نگاهي به تاريخ نگاري اريك هابزبوم (1917-)

عصر نهايت ها

اريك جان ارنست هابزبوم (1917-)، فرزند لئوپلد پرسي و نلي گرون، قبل از مهاجرت به انگلستان، ‌در وين و برلين در سال 1932 به تحصيل پرداخت. وي تحصيلاتش را در مدرسه گرامر ماريلبن و كينگز كالج،
پنجشنبه، 5 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عصر نهايت ها
 عصر نهايت ها

 

نويسنده: مارني هيوز وارينگتون
مترجم: محمد رضا بديعي



 

نگاهي به تاريخ نگاري اريك هابزبوم (1917-)

اريك جان ارنست هابزبوم (1)(1917-)، فرزند لئوپلد پرسي(2) و نلي گرون(3)، قبل از مهاجرت به انگلستان، ‌در وين و برلين در سال 1932 به تحصيل پرداخت. وي تحصيلاتش را در مدرسه گرامر ماريلبن(4) و كينگز كالج(5)، كمبريج، دنبال كرد و به دريافت درجه ي ليسانس و دكترا نايل آمد. او بخش عمده زندگي دانشگاهي اش را در بيركبك كالج (6)لندن گذرانده است. (7) هابزبوم تعداد زيادي آثار متنوع در زمينه ي موضوعهاي سياسي و اجتماعي نوشته است، اما شهرت او بيشتر به خاطر كتاب تاريخي اش در مورد «پيروزي و تغيير شكل سرمايه داري» است، كه با «انقلاب دوگانه» (نخست انقلاب صنعتي در بريتانيا و بعد هم انقلاب سياسي در فرانسه) آغاز شد و با فروپاشي گسترده ي نظامهاي كمونيستي در دهه 1980 و 1990 خاتمه يافت (عصر انقلاب: اروپا 1789-1848(8)، 1962؛ ‌صنعت و امپراتوري؛ يك تاريخ اقتصادي از 1750 به بعد (9)، 1968؛ ‌عصر سرمايه 1848-1875(10)، ‌1975؛ عصر امپراتوري 1875-1914(11)، 1987؛ ‌و عصر نهايتها: قرن كوتاه بيستم 1914-1991 (12)، ‌1994).
از ديدگاه هابزبوم، عصر «انقلاب دوگانه» در فاصله ي 1780 و 1848 شاهد موارد ذيل بود:
پيروزي به معناي دقيق كلمه از آن«صنعت» نبود، ‌بلكه از آن صنعت «هوادار سرمايه داري» بود؛ از آن آزادي و برابري نبود، ‌بلكه از آن «طبقه ي متوسط» يا جامعه «بورژوازي» ليبرال بود؛ از آن «اقتصاد مدرن» يا «دولت مدرن» نبود، ‌بلكه از آن اقتصادها و دولتها در يك منطقه ي خاص جغرافيايي از جهان (بخشي از اروپا و چند ناحيه در امريكاي شمالي) بود، كه مركزش دو كشور همسايه و رقيب، ‌بريتانياي كبير و فرانسه بود. (عصر انقلاب، ص1)
بريتانيا مسئوليت تقبل بيشترين هزينه را كه ساختارهاي اجتماعي موجود و علم و فناوري بر روند توليد تحميل كرده بود، ‌بر عهده داشت. در آنجا، ‌عمدتاً كشاورزي در خدمت بازار بود، توليد كالا در سرتاسر نواحي روستايي گسترش يافته بود و «سود خصوصي و توسعه ي اقتصادي به عنوان اهداف عالي سياست دولت» مورد پذيرش قرار گرفته بود (همان، ص 31). شمار نسبتاً كوچكي از زمين داران بيشتر زمينها را مالك شده و كشاورزان اجاره كار را براي امور كشاورزي در زمينهايشان استخدام كرده بودند. اين كشاورزان اجاره كار، ‌فرآورده هاي غذايي براي فروش در فروشگاههاي رو به رشد شهري توليد مي كردند. افزايش شمار كشاورزاني كه نتوانسته بودند كاري در زمينهاي مزروعي پيدا كنند، ‌به صورت كارگران روزمزد سيار در بخشي غير زراعي اقتصاد درآمده بودند (همان، فصل8) در ابتدا آنان براي بازرگانان شهري در فروشگاهها يا منازل كار مي كردند. ولي فناوريهاي جديد و افزايش هر دو بازار صادراتي و داخلي، ‌بسرعت باعث افزايش تعداد كارگران در شرايط نفرت انگيز در كارخانجات شد. هابزبوم استدلال مي كند كه اين انقلاب صنعتي، كارگران تهيدست، ‌و پرولتارياي صنعتي را با سه گزينه مواجه ساخت: آنان مي توانستند براي پيوستن يا متابعت از دستورهاي طبقه متوسط تلاش كنند، ‌سرنوشتشان را در زندگي بپذيرند، ‌يا شورش كنند. و چنين بود سرنوشتشان كه «نه تنها شورش امكان پذير بود، بلكه تقريباً اجباري بود». وي خاطرنشان مي كند «هيچ چيز چاره ناپذيرتر» از ظهور جنبشهاي كارگري و سوسياليستي، ‌و بروز انقلابهايي در فرانسه، اتريش، ‌پروس، ‌مجارستان، بوهميا، ‌و در بخشي از سرزمين ايتاليا در 1848 نبود (همان، ص204). اما چون كارگران در اين انقلابها «فاقد تشكيلات، تجربه لازم، رهبري، و شايد بالاتر از همه اتحاد تاريخي براي تدارك ديدن يك آلترناتيوسياسي» بودند، موفقيتي كسب نكردند (عصر سرمايه، ص21).
اين عصر، در عوض عصر پيروزمند «بورژوازي»ليبرال (1848 -1875)بود، زيرا كه، در طي اين عصر، انقلابها نارضايتيهاي آماده انفجار فقرا و مستمندان را فرو خواباندند و به سلطه اقتصادي، سازماني، و فرهنگي نايل شدند(عصر امپراتوري، ص9). هابزبوم باور دارد كه آن سلطه را هر دو انقلاب صنعتي (بريتانيا)و سياسي (فرانسه) تضمين كرده بود. به نظر او، انقلاب فرانسه(1789-1799) اساساً توسط يك اتفاق نظر همگاني در ميان طبقه متوسط امكان پذير شده بود.
وابستگان اين طبقه مخالف سلسله مراتب امتيازات طبقاتي اشراف و قدرت سياسي كليساي كاتوليك رم بودند و براي ايجاد يك «كشور غير مذهبي توأم با آزاديهاي مدني و ضمانتهايي به خاطر كسب و كار خصوصي، و يك دولت از سوي ماليات دهندگان و مالكان مستغلات» تلاش مي كردند (عصر انقلاب، ص59؛ همچنين نك پژواكهاي مارسيز(13)1990). بنابراين «انقلاب دوگانه» منادي پيروزي جهاني سرمايه داري در يك «عصر سرمايه» بود (دهه هاي 1848-1870):
پيروزي جامعه اي كه باور كرد كه رشد اقتصادي بر كار و كسب رقابت آميز خصوصي مبتني است... در يك اقتصاد مبتني بر چنين اصلي، ‌و در نتيجه طبعاً مبتني بر مباني محكم يك بورژوازي متشكل از افرادي كه انرژي، شايستگي، و هوش بر جاه و مقامشان افزوده و آن را تداوم داده بود، ‌چنين باور شده بود كه اين اقتصاد نه تنها جهاني به وجود مي آورد كه در آن نعمتهاي فراوان مادي به نحوي مناسب توزيع مي شود، بلكه جهاني توأم با روشنگري پيوسته رو به افزايش، خرد و موقعيت انساني، پيشرفت علوم و فنون، و در يك كلام جهاني بي وقفه و سريع رو به سوي پيشرفت مادي و معنوي مي آفريند... نهادهاي اين جهان... اندك اندك به مدل بين المللي يك «ملت - دولت» مشخص از لحاظ اقليمي نزديك خواهد شد و همراه با يك قانون اساسي ضمانت كننده مالكيت و حقوق مدني، مجالس متشكل از نمايندگان انتخابي و دولتهاي مسئول ناظر بر آنها، و در موقع بورژوا سوسيال را ضمانت خواهد كرد و جلو خطر سرنگون شدنش را خواهد گرفت.
(عصر سرمايه، ص1)
در نتيجه تاريخ قرن نوزدهم به سود انقلاب صنعتي نامتوازن بود. با وجود اين، در آغاز بحران دهه 1870، ‌كه طليعه ي «عصر امپراتوري»را مشخص كرد (1875-1914)، اين مطلب روشن شد كه جهاني كه به وسيله و براي بورژوازي ليبرال ايجاد شد، ‌الگوي هميشگي جهان مدرن صنعتي نخواهد بود (عصر امپراتوري، ص11). از لحاظ سياسي، پايان عصر ليبرال اين آگاهي را با خود آورد كه اشرافيت سلسله مراتبي و بورژوازي ديگر نمي توانند سخنگوي «طبقات فرودست» باشند يا بر حمايتشان تكيه كنند. «طبقات فرودست» از طريق احزاب سياسي طبقه كارگر و جنبشهايي كه معمولاً داراي جهتگيري سوسياليستي بودند، شروع به اين كار كردند كه سخنگوي خودشان باشند، اين «عصر» همچنين شاهد پيدايش عقايد مربوط به «ملت» و «ملت گرايي» بود (عصر امپراتوري، فصل 6؛ ‌همچنين نك ملتها و ملت گرايي از 1780 به بعد (14)). همچنين اين عصر با تغيير جهت پيدا كردن از كار و كسب عنان گسيخته ي رقابت آميز خصوصي، انحصار صنعتي بريتانيا، ‌كار و كسب جزئي و متوسط، و خودداري دولت از دخالت در امور تجاري مشخص شد، ‌و با حركت به سوي ايجاد شركتهاي سهامي كلان، توليد و مصرف انبوه، مداخله ي چشمگير دولت، امپرياليسم - يك تقسيم دو ارزشي بين كشورهاي مسلط «پيشرفته» و كشورهاي تحت تسلط «در حال رشد» - و رقابت بي امان بين المللي ميان اقتصادهاي رقيب ملي نظير بريتانيا، ‌آلمان، و ايالات متحده ادامه يافت.
اين رقابتها در جنگ جهاني اول، نخستين فاجعه جهاني در «عصر نهايتها» (1914-1991)، ‌كه نظيرش در همين عصر بارها تكرار شد. از كنترل خارج شد. هابزبوم باور دارد كه قرن بيستم «خشن» را مي توان به سه بخش تقسيم كرد: «عصر فاجعه» (1914 تا آخر دهه ي 1940). «عصر طلايي» (آخر دهه ي 1940-1973) و «فروپاشي» (1973-1991). «عصر فاجعه» نام بامسمايي است. در دوران ميان 1914 و اواخر دهه ي 1940، ‌جهان به وسيله ي دو جنگ «مطلق» به لرزه افتاد، برخي درباره ي شورشها و انقلابهايي كه يك نظام سياسي را به قدرت رسانده بودند، چنين فكر مي كردند كه نظام جديد يك آلترناتيو براي سرمايه دار و جامعه سرمايه داري است، ‌ويران كننده ي امپراتوريهاي استعماري، و يك نقطه ي عطف در اقتصاد جهاني است. هابزبوم خاطرنشان مي كند دقيقاً اين چگونه يك «عصر طلايي» از ميان ويرانيهاي اروپاي پس از جنگ پديد آمد، ‌هنوز هم موضوعي است كه بايد از سوي تاريخ نويسان تشريح شود. مسلم اين است كه دگرگوني اقتصادي، اجتماعي، و فرهنگي اي كه اين عصر در پي داشت، ‌بزرگترين، ‌سريعترين و بنيادي ترين دگرگوني در تاريخ مكتوب است (عصر نهايتها، ‌ص8). اما در آغاز دهه ي 1970، ‌جهان در برابر بيكاري همگاني‌، ركود ادواري‌، شكاف پيوسته رو به افزايش ميان اغنيا و فقرا، فروپاشي بسياري از كشورهاي كمونيستي دست و پا مي زد.
در «عصر نهايتها»، چهار چيز قد علم كرد. نخست، تغيير ساختار عقايد و اعمال سرمايه داري است، كه به آن امكان داد تا به نحوي موفقيت آميز در برابر عرض اندامهاي كمونيسم و فاشيسم قرار گيرد. هابزبوم، ‌درباره ي اين ديدگاه، انقلاب روسيه را از اساس در حكم يك «بيدارباش» براي جامعه هاي سرمايه داري توصيف مي كند:
همان طور كه اكنون ما در بازنگري به گذشته ملاحظه مي كنيم، ‌قدرت عرض اندام جهاني سوسياليستي در برابر سرمايه داري‌، به ضعف طرف مقابلش مربوط بود. بدون استفاده از درهم ريختگي جامعه سرمايه دار قرن نوزدهمي در عصر فاجعه، نه انقلاب اكتبر اتفاق مي افتاد و نه اتحاد جماهير شوروي و سوسياليستي پا مي گرفت.
(عصر نهايتها، ‌ص 8؛ ‌همچنين نك «اكنون به مثابه ي تاريخ» (15)در كتاب درباره ي تاريخ (16)ص. 237)
انقلاب روسيه و فاشيسم، سرمايه داري را به تصرف يك پايگاه فراگير اجتماعي و وفا كردن به وعده هاي اقتصادي اش مجبور كردند (عصر نهايتها، ‌فصلهاي 4، 5، 9).
دوم، جان به اروپامداري خاتمه داده بود. قدرت كشورهاي اروپايي به محض اينكه طرحها و صنايعشان را بكلي از ساير قاره هاي كره ارض خارج كردند، تضعيف گرديد. اين استحاله در چهارچوب مبسوط مجموعه كتابهاي عصر... منعكس شده است. در حالي كه كتاب عصر انقلاب عمدتاً مربوط است به حوادثي كه در انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده اند، كتاب عصر نهايتاً به رويدادهايي كه در سراسر جهان اتفاق افتاده، پرداخته است. سوم، «عصر نهايتها» شاهد فعاليتهاي فرامليتي بود. دستاوردهاي جديد در زمينه ي ارتباطات و حمل و نقل به اين امر كمك كرد تا جهان «چيزي فراتر از يك واحد قابل بهره برداري صرف» باشد. چهارم، عصر مزبور با از هم پاشيدن «پروژه عصر روشنگري» مشخص شده است: استقرار يك نظام جهاني مركب از ضوابط اخلاقي (همان، ‌صص13-15؛ «بربريت: يك راهنماي مفيد»(17) در كتاب درباره ي تاريخ، ص254).
چنين است تحول قرن بيستم كه از سوي هابزبوم در باب آن سخت اظهار تأسف شده است. وي استدلال مي كند انسانهايي كه ديگر راهنماياني براي عمل ندارند، دست به «اعمال دهشتناك» مي زنند. روشنفكران ممكن است دليل بياورند كه پروژه عصر روشنگري چيزي جز آرمان نخبگان مذكر سفيد پوست به صورتي مبالغه آميز نيست، اما به عقيده ي هابزبوم اين پروژه «تنها مبنا براي همه ي آرمانها در جهت ايجاد جامعه هاي درخور تمام انسانها براي زيستن در هر جاي اين كره ارض، و تأكيد و دفاع از حقوق انساني آنهاست». با حذف اين مبنا، ما به انسانها «امكان ورود به يك بهشت شهواني را مي دهيم كه همه چيز در آن جايز است» («بربريت:يك راهنماي مفيد»، در كتاب درباره ي تاريخ، ‌ص254). هابزبوم باور دارد كه آن بهشت در بسياري از فاجعه هاي انجام شده در قرن بيستم كاملاً خود را در معرض نمايش گذاشته است. ممكن است بسياري از تاريخ نويسان اظهار نظر كنند كه چنين چيزهايي مورد علاقه آنان نيست. در واقع هابزبوم اعتراف مي كند كه وي اين گونه فكر مي كرده است:
من فكر مي كردم كه رشته تاريخ برخلاف، به عنوان مثال، رشته ي فيزيك اتمي، دست كم نمي تواند آسيبي برساند. حالا پي برده ام كه مي تواند تحقيقاتمان مي توانند مانند كارگاههايي كه در آنها ارتش جمهوري خواه ايرلند ياد گرفته است تا كود شيميايي را به يك ماده منفجره تبديل كند، به بمب مصنوع در كارخانه ها مبدل شوند.
(«بيرون و درون تاريخ» (18)، ‌در كتاب درباره ي تاريخ، ص 5؛
همچنين نك «اين هماني تاريخ كافي نيست»(19)، ‌در همان، ص 277).
تاريخ مي تواند آسيب برساند، ‌زيرا گذشته مي تواند براي مشروعيت بخشيدن به اعمال، مورد استفاده قرار گيرد. تاريخ مي تواند «كود شيميايي» براي ايدئولوژيهاي ملي گرا، اخلاقي، يا بنيادگرا باشد. و اگر گذشته مناسب وجود ندارد، ‌پس يكي را مي توان اختراع كرد (نك«مقدمه» در كتاب اختراع سنت (20)، صص1-14). در پاسخ، تاريخ نويسان بايد از برتري دفاع كنند. از ديدگاه هابزبوم، ‌امر مزبور مستلزم پذيرفتن اين اعتقاد است كه تاريخ نويسان مي توانند ميان حقيقت و حرف بي اساس، ميان اظهارات مبتني بر اسناد و اظهاراتي كه از چنين مختصه اي برخوردار نيستند، تمايز قايل شوند (درباره ي تاريخ صص8، 6، 271-272). اين بدان معنا نيست كه بگوييم تاريخ نويسان بايد خارج از موضوع مورد نظرشان به عنوان ناظران بي طرف قرار گيرند. هابزبوم تأكيد مي كند كه همه ي تاريخ نويسان «با فرضهاي زمانها و مكانهايمان درگير شده اند»(همان، ص276). اما براي «تاريخ نويس» بودن، آنان بايد موضوع فرضهايشان را مورد بررسي انتقادي دقيق قرار دهند. با آنكه هابزبوم به ما خاطرنشان مي كند كه اينها مطالبي مهمند، ‌آنها را با تفصيل بيشتر مورد مداقه قرار نمي دهد.
به هر حال وي واعظي است متعظ. در مقدمه بر عصر نهايتها، او از تلاشش براي نوشتن از ديدگاه تاريخي درباره ي رويدادهايي كه شخصاً تجربه كرده است، سخن مي گويد (نك همچنين به «اكنون به منزله تاريخ»، مندرج در كتاب درباره ي تاريخ، صص228-240). با اين همه، وي از قبولاندن عقيده اش پرهيز نمي كند. همان طور كه برخي از منتقدان متذكر شده اند، حكايات خصوصي هابزبوم، ‌كتاب عصر نهايتها را به مطلبي خواندني و گيرا تبديل مي كند. وي همچنين از اينكه به ما بگويد براي چه چيزي ارزش قايل است، ‌واهمه اي ندارد. به عنوان مثال، اين كاملاً بديهي است كه او براي كارگران فقير و پرولتارياي صنعتي همدردي بسياري از خود نشان مي دهد. براي نمونه، اين قطعه از مقدمه كتاب عصر سرمايه را ملاحظه كنيد:
مؤلف اين كتاب نمي تواند نوعي نفرت، شايد نوعي توهين، را در مورد عصري كه موضوع كتاب مربوط به آن است كتمان كند، ‌اگر چه انسان با حظ بردن از دستاوردهاي خارق العاده مادي اين قرن و با تلاش براي درك علت حتي آنچه از قرن مزبور دوست ندارد، تسكين خاطر پيدا كند... همدردي اش به خاطر كساني است كه يك قرن پيش [قرن نوزدهم] فقط چند تني به آنان توجه كردند.
(ص5)
تعهد هابزبوم در قبال كساني كه فقط «چند تني به آنان توجه كردند»، در عين حال در اكثر كتابهايي كه او در زمينه ي شكلهاي جنبش و نافرماني اجتماعي نوشته، ‌مشهود است: نقطه ي عطف طبقه ي كارگر (21)(1948)، ‌شورشگران بدوي(22)(1959)، زحمتكشان (23)(1964)، ‌كاپيتان سوينگ(24)(با همراهي جي. رود(25) 1969)، ‌راهزنان (26)(1969)، ‌انقلابيون(27) (1973)، قلمروهاي كار (28)(1984)، و صحنه ي جاز(29)(در ابتدا با نام مستعار اف. نيوتون (30)چاپ شد، 1959)(31) اما او همچنين از اغواگري براي زيبا ترسيم كردن ابراز مخالف طبقه ي كارگر خودداري مي ورزد. (32)مثلاً، در گزارش وي با همراهي جرج رود در مورد شورشهاي 1830 سوينگ انگليسي، ما از اينكه برخي از كارگران در يك عمليات انتقام جويانه شكار قاچاق، آتش سوزي، و ايجاد وحشت در روستا، درگير بودند، بي خبر نمي مانيم (كاپيتان سوينگ، ص11). او اعمال كارگران مزبور را همرديف خط مشيهاي سياسي انقلابي تلقي نمي كند. به عنوان نمونه، وي در كتاب شورشگران بدوي خاطرنشاان مي كند كه بسياري از شكلهاي جنبش اجتماعي در قرن نوزدهم و بيستم بيشتر اصلاح طلبانه بودند تا انقلابي. آنان مي خواستند ارزشها و سنتهاي گذشته را (همان طور كه واقعاً بودند يا آن طور كه اين افراد آنها را «به ياد داشتند») دوباره مرسوم كنند، ‌نه اينكه جامعه اي جديد ايجاد كنند. وي از راهزني اجتماعي «سنخ رابين هود» سخن به ميان مي آورد، مثلاً:
(آن) كمي فراتر از اعتراض دهقان بومي عليه ظلم و فقر است: فريادي براي انتقامجويي از اغنيا و ستمگران، ‌رويايي مبهم براي مهار كردن آنان، اصلاح كردن افراد نادرست. آرزوهايش در حد معمولي است: دنيايي سنتي كه در آن انسانها رفتاري منصفانه دارند، ‌نه يك دنياي جديد و كامل... راهزني اجتماعي تقريباً فاقد تشكيلات يا ايدئولوژي است، و به طور كلي با جنبشهاي مدرن اجتماعي غير قابل انطباق است.
(شورشگران بدوي، ص5)
تلقي هابزبوم نيز از نويسنده اي - ماركس- كه الهام بخش وي در نوشتن چنين تاريخهايي شد، مورد انتقاد است. هابزبوم يك ماركسيست دو آتشه نيست. با اين همه، ‌او هرگز از خود ترديدي نشان نداده كه برخي از مسائل در انديشه ي ماركس و ماركسيست كهنه و اشتباه است. (33) هابزبوم ترديدي ندارد كه ديدگاه ماترياليستي ماركس از تاريخ، بهترين سرمشق را در قبال تحولات جهان از قرون وسطا به بعد ارائه مي كند («پيشگفتار»، ‌در كتاب درباره ي تاريخ، ص9). اما در عين حال، ‌او باور دارد كه تاريخ ماركسيستي را نبايد از مابقي تحقيق و تفكر تاريخي، به طور جداگانه مورد بررسي قرار داد. به نظر وي، ماركس يك نقطه آغاز در تحقيق است، ‌نه يك نقطه رسيدن به مقصود («تاريخ نويسان چه چيز را به كارل ماركس مديونند؟»(34)، ‌مندرج در كتاب درباره ي تاريخ، ‌صص141-156).
الزامات سفت و سخت هابزبوم ممكن نيست مورد علاقه هر كس باشد. اما هابزبوم صرفاً براي عوض كردن عقيده ديگران قلم نمي زند. (35)برعكس، به نظر مي رسد وي كساني را كه باور دارند كه تاريخ ارزش آن را دارد كه درباره اش بحث شود، بيشتر مي پسندد.

آثار مهم

(ed.) Labour’s Turning Point, 1880-1900: Extracts from Contemporary Sources, London: Lawrence & Wishart, 1948.
The Jazz SCelle, originally publ. under the pseudonym F. Newton in 1959, London: Michael 1 Joseph, 1993.
Primitive Rebels: Studies in Archaic Forms of Social Movement, in the Nineteenth and Twentieth j Centuries, Manchester: Manchester University Press, 1959.
The Age of Revolution, Europe 1789-1848, London: Weidenfeld & Nicolson, 1962.
Labouring Men: Studies in the History of Labour, London: Weidenfeld & Nicolson, 1964. Industry and Empire: an Economic History of Britain since 1750, London: Weidenfeld & Nicolson. 1968.
Bandits, London: Weidenfeld & Nicolson, 1969. (with G. Rude) Captain Swing, Old Woking, Surrey: Lawrence & Wishart, 1969.
Revolutionaries: Contemporary Essays, London: Weidenfeld & Nicolson, 1973. The Ageof
Capital, 1848-75, London: Weidenfeld & Nicolson, 1975. (with T. Ranger) (ed.) The Invention of Tradition, Cambridge: Cambridge University Press, 1983.
Worlds of Labour: Further Studies in the History of Labour, London: Weidenfeld & Nicolson, 1984.
The Age of Empire, 1875-1914, London: Weidenfeld & Nicolson, 1987.
Echoes of the Marseillaise: Two Centuries Look Back on the French Revolution, London: Verso,
1990.
Nations and Nationalism since 1780: Programme, Myth, Reality, Cambridge:
Cambridge University Press, 1990, revised edition, 1992.
Age of Extremes: the Short Twentieth Century, 1914-1991, London: Michael Joseph, 1994. On History, London: Weidenfeld & Nicolson, 1997.
(ed.) The Communist Manifesto, by K. Marx and F. Engels, London: Verso, 1998.

پي نوشت ها :

1. Eric John Hobsbawn.
2. Leopold Percy Hobsbown.
3. Nelly Grun.
4. Marylebone Grammar School.
5. King's College.
6. Birkbeck College.
7. P. Keuneman, ‘Eric Hobsbawm: a Cambridge Profile 1939’, in R. Samuel and G. Stedman Jones (eds), Culture, Ideology and Politics: Essays for Eric Hobsbawn, London: Routledge & Kegan Paul, 1982, pp. 366-8.
8. The Age of Revolution: Europe 1789-1848.
9. Industry and Empire: an Economic History since 1750.
10. The Age of Capital 1848-1875.
11. The Age of Empire 1875-1914.
12. Age of Extremes the Short Twentith Century 1914-1991.
13. Echoes of the Marseillaise.
14. Nations and Nationalism since 1780.
15. The Present as History.
16. On History.
17. Barbarism: a User's Guide.
18. Outside and Inside History.
19. Identity History is Not Enough.
20. The Invention of Tradition.
21. Labour's Turning Point.
22. Primitive Rebels.
23. Labouring Men.
24. Capitain Seing.
25. George Rudé.
26. Bandits.
27. Revolutionaries.
28. Worlds of Labour.
29. The Jazz Scene.
30. F. Newton.
31. For details of his papers on forms of social movement and rebellion, see K. McClelland, 'Bibliography of the Writings of Eric Hobsbawm’, in Samuel and Stedman Jones (eds), Culture, Ideology and Politics, pp. 332-63.
32. E. D. Genovese, ‘The Politics of Class Struggle in the History of Society: an Appraisal of the Work of Eric Hobsbawm’, in P. Thane, G. Crossick and R. Floud (eds), The Power of the Past: Essays for Eric Hobsbawm, Cambridge: Cambridge University Press, 1984, pp. 18-19. I
33. Ibid.,p.l7.
34. What do Historians Owe Karl Marl Marx?
35. Review of On History, The Economist, 19 July 1997, 344: 10.University Press, 1986, p.

منبع مقاله :
هيوز- وارينگتون، مارني؛ (1386)، پنجاه متفکر کليدي در زمينه ي تاريخ، ترجمه: محمدرضا بديعي، تهران: اميرکبير، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.