نويسنده:آناهيتا فرهادي*
منبع: راسخون
منبع: راسخون
چكيده
پژوهش حاضر، در آغاز، ميان دو مفهوم حق الهي حکومت و فره ايزدي در تاريخ سياسي ايران تمايز قائل ميشود؛ به اين ترتيب كه فره ايزدي، عبارت از تبارنامهاي است كه فرمانروايان را به خانداني معتبر متصل ميكند، حال آن كه حق الهي حکومت، حقي است كه براي فرمانروايي بر مردمي، به طور مستقيم يا با واسطههايي كه توضيح داده ميشوند، از سوي خداوند به فردي واگذار ميگردد. آنگاه، تبارنامهي صفويان معرفي ميگردد و توضيح داده خواهد شد كه چگونه به وسيلهي اين تبارنامه، صفويان حق الهي حکومت و فره ايزدي را با يكديگر آميختند. اين تبارنامه، كه بسيار شهرت دارد، نشان ميدهد كه تبار ايشان به امام موسي كاظم، هفتمين امام شيعيان ميرسد. سپس به ارزيابي دقت تاريخي آن خواهيم پرداخت و نشان خواهيم داد كه اين تبارنامه داراي سنديت نيست و صفويان آن را جعل كردهاند.كليدواژگان
حق الهي حکومت، فره ايزدي، صفويه، سيادت، احمد كسروي، ابراهيم ادهم.نسب صفويه؛
در بادي امر ضروري است تمايزي ميان دو اصطلاح پر كابرد در تاريخ سياسي ايران گذارده شود؛ حق الهي حکومت و فره ايزدي. فره ايزدي همان صفتي است که داريوش هخامنشي در سنگ نوشتههاي خود به آن اشاره ميكند. بر اساس گزارش وي، تبار او، پسر پس از پدر، شاه بودهاند. اين يعني فرد حاکم داراي صلاحيت فرمانروايي بر جمع بوده است، چون پدران او داراي اين حق بودهاند و توانستهاند جامعه را خوب اداره کنند. همين الگو را ميتوان در مورد افرادي مشاهده كرد كه تبار او، به پيامبر يا افراد داراي صلاحيتهاي مذهبي ميرسد كه از جانب خداوند مورد تأييدات ويژه قرار داشته اند. فرد داراي فره ايزدي، که معمولاً در جايگاه اجتماعي خوبي در يك خاندان قرار دارد يا فرمانرواي دولتي نوظهور است، ادعا ميکند که تبارش به يكي از پادشاهان يا يك پيشواي مذهبي يا شخصي معروف، و البته خوشنام، ميرسد. اين مسأله به ويژه در تاريخ سياسي ايران خودنمايي ميکند. در ايران اردشير ساساني که به قدرت ميرسد، ادعا ميکند که ما از دودمان هخامنشيان هستيم و وقتي يعقوب ليث صفاري قدرت را به دست ميگيرد، مدعي ميشود که من از نسل ساسانيان هستم.چنگ زدن به تباري آبرومند، يا به اصطلاح فني واژه، ادعاي فره ايزدي با ظهور نادر شاه افشار براي هميشه از تاريخ سياسي ايران كنار رفت، هر چند حق الهي سلطنت سرنوشت جداگانهاي داشت. نادر شاه افشار با شمشير به قدرت رسيد و قدرت خود را استقرار بخشيد؛ بي آن که تبارش را به هيچ شخص مهمي برساند. نادر نام هفت پشت خود را نميدانست. اين واقعيت، براي قدرت سياسي او يقيناً بد بوده است. در اين زمينه، داستان خواستگاري نصرالله ميرزا پسر نادر بسيار شهرت دارد؛ از او ميخواهند هفت پشت خود را معرفي کند، و نادر او را راهنمايي ميکند که: بگو من پسر شمشير، نوهي شمشير و نوادهي شمشير هستم و به اين طريق، به عوض هفت پشت، تا هفتاد پشت خود را معرفي کن. (لكهارت؛ 195 :1357)
پس از نادر، هيچ پادشاهي لازم نديد که نسب خود را به خاندان يا شخص معتبري برساند؛ و هيچ کس هم اين کار را نکرد. چه در مورد كريم خان زند، چه سلسلهي قاجار و چه خاندان پهلوي، تبارنامهاي از خود فراهم نياوردند و نسب خود را به هيچ فرد نامآوري نرساندند. اين در حالي است كه در عصر صفوي، ادعاي رساندن نسب به پيشوايان مذهبي، به شكل نيرومندي رواج داده ميشد و همين امر، ايشان را نسبت به فرمانروايي بر سرزميني مسلمان، محق ميساخت.
حق الهي حکومت، معناي متفاوتي دارد و با فره ايزدي يكسان نيست. توسل فرد به حق الهي حکومت، يعني اين که شخص فرمانروا از سوي خداوند براي فرمانروايي برگزيده شده و پيروزي هايي که در نبردهاي خود به دست ميآورد، از جانب خداوند به وي اعطاء ميشود؛ نه اين که در اثر دليري و سلحشوري مردم و سربازانش به پيروزي رسيده باشد. اين نكته را ميتوان در ادبيات سنتي ايران نيز مشاهده كرد؛ سعدي در سر آغاز باب پنجم بوستان ميگويد:
سعادت به بخشايش داور است *** نه در چنگ و بازوي زورآور است
چو دولت نبخشد سپهر بلند *** نیاید به مردانگی در کمند
(سعدي؛ 322 :1359)
به اين ترتيب، فرد حاکم قدرت خود را به طور مستقيم از خداوند گرفته و بي ترديد تنها در برابر خداوند نيز پاسخگو خواهد بود. اين به آن معناست که پادشاه به کلي از پاسخگويي معاف است. رعيت، طبق الگوي تاريخي قدرت در ايران، اجازه ندارد پادشاه را بازخواست کند؛ او تنها از سوي خداوند مورد بازخواست قرار ميگيرد و خدا هم که در جهان ديگر اين بازخواست را انجام خواهد داد. پس پادشاه در نظامي با حق الهي حکومت، از هيچ قانوني پيروي نميكند و به بيان ديگر، سخن او قانون است.
اينجا نقش مذهب و نهاد روحانيت بسيار پر رنگ ميشود. کليسا در سدههاي ميانه، به عنوان قدرتي موازي قدرت پادشاهان محلي قرار داشت و به نوعي، محدود كنندهي قدرت ايشان بود، چرا كه ميتوانست قانوني فراتر از تواناييهاي ايشان را شرح دهد: قانون الهي. اقتدار اين نهاد هم به اندازهاي بود که بتواند پادشاه محلي را مهار کند. چنين اقتداري در وهلهي اول نياز به اين دارد که در جامعهي مورد نظر، دستگاه حکومتي مرزهاي روشني با دستگاه مذهبي داشته باشد؛ در وهلهي دوم نهاد روحانيت بايد آن قدر نزد مردم اقتدار معنوي داشته باشد که حکومت مخالفت هاي او را منجر به اعتراض جمعي احساس کند و به خود اجازه ندهد که با اقتدار سياسي، روحانيت را از صحنه حذف کند. و در وهلهي سوم اين دستگاه مذهبي نبايد از لحاظ مالي به حکومت وابسته باشد؛ که در اين صورت در جايي که بايد، از مردم حمايت نخواهد کرد. زيرا قطع بودجه اش از جانب حکومت منجر به نابودي اش خواهد شد. اين ها همه دربارهي دستگاه کليسا صدق ميکرد. اما در دورهي صفوي، روحانيت شيعه هنوز به مرحلهاي نرسيده بود كه اين وظيفه را دربارهي جامعهي ايراني به عهده بگيرد.
تشيع همچون تسنن، ديرزماني وابستهي دستگاه حکومت بود. فقيهي مشروعيت داشت که اين مشروعيت را از نهادي بگيرد؛ و تنها نهاد سياسي جامعهي ايراني شاه بود. اين مبناي مشروعيت، دستكم در دورهي صفويه، از جانب شاه داده ميشد. به اين ترتيب واضح است که فردي شيخ العلماء و فقيه مشروع ناميده ميشد که پاسبان منافع شاه و دستگاه حکومتي باشد. در اين صورت، شاه به مشروعيت او تن ميداد و براي او قدرتي به ارمغان ميآورد: قدرتي براي يک فرد غير از شاه، آن هم در سيستم استبداد ايراني. واضح است که صاحب اين قدرت، هر دامنه اي که ميخواهد داشته باشد، بايد «معتمد» باشد. اين وضع علماي معتمد، تا جايي ادامه دارد که شيخ عبدالکريم حائري يزدي (1936-1858م.) حوزهي علميهي قم را تأسيس کرد. اينجا تبعيت تشيع از قدرت به پايان رسيد، چرا كه حاشيهي امنيتي براي خود فراهم آورد كه از وجوه شرعي اهل بازار و محبوبيت مردمي ناشي ميشد.
در ايران عصر صفوي اما، اين هر دو نهاد به هم پيوسته اند. شخص شاه سلطان حسين منصب شيخ الإسلامي را به محمدباقر مجلسي ميدهد (نسخهي خطي شمارهي 9596 کتابخانهي آستان قدس رضوي را ببينيد) و مجلسي هم در مقابل، آرزو ميکند که خدا پايه هاي دولت صفوي را استوار کند و آن را به دولت حضرت قائم بپيوندد. (مجلسي؛ 4 :1 :1371)
اما موضوع اصلي پژوهش حاضر، حق الهي حكومت در عصر صفوي نيست. بلكه تلاش ايشان براي فراهم آوردن تبارنامهاي مورد نظر پژوهش حاضر است كه ميتوانست براي ايشان فره ايزدي به همراه بياورد. در مورد صفويه فره ايزدي با حق الهي حکومت در هم آميخته اند.
تبار مادري شاه اسمائيل، خلاف تبار پدرياش، بدون تغيير به دست ما رسيده است. مطابق آنچه در نمودار زير مشاهده ميشود، اين نسب نيز به خانداني پادشاهي ميرسد.
«شاه اسمائيل بن سلطان حيدر سلطان جنيد بن سلطان ابراهيم بن الشهير [به] شيخ شاه بن سلطان [خواجه علي] بن سلطان صدر الدين موسي بن شيخ صفي الدين اسحاق بن امين الدين جبرييل بن صالح بن قطب الدين بن صلاح الدين رشيد بن محمد الحافظ بن عوض الخواص بن فيروز شاه بن محمد بن شرف بن محمد بن حسن بن محمد بن احمد الاعرابي بن محمد القاسم بن ابوالقاسم حمزه بن الامام الهمام ابي ابراهيم موسي الكاظم.»
(اسكندر بيك منشي؛ 13 :1351)
رساندن نسب به امام شيعه ــ که با واسطه هايي به پيامبر اسلام نيز ختم ميشود ــ به اين معناست که حکومت صفوي داراي فره ايزدي است. يعني اين که اگرچه اين افراد [امامان شيعه] در طول تاريخ به قدرت نرسيدند، اما بنا به اعتقاد شيعه تنها کساني بوده اند که لياقت حکومت و اعمال قدرت بر مردم را داشته اند. پيامبر اسلام پس از فتح مدينه در اين شهر تشکيل حکومت داد؛ و قدرت را پس از خود به علي ابن ابيطالب ــ امام اول شيعه ــ تفويض نمود. و ناچار پس از او بايد اين قدرت به ترتيب به ساير امامان واگذار گردد. از آنجا که نفر دوازدهم اين سلسله در نظر تشيع همان منجي موعود است و در عين حيات، غيبت نموده و حضور فيزيکي ندارد، نمي توان قدرت سياسي را عملاً به او سپرد. در نتيجه، كساني كه ميتوانند خود را به نحوي جانشين اين امامان دوازدهگانه معرفي كنند، ميتوانند با اين ابزار به قدرت برسند.
در نگاهي كاملتر به اين تبارنامه، ميبايد تاريخگذاري حيات افراد اشارهشده در آن را نيز ارزيابي كرد. اين تاريخها عبارتند از:
شيخ صفي الدّين (1334- 1252 م) (735 – 650 ق)
صدر الدّين موسي (1392- 1305 م) (739- 704 ق)
رهبري (1392- 1334 م) (739 – 704 ق)
خواجه علي رهبري (1427 – 1392 م) (830 – 739 ق)
ابراهيم رهبري (1447 – 1427 م) (851 – 830 ق)
جنيد رهبري (1460 – 1447 م) (860 – 851 ق)
حيدر رهبري (1488 – 1460 م) (894 – 860 ق)
علي رهبري (1494 – 1493 م) (900 – 899 ق)
اسمائيل حيات (1523 – 1487 م) (930 – 893 ق)
رهبري (1523 – 1501 م) (930 – 907 ق)
دومين مسأله، مسألهي صحت و سقم اين تبارنامه است. اين که اين تبارنامه تا چه حد واقعي است و تا چه حد ميتوان به آن استناد کرد، محل بحث است. اين پرسش را به نحو جدي و براي اولين بار سيد احمد کسروي مطرح کرد. وي در مقالهاش در اين باره مينويسد:
«شيخ صفي در زمان خود «سيد» نبوده؛ يعني نه او خويشتن ادعاي سيادت داشته، نه ديگران او را به سيادت ميشناختهاند، و پدران او از بوميان قديم آذربايجان بوده جز نژاد آريايي نداشتهاند و پس از مرگ شيخ صفي بوده كه جانشينان او به سيادت برخاسته، با خواب و روايت مريدان، چنين نسبي براي خود درست كردهاند.»
(كسروي؛ 358 :1306)
در واقع، دربارهي جد اعلاي اين خاندان يعني شيخ صفي الدين اردبيلي سندي وجود دارد که ثابت ميکند اين شخص سني شافعي بوده و اصلاً شيعه نبوده است. حمدالله مستوفي که زمان زندگي اش در همان دورهي تاريخي است، در زمان حيات شيخ صفي الدين مينويسد: «شيخ صفي الدين اردبيلي در حيات است و مردي صاحب وقت و قبولي عظيم دارد و به بركت آن كه مغول را با او ارادتي تمام است، بسياري از آن قوم را از ايذاء به مردم رسانيدن باز ميدارد و اين كاري عظيم است. (مستوفي؛ 675 :1364) و در کتاب ديگرش نزهة القلوب، چهار سال بعد از مرگ شيخ صفي الدين اشارهي بسيار کوتاه، اما در عين حال بسيار مهم ميکند: اكثر [مردم اردبيل] بر مذهب شافعي اند و مريد صفي الدين عليه الرحمه اند. (مستوفي؛ 81 :1362)
پرسش مهم اين است که چگونه امکان دارد که يک نفر سيد شيعه باشد، اما مريدانش سني شافعي؟ به نظر ميرسد چنين امکاني وجود نداشته باشد. اين مسأله بعدها از سوي خود صفويه جعل شده است. اين سادات کاظمي در پي قدرت از تهيهي يک تبارنامهي جعلي فروگذار نکردند؛ آنها آخرين نسب سازان در جامعهي شرقي محسوب ميشوند. روايت ديگري نيز در دست ما هست كه نشان ميدهد ساكنان ايران پيش از اين دوره، سني بودهاند. ابنخلدون زماني كه دربارهي ابوحنيفه نعمانابن ثابت، يكي از ائمهي چهارگانهي اهل سنت، سخن ميگويد، «كل شهرهاي ايران» را مقلد وي مينامد. (ابنخلدون؛ 567 :1 :1988) و توجه به تاريخ حيات نويسنده (متوفي سال 808 هجري قمري) نشان ميدهد كه وي 73 سال پس از وفات شيخ صفيالدين اردبيلي چنين اظهارنظري دارد.
ساخت اين تبارنامه، در تاريخنگاري رسمي صفويان نيز اخلال ايجاد ميكرد. دربارهي نسب صفويه و اين که ايشان چگونه از زمان فيروز شاه زرين کلاه به قدرت دست يافته و حکومت ديني را با حکومت دنيوي در هم آميخته اند، اسکندر بيک منشي روايتي جالب توجه دارد:
«يكي از فرزندان سلطان الطريقت في العالم، ابراهيم ادهم كه اعلام ملك ستاني افراخته، همواره به غزا و جهاد اشتغال داشت و در آن زمان مردم مغان و اران و آن حدود از حليهي ايمان عاري و از شرف اسلام بيبهره بودند، آن سلطان غزا پيشه به شعلهي تيغ آبدار ساحت آن ولايت را از نور اسلام روشن ساخته، رسوم كفر و ظلم را برانداخت. امير فيروزشاه [زرين كلاه] را كه به حسب جمعيت صوري وجامعيت معنوي، قابليت حكومت ديني و رياست دنيوي داشت، بر ولايت اردبيل و توابع سرور و امير ساخت و او به مكنت و ثروت و خيول و دواب و غنايم به مرتبه اي بود كه در ساحت اردبيل گنجايي نداشت. از آن جا به بيشه كنار گيلان رفته در موضع رنگين رحل اقامت انداخت و در آن ولايت به تلقين مسايل ديني و تبيين معارف يقيني پرداخته، سفرهي افضال انعامش را بر قاضي و اداني گشاده بود.»
(اسكندر بيك منشي؛ 17 :1351)
در ادامه، اسكندر بيك چگونگي كوچيدن صفويان را شرح ميدهد. (اسكندر بيك منشي؛ 30-17 :1351) فيروز شاه زرين كلاه در بيشه كنار گيلان ساكن بوده است؛ عوض الخواص به اسفرنجان از توابع اردبيل رفته و محمّد حافظ نيز همان جا بوده است. صلاح الدّين رشيد به سوي كلخوران از توابع اردبيل رفته است؛ جايي كه قطب الدّين، صالح و جبرييل نيز آنجا ساكن ماندهاند. شيخ صفي الدّين، صدر الدّين موسي، سلطان خواجه علي و ابراهيم در خود اردبيل زيستهاند و در نهايت، جنيد به ديار بكر رفته است.
با قدري باريک بيني، روشن ميشود كه اين داستان ترتيب تاريخي وقايع را به هم ريخته است. ابراهيم ادهم که مانند فيروزشاه زرينکلاه در بين صفحات تاريخ گم شده و از او اطلاع شايان توجهي نداريم، يكي از زاهدان سدهي دوم هجري قمري (= سدهي هشتم ميلادي) است. اما هيچ نشانهي تاريخي براي اين باور در دست نيست كه وي شاهزاده اي در بلخ بود كه جذبهي زندگي دنيوي را زير پا گذاشت و به زندگي پارسا منشانه روي آورد. هردوي اين اظهارات آشكارا نادرست هستند. ابراهيم بن ادهم در 160ق./777م. در گذشت. بنابراين هيچ پسري از وي نميتوانسته در سدهي 11م./5ق. زنده باشد و به علاوه، چنان كه راجر سيوري ميگويد، اهالي مغان و اران در طول سدههاي هفتم و هشتم ميلادي (= 1 و 2 قمري) مسلمان شده بودند. (سيوري؛ 4-3 :1389)
احتمال دارد كه روايت ابراهيم ادهم، براي گره خوردن دين، دولت و تصوف به هم باشد. يعني از زمان جد اعلاي صفويان، قدرت ديني و دنيوي به واسطهي فردي از تبار متصوفه به ايشان اعطا شده است. يعني از اين نقطه است که اين تبارنامه از حالت سند تاريخي خارج شده و شکل يک سندسازي را به خود ميگيرد. ساير واسطه ها داراي ايراد زيادي نيست و ميتوانند مورد قبول قرار گيرند، اما از فيروز شاه که عبور ميکنيم، يعني دقيقاً از همان کسي که لقب شاه را از يک فرد مورد توجه از نظر مذهبي دريافت کرده است، اين سلسلهي طيبهي عليهي علويه با مشکلات بسياري در اين تبارنامه رو به رو است.
به نظر ميرسد تبارنامه از فيروز شاه تا صفي الدين (از طريق عوض، محمد، صالح، قطب الدين و جبرييل) خوب جاسازي شده و عموماً صحيح باشد، از نسل چهاردهم كه فيروز شاه را به امام هفتم، امام موسي كاظم ربط ميدهد، جعلي مينمايد و كار نويسندگان بعدي صفوي است. (مزاوي؛ 126 :1388) بخش مياني سلسلهي نسب كه طبق روايت رسمي مركب از هشت واسطه است، مورد ترديد بسيار است. از ميان هشت نفر، مشخصات چهار نفر با نام هاي محمد نيست. (سيوري؛ 3 :1389)
فيروزشاه زرين کلاه احتمالاً کرد بوده و از ميان کردها به حکومت ترک ها رسيده باشد. محقق بزرگ ترك، زكي وليدي طوغان نتيجه گيري كرده كه شكي نيست كه سلاطيني چون شاه اسمائيل و شاه تهماسب تمام هم و غم و كوشش خود را براي زايل كردن منشأ كردي شان مصروف داشته اند، تا اين كه فيروز شاه كرد را از نظر خصوصيت به خاندان پيامبر نسبت دهند و بدين وسيله نشان دهند كه شيخ صفي يك شيخ ترك شيعي بوده است و همين مسأله از شعار تركي هم مستفاد ميشود. (مزاوي؛ 124 :1388)
صفويه همين كه به استفاده از نيروي پوياي يك ايدئولوژي خاص قدرت يافتند، به خواست خود، شواهد موجود پيرامون خاستگاه خود را از بين بردند و به محو كردن شواهدي آغازيدند كه ممكن بود باعث ضعف كارآيي اين ايدئولوژي شود و پايه هايي را که اين ايدئولوژي بر آن استوار بود، مورد پرسش قرار دهد. (سيوري؛ 2 :1389) از اين جهت است که مطالعهي کامل و تأثيرگذار در اين مورد امکان ندارد؛ از اين جهت پرسش هايي اساسي دربارهي اين ردود نيز وجود دارد. اين پرسش که اگر در دورهي حمدالله مستوفي اهل آن خطه سني شافعي بوده اند، و به استناد اين قول او ميتوان در سيد بودن صفويان ترديد روا داشت، پس چگونه در دوره هاي بعد، نه فقط خود صفويه، بلکه تمامي اين پيروان نيز به طور دسته جمعي به تشيع گرويده اند، محل پرسش است. در گفتگويي که نگارنده با دکتر حسين ميرجعفري داشت، ايشان يادآور شدند که البته ميتوان براي اين تغيير مذهب دلايلي يافت، از جمله تضادهاي خانداني و قبيله اي.
نتيجه
صفويان، سلسلهاي كه پس از دورههاي طولاني آشوب و ناامني و چند پارگي، كشوري واحد و يكپارچه در سرزمين ايران پديد آوردند، به خوبي با مشكلات پديد آوردن چنين قدرت بزرگي آشنا بودند. آنها ناگزير كوشيدند در برابر رقيب بزرگ منطقهايشان، يعني امپراتوري نيرومند عثماني، دولتي با يكپارچگي مذهبي و توان نظامي پديد آورند. براي اين كار، نياز داشتند به مفاهيم كهن حق الهي حکومت و فره ايزدي متوسل شوند كه از دورهي باستاني، ابزاري مناسب براي گسترش قدرت سياسي در سرزمين ايران به شمار ميرفت. ايشان اين كار را با استفاده از تبارنامهاي صورت دادند كه تبار آنها را با واسطههايي، به امام موسي كاظم، هفتمين امام شيعيان ميرساند. اين تبارنامه ساختگي بود، اما به نظر ميرسد در زمان خود، داراي چنان درجهاي از استواري بوده است كه بتواند در ادارهي جامعه و ايجاد يكپارچگي سياسي به ايشان ياري رساند.پينوشتها:
* كارشناس ارشد تاريخ ايران اسلامي
كتابنامه؛اسکندر بیک منشی؛ (1351) تاریخ عالم آرای عباسی، با تنظیم و مقدمهي ایرج افشار، تهران، انتشارات امیر کبیر.
سعدي، مصلح بن عبدالله؛ (1359) بوستان سعدي، ويراستهي غلامحسين يوسفي، تهران، انتشارات انجمن استادان زبان و ادبيات فارسي.
سيوري، راجر؛ (1389) ايران عصر صفوي، برگردان كامبيز عزيزي، تهران، نشر مركز، چاپ نوزدهم.
كسروي، احمد؛ (1306) نژاد و تبار صفویه، مجلهي آينده، سال دوم، شماره 5، تير و مرداد 1306.
لکهارت، لارنس؛ (1357) نادرشاه، ترجمه و اقتباس مشفق همداني، تهران، انتشارات اميرکبير، چاپ دوم.
مجلسي، محمد باقر؛ (1371) حيوة القلوب، تهران، کتاب فروشي اسلاميه.
مزاوي، ميشل؛ (1388) پيدايش دولت صفوي، برگردان يعقوب آژند، تهران، نشر گستره، چاپ دوم.
مستوفى قزوينى، حمدالله بن ابىبكر بن احمد؛ (1362) نزهة القلوب، ويراستهي گاي لسترنج، تهران، دنياى كتاب.
مستوفى قزوينى، حمدالله بن ابىبكر بن احمد؛ (1364) تاريخ گزيده، تحقيق عبدالحسين نوايى، تهران، انتشارات اميركبير، چاپ سوم.
/ج