نگاهي به تاريخ نگاري فرانسيس فوكوياما (1925-)

آخرين انسان

فرانسيس فوكوياما،‌ نويسنده ي «پايان تاريخ»(1989) و پايان تاريخ و آخرين انسان (1992)،‌ در ميان تاريخ نويسان مورد پسند نيست. برخي،‌ كه با نوشته هايش به خوبي آشنا نيستند،‌ اعتقاد به اين نظريه را كه تاريخ...
چهارشنبه، 4 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرين انسان
 آخرين انسان

 

نويسنده: مارني هيوز- وارينگتن
مترجم: محمد رضا بديعي



 

نگاهي به تاريخ نگاري فرانسيس فوكوياما (1925-)

فرانسيس فوكوياما(1)،‌ نويسنده ي «پايان تاريخ» (2) (1989) و پايان تاريخ و آخرين انسان (3) (1992)،‌ در ميان تاريخ نويسان مورد پسند نيست. برخي،‌ كه با نوشته هايش به خوبي آشنا نيستند،‌ اعتقاد به اين نظريه را كه تاريخ به پايان رسيده است،‌ مضحك دانسته و آن را مردود شمرده اند. اينان به دوروبر خود نگاه مي كنند و مي بينند كه تاريخ نويسان آينده براي نوشتن تاريخ با كمبود موضوع مواجه نيستند. ديگران كه با وي آشنايي بيشتري دارند،‌ دريافته اند كه مقصود وي از «تاريخ»،‌ تاريخ جهاني جامعه بشري است؛ با اين همه،‌ اينان نيز ممكن است همچنان در مورد چنين قرائت نادري از تاريخ با سردي از خود واكنش نشان دهند.
فوكوياما در بيست و هفتم اكتبر 1952 در شيكاگو چشم به جهان گشود. وي،‌ پس از فراگرفتن ادبيات كلاسيك يونان و روم در دانشگاه كرنل (4) (1974)،‌ دوره دكتري را در دانشگاه هاروارد(5) با نوشتن رساله اي در زمينه خط مشي سياسي شوروي در خاورميانه به پايان رساند(1981). در طي دهه ي 1980،‌ فوكوياما در بخش سياست گذري وزارت امور خارجه امريكا و به عنوان مشاور علوم اجتماعي براي موسسه ي رند(6)،‌ يك گروه از مشاوران محافظه كار كه فعاليتشان وقف پرداختن به سياست خارجي و امور دفاعي است،‌ به كار پرداخت. وي،‌ پس از انتشار «پايان تاريخ»،‌ به طور تمام وقت در مؤسسه رند سرگرم كار شد. در فاصله سالهاي 1994 و 1996،‌ در دانشگاه جان هاپكينز(7) در بخش مربوط به سياست خارجي به عنوان دستيار آموزشي به كار پرداخت. اكنون هم در دانشگاه جرج ماسون(8) ويرجينيا(9)،‌ استاد رشته سياست عمومي (10) است.
انسانها ديرزماني است كه در جست و جوي يك سرمشق هدفمند در جريان رويدادهاي بشري بوده اند. با اين همه،‌ فوكوياما علاقه مند به «تاريخهاي جهاني» «جدي» است،‌ كه با مقاله ي امانوئل كانت،‌ «يك ايده براي يك تاريخ جهاني» (11) (1784) (پايان تاريخ و آخرين انسان،‌ ص 57)،‌ شروع مي شود. كانت در اين مقاله خاطرنشان مي كند كه در نخستين نگاه،‌ پيشرفتهاي تاريخي ممكن است بي نظم به نظر آيند. با وجود اين،‌ او در بررسي دقيق تر اعتقاد مي يابد كه پيشرفت با تحقق يك «قانون اساسي كامل مدني» حاصل مي شود: وضعيتي كه در آن حق اساسي انسان براي داشتن حداكثر آزادي با حقوق ديگران به حال تعادل در مي آيد. مكانيسمي كه چنين پيشرفتي را امكان پذير مي سازد «تضاد» (12) يا «اجتماعي بودن غير اجتماعي انسان ها» (13) است. انسانها تمايل دارند با ديگران معاشرت داشته باشند،‌ اما در عين حال مايلند خود را منزوي كنند زيرا مي خواهند همه چيز بر وفق مرادشان باشد. (14) كانت معتقد است تاريخ نويسان بايد براي پيشرفت انسان در جهت يك قانون اساسي مدني سند ارائه دهند،‌ تا انسانها را از اين موضوع كه آنان دارند براي تحقق هدف مزبور تلاش مي كنند باخبر سازند. اگر آنان از اين هدف باخبرند،‌ پس بهتر است براي تحقق بخشيدن به آن سخت تر تلاش كنند. فوكوياما به ما خاطرنشان مي كند كه وظيفه نوشتن «تاريخ جهاني» مذكور را هگل،‌ فيلسوف قرن نوزدهم آلمان بر عهده گرفت،‌ هگل تمدنهاي قديم و جديد اروپا و آسيا را براي تأييد مدعايش مبني بر اينكه «تاريخ جهان چيزي جز پيشرفت خودآگاهي آزادي نيست» مورد توجه قرار مي دهد. (15) از ديدگاه هگل،‌ آزادي در دنيايي كه در آن افراد بر خودشان بر طبق وجدان و باورهايشان فرمانروايي مي كنند و همه نهادهاي اجتماعي و سياسي را به نحوي معقول سازمان داده اند،‌ به طور كامل تحقق خواهد يافت. هگل عقيده داشت كه مكانيسم آن پيشرفت عبارت بود از «حذاقت عقل»: گرايشهاي ناخودآگاه موجبات تضاد را فراهم آورند. هم هگل و هم كانت معتقد بودند كه موقعي كه مردم به آزادي و قانون اساسي نايل شده باشند،‌ «تاريخ» پايان خواهد يافت.
يكي از معروفترين و معذب كننده ترين مفسران هگل،‌ الكساندر كوژِو(16)،‌ در يك سلسله سخنراني در دهه ي 1930 استدلال كرد كه هگل در بيان اين مطلب كه «تاريخ» در 1806 به پايان رسيد،‌ محق بوده است. (17) زيرا كه در آن سال هگل پيروزي ناپلئون را بر حكومت پادشاهي پروس(18) در يي نه (19) و تحقق اصول آزادي و مساوات را ملاحظه كرده بود. با آنكه از 1806 به بعد تضاد بسياري به وجود آمده بود،‌ اصول اساسي آزادي و مساوات نتوانسته بود اوضاع را اصلاح كند. كوژِو عقيده دارد كه آن اصول به طور كامل در جوامعي سرمايه داري كه به وفور مادي و ثبات سياسي رسيده بودند،‌ تحقق پيدا كرده بودند.
فوكوياما نيز،‌ مانند «هگل كوژِو» (هگل به آن صورت كه توسط كوژِو تفسير شده است)، عقيده دارد كه ما به پايان «تاريخ نوع بشر» رسيده ايم. او با نگاه به ربع پاياني قرن بيستم،‌ پيدايش ليبرال دموكراسي را به عنوان تنها آرمان منسجم جهاني و سياسي تلقي مي كند (همان،‌ صص xiii). فوكوياما نتيجه مي گيرد كه «آزادي» و «دموكراسي» به ترتيب «حاكميت قانون را كه حقوق و آزاديهاي افراد را از نظارت بر دولت» و «حق همه ي شهروندان را براي شركت در انتخابات و فعاليت سياسي به رسميت مي شناسد» امكان پذير مي سازد (همان،‌ صص 42-43). بنابراين چرا ليبرال دموكراسي به عنوان تنها آرمان ظاهراً كارآمد سياسي شكل گرفته است؟ فوكوياما معتقد است كه حركت به سوي ليبرال دموكراسي از طريق دو «مكانيسم» امكان پذير شد. اولي عبارت است از «مكانيسم گرايش» (همان،‌ صص 177،‌ 189،‌ 204). تقريباً خطر مداوم جنگ،‌ جوامع بشري را به توسعه دادن،‌ توليد كردن و به كار گرفتن فناوري وا مي دارد. افزون بر اين،‌ پيشرفت فني،‌ انباشت ثروت و ارضاي گستره پيوسته رو به افزايش علايق انساني را ميسر مي سازد. علاقه به امنيت و ثروت بيشتر،‌ انسانها را به كار كردن به خاطر وحدت ملي،‌ اقتدار دولتي بشدت متمركز،‌ اقدامات آموزشي بيشتر،‌ و آگاهي از تحولات در ساير نقاط ترغيب مي كند. تمام اين پيشرفتها به يك اقتصاد جهاني زير نظارت شركتهاي چند مليتي در مقياس وسيع و يك فرهنگ مصرفي جهاني منجر مي شود (همان،‌ صص 73-81). در حالي كه اين اقتصاد مبتني بر «مكانيسم علاقه» بسياري از پيشرفتهاي تاريخي را توضيح مي دهد،‌ علت پيدايش ليبرال دموكراسي را بيان نمي كند. مانند فوكوياما،‌ شخص مي تواند نقاطي مانند ژاپن مي جي(20) و سنگاپور كنوني را كه از سرمايه داري به لحاظ فني پيشرفته برخوردارند و همچنان با سلطه جويي سياسي همزيستي دارند،‌ مورد توجه قرار دهد. تفسيرهاي اقتصادي تاريخ،‌ مانندآنچه توسط ماركس انجام گرفت،‌ به دليل اينكه انسانها فراتر از حيوانات اقتصادي قرار دارند،‌ ناقصند. با توجه به اين مطالب،‌ فوكوياما به دومين مكانيسم در حال كار «مكانيسم شناخت» اشاره مي كند (همان،‌ صص 144،‌ 174-180،‌ 189،‌ 198،‌ 204).
فوكوياما عقيده دارد كه نخستين روايت روشمند را از علاقه انسان براي شناخت،‌ مي توان در جمهوريت افلاطون ملاحظه كرد. در جلد چهارم اين كتاب،‌ اين كتاب،‌ سقراط اظهار مي دارد كه روح با سه چيز كار مي كند: علاقه،‌ خرد و شور و نشاط،. فوكوياما،‌ تايموس(21)،‌ را «شور و نشاط» ترجمه مي كند. (22) علاقه و خرد به بسياري از اعمال انسان شكل مي دهند. اما در عين حال انسانها درصدد يك شناخت «جاندار» ارزشمند خاص خودشان يا از ديگران اشيا يا اصولي كه داراي ارزشند،‌ بر مي آيند(همان،‌ ص xvii). فوكوياما خاطرنشان مي كند كه علاقه فرد براي شناخت در كنه «تاريخ» هگل كوژِو نهفته است. ما مايليم فكر كنيم كه دستيابي به شناخت متقابل به آساني امكان پذير است. با وجود اين،‌ هگل در كتاب پديدار شناسي ذهن (23) خود اظهار مي دارد كه ما درصدد شناختي كه بر اشياي مادي نظير بدن خودمان و بدنهاي ديگران متكي نيست،‌ بر مي آييم. راه رسيدن به شناخت و اثبات اينكه شخص به اشياي مادي پايبند نيست،‌ عبارت است از درگير شدن در يک نبرد سرنوشت ساز با شخص ديگر. به عبارت ديگر،‌ فرد در هنگام به خطر انداختن زندگي خويش براي كشتن فرد ديگر،‌ نشان مي دهد كه وي چه در مورد بدن خويش و چه در مورد بدن يك فرد ديگر بي توجه است. با اين همه،‌ كشتن شخص ديگر منبع شناختي را كه فرد به عنوان يك انسان براي تأييد ارزش خاص خود به آن نياز دارد،‌ نابود مي كند. بنابراين فرد از كشتن شخص ديگر صرف نظر مي كند و ارباب او مي شود. بر اين اساس در ابتدا چنين به نظر مي رسد كه ارباب در مقايسه با برده خويش در موقعيت بهتري قرار دارد. ارباب از برده شناخت دارد،‌ اما به دليل اينكه وي برده را به مثابه يك شيء محض تلقي مي كند،‌ نيازش براي شناخت ارضا نمي شود. در اين ميان،‌ برده از طريق كار به ارزش كوششهاي خويش پي مي برد(همان،‌ 143-161).
فوكوياما اظهار مي دارد كه «تضاد» دروني ارباب -برده در نتيجه انقلابهاي فرانسه و امريكا حل شد. اين دو انقلاب به دولتهاي ليبرال دموكراتيك امكان داد كه در آنها،‌ هر فرد ارزش و شأن ساير افراد را به رسميت بشناسد،‌ و دولت هم به نوبه خود با تضمين حقوق مردم،‌ هر فرد را به رسميت بشناسد. (همان،‌ صص 200-208). بر اين اساس ليبرال دموكراسي تمايل به برتر بودن از ديگران را (آنچه فوكوياما مگالوتايميا(24) مي نامد) جايگزين تمايل به مساوي بودن با سايرين (ايزوتايميا) (25) مي كند. موقعي كه همه مردم از انسانيت مشتركشان آگاه شوند،‌ و از درك ارزش انسان با برخورداري از حمايت ليبرال دموكراسي خشنود گردند،‌ آنگاه «تاريخ» به پايان رسيده است. بنابراين،‌ مكانيسم شناخت،‌ پيشرفتهايي را كه توسط مكانيسم فني ناشناخته مانده است،‌ توضيح مي دهد. فوكوياما اظهار مي دارد اگر مردم فقط خواستار ثروت مادي هستند،‌ آنگاه آنان:
از زندگي كردن در كشورهاي بازار- محور خودكامه مانند اسپانياي فرانكو،‌ يا كره جنوبي يا برزيل تحت حكومت نظامي راضي خواهند بود. اما آنان در عين حال از يك غرور (26) ناشي از خودپرستي برخوردارند در عزت نفس خاص خودشان برخوردارند،‌ و همين آنان را به درخواست داشتن دولتهايي دموكراتيك كه با آنان مانند بزرگان رفتار كند تا كودكان،‌ و استقلالشان را به عنوان افراد آزاد به رسميت بشناسند،‌ رهنمون مي شود.
(همان،‌ صص xviii-xix)
حتي اگر مسلم شده باشد كه ما به «پايان تاريخ» رسيده ايم،‌ سؤالي كه همچنان مطرح خواهد بود اين است كه آيا ليبرال دموكراسي به قدر كافي علاقه مردم را براي شناخت ارضا مي كند يا نه.
فوكوياما خاطرنشان مي كند كه احتمال اينكه ليبرال دموكراسي اين خواست را ارضا نكند،‌ از سوي منتقدان هم از جناح چپ و هم از جناح راست مطرح شده است. منتقدان جناح چپ استدلال مي كنند كه نابرابري اقتصادي به وجود آمده از سوي سرمايه داري به طور ضمني حاكي از شناخت نامساوي است (همان،‌ صص289-299). از طرف ديگر،‌ منتقدان جناح راست اظهار نظر مي كنند كه ليبرال دموكراسي ناقص است؛ زيرا هدف شناخت مساوي في نفسه ناقص است. مثلاً،‌ از نظر نويسندگاني مانند نيچه،‌ ليبرال دموكراسي سنتز ارباب و برده را ارائه نمي كند،‌ بلكه پيروزي برده را نشان مي دهد. به معناي دقيق كلمه،‌ ليبرال دموكراسي احتمالاً به خيزش «آخرين انسان» منتهي مي شود:
و زردشت به مردم چنين گفت: زمان آن فرا رسيده است كه انسان براي خويشتن هدفي در نظر بگيرد. زمان آن فرا رسيده است كه انسان بذر بشكوه ترين اميدش را بكارد. زمينش همچنان به قدر كفايت حاصلخيز است. اما روزي اين زمين نامرغوب و لم يزرع خواهد گشت،‌ و درخت بلند قادر نخواهد بود كه در آن رشد كند. دريغا،‌ زمان آن فرا مي رسد كه انسان ديگر خدنگ آرزويش را دورتر از خويشتن پرتاب نخواهد كرد،‌ و زه كمانش چگونگي غژيدن را فراموش خواهد كرد! به شما مي گويم: يك نفر بايد همچنان آشوب ازلي را براي قادر بودن به آفريدن يك ستاره رقصان در خويش داشته باشد. به شما مي گويم: شما همچنان آشوب ازلي را در خويشتن داريد. دريغا،‌ زمان آن فرا مي رسد كه ديگر انسان ستاره اي نخواهد آفريد. دريغا،‌ زمان پيدايش نفرت انگيزترين انسان دارد فرا مي رسد،‌ وي كه ديگر قادر نيست خويشتن را خوار بشمرد. اينك،‌ من آخرين انسان را به شما نشان مي دهم. (27)
آخرين انسان از ارزش عالي خويش به سود صيانت نفس دست مي كشد. وي در پي آسايش،‌ امنيت،‌ و ارضاي هوسهاي پيش پا افتاده است. وي بيشتر مصرف كننده است تا آفريننده. وي از اينكه قادر نيست بر هوسهايش فايق آيد،‌ به هيچ وجه احساس شرمساري نمي كند. همان طور كه نيچه مي نويسد: «نه شبان و يك رمه! همه كس يكسان مي خواهند،‌ همه كس يكسانند،‌ هر كس متفاوت احساس كند داوطلبانه رهسپار تيمارستان مي شود» (28) نيچه استدلال مي كند كه آزادي،‌ خلاقيت،‌ و فضيلت صرفاً مي تواند از روي علاقه براي شناخته شدن به عنوان بهتر از ديگران بودن حاصل آيد. انسان در پي نبرد،‌ آشوب،‌ و ايثار به خاطر آن است تا ثابت كند كه چيزي فراتر از يك حيوان گله است.
فوكوياما،‌ مانند بسياري از نويسندگان مدرن ديگر،‌ در دلواپسي نيچه در مورد «آخرين انسان» سهيم است. با وجود اين،‌ وي تا حد فراخوان نيچه درباره يك اخلاق جديد كه در آن از قوي عليه ضعيف حمايت مي شود،‌ پيش نمي رود. تقريباً،‌ او باور دارد كه ليبرال دموكراسي ها مي توانند با عرضه كردن تعدادي راه مفر براي مگالوتايميا به شهروندانشان،‌ سالم و ثابت باقي بمانند. مثلاً،‌ آنها مي توانند فرد و گروه را به شركت كردن در سرمايه گذاريهاي آزمايشي اقتصادي،‌ پژوهش علمي و فني،‌ سياست،‌ ورزش و هنرهاي رسمي «كاملاً بي پيام» (29) ترغيب كنند (همان،‌ صص 313-321). بدين ترتيب يك جامعه سالم ايزوتايميا را با مگالوتايميا متعادل مي سازد.
با توجه به نحوه اي كه رويدادها پديدار شده اند و تداوم پديدار شدن آنها،‌ فوكوياما معتقد است كه منطقي است كه از يك «تاريخ جهاني» كه به ليبرال دموكراسي بينجامد،‌ صحبت شود. وي نتيجه مي گيرد كه نوع بشر به يك واگن طولاني ترن مي ماند كه در حال وارد شدن به شهر است:
واگن ها به تعداد كافي به شهر وارد مي شوند،‌ چنانكه هر انسان عاقلي با نگاه كردن به موقعيت محل،‌ بناچار قبول مي كند كه فقط يك سفر و يك مقصد وجود داشته است. بعيد است كه ما در حال حاضر در آن نقطه باشيم،‌ زيرا به رغم انقلاب جهاني ليبرال،‌ فعلاً مدرك قابل دسترسي براي ما درباره سفرهاي واگن ها بايد بدون نتيجه قطعي باقي بماند. نه ما مي توانيم در تحليل نهايي بدانيم كه آيا بخش اعظم واگن ها سرانجام به يك شهر واحد مي رسند،‌ نه سرنشينان واگن ها،‌ لحظه اي با نگاه كردن به دور و بر محيط جديدشان آنها را ناكافي تشخيص نخواهند داد و چشمهايشان به يك سفر تازه و دورتر مي افتد.
(همان،‌ صص 338-339)
در بخش پاياني كتاب مزبور،‌ به نظر مي آيد فوكوياما در مورد اينكه آيا تاريخ واقعاً به پايان رسيده است اقدامات احتياطي خود را معمول مي دارد،‌ مانند همه فيلمهاي خوب هاليوود،‌ وي مي خواهد امكان يك تكمله را باقي بگذارد.
ادعاهاي فوكوياما درباره ي «پايان تاريخ» پرسشهاي بيشتري مطرح مي كنند تا پاسخ.‌ اولاً،‌ نويسندگان بسياري در مورد تفسير وي از افلاطون،‌ هگل،‌ كوژِو،‌ و نيچه وارد بحث شده اند. مثلاً،‌ مارك تونيك(30) خاطر نشان كرده است كه هگل خيلي بيشتر درباره دولت ليبرال مردد بود تا آنچه فوكوياما در اين مورد مطرح مي كند.(31) افزون بر اين،‌ شماري از نويسندگان استدلال كرده اند كه فوكوياما ادله تجربي كافي در مورد موضوع مهمي چون «تاريخ» ارائه نمي كند،‌ چه رسد به اين ادعا كه ما در پايان آن هستيم. تعريف فوكوياما درباره «ليبرال دموكراسي» به قدري كلي است كه عملاً فاقد محتواست. فهرستش در مورد «ليبرال دموكراسي» به قدري كلي است كه عملاً فاقد محتواست. فهرستش در مورد «ليبرال دموكراسي هاي» سرتاسر جهان برخي از تفاوتهاي اساسي ميان كشورها را كاملاً از ديده پنهان مي كند. به عنوان مثال،‌ آيا ما مي توانيم ادعا كنيم كه بريتانيا و ايالات متحد هر دو جزئي از موضوعي واحدند،‌ چه رسد به برزيل و ايالات متحد؟ او به اندازه كافي در مورد پيدايش اخير نظام قبيله اي،‌ ملي گرايي و بنيادگرايي اسلامي توضيح نمي دهد. افزون بر اين،‌ منتقدان،‌ جهان شمولي ادعاهاي فوكوياما را زير سؤال برده اند. به عنوان مثال،‌ استدلال كرده اند كه «تاريخ جهاني» فوكوياما مستلزم برخورداري از امكانات اقتصادي غرب و تاريخ سياسي است. چه دلايلي ما مي توانيم ارائه دهيم (اگر وجود داشته باشد) براي توجيه كردن اينكه ليبرال دموكراسي «ارضا كننده» است يا اينكه همه ما به دنبال شناخت هستيم؟ براي اين دلايل برخي از منتقدان نتيجه گرفته اند كه فوكوياما به ما آخرين كلام را در خصوص تاريخ ارائه نمي كند.

آثار مهم

‘The End of History? After the Battle of Jena’, The National Interest, 1989, 16: 3-18.
The End of History and the Last Man, New York: Free Press, 1992.
‘Interview with Francis Fukuyama’, by Brian Lamb of ‘Booknotes’, 17 January 1992, transcript at http://www.booknotes.org.
‘Reflections on the End of History, Five Years Later', in T. Burns (ed.), After History? Fukuyama and his Critics, Lanham, MD: Rowman & Littlefield. 1994, pp.239-58.

پي نوشت ها :

1. Francis Fukuyama
2. The End of History
3. The End of History and the Last Man
4. Cornell
5. Harvard
6. Rand
7. Johns Hopkins
8. George Mason
9. Virginia
10. Public policy
11. An Idea for a Universal History from a Cosmoplitan Point View
12. antagonism
13. unsocial socciability of men
14. ‘An Idea for a Universal History from a Cosmopolitan Point of View’, in I. Kant, On History, (ed.) L. W. Beck, Indianapolis. IN: Bobbs-Merrill, 1963, pp. 11-26.
15. G. W. F. Hegel, Philosophy of History, trans. J. Sibree, Buffalo, NY: Prometheus, 1991, p. 19,
16. Alexandre kojéve
17. A. Kojeve, Introduction to the Reading of Hegel, trans. J. Nichols, New York: Basic Books,1969.
18. Prussian monarchy
19. Jena
20. Meigi
21. Thymos
22. Plato, The Republic, trans. D. Lee, Harmondsworth: Penguin, 1974, 435c-441c.
23. Phenomenology of Mind
24. megalothymia
25. isothymia
26. thymotic
27. - F. Nietzsche, Thus Spoke Zarathustra, in W. Kaufntann, trans. and ed., The Portable Nietzsche, New York: Viking Penguin, 1954, p. 129.
28. Ibid. , p. 130.
29. perfectly contentless
30. Mark Tunick
31.M. Tunick, ‘Hegel against Fukuyama’s Hegel’, Clio, 1993, 22(4): 383-9.

منبع مقاله :
هيوز- وارينگتون، مارني؛ (1386)، پنجاه متفکر کليدي در زمينه ي تاريخ، ترجمه: محمدرضا بديعي، تهران: اميرکبير، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط