محمد کاظمي ، شهيد کاظمي ،

بابا به آرزويش رسيد

گفت و گو با فرزند شهيد حاج احمد کاظمي شايد فرصت طلبي خبرنگارانه کسي مثل من به نظر بيايد، شايد هم اداي دين به او. هرچه باشد، چيزي از حرفهاي گفته و ناگفته کم نمي کند. احمد کاظمي دو پسر داشت: محمد سعيد متولد 1369،
جمعه، 10 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بابا به آرزويش رسيد
 بابا به آرزويش رسيد

 

نويسنده: مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس نجف اشرف





 
 گفت و گو با محمد کاظمي فرزند شهيد کاظمي (1)
گفت و گو با فرزند شهيد حاج احمد کاظمي شايد فرصت طلبي خبرنگارانه کسي مثل من به نظر بيايد، شايد هم اداي دين به او. هرچه باشد، چيزي از حرفهاي گفته و ناگفته کم نمي کند. احمد کاظمي دو پسر داشت: محمد سعيد متولد 1369، محمد مهدي متولد 1365. محمد مهدي الان در ترم دوم رشته IT واحد تهران جنوب دانشگاه آزاد درس مي خواند. ده روز بيشتر از شهادت سردار کاظمي نگذشته بود که با او در منزشان گفت و گو کرديم. گفت و گويي که خيلي جاها به خاطر بغضي که محمد خيلي نگه اش مي داشت، متوقف مي شد. خيلي از آنچه محمد گفت، براي خانواده شهيد کاظمي مي ماند. آنچه مي خوانيد، چيزهايي است که فکر کردم اگر هم روي کاغذ بيايند، باز هم مي توانند معنا داشته باشند. اين گفت و گو مي ماند و عذاب وجدان من از اينکه با سؤالهايم همه آنچه را که محمد داشت فراموش مي کرد نا خواسته به يادش آوردم.
اين طور تعريف مي کنند، حاج احمد خيلي به عزاداريهاي ماه محرم و دهه فاطميه تعلق خاطر داشته است. اين روزها که هم به چهلم احمد کاظمي نزديک مي شويم و هم چند روزي بيشتر از عاشورا نگذشته، آنچه محمد گفته خواندني تر مي شود. اگر آن عاشورايي هاي قرن 14 هجري بودند و اگر ما با اينکه ادايش را در مي آوريم که مي فهميم، هيچ وقت نمي توانيم بفهميم اين عاشورايي ها کي بودند و چه کردند، دست کم مي توانيم دلمان را به خواندن اين جور گفت و گوها خوش کنيم که يعني مي دانيم حاج احمد کاظمي کي بود، حسين خرازي کي بود، مهدي باکري کي بود، ابراهيم همت کي بود...

• وقتي خبردار شدي از شهادت پدرت، اولين چيزي که به نظرت رسيد چه بود؟

 گفتم خوش به حالش! يکي از برزگترين آرزوهاي پدرم شهادت بود. خوشحال شدم که بالاخره به آرزويش رسيد. خيلي ناراحت بود که از رفيقان شهيدش جامانده است. هميشه مي گفت اين که هنوز نرفته ام به اين خاطر است که حتماً يک گيري در وجودم هست که نگه ام داشته است. مي گفت از خدا مي خواهم من را به خاطر دوستان شهيدم هم که شده ببخشد و ببردم کنار همانها.

• آن موقع که خبر شهادت بابا را شنيدي، اول به اين فکر کردي که پدرت بالاخره به آرزويش رسيد، يا به اين فکر کردي که پدرت را از دست داده اي و سايه اش دست کم به طور مادي از سرت کم شد؟

 اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که الان بايد چه کار کنم! حالا ديگر مادر و برادرم به من نگاه مي کردند. اما براي بابا که واقعاًً خوشحال بودم. چون مطمئن هستم جايش خوب است.

• وقتي که شهيدان جديدي را تشييع مي کردند يا وقتي که کساني مثل شهيد صياد شيرازي به شهادت مي رسيدند، هيچ موقع پيش خودت فکر مي کردي که ممکن است روزي پدر تو جاي آنها را بگيرد و روزي تو پسر شهيد کاظمي بشوي؟

 هيچ وقت چنين فکري نمي کردم. هر وقت شهيدان را مي آوردند، متأثر مي شدم اما اصلاً فکرش را نمي کردم.

• رفتي اروميه که محل شهادت پدرت را ببيني؟

 نه، اتفاقاً من گفتم که مي خواهم بروم اروميه، محل حادثه را ببينم. گفتند نه، نمي شود بروي. کساني که مي خواستند تسليت بدهند، مي آمدند و مي رفتند. آمدند با من صحبت کردند که حالا چه کار بايد بکنيم و چه طور مراسم بگيريم. عملاً فرصت نبود بروم اروميه. هوا هم مساعد نبود.

• در اين مدت هواي برادرت محمد سعيد و مادرت را داشتي؟

 او خيلي اذيت شد سر اين قضيه. هم خبر را بد گرفت و هم بيشتر به پدرم وابسته بود. بابا خيلي به سعيد توجه داشت. به او خيلي محبت مي کرد. اين قدر که گاهي من به بابا اعتراض مي کردم که «لوسش نکن».
سعيد خيلي اذيت شد. خيلي سعي کردم جلوي خودم را بگيرم و محکم باشم که سعيد و مادرم بيشتر از اين اذيت نشوند. مي خواستم سعيد بتواند يک جورهايي به من تکيه کند. حال مادرم هم خيلي بد بود اين چند روز. فشارشان روي 4 هم آمد. فکر مي کنم 10 تا آمپول تقويتي به شان زدند که سر پا بمانند.

• چه شد که شهيد کاظمي در گلستان شهداي اصفهان به خاک سپرديد؟ مگر نجف آبادي نبود؟

 به نظر من مردم نجف آباد هم حق داشتند که انتظار داشته باشند بابا را در نجف آباد به خاک بسپارند. بالاخره مي گفتند فرمانده شهداي لشکر نجف اشرف بوده و فرمانده شان بايد پيش آنها در نجف آباد به خاک سپرده شود. مي گفتند افتخار نجف آباد است و بايد اينجا خاک سپاري شود. از طرفي هم بابا هميشه به من و مادرم مي گفت من را حتماً کنار قبر شهيد حسين خرازي خاک کنيد. اين را به خود من نگفته بود اما برايم گفته اند که به دوستانش مي گفت دري از درهاي بهشت، از کنار قبر خرازي به آسمان باز مي شود. يک هفته قبل از شهادت بابا بود که چهار نفري دور هم نشسته بوديم. گفت يک ورق کاغذ بياور من وصيت نامه ام را بنويسم. در آن وصيت نامه قسم داد که من را حتماً پيش قبر خرازي دفن کنيد. سعيد خيلي ناراحت شد. گفت بابا چرا اينقدر ما را اذيت مي کني؟! اين حرفها چيست؟! وصيت نامه را گرفت و از ناراحتي اش پاره کرد که اين کارها چيست. به همين خاطر من مصمم بودم پدر در گلستان شهداي اصفهان و کنار شهيد خرازي به خاک سپرده شود.

• شهيد را چطور به خاک سپرديد؟

 روز عيد قربان که آقا آمده بودند در مسجد دانشگاه بالاي سر پيکر شهيدان حادثه فالکون، سردار سليماني ازشان يک انگشتر گرفت و يک عباي آقا را. به آقا گفت آن انگشترتان را بدهيد که خيلي باش نماز شب خوانده ايد. وقتي خواستيم بابا را خاک کنيم، سردار سليماني رفت داخل قبر. عباي آقا را پهن کرد. مقداري تربت کربلا آورده بود. آن را روي عبا پخش کرد. خانواده شهيد خرازي هم آنجا بودند. آن ها هم خواستند از همان داخل قبر بابا به قبر شهيد خرازي سوراخي درست کنند و مقداري از آن تربت کربلا را در قبر شهيد خرازي هم بريزند. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر آقا را هم گذاشتند زير زبان بابا. من و سعيد هم بالاي سر قبر ايستاده بوديم. آنجا هم سعيد خيلي بي تابي مي کرد. رفت پائين توي قبر و به زور از بابا جدايش کرديم. سردار سليماني و دکتر قاليباف هم خيلي متأثر بودند. عبا را دور بابا پيچيدند و... تمام شد! به ما اجازه ندادند بالاي سر قبر بمانيم و ببينيم که دارند خاک مي ريزند...

• حالا که پدر را در گلستان شهداي اصفهان به خاک سپرديد، دلتان براي آنجا تنگ نمي شود؟

 خب چرا، به همين خاطر هم با مادرم و سعيد قرار گذاشته ايم که پنج شنبه جمعه ها را برويم پيش بابا.

• چه چيزي از توصيه هاي پدر را بيشتر به ياد داري؟

بابا خيلي روي زيارت عاشورا و قرآن تأکيد داشت. هميشه به من و سعيد مي گفت قبل از خوابيدن و قبل از بيرون رفتن از خانه، هر قدر که مي توانيم قرآن بخوانيم. مي گفت تأثيرش را در زندگي تان مي بينيد و تا حالاش هم ديده ايم اين تأثير را. قرآن خواندن و زيارت عاشوراي خودش که ترک نمي شد. هر روز صبح در راه محل کارش داشت زيارت عاشورا را مي خواند. صبح هاي جمعه هم چهار تايي دور هم مي نشستيم در همين اتاق و سوره جمعه را مي خوانديم.

• آخرين بار که نشستي با پدرت گپ زدي و حال و احوال حسابي کردي، کي بود؟

 همان شب شهادتش نشسته بوديم دور هم و حرف مي زديم. حالا که فکر مي کنم، مي بينم چه لحظات شيريني بودند.

• چه گفتيد با هم؟

 گپ آخرمان، خيلي گپ با حالي بود. وقتي شب رسيد خانه يک سي دي با خودش آورده بود. گفت محمد، اين سي دي را بگذار ببينيم چي هست. به قول خودش «مشق» هايش را هم پهن کرده بود جلوي خودش. سي دي يک گزارش ويديويي بود از عمليات ثامن الائمه. بابا مي گفت من خودم تا حالا اين فيلم را نديده ام. هر کس را که در فيلم نشان مي داد، مي گفت خصوصيتش اين بوده و چطوري شهيد شده. خلاصه بيشترشان شهيد شده بودند. در فيلم نشان مي داد که بابا داشت نيروهايش را توجيه عملياتي مي کرد و فقط يک زير پيراهني تنش بود. ريش هايش هم خيلي بلند و به هم ريخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود به شان برسد. اما آنها که مي گفت شهيد شده اند، اغلب خيلي تميز و مرتب و شيک بودند. سعيد به بابا گفت «ببين اينجور آدمها شهيد مي شوندها! تو مي خواهي با اين قيافه به هم ريخته و نامرتب شهيد بشوي؟!» بابا خيلي خنديد به اين حرف سعيد. البته احساس کردم ياد شهادت هم کرده و دلش گرفته و مي خواهد با خنديدين هايش ما متوجه نشويم. فيلم که تمام شد بابا گفت 25 سال از وقتي که اين فيلم را گرفته اند مي گذرد. ما براي چه مانده ايم و... يک خرده از اين چيزها گفت. شب هم سعيد را برد پيش خودش خواباند. صبح که مي خواست برود، من ديگر نديدمش. اما سعيد که صبح زور بيدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را ديده بود و به اش گفته بود «مواظب خودت باش» پيش نيامده بود سعيد چنين حرفي بزند به بابا. هميشه هم وقتي به بابا چيزي مي گفتيم، به همان شکل نظامي جواب مي داد، «چشم قربان!» آن روز صبح هم به سعيد يک «چشم قربان» گفته بود و رفته بود.

• بيشتر پسرها حرفهايي دارند که هيچ وقت رويشان نمي شود يا دليلي نمي بينند به پدرشان بگويند. تو هم حرفي داشتي که به پدرت نگفته بودي و حالا دلت بسوزد که نگفتي؟

 نه، هر حرفي بود مي رفتم به بابا مي گفتم. با او خيلي راحت بودم. تصور عمومي اين است که افراد نظامي در خانه خيلي نظامي و شق و رق برخورد مي کنند. بقيه را نمي دانم چطور هستند، اما بابا اين طور نبود اصلاً. خيلي شوخ و خوش خنده بود. هر وقت خانه بود، حال و هوايمان فرق مي کرد، سرحالمان مي آورد.

• چقدر از وقت پدرت در خانه مي گذشت؟

 دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه. خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود. بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي آن ورتر مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه. من مي رفتم در يک اتاقي و مي نشستم به درس خواندن. بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و يک چرتي هم مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني نمانده بود، اما بابا که قطعاً خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت « خيلي مخلصيم »، « خيلي چاکريم »! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.

• احمد کاظمي براي تو بيشتر يک پدر بود، يا يک قهرمان يا يک نظامي معمولي که دارد به وطنش خدمت مي کند؛ مثل همه؟!

 اول از همه برايمان يک پدر واقعي بود. سنگ تمام گذاشت در پدري کردن. به فکر همه چيزمان بود. خيلي هم آينده نگر بود. از يک طرف هم مي توانم بگويم يک رزمنده بود.

• در ميان خودت و هم سن و سالهايت مي تواني کساني را پيدا کني که روزي بتوانند جاي احمد کاظمي ها، حسين خرازي ها، ابراهيم همت ها و مهدي باکري ها را پر کنند؟

 اميدوارم باشند همچنين کساني. اما نسل من با نسل آنها خيلي از زمين تا آسمان فرق مي کند. آن ها در انقلاب و در طول مبارزه ها پخته و آب ديده شدند. خود من که چيز زيادي از جنگ به ياد ندارم. از وقتي يادم مي آيد، امنيت داشته ام و اين امنيت همان است که به خاطرش به شهيدان و جانبازان و آنها که جانشان را کف دستشان گذاشتند و دفاع کردند، مديون هستم، فکر مي کنم اگر آنها نبودند، خيلي از اين حرفهايي را که الان مي گوييم، نمي توانستيم با هم رد و بدل کنيم. اصلاً تصور اين که چنان کساني بيايند بالاي سر ما برايم غير ممکن است.

• روزي که صدام سقوط کرد و بعد هم با آن قيافه عجيب و غريب در آن چاه پيدايش کردند، پدرت چه احساسي داشت؟

 خيلي دلش براي او سوخت. مي گفت اين بدبخت را نگاه کن که به خفت و خواري افتاده است. واقعاًً برايش افسوس مي خورد که خودش را نابود کرد. فيلم محاکمه صدام را هم گرفته بود. آورده بود خانه مي ديد و مي خنديد. مثلاً يک جايش بود که صدام مي گفت من هنوز رئيس جمهور قانوني عراق هستم. آن جا بابا خيلي خنده اش گرفته بود.

• کدام خصوصيتش بيش از همه به نظرت مي آمد؟

 نمي دانم اين را بگويم يا نه، اما پدرم خيلي در پوشش و ظاهرش ساده بود. هميشه دوست داشت ساده ترين لباس را بپوشد. به سر و ضع خانواده خيلي اهميت مي داد که حتماً لباسمان نو باشد، تميز باشد، شيک باشد... اما خودش تنها چيزي که برايش مهم بود، تميزي لباس بود. يک بار براي روز پدر من و سعيد و مادرم رفتيم برايش يک دست کت و شلوار خريديم اما هر کار کرديم نپوشيدش. بعضي وقتها که مي خواست بيرون برود و نمي خواست لباس نظامي بپوشد، به من مي گفت محمد يک کاپيشن به من بده بپوشم. يک لباس را آنقدر مي پوشيد که برايش مي انداختيم دور! با اينکه وقتي داشتيم وسائل شخصي اش را جمع مي کرديم، ديديم چقدر لباس نو داشته و به آنها دست نزده است. خيلي در خانه کمک کار بود. به گل و گياه و باغباني خيلي علاقه داشت. در خانه هم جارو کردن ضبط و ربط خانه با او بود. اگر حسش را داشت، آشپزي هم مي کرد که مادرم استراحت کند. اين آخري ها ريه اش که شيميايي بود بيشتر اذيتش مي کرد. نبايد سرخ کردني مي خورد و ما هم به خاطر او سرخ کردني نمي خورديم. به همين خاطر بيشتر غذاهايي درست مي کرد مثل آب گوشت که خودش هم بتواند بخورد. قبل تر که که حالش بهتر بود، همه جمعه ها غذا با بابا بود. نمي گذاشت مادرم برود داخل آشپزخانه.

• آخرين توصيه پدرت به شما چه بود؟

بعد از شهادت بابا يکي از دوستانش او را خواب ديده بود و بابا گفته بود به محمد بگو حتماً قبل از هر کاري با مادرش مشورت کند. من هم گفتم چشم!

پي‌نوشت‌ها:

1-اين مصاحبه در ويژه نامه نسل روزنامه ي جام جم در تاريخ 84/10/25 چاپ شده است.

منبع مقاله :
گردآورنده: جانمراد احمدي؛ زير نظر: رجبعلي رحيمي؛ به کوشش مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس لشکر 8 نجف اشرف؛ (1384)، تمناي شهادت: زوايايي از خصوصيات سردار سرلشکر شهيد احمد کاظمي فرمانده نيروي زميني سپاه از زبان همرزمان/ با آثار و گفتاري از احمد کاظمي [... و ديگران]، قم: مجنون، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط