نويسنده: پل استراترن
مترجم: پيام يزدانجو
مترجم: پيام يزدانجو
ماکياوللي مرموز، دسيسه چين، فريب کار، و غير قابل اعتماد بود - و در شهريار بر اين شيوه ي رفتار صحه گذاشت. اما با اين کار حقيقت خاصي در خصوص سرشت آدمي را نيز فاش کرد. او روي نقطه ي حساسي انگشت گذاشته بود. سرشت آدمي بايد بهتر از اين مي بود - هيچ انساني نمي توانست همچون شهريار ماکياوللي رفتار کرده باشد. کار او بي شک کاري شيطاني بود؛ و همه (به ويژه کلسيا) به زودي در اين باره همراه شدند. ماکياوللي به سرعت، و مخصوصاً به لحاظ اسمي، چهره يي شيطاني يافت. «نيک پير» اسمي رايج براي شيطان، مستقيماً از نام کوچک ماکياوللي، نيکولو، اقتباس شد. به همين نحو نام خانوادگي او در سرتاسر اروپا به عنوان تجسم شر بر سر زبان ها افتاد. تنها سي سال پس از مرگ اش نام او در اقصا نقاط اروپا، در انگلستان، نيز به گوش مي خورد. و پيش از پايان قرن شانزدهم، اين نام آنقدر براي همگان شناخته شده بود که شکسپير آن را در همسران شاد ويندسور به کار برد. «آيا من سياس ام؟ آيا من مرموز ام؟ آيا من يک ماکياوللي ام؟»(برخي حتي ادعا مي کنند که ماکياوللي الگوي ياگو در اتللو بوده است.)
اما اين همه هياهو براي چه بود؟ ماکياوللي نادانسته مسئوليت ايفاي نقش مهمي را پس از مرگ خود بر عهده گرفته بود. در نبرد عظيمي که در طول قرن هفده و هجده کليسا را دو پاره کرد و اروپا را درنورديد، يعني رفورماسيون يا دين پيرايي، ماکياوللي آلت دست دو طرف شد. نام او نشان فساد کليساي ايتاليا شد و در جنگ هاي تبليغاتيِ نيروهاي شمال اروپا در مسير تلاش براي استقرار آئين پروتستان مورد استفاده قرار گرفت.(اگر انگلستان کاتوليک مانده بود، شکسپير نمي توانست اشاره يي آن گونه به ماکياوللي کند.) اما همه ي ماجرا همين بود؟
نه. ماکياوللي از شکافي از اين عميق تر پرده برداشته بود. از آغاز پيدايش فلسفه، متفکران ضمناً بر اين باور بودند که موجودات انساني اساساً و ماهيتاً همسان اند. چيزي به عنوان يک فطرت يا سرشت عام انساني وجود داشت. اين انگاشت متضمن ايجاد شکل آرمانيِ جامعه يي بود که در آن همه ي موجودات انساني به بهترين نحو ممکن مي زيستند. افلاطون کوشيده بود تا اين آرمان شهر را در جمهور خود توصيف کند. ديگران نيز راه هايي براي پيش برد جامعه در مسير خير همگان ترسيم کردند. و در سده هاي پس از پيش برد جامعه در مسير خير همگان ترسيم کردند. و در سده هاي پس از ماکياوللي، انديشه گران عصر روشنگري، با اعتقاد به نوعي هماهنگي نهايي ارزش هاي انساني، به جست جوي اصول اساسي سرشت آدمي پرداختند - و همچنين جامعه يي که اين اصول را مي شد آن جا متجلي کرد (قانون اساسي ايالات متحده ي آمريکا از نمونه هاي ناب آن بود ). کوشش هاي علمي ديگري نيز براي ايجاد جوامع هماهنگ مشابهي در قالب مارکسيسم، اشتراک گرايي، و بسياري از جنبش هاي اجتماعي صورت گرفت. در واقع، اين اعتقاد که ما مي توانيم در صلح و دوستي و هماهنگي در کنار يک ديگر زندگي کنيم تا دهه ي 1960 و فراتر از آن استوار بود.
اما دير زماني پيش از اين، ماکياوللي عدم امکان چنين طرح و برنامه هايي را نشان داده بود. او در شهريار خود تناقض بين اداره ي امور يک مملکت (يا خدمت گزاري به آن ) و در عين حال مقيد بودن به يک زندگي اخلاقي را مطرح کرده بود. براي اداره ي امور يک مملکت به شيوه يي مؤثر و کارآمد، اخلاقيات بايد به فراموشي سپرده مي شد. شهريار اين پرسش را پيش کشيد که: آيا يک فرمان روا مي تواند با چنين خدعه و تزوير و حتي کشت و کشتاري سر کند و در عين حال بر اخلاق شخصي مسيحيت صحه بگذارد؟ به عبارت ديگر، آيا امکان دارد بدون اخلاق فرمان راند و با اين حال آدمي اخلاقي ماند؟
از پاپ هاي خاندان بورجا تا پل پوت، تاريخ تنها يک پاسخ ناگوار به اين پرسش داده. اين پاسخ خيلي زود و ناگوارانه، واضح و مبرهن شد. اما اگر قضيه اين گونه باشد، آن گاه تناقضي عميق ايجاد مي شود. همچنان که آيزايا برلين، فيلسوف سياسي بزرگ قرن بيستم، خاطر نشان کرده اين يعني که ما در معرض کثرت گرايي اخلاقي قرار گرفته ايم. هيچ راه قاطعي براي حل اين مسأله وجود ندارد که انسان ها چگونه بايد زندگي کنند. ما چگونه بايد رفتار کنيم؟ فقدان هرگونه پاسخي براي اين پرسش عجزآور - هراس آور- است.
پس؟ عده يي از مردم مي توانند، و خواهند توانست، اين احساس نياز را داشته باشند که بايد جوامعي ايجاد کنند که در آن ها در کنار هم با شيوه هايي به کل متفاوت از يک ديگر زندگي کنند. چنين جوامعي ممکن است فاشيستي، کمونيستي، يا دموکراتيک باشند، و شايد حتي جوامع استبدادي يا حتي بي سامان را نيز دربر بگيرند. و تنها بايد مسير تاريخ را- از حمام خون هاي خود ويران گرانه ي قرباني کردن انسان ها نزد اقوام مايايي تا «جماعت معتکفان» ستون نشين دنبال کرد - تا بر امکانات بي پايان خلاقيت بشر از اين نظر وقوف يافت. با اين حال، هيچ معيار مشترکي وجود ندارد که با استناد به آن بتوان بين مزاياي اين جوامع مختلف به انتخابي عقلاني دست زد. اگر اخلاق و علم سياست جداي از يک ديگر باشند، همچنان که ماکياوللي اين جدايي را نشان داد، آن گاه ديگر ملاکي براي قضاوت عام و جهان مشمول نخواهيم داشت. اين يعني که آلمانِ هيتلري همرديف انگلستانِ پارلماني است.
اين همه به شدت يأس آور است. اما اين واقعيت از نکته يي بديهي نشأت مي گيرد، نکته يي که ما اکنون در اين عصر پسا- فرويدي از آن آگاه ايم. روان آدمي ساختاري معقول و منطقي ندارد. از سوي ديگر، هر نظام اخلاقي يا نظام حکومتي بايد معقول و منطقي باشد. از اين رو، تمايلات شخصي و تجربه ي جمعي ناگزير با هم در تعارض قرار مي گيرند.
ماکياوللي نخستين نويسنده يي بود که حقيقت تلخي را در خصوص وضعيت بشري نشان داد. او فيلسوف بزرگي نبود، او فقط يک نظريه پرداز سياسي واقع بين بود. با اين حال، تفکر او بشريت را رو در روي يکي از ژرف ترين دو پارگي ها، دوپارگي يي به ظاهر نازدودني، قرار داد.
منبع مقاله :
استراترن، پل، (1387)، آشنايي با ماکياوللي، ترجمه ي پيام يزدانجو، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم.
/ج