امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

رأفت اسلامي

زير رگبار گلوله، با قامتي استوار، جلوي ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را به جناح هاي راست و چپ خود هدايت مي کرد. لحظات سنگين درگيري به کندي مي گذشت. حاج حسين، بچه ها را يکي،
سه‌شنبه، 11 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رأفت اسلامي
 رأفت اسلامي

 






 

 امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

گفتار و رفتار متواضعانه با دشمن!

شهيد حسين روح الامين
زير رگبار گلوله، با قامتي استوار، جلوي ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را به جناح هاي راست و چپ خود هدايت مي کرد. لحظات سنگين درگيري به کندي مي گذشت. حاج حسين، بچه ها را يکي، يکي پيدا مي کرد. آهسته در گوش آنها نجوا مي کرد:
- «برادر خسته نباشي! تا نديدي شليک نکن! سريع جابه جا شو و پشت تخته سنگ بعدي سنگر بگير.»
در حالي که نوک قله را به برادر بسيجي نشان مي داد گفت:
- «چند نفر بيشتر نيستند.»
جلوتر از همه، خود را به زير تخته سنگي که دشمن از بالاي آن آتش افروزي مي کرد، رساند. با خاموش شدن آتش تيراندازي، تبسم دلنشين، صورت حاج حسين را زيباتر کرد. ناگهان چهره اش برافروخته تر شد. در جهت نگاه او چشم دوختم؛ دو نفر از افراد خود فروخته ي گروهک ها را دست بسته پايين مي آوردند. بسيجي نوجواني که آن دو نفر را پايين مي آورد، با صداي بلند گفت:
- «نامردها تا آخرين تيرشان را شليک کرده اند و حالا التماس مي کنند.»
حاج حسين به طرف آنها رفت و با آرامش، آنها را روي زمين نشاند و به آنها آب تعارف کرد. سپس مشخصات آنها را پرسيد. قيافه هاي شرور، سبيل کلفت آن دو نفر که لباس کردي بر تن داشتند و آرامش حاجي، خشم بسيجي نوجوان را چندبرابر کرد. اما حاجي همچنان با گرمي با اسيران صحبت مي کرد. وقتي در نگاه آن دو نفر خيره شدم، آثار ترديد و دودلي به وضوح پيدا بود. از يک طرف مي دانستند که چقدر شقاوت کرده اند و از سوي ديگر باورشان نمي شد که تا اين حد مهرباني به آنها بشود. گفتار و رفتار متواضعانه ي حاج حسين، آنها را منقلب و دگرگون ساخت. لذا هر دو نفر در ارائه ي اطلاعات و بازگو کردن اخبار از يکديگر سبقت مي گرفتند. آثار خجلت و شرمساري و اندوه در چشمان آنها ديده مي شد. با جمع بندي اطلاعات اخذ شده کار تعقيب ديگر مزدوران ادامه يافت.(1)

شما ببخشيد که...

شهيد عباس بايايي
حدود يک ساعتي از ظهر گذشته بود که من و تيمسار بابايي به قرارگاه شهيد همت رسيديم. بلافاصله نزد مسئول قرارگاه رفتيم. پس از سلام و احوال پرسي، شهيد بابايي گفت: «اگر غذايي مانده برادرمان ناهار نخورده.»
سرهنگ پرسيد: «خود جنابعالي ناهار ميل کرديد؟»
شهيد بايايي فکر کرد ممکن است از نظر تهيه ي غذا مشکلي داشته باشند گفت:
- «بنده اشکالي ندارم.»
سفره ي کوچکي پهن شد و به همراه شهيد بابايي مشغول خوردن غذا شديم. در محلي که ما نشسته بوديم يک پتو به در سوله آويزان شده بود و در داخل سوله، چند تن از خلبانان مشغول صحبت بودند و يکي از آنها به طور پيوسته از تيمسار بابايي بدگويي مي کرد. صدا به خوبي شنيده مي شد. چندبار خواستم بروم و به آن خلبانان يادآور شوم که تيمسار اينجا هستند ولي بابايي مانع مي شد. سرانجام سرهنگ مسئول قرارگاه پتو را کنار زده و به آن خلبان گفت:
- «جناب سرهنگ چقدر حرف مي زنيد؟»
آن خلبان براي دلجويي از مسئول قرارگاه به سوله ي ما آمد که ناگهان با ديدن تيمسار بابايي شگفت زده شد و از شدت شرم صورتش سرخ شد.
بي درنگ احترام محکمي گذاشت و بابايي بي آنکه نسبت به صحبت هاي او که همه را شنيده بود، واکنشي نشان دهد، برخاست و صورت آن خلبان را بوسيد و گفت:
- «برادر بنشين ناهار بخور.»
خلبان گفت: «قربان! از چه موقع تشريف آورده ايد؟»
تيمسار گفت: «وقت زيادي نيست.»
دوباره تيمسار به خلبان تعارف کرد که نهار بخورد. خلبان آمد و کنار من نشست و آهسته پرسيد: «چه موقع آمديد؟»
گفتم: «يک ساعتي هست.»
خلبان گفت:
- «پس تيمسار همه ي گفته هاي مرا شنيده.»
گفتم: «بله همه را. حرف به حرف.»
تيمسار که ديد خلبان شرمنده شده، آمد کنار او نشست و دستش را به دور گردن او انداخته و شروع کرد خيلي گرم با او صحبت کردن. به او گفت:
- «شما چاي خورده ايد؟»
خلبان گفت: «بله، چايي خورده ام.»
تيمسار گفت: «حالا با ما يک چايي مي خوري؟»
خلبان گفت: «خواهش مي کنم تيمسار! باعث افتخار است.»
در حين صرف چاي، خلبان رو به تيمسار کرده و گفت:
- «تيمسار مرا ببخشيد. عذر مي خواهم.»
شهيد بابايي گفت: «برادر! مگر کاري کرده اي که من شما را ببخشم. اصلاً من چه کسي هستم تا شما را ببخشم. جناب عالي بايد مرا ببخشي که شما را مأمور کرده ام که دور از زن و فرزند در اينجا خدمت کنيد.»
خلبان با شنيدن سخنان تيمسار بايايي و نوع برخورد او اشک در چشمانش حلقه زده بود. (2)

حق با اوست

شهيد حسن کاسبان
سال هزار و سيصد و شصت و چهار، فردي به اتهام همکاري با منافقين دستگير و توسط او به مرجع قضايي تحويل شد. مدتي بعد از اين دستگيري، برادر متهم به من برخورد و گله کرد که: «حق نظامه که مخالفين خودش را دستگير و بازجويي کنه، اما اهانت به متهم جايز نيست. من از حسن که فرد متدينيه، گله مندم، چرا اين موضوع را رعايت نکرده.»
از من خواست، موضوع را با حسن در ميان بگذارم. وقتي با حسن مطرح کردم، گفت: «آن متهم توي منزل، جلوي چشم خانواده اش، اهانت هاي زيادي به امام کرد. خيلي تلاش کردم به خودم مسلّط باشم. وقتي او را به داخل ماشين هدايت کرديم، بازم ادامه مي داد. من هم از کوره در رفتم و حرف هايي به او زدم. اما حرف برادرش حقه، بايد از اين بابت، از او عذر بخواهم.» (3)

رأفت اسلامي

شهيد ميرقاسم ميرحسيني
با وجود مسئوليت هاي متعدد، نمي توانست از ياد بچه هاي بسيجي غافل بماند و از هر فرصتي براي ديدار آنها استفاده مي کرد. زيرا به خوبي مي دانست که عزت و سربلندي همه ي ما، در گرو جانفشاني هاي همين بسيجي هاي بي ادعا و مخلص است. پس از عمليات والفجر هشت، يک روز با حاج قاسم، در محور خور عبدالله، عازم سرکشي به نيروها بوديم ناگهان چشم ما به يک عراقي افتاد که در لابه لاي درخت ها پنهان شده بود. از پريشاني و ضعف او معلوم بود چند روز غذا نخورده و در حال ترس و گريز به سر مي برده است. حاج قاسم با ديدن او متأثر شده و دستور داد با اسير به ملايمت رفتار کنند و به او آب و غذا بدهند. من که از رفتار محبت آميزش متعجب شده بودم، از ايشان علت آن همه دلسوزي نسبت به دشمن را پرسيدم. با مهرباني گفت:
- «او تا ديروز دشمن ما بود، اما امروز اسير ماست. رأفت اسلامي به ما اجازه نمي دهد که با اسير خود بدرفتاري کنيم. يقين دارم اگر به شناخت مي رسيد، هرگز به ما حمله نمي کرد.»
به چشم هاي شبنمي حاج قاسم نگاه کردم و آهسته گفتم:
- «خدايا اين فرمانده ي شجاع چه قلب مهربان و منطق زيبايي دارد.» (4)

عذرخواهي کرد

شهيد محمد بروجردي
سوار موتور بوديم و از کوچه پس کوچه هاي خيابان هاي سر قرار مي رفتيم. داشتيم از پيچ کوچه اي مي گذشتيم که با يک عابر پياده برخورد کرديم. طرف صدايش درآمد و شروع کرد به ناسزا گفتن.
کمي جلوتر، بروجردي موتور را نگه داشت و دور زد. نگران درگيري بودم؛ نصحيتش کردم که: «تو کوتاه بيا، حالا او از روي ناراحتي يک حرفي زد، تو نبايد از کوره در بري و با او درگير بشي.»
چيزي نگفت. وقتي به کنار آن مرد رسيديم، از موتور پياده شد و صورت او را بوسيد و معذرت خواهي کرد.
انگار که آب سردي روي آتش خشم مرد ريخته باشند، از حرکتي که کرده بود، پشيمان شد و از ما عذر خواست! (5)

سلام کردن

شهيد محمد بروجردي
همسايه ي بروجردي بود، سر مسأله اي با برادر بروجردي درگيري پيدا کرد. ما همه بوديم، پا درمياني کرديم و به قضيه فيصله داديم.
فردا همسايه آمد پيش ما، خيلي عصباني بود. علتش را پرسيديم. به خاطر عصبي بودنش اول چيزي نگفت و فقط صحبت از اين مي کرد که: «او من را مسخره کرده!»
- «کي؟»
- «بروجردي!»
- «چطوري؟»
- «صبح وقتي مي خواست از کنارم رد بشه، در حالي که لبخندي مي زد، به من سلام کرد!»
گفتم: «سلام کردن که عيب نيست، خيلي هم خوبه. حتماً خواسته قال قضيه را بکنه و با تو آشتي کنه.»
مرد صدايش را بلند کرد که: «نه آقا! اين حرفها نيست، هنوز يک روز از دعوامون نگذشته، همين ديروز بود که من و داداشش دست به يقيه شديم. مگر امکان داره که انسان يک روزه اين قدر عوض بشه؟»
هنوز داد و قال مي کرد که بروجردي از راه رسيد. باز همان لبخند هميشگي و باز همان سلام. اين لبخند و سلام، هماني بود که ديروز آن مرد را به خشم آورده بود. سلامي که همه اش نشان از بزرگواري و گذشت او مي داد و لبخندي که نشانگر صميميت او بود.
وقتي توانستيم اين را به آن مرد حالي کنيم، خشمش را فرو خورد، راضي شد و آشتي کرد. (6)

بيا برويم عيادتش

شهيد حسن آبشناسان
همه ي معلم ها و مدير، حسن را مي شناختند، نه اين که ديده باشندش. از بس درباره اش حرف مي زدم. مدرسه خيلي دور بود؛ آخرهاي شمس آباد. به مديرمان گفتم که مي خواهم بروم يک جاي نزديک تر. مي گفت: «دلم نمي آيد اجازه بدهم بروي، اما مي دانم دست تنها با سه تا بچه سخت است. اما بايد مقطع موافقت کند.» رفتم اداره پيش مسئول مقطع. گفتم که «خانه مان خيلي دور است بايد به بچه هاي خودم هم برسم. مدرسه براي من بد مسير است.» گفت: «همين؟ اين ها که براي انتقال کافي نيست.» گفتم: «همسرم جبهه است. دير مي رسم خانه، بايد بالاي سر بچه هايم باشم.» گفت: «شوهرتان ارتشي است؟» گفتم: «بله» گفت: «خب وظيفه اش را انجام مي دهد. يک عمر حقوق گرفته براي همچون روزي.» گفتم «اما خيلي از هم درجه هاي شوهر من نشسته اند زير باد کولر توي خانه هاي خودشان.» گفت: «خب شما هم فوق العاده هايش را مي گيريد.»
فوق العاده! وقتي حسن شهيد شد، صد و هفتاد تومان؛ صد و هفتاد تا تک تومان همه ي حساب بانکيش بود. خيلي دلم سوخت. رفتم پيش رئيس منطقه. خودش انتقالم را درست کرد براي مدرسه ي عباس ارومي، نزديک خانه؛ همان مدرسه اي که بعدها شد شهيد آبشناسان.
حسن که از جبهه برگشت، همه را برايش تعريف کردم. گفتم: «غريبه ها هيچ، تو که نيستي، آشناها هم سراغي از ما نمي گيرند. يکيشان زنگ ما را نمي زند که زنده ايد يا مرده؟» گفت: «توقعي از مردم نداشته باش. اگر کمک مي خواهي از خدا بخواه نه از آدم ها.»
خيلي بعد وقتي حسن در جبهه هاي کردستان بود. مسئول مقطع ابتدايي، همان که آن حرف ها را زده بود، تصادف کرد. بيمارستان بستري بود، خبرش را که به حسن دادم. گفت: «بيا برويم عيادت.» کتابِ مغز متفکر جهان شيعه، امام جعفر صادق (عليه السلام)، را خريد و تقديم نامه نوشت و امضاء کرد؛ سرهنگ آبشناسان. رفتيم بيمارستان اتفاقاً يکي از دکترها، اهل جنگ و جبهه بود. حسن را شناخت. خيلي اظهار ارادت کرد. گفتم: «پس حالا که آشنا درآمديم، سفارش ما را به اين آقا بکنيد که اين قدر اذيتمان نکند.» گفت: «سفارش او را بايد به شما بکنم، چه طور جرأت کرده شما را اذيت کند؛ خانمِ سرهنگ آبشناسان؛ پدرِ کردستان را.» دکتر با ما آمد و معرفي کرد. حسن هم احوال پرسيد و کتاب را داد. مسئول مقطع، خيلي خجالت زده شده بود، دائم عذرخواهي مي کرد. عاقبت حسن پيشانيش را بوسيد و برگشتيم. (7)

پي نوشت ها :
 

1. قاف عشق، صص 60-59.
2. پرواز تا بي نهايت،صص 189-188.
3. حديث قرب، ص 61.
4. از هيرمند تا اروند، ص 166.
5. چون کوه با شکوه، ص 90.
6. چون کوه با شکوه، ص 91-92.
7. نيمه ي پنهان ماه 12، صص 54-53.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط