينيا کاولس، بارون جيمز روچيلد به دليل نقشي که در سقوط ناپلئون داشت، تصور مي کرد هيچگاه در نزد لويي بناپارت جايگاهي رفيع نخواهد يافت و لذا، در دوران رياست جمهوري لويي بناپارت، ژنرال شانگارنيه (69) را به عنوان نامزد خويش براي تصدي منصب رياست جمهوري فرانسه در نظر داشت. شانگارنيه، چون کاونياک، از فرماندهان نظامي الجزاير در دروان لويي فيليپ بود و دوست نزديک جيمز روچيلد. او در اين زمان فرمانده "گارد ملي" بود و نيروهاي نظامي مستقر در پايتخت را زير فرمان داشت.
ژنرال شانگارنيه ديوانه وار عاشق بارونس بتي، همسر بارون جيمز روچيلد، بود. روچيلد نه تنها با اين رابطه مخالف نبود بلکه به آن ميدان مي داد. بدينسان، کاخ بارون روچيلد به مأواي ژنرال شانگارنيه بدل شد و در پاريس همه از ماجراي دلدادگي فرمانده نظامي مقتدر پايتخت اطلاع يافتند. با تحکيم قدرت لويي بناپارت، اولين اقدام او عزل شانگارنيه در ژانويه 1851 بود که اعتراض شديد اکثريت سلطنت طلب مجلس را برانگيخت. کمي بعد، لويي بناپارت به دستگيري و سرکوب گسترده مخالفينش دست زد. يکي از دستگير شدگان شانگارنيه نگونبخت بود. (70)
آنچه ذکر شد روايتي است که در کتاب خانم کاولس از ماجراي شانگارنيه ارائه شده. منشاء اين روايت به جلد دوم کتاب اوگن کورتي درباره ي دوران اقتدار روچيلدها (71) باز مي گردد که متأسفانه در دسترس ما نيست.
منبع کورتي بطور عمده گزارش هاي کنت هوبنر، (72) سفير وقت در پاريس، است که به بارون جيمز روچيلد، سرکنسول افتخاري دولت اتريش، ارادتي نداشت. اين مقارن با دوران اقتدار پرنس شوارزنبرگ در امپراتوري اتريش است. پس از اخراج تحقيرآميز اتريش از ايتاليا (1859)، که با مشارکت نظامي لويي بناپارت صورت گرفت، پرنس ريچارد مترنيخ، پسر دوست نامدار روچيلدها، به عنوان سفير اتريش در پاريس منصوب شد و تا زمان بازنشستگي (1871) در اين سمت بود.
يادآوري مي کنيم که از سال 1852، يعني مقارن با صعود لويي بناپارت به مقام امپراتور فرانسه، لرد کاولي (هنري ولزلي)، برادرزاده ريچارد ولزلي و ولينگتون، سفير بريتانيا در فرانسه بود. لرد کاولي تا سال 1867، به مدت 15 سال، در اين سمت بود و با لويي بناپارت رابطه نزديک و دوستانه داشت. اين دوران مقارن است با برخي از حوادث سرنوشت ساز، به ويژه جنگ کريمه، که تاريخ پسين جهاني را رقم زد. بنابراين، عجيب نيست اگر تاريخ سياست خارجي بريتانيا (کمبريج) لرد کاولي را "مؤثرترين سفير در تاريخ معاصر بريتانيا" خوانده است. (73) در دوران سفارت اين عضو خاندان ولزلي و دوست و شريک روچيلدهاست که پيمان 1857 پاريس ميان ايران و انگلستان منعقد شد. گفتيم که ميانجي اين معاهده لويي بناپارت بود که به تعبير خان ملک ساساني "امپراتوري فرانسه اش مرهون کمک هاي پالمرستون بود." پس از لرد کاولي، ارل ليونز (ريچارد ليونز) (74) سفير انگلستان در فرانسه شد.
درباره ي ماجراي نزديکي جيمز روچيلد به لويي فيليپ، که به سلب اعتماد "سلطان بورژوازي" از ژاک لافيته و سلطه بلامعارض جيمز روچيلد بر اقتصاد فرانسه انجاميد، پيشتر سخن گفته ايم. فرايند پيوند بارون جيمز روچيلد با لويي بناپارت نيز از داستان هاي شگفت تاريخ اروپاست. "بارون بزرگ" اين بار با ابزار زني زيبارو و فتنه گر به ميدان آمد؛ زني که بر سرنوشت اروپاي آن عصر تأثيري شگرف بر جاي نهاد و سرانجام تاج و تخت ناپلئون سوم را به باد داد.
در سال هاي جمهوري دوم، چون گذشته، ضيافت هاي باشکوه بارونس بتي روچيلد برقرار بود و گل سرسبد محافل شبانه پاريس محسوب مي شد. از سال 1850 يک دختر اسپانيايي به غايت زيبا در اين ميهماني ها پديدار شد، توجه همگان را به خود جلب نمود و آوازه شهرتش در محافل اشرافي پاريس پيچيد. اوژني دو مونتيخو (75) دختر يکي از اشراف اسپانيايي بود از مادري اسکاتلندي. مادرش وي را براي تحصيل به پاريس فرستاد و او به زودي به عضو ثابت محافل شبانه روچيلدها و، به تعبير ويرجينيا کاولس، "تحت الحمايه" يا "شاگرد" (76) جيمز و بتي روچيلد بدل شد. در آغاز هيچ کس راز توجه غير عادي بارون جيمز روچيلد و همسرش به اوژني را در نمي يافت تا سرانجام روشن شد که بناپارت هرزه و زنباره سخت شيفته اين دختر است و قصد ازدواج با او را دارد. دولتمردان و محافل عالي سياسي پاريس به مخالفت شديد با اين ازدواج برخاستند و خواستار وصلت "امپراتور" با يکي از خاندان هاي سلطنتي اروپا شدند. اين تلاش ها بي نتيجه بود. گفته مي شود که رجال فرانسه به مسخره "اوژني دو مونتيخو" را، به دليل دشواري تلفظ نامش، "اوژني اسمش چيست" مي خواندند. (77) سرانجام، در ژانويه 1853، بارون جيمز روچيلد، همسرش بتي و پسرش آلفونس به همراه اوژني مونتيخو به ضيافت سلطنتي کاخ تويلري وارد شدند، لويي بناپارت شخصاً به استقبال ايشان شتافت و اوژني را در جايگاه ويژه اعضاي خانواده سلطنتي جاي داد. او 11 روز بعد رسماً تصميم خود را دال بر ازدواج با اوژني اعلام کرد. با ازدواج اوژن و بناپارت روشن بود که بارون جيمز روچيلد به درون اتاق خواب امپراتور فرانسه نيز راه يافته است. (78)
اوژني دو مونتيخو، که اينک "امپراتريس اوژني" ناميده مي شد، در تمامي دوران سلطنتي لويي بناپارت پيوندي نزديک با روچيلدهاي پاريس، جيمز و پسرش آلفونس، داشت و بزرگترين حامي ايشان در دربار و دولت فرانسه به شمار مي رفت. مورخين نقش اين زن را در تاريخ فرانسه بسيار منفي ارزيابي کرده اند و او را مسئول بسياري از مصايبي مي دانند که در اين دوران بر جامعه فرانسه تحميل شد. آلفرد کوبن مي نويسد نفوذ اوژني و "دوستان او" بر سياست فرانسه شوم بود. (79) به نوشته آمريکانا، ازدواج لويي بناپارت با اوژني براي فرانسه نه سود سياسي در برداشت و نه اعتباري به ارمغان آورد. اوژني در سياست خارجي فرانسه مداخله مي کرد و دخالت هاي او پيامدهاي فاجعه آميز داشت. او را مسئول مداخله نظامي دهه 1860 فرانسه در مکزيک و نيز مسئول اعلام جنگ به پروس در سال 1870 مي شناسند که هر دو پاياني شوم يافت. (80)
منابع در دسترس ما راز پيوند روچيلدها با اين زن را روشن نمي کند. فرضياتي را مي توان مطرح ساخت. مثلا، اوژني به يک خاندان يهودي مخفي تعلق داشت. اين فرضيه را پي مي گيريم.
خانواده مادري اوژني، کرکپاتريک نام دارد و ما حداقل چهار تن را با اين نام مي شناسيم:
کلنل جيمز کرکپاتريک (81) از نظاميان کمپاني هند شرقي مستقر در قلعه سن جرج (مدرس) در نيمه دوم سده هيجدهم است و مي دانيم که قلعه فوق در اين زمان کانون استقرار و تکاپوي تجار يهودي الماس بود. او دو پسر داشت: ويليام و جيمز.
ويليام کرکپاتريک (82) ابتدا مترجم زبان فارسي در ارتش کمپاني هند شرقي بود و در جريان جنگ سوم ميسور (1791-1792) و اشغال شهر سرينگاپاتام مترجمي لرد چارلز کورنواليس را به دست داشت. در سال 1795 کارگزار مقيم (رزيدانت) در حيدرآباد شد و در سال 1798 منشي نظامي و سپس منشي خصوصي ريچارد ولزلي. وي پس از شکست نهايي تيپو سلطان و اشغال سرينگاپاتام مأمور تقسيم سرزمين ميسور شد و سپس کارگزار مقيم در پونا. در سال 1801 هند را ترک گفت و در سال هاي پاياني عمر خويش نامه ها و خاطرات تيپو سلطان را از فارسي به انگليسي ترجمه کرد. او در سال 1811 به درجه سرلشکري رسيد.
جيمز کرکپاتريک، (83) برادر کوچک ويليام، نيز از نزديکان و محارم ريچارد ولزلي بود. وي از سال 1797، پس از برادرش، کارگزار مقيم در حيدرآباد شد و تا زمان مرگ در اين سمت بود. او در اين دوران قراردادهاي متعددي با نظام حيدرآباد منعقد کرد و همو بود که در سال 1799 موفق شد حدود 60 هزار نفر از نيروهاي نظامي دولت حيدرآباد را به سود انگليسي ها به جنگ با تيپو بکشاند. (84)
کرکپاتريک ديگري را نيز مي شناسيم. اين يکي کشيش است و به نيمه دوم سده نوزدهم تعلق دارد. آلکساندر فرانسيس کرکپاتريک، (85) فارغ التحصيل کالج هيلي بوري (86) کمپاني هند شرقي و کالج ترينيتي دانشگاه کمبريج، از سال 1871 استاد زبان عبري در کالج ترينيتي کمبريج بود و در دهه هاي 1880 و 1890 به عنوان يکي از عبري شناسان سرشناس انگلستان شناخته مي شد. او داراي تأليفاتي در شرح و تفسير عهد عتيق است. (87) از سده شانزدهم، معمولاً، نه هميشه، عبري شناسان نامدار اروپايي به خاندان هاي يهودي تبار تعلق داشته اند.
بهرروي، منابع موجود براي ارائه تبارشناسي اوژني مونتيخو کافي نيست و نسبت خويشاوندي مادر او را با کرکپاتريک هاي فوق نمي دانيم. معهذا، کاملاً محتمل مي دانيم که وي به همين خاندان تعلق داشته است.
درباره ي تبار و پيوندهاي خويشاوندي اوژني فرضيه ديگري نيز مطرح است که با فرضيه فوق منافات ندارد. شهرت داشت که اوژني دختر نامشروع ارل کلارندون چهارم است. (88) گفتيم که چنين شهرتي درباره ي تبار لويي بناپارت نيز وجود داشت.
آيا مي توان شايعه نسب نامشروع اوژني را به جد گرفت و بدينسان اين ملکه مقتدر فرانسه را فرزند لرد کلارندون انگليسي دانست؟ به گمان ما، اين شايعات بيهوده رواج گسترده و مقبوليت عام نيافته و به منابع تاريخي راه نيافته است.
يکي از ويژگي هاي اروپاي سده هاي هيجدهم و نوزدهم ميلادي افول تدريجي ايستارهاي اخلاق مسيحي و اشاعه آميختگي جنسي (89) در اخلاق خانوادگي بود. پژواک هاي فرهنگي انقلاب 1789-1799 فرانسه در اين زمينه بسيار مؤثر بود که نه تنها به عنوان يک انقلاب سياسي بلکه به عنوان يک انقلاب ضد ديني نيز شناخته مي شود.
بسياري از پسران تعجب مي کردند که چرا پدران و مادرانشان نمي توانند حرارت انقلابي و روش هاي جديد را درک کنند؛ بعضي از آنها قيود اخلاقي ديرين را به کنار نهادند و به صورت افراد خوشگذران و بي مبالات درآمدند. هرج و مرج در مسائل جنسي بالا گرفت. بيماري هاي مقاربتي شيوع يافت. بچه هاي سر راهي زياد شدند. هرزگي ادامه يافت. (90)
اين امر طبعاً بر بنياد خانواده تأثير جدي بر جاي نهاد. براي نمونه، در سال هاي 1789-1839 بيست و چهار درصد از عروسان شهر مولن فرانسه به هنگام ازدواج حامله بودند. (91) چنانکه مي دانيم، يکي از دستاوردهاي انقلاب فرانسه ممنوعيت تفحص درباره ي پدر واقعي نوزاد بود.
اين اخلاق جنسي در انگلستان سده نوزدهم نيز رواج داشت هر چند تا به امروز بريتانيا به عنوان "اخلاقي ترين" جامعه اروپايي شناخته مي شود. (92) بدينسان، رابطه جنسي مردان و زنان متأهل در محافل اشرافي بريتانياي سده نوزدهم، چون فرانسه، امري نامتعارف نبود. براي نمونه، مارکيز هارتينگتون، (93) وارث دوک دونشاير که به عنوان شخصيتي بسيار محترم شناخته مي شد، به مدت 30 سال آشکارا با لوييز، (94) همسر آلماني تبار دوک منچستر، زندگي کرد. اين زن به عنوان يکي از مقتدرترين، جاه طلب ترين و کينه توزترين زنان جامعه اشرافي لندن شناخته مي شد. کمي پس از مرگ دوک منچستر، هارتينگتون به مقام دوک دونشاير دست يافت (1891) و با اين زن ازدواج کرد. (95) ديزرائيلي، نخست وزير يهودي الاصل عصر ويکتوريا، در دوران جواني، زماني که هنوز حتي نماينده مجلس نبود، با هنريتا، همسر سِر فرانسيس سايکس، رابطه داشت و داستان اين عشق را در کتاب خود، معبد هنريتا، بازگو کرد. و سرانجام، بايد به روابط بي پرواي ليدي راندولف چرچيل، همسر لرد راندولف و مادر سِر وينستون چرچيل، با مردان متعدد، از جمله با کنت کينزکي اتريشي، اشاره کرد. در بسياري موارد، اين روابط با بي تفاوتي يا عمل مشابه از سوي همسر مواجه بود ولي گاه به نزاع کشيده مي شد و ماجراها مي آفريد.
بدينسان، کم نبودند افراد بي نام و نامداري که به پدري جز پدر رسمي خويش نسب مي بردند. درباره ي رابطه ماردي لوييز، همسر ناپلئون بناپارت، با کنت فن نيپرگ و نيز درباره ي زنبارگي هاي ويليام نهم هسه کاسل، پسران جرج سوم، آرتور ولزلي (دوک ولينگتون) و پالمرستون پيشتر سخن گفته ايم. بنابراين شايعات فوق درباره ي لويي بناپارت يا اوژني مونتيخو را نبايد عجيب انگاشت؛ به ويژه اينکه ماريا کرپاتريک، (96) مادر اوژني، به عنوان زني هرزه شهرت داشت. او حتي در دوراني که دخترش ملکه فرانسه بود، معشوق هاي متعدد در کنار داشت و به دليل ولخرجي هايش هماره مقروض و مايه دردسر دربار فرانسه بود. (97) الگرنون سيسيل، نوه مارکيز ساليسبوري دوم که خود به يکي از مهم ترين و کهن ترين خاندان هاي اشرافي بريتانيا تعلق دارد، اين شايعه را تأييد مي کند. او مي نويسد کلارندون در دهه 1830 مادام دو مونتيخو، مادر ملکه اوژني، را خوب مي شناخت؛ لذا "اين داستان را نبايد يک شايعه پوچ انگاشت" به ويژه اينکه در يادداشت هاي روزانه ليدي کلارندون مواردي در تأييد آن وجود دارد. (98)
نام اصلي ارل کلارندون چهارم، (99) که از او به عنوان پدر واقعي اوژني ياد مي شود، جرج وليرز است. خاندان وليرز يکي از سرشناس ترين خاندان هاي اشرافي بريتانيا در چهار سده اخير است و به "پدر مجلس عوام" (100) شهرت دارند. تبار اين خاندان به پسر يک ملاک ميانه حال انگليسي به نام جرج وليرز (101) مي رسد که در نوجواني به دليل زيبايي و رفتار لطيفش دل جيمز اول، پادشاه انگلستان، را ربود، (102) به سرعت برکشيده شد و به چهره مقتدر و بلامعارض دربار بدل گرديد. او، که اينک "دوک باکينگهام" ناميده مي شد، بر جيمز اول و پسرش، چارلز اول، سلطه اي شگفت داشت و نقشي سرنوشت ساز در سياست داخلي و خارجي بريتانيا ايفا نمود. در کتاب حوادث مهم تاريخ انگليس (چاپ 1884) چنين مي خوانيم:
سِر فرانسيس بيکن، که مردي بسيار فهميده بود، از وزراي جيمز بود. او غالباً به شاه مشورت هاي خوبي ارائه مي داد. ولي جيمز از مشورت هاي خوب پيروي نمي کرد. او به خرد خود باور داشت و راه خود را مي رفت و مردان بي ارزش را براي کمک به خود به شوراي مشاورينش وارد مي کرد. يکي از اين مقربين که بسيار قدرتمند شد جرج وليرز است؛ جواني که چهره زيبا و رفتار دلپسندش دل شاه را ربود (1615). به زودي کار بدانجا کشيد که جيمز هيچ چيز را از او دريغ نمي کرد. بسياري از مناصب و افتخارات به او اعطا شد از جمله عنوان "دوک باکينگهام". در زير نفوذ اين سوگلي ها، ميخوارگي، ارتشاء و همه گونه مفاسد در دربار جيمز به سيره عادي بدل شد. حتي بيکن، به رغم علمش، راه اينگونه کردارها را در ميان اطرافيانش گشود... باکينگهام با پادشاه و با چارلز، وليعهد، زندگي مي کرد. آنها يکديگر را با نام هاي صميمانه صدا مي زدند. نام باکينگهام "استيني" (103) بود و نام وليعهد "چارلز کوچولو". به پادشاه نيز "بابا و رفيق عزيز" مي گفتند... (104)
جرج وليرز در 36 سالگي به دست يکي از نظاميان زير دستش به قتل رسيد. او داراي پسري نوزاد بود که او نيز جرج وليرز نام داشت. اين جرج وليرز يا دوک دوم باکينگهام (105) در ميان اعضاي خانواده سلطنتي پرورش يافت و همبازي و دوست صميمي چارلز دوم شد.
در اين دوران از خاندان وليرز چهره هاي سرشناس متعددي برخاستند. از جمله بايد به باربارا وليرز (106) اشاره کرد که در تاريخ اروپا با نام ليدي کاستلمان شهرت فراوان دارد. اين زن فوق العاده زيبا از 19 سالگي معشوقه چارلز دوم بود. او از اين طريق ثروتي انبوه اندوخت و بسياري از اعضاي خاندان وليرز را به جرگه اشرافيت انگلستان وارد کرد. رويستون پايک از او به عنوان زني "کينه جو و تجمل طلب" ياد مي کند. (107) باربارا وليرز همسر راجر پالمر، ارل کاستلمان، (108) بود و به اين دليل کنتس کاستلمان ناميده مي شد. چارلز دوم به او عناوين کنتس ساوتمپتون و دوشس کلولند را نيز اعطا کرد. طبق فرمان چارلز، اين القاب در فرزندان اول و سوم باربارا وليرز موروثي بود. (109) اليزابت وليرز (110) نيز معشوقه ويليام سوم، پادشاه انگلستان از دودمان اورانژ، بود. وي در امور سياسي طرف مشاوره ويليام بود و نقشي مهم در ايجاد رابطه شخصي دوستانه ميان پادشاه هلندي و اشراف انگليسي ايفا نمود. (111) از اواخر سده هيجدهم تا به امروز، اعضاي خاندان وليرز با القاب ارل کلارندون و لرد هايد (112) نيز شناخته مي شوند و در مجلس لردها داراي کرسي اند.
ارل کلارندون چهارم از رجال سياسي درجه اول بريتانياي سده نوزدهم است. (113) او در جواني مدتي سفير انگلستان در دربار اسپانيا بود. در سال هاي 1853-1854 در دولت هاي ابردين و پالمرستون سمت وزارت خارجه را به دست داشت. اين دوره از وزارت خارجه او مصادف است با آغاز جنگ کريمه. در سال هاي 1865 (دولت لرد جان راسل) خارجي بريتانيا (کمبريج) از لرد کلارندون به عنوان "دوست شخصي" لويي بناپارت ياد مي کند. (114)
بايد افزود که اعضاي خاندان وليرز با روچيلدهاي لندن رابطه نزديک داشتند. دکتر ريچارد ديويس، از چارلز وليرز (115) به عنوان يکي از صميمي ترين دوستان بارون ليونل روچيلد، برادرزاده جيمز روچيلد و رئيس شاخه لندن بنياد روچيلد، نام مي برد. (116) چارلز وليرز برادر کوچکتر لرد کلارندون است و بدينسان، اگر به شايعه فوق باور داشته باشيم، عموي اوژني است. چارلز وليرز از سال 1835 تا اواخر عمر نماينده شهر ولورهامپتون (117) در مجلس عوام بود. او به عنوان يکي از سرسخت ترين و جنجالي ترين مدافعان: تجارت آزاد" شهرت داشت و نطق هاي فراواني در مجلس عوام در اين زمينه ايراد نمود که مجموعه آن به چاپ رسيده است. (118)

ادامه دارد...

پي نوشت ها :

1. Charles Louis Napoleon Bonaparte (1808-1873 (.
2. Louis Bonaparte (1778-1846 (.
3. در اين زمان در هلند حدود 55 هزار يهودي آشکار مي زيستند که بخش عمده آنها (بيش از 35 هزار نفر) در آمستردام ساکن بودند. (Judacia, vol. 12, p. 981) جمعيت آمستردام در سال 1869، حدود 60 سال پس از سلطنت لويي بناپارت، 260 هزار نفر گزارش شده است. (Chisholm, ibid, vol. 1, p. 44.) کاتوليک هاي آمستردام حدود دو برابر يهوديان و بقيه جمعيت شهر پروتستان بودند.
4. Americana, 1985, vol. 4, p. 196.
5. Britannica, 1977, vol. II, p. 139.
6. Verhuel.
7. Allfrey. ibid, p. 41.
8. اورتانس دو بوآرنه (1783-1838)، ملکه هلند و مادر ناپلئون سوم، دختر ژزفين (همسر ناپلئون اول و ملکه فرانسه) از شوهر اول او، به نام ويسکونت آلکساندر دو بوآرنه، بود. در سال 1802 با لويي بناپارت ازدواج کرد و در سال 1810، زماني که شارل لويي دو ساله بود، طلاق گرفت و به همراه دو پسرش در آلمان اقامت گزيد. او در پي رابطه با کنت فلاوت در سال 1811 پسري نامشروع زاييد که بعدها به نام کنت و سپس دوک دو مورني يکي از رجال درجه اول فرانسه در عهد سلطنت برادر ناتني اش، ناپلئون سوم، شد. کنت دو مورني در کودتاي 12 دسامبر 1851 و صعود شارل لويي بناپارت به سلطنت فرانسه و تأسيس امپراتوري دوم نقش فراوان داشت.
9. Alfred Cobban, A History of Modern France. London: Penguin Books, 1963, vol. 2, p. 158.
10. ناپلئون دوم پسر ناپلئون بناپارت از ماري لوييز است که عنوان "پادشاه رم" را داشت. او پس از سقوط ناپلئون در وين زنداني و تحت نظر بود و در سال 1832 در 21 سالگي در اين شهر درگذشت.
11. Joseph Bonaparte (1768-1844).
12. Lucien Bonaparte (1775-1840 (.
13. Jerome Bonaparte (1784-1860 (.
14. ژزف بناپارت در ميان برادران بناپارت بزرگترين ايشان بود. او وفادارترين به ناپلئون نيز بود. وي به ايالات متحده آمريکا تبعيد شد. پس از وقوع انقلاب 1830 و سقوط بوربن ها براي دفاع از ناپلئون دوم و اعاده سلطنت خاندان بناپارت راهي فرانسه شد ولي زماني که به انگلستان رسيد خبر مرگ ناپلئون دوم را شنيد. مقامات انگليسي نيز مانع سفر او به اروپاي قاره شدند. فرزند ژزف و لوسين و جروم بناپارت در ايالات متحده ساکن شدند و خاندان آمريکايي بناپارت را بنا نهادند که به "بناپارت هاي بالتيمور" شهرت دارند. چارلز جوزف بناپارت (1851- 1921)، سياستمدار آمريکايي از حزب جمهوريخواه و دوست تئودور روزولت، از اين خاندان است.
15. Jonas Daniel Meyer (1780-1834 (.
يوناس مه ير به عنوان يک شخصيت فرهنگي شناخته مي شد و پايان نامه دانشگاهي او در نقد نظريات ضد يهودي توماس پين، انديشه پرداز انقلابي انگليسي- آمريکايي، در محافل فرهنگي هلند شهرت داشت. او نيز، چون بنجامين کوهن، دوست و مشاور ويليام پنجم، حکمران هلند، بود. پس از استقرار لويي بناپارت در هلند، يوناس مه ير به خدمت پادشاه جديد درآمد و در سمت رئيس مجله سلطنتي (Royal Gazette) و عضو انستيتوي علوم منصوب شد. پس از سقوط ناپلئون و اعاده حکومت خاندان اورانژ بر هلند، يوناس مه ير به خدمت ويليام اول، پسر ويليام پنجم اورانژ و پادشاه هلند (1815-1840)، درآمد. ويليام او را مأمور تدوين قانون اساسي هلند کرد ولي به علت برخي مخالفت ها اين مأموريت را به پايان نبرد. مه ير در سال 1827 دبير کميسيون سلطنتي تدوين تاريخ هلند شد و به وي نشان شير هلند اعطا گرديد. يوناس مه ير از چهره هاي مهم فرهنگي يهوديان در سده نوزدهم به شمار مي رود و داراي تأليفاتي در زمينه تاريخ نهادهاي قضايي در اروپا (6 جلد، 1819-1823) و تاريخ انگلستان و فرانسه و هلند و آلمان است. او عضو آکادمي فرانسه، انجمن سلطنتي لندن، آکادمي هاي بروکسل و تورينو و انجمن ادبيات هلند بود. (Judacia, vol. 11, pp. 1463-1464).
16. Cobban, ibid, p. 147.
17. Thomson, ibid, p. 266; Cobban, ibid, p. 148; Palmer, ibid, p. 208-209; George R. Emerson, The Dictionary of Geography, Biography, and History, London/ New York: Ward, Lock, and Co., n. d. [1882?], vol.2, p. 400.
18. Armand Barbes (1809-1870 (.
19. Cobban, ibid, p. 141.
20. ibid, pp. 148-149.
21. ibid, p. 149.
22. Alexandre Ledru- Rollin.
23. Francois- Vincent Raspail.
24. ibid, p. 150.
25. Nostalgia
نوستالژي به معناي رويکرد شديد عاطفي به گذشته و آرزوي اعاده آن است. اين رويکرد هم يک پديده رواني فردي است و هم يک پديده رواني اجتماعي؛ و بنابراين در هر دو حوزه روانشناسي فردي و روانشناسي سياسي مورد مطالعه قرار مي گيرد. نوستالژي سياسي و اجتماعي را در هر جامعه اي مي توان يافت. در ايران معاصر نيز پديده نوستالژي سياسي هماره حضور داشته است. در تمامي دوران قاجار "نوستالژي صفوي" به شدت پايدار بود. نوستالژي "عهد خاقان مغفور" (فتحعلي شاه) را در دوران پنجاه ساله ناصري و پس از آن مي توان رديابي کرد. بعدها، به ويژه در دوران حکومت مظفرالدين شاه و هرج و مرج سال هاي مشروطه و پس از آن، "نوستالژي ناصري" به پديده اي نيرومند بدل شد و تا دوران رضا شاه تداوم يافت... صادق هدايت در حاجي آقا (1324 ش.) از زبان حاجي ابوتراب نوستالژي رضاخاني زمان خود را منعکس ساخته است.
26. جمعيت فرانسه در سال 1846 (آستانه سقوط لويي فيليپ) 35/4 ميليون نفر بود که 26/750 ميليون نفر آن، يعني 75/6 درصد جمعيت، در روستاها مي زيستند. در دوران لويي بناپارت فرايند شهرنشيني شتاب گرفت و نسبت روستاييان به 69/5 درصد رسيد. در پايان سده نوزدهم روستاييان بيش از 60 درصد جمعيت فرانسه بودند. (J. H. Clapham, Tje Economic Development of France and Germany, 1815-1914, Cambridge: University Press, 1968, p. 159).
27. Marx and Engles, ibid, vol. 10, pp. 60-61.
28. ibid, pp. 58, 60, 66.
29. ibid, p. 80.
30. کارل مارکس، هيجدهم برومر لويي بناپارت، ترجمه محمد پورهرمزان، لايپزينگ: انتشارات حزب توده ايران، 1353، صص 65-66.
31. Napoleon le Petit.
32. Cobban. ibid, p. 169.
بنگريد به: ويکتور هوگو، بينوايان، ترجمه حسينقلي مستعان، تهران: اميرکبير، چاپ دوازدهم، 1357، ج1، ص 60-72.
33. مارکس، همان مأخذ، ص 1.
34. Thomson, ibid, p. 266.
35. Cobban, ibid, p. 160.
36. ibid, p. 168.
37. ibid, p. 169.
38. Clapham, ibid, p. 134.
39. Cobban, ibid, p. 147.
40. ibid.
41. vicomte de [Ferdinand] Lesseps (1805-1894).
42. Davis, ibid, p. 152.
43. منسوب به ريچارد کوبدن انگليسي. طرف فرانسوي اين پيمان ميشل شواليه (Michel Chevalier) بود.
44. Thomson, ibid, pp. 255-256.
45. ibid, p. 256.
46. برومر نام يکي از ماه هاي تقويمي است که در انقلاب کبير فرانسه رواج يافت. اين ماه از اواخر اکتبر آغاز مي شد و تا اواخر نوامبر ادامه داشت. طبق اين تقويم، در هيجدهم برومر سال هشتم انقلاب (9 نوامبر 1799) کودتاي ناپلئون بناپارت عليه دولت ديرکتوار رخ داد. منظور مارکس از "هيجدهم برومر لويي بناپارت" کودتاي شبه ناپلئوني لويي بناپارت عليه جمهوري دوم فرانسه است.
47. مارکس، همان مأخذ، ص 58.
48. همان مأخذ.
49. همان مأخذ، ص 87.
50. Marx and Engels, ibid, vol. 10, p. 114.
51. ibid, pp. 114-115.
52. ibid, pp. 115-116.
53. قسمت ششم از همين مقاله.
54. بنگريد به: قسمت ششم از همين مقاله.
55. کارل مارکس، گروندريسه؛ مباني نقد اقتصاد سياسي، ترجمه باقر پرهام و احمد تدين، تهران: آگاه، 1363، چ1، ص 182.
56. همان مأخذ، ص 302.
57. Judacia, vol. 14, p. 340.
58. ibid, vol. 3, p. 116.
59. le grand Baron.
60. Cowles, ibid, p. 123.
61. Anghophobia.
62. Cobban, inid, p. 175.
63. بنگريد به: قسمت ششم از همين مقاله.
64. Bonapartism.
65. Populism.
66. charismatic.
67. St. Quentin.
68. Frederic Morton, The Rothshilds, A Family Portrait, New York: Crest Book, 1963, p. 111.
69. Changarnier.
70. Cowles, ibid, pp. 124-125.
71. Egon Corti, The Reign of the House of Rothshild, 1928.
72. Count Hubner.
73. Sir A. W. Ward and G. P. Gooch [eds], The Cambridge History of British Foreign Policy, 1783-1919, vol. III: 1866- 1919, [Cambridge University Press, 1923] New York: Octagon Books, 1970, p. 22.
74. Richard B. P. Lyons, Earl of Lyons.
75. Eugenie de Montijo, Countess de Teba (1826-1920 (.
اوژني به شهرک پرتغالي مونتيژو، واقع در شرق ليسبون، منسوب است. او به کنتس تبا (شهري در اسپانيا) ملقب بود.
76. protegee.
77. Morton, ibid, p. 113.
78. Cowles, ibid, pp. 126-127.
79. Cobban, ibid, p. 160.
80. Americana, 1985, vol. 10, p. 658.
81. Colonel James Kirkpatrick
82. William Kirkpatrick (1754-1812 (.
83. James Achilles Kirkpatrick (1764-1805 (.
84. C. E. Buckland, Dictionary of Indian Biography, London: Swan Sonnenschein & Co, 1906, p. 238.
85. Alexander Francis Kirkpatrick (1849-? (.
86. Haileybury.
87. A. T. Camden Pratt and F. R. Hist, S., People of the Period, London: Neville Beeman Ltd., 1897, vol. 2, pp. 48-49.
88. Allfrey. ibid, p. 41.
89. Sexual Promiscuity.
90. ويل و آريل دورانت، تاريخ تمدن، جلد يازدهم: عصر ناپلئون، ترجمه اسماعيل دولتشاهي و علي اصغر بهرام بيگي، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1365، ص 153.
91. همان مأخذ، ص 155.
92. حتي امروزه نيز دکه هاي فروش مطبوعات در انگليس موظف اند نشريات پورنو (مستهجن) را در انظار عمومي قرار ندهند. در سال هاي اخير شهر لندن شاهد تظاهرات و اعتراضات فراوان، به ويژه از سوي مادران، عليه پخش ماهواره اي شبکه هاي تلويزيوني مستهجن آلماني و هلندي در اين کشور بود.
93. Spencer Compton Cavendish, Marquess of Hartington, 8 th Duke of Devonshire (1833-1908 (.
اسپنسر کاونديش (مارکيز هارتينگتون فوق الذکر و دوک دونشاير بعدي) در سال 1857 به عنوان نماينده حزب ليبرال به مجلس عوام راه يافت و در سال 1866 عضو کابينه لرد راسل شد. در سال هاي 1868-1874 وزير دولت گلادستون بود و پس از استعفاي گلادستون در سال 1875 رئيس حزب ليبرال شد. او در دولت دوم گلادستون وزير امور هندوستان (1880-1882) بود و سپس وزير جنگ (1882-1885). در دولت سوم لرد ساليسبوري (1895-1902) و دولت آرتور بالفور (1902-1905) نيز وزير بود. به عنوان سخنگوي جناج راستگرا و رهبر مخالفان گلادستون در حزب ليبرال شناخته مي شد. سه بار (1880، 1886، 1887) به او پيشنهاد نخست وزيري شد و نپذيرفت. از دوک هشتم دونشاير به عنوان يکي از سرسخت ترين هواداران "تجارت آزاد" ياد مي کنند.
94.Louis, Duchess of Manchester, Duchess of Devonshire (1832-1911 (.
95. Allfrey, ibid, p. 9.
96. Maria de Kirkpatrick
97. Cobban, ibid, p. 160.
98. Cecil, ibid, p. 166.
99. George William Fredrick Villiers, 4 th Earl of Clarendon (1800-1870 (.
100. Father of the House of Commons
101. George Villiers, 1 st Ducke of Buchingham (1592-1628 (.
102. در بريتانيکا چنين آمده است: "جيمز [اول] در سراسر زندگي اش علاقه اندک به جنس مخالف نشان داد. بنظر مي رسد که او هيچگاه معشوقه اي نداشت و به زنان تنها به عنوان همسر و مادر دوستان مذکرش علاقمند بود." (Britannica, 1977, vol. 10, p. 22).
103. Steenie احتمالاً به معناي "آهو کوچولو" است.
104. M. Creighton, Epochs of English History, London: Longmans, Green and Co. 1884, pp. 381-383.
105. George Villiers, 2nd Duck of Buckingham (1628-1687 (.
106. Barbara Villiers, Duchess of Cleveland, Countess of Southampton, Lady Castlemaine (1641-1709 (.
107. Royston Pike, ibid, p. 95.
108. Roger Palmer, 1st Earl of Castlemaine
109. Britannica CD 1998.
110. Elizabeth Villiers, Countess of Orkney (1657-1733 (.
111. Americana, 1985, vol. 28, pp. 126-127.
112. Lord Hyde.
113. زندگينامه رسمي لرد کلارندون به همراه گزيده اي از مکاتبات او در سال 1913 انتشار يافته است: Sir Herbert Maxwell, Life and Letters of George William Frederick, Fourth Earl of Clarendon, K. G. , G. C. B., London: Arnols, 1913, 2 vol.
114. Ward and Gooch, ibid, vol. III, p. 22.
115. Charles Pelham Villiers (1802-1898 (.
116. Davis, ibid, p. 101.
117. Wolverhampton
118. Pratt and Hist, ibid, vol. 2, p. 461.

منبع مقاله :
شهبازي، عبدالله؛ (1377)، زرسالاران يهودي و پارسي استعمار بريتانيا و ايران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ پنجم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما