تواضع و فروتني در سيره ي شهدا
گفتگوي خودماني
شهيد محمد بروجرديدر روستاي مير آباد واقع در جاده ايرانشهر - سردشت، يکي از ضد انقلابيون را به اسارت گرفته بوديم و شهيد بروجردي خيلي خودماني با او صحبت مي کرد و سؤال مي کرد که: « کجا بودي؟ جمعي چه گروهي هستي؟ »
آن اسير هم مي خنديد و جواب مي داد، ما هم اين طرف عصباني بوديم از اين که آن اسير چطور بي خيال با حاجي حرف مي زند. بعد از چند دقيقه گفتگو، حاجي براي چند لحظه اي از اسير جدا شد و رفت. در اين موقع يکي از بچه ها به آن اسير گفت: « تو مي داني که او فرمانده ي قرارگاه حمزه ( عليه السلام ) است؟ »
اسير که تعجب کرده بود و باورش نمي شد، گفت: « عجب! من فکر مي کردم که يک پاسدار معمولي است. » (1)
محل خدمت مهم نيست؛ نياز، مهم است
شهيد سيد ابراهيم کسائيانمن از شهيد کسائيان سؤال کردم: کجا مي خواهيد خدمت کنيد؟ يعني در کدام يک از واحدهاي لشکر حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله ) مي توانيد خدمت کنيد؟
شهيد کسائيان يک جمله ي قشنگي در جواب من گفت و آن، اين که: « ما براي خدمت آماده ايم و بسياري از بچه هاي لشکر را هم مي شناسيم. اما اين که ما کجا خدمت کنيم، براي من زياد مهم نيست، بلکه نياز مهم است. ما آن جا برويم و مشغول باشيم. » (2)
از تمجيد خوشش نمي آمد
شهيد عيسي خدريتازه از عمليات خيبر بازگشته بودم و براي ديدار خانواده از مشهد به زابل مي آمدم. نزديک شهرستان بيرجند بر اثر خستگي مفرط، در داخل اتوبوس خوابم برد. هنوز در رخوت خواب شامگاهي فرو نرفته بودم که احساس کردم کسي با ملايمت مرا تکان مي دهد و آهسته مي گويد: « بلند شو، اميد علي! بلند شو. عمليات شده است. »
در حالت خواب زدگي براي چند لحظه خودم را در جبهه تصور کردم. لذا شتاب زده وهراسان از جا برخاستم. آقاي خدري را ديدم که با همان صفاي هميشگي بالاي سرم ايستاده است. او نيز از بيرجند عازم زابل بود. خوشحال شدم و به ياد دوران هنرستان هم ديگر را صميمانه در آغوش گرفتيم و در حالي که کنار خودم جايي براي نشستن او باز مي کردم، پرسيدم: چطوري خطيب الخطباء؟
يک باره چهره ي نجيب و کويري اش درهم شد، سرش را پايين انداخت و اشک، پهناي صورتش را شيار زد. با روحيه اي که در او سراغ داشتم، احساس کردم از تمجيد بي موقع من ناراحت شده است. از او عذر خواستم و سعي کردم دنياي روحاني اش را خراب نکنم. او با توجه به اين که يکي از غير تمندترين و سخنورترين رزمندگان سيستان بود، اما هرگز تمجيد از خود را جايز نمي دانست.
***
آقاي خدري تعلق خاطر عجيبي به زادگاهش داشت و هميشه خود را مديون کلبه هاي کاهگلي و خانه هاي ترک خورده اي مي ديد که در ميان تپه هاي ريگ و شن از خاک سر بر آورده بودند. او سعي مي کرد چهره ي مظلوم منطقه اش را با بيان و قلم به ديگران بشناساند و به همين علت، موقعي که در هنرستان فني زابل درس مي خواند، در نشريه ي اتحاديه ي انجمن هاي اسلامي دانش آموزان سيستان، مقاله اي در معرفي روستايش « محمد شاهکرم » نوشته بود که علاقه و تعهد او را به اين روستا به خوبي نشان مي داد. حساسيت آقاي خدري نسبت به روستاي کويري اش به اندازه اي بود که حتي براي لحظه اي به خود اجازه نمي داد از ياد مردم نجيب روستا غافل بماند. در جبهه نيز هميشه کهنه ترين و پاره ترين پوتين ها را که بچه هاي رزمنده دور مي انداختند، به پا مي کرد و در جواب سؤال ما که او را از اين کار بر حذر مي کرديم، مي گفت:- « به دو علت اين پوتين ها را مي پوشم. اولاً بوي عرق پاي بسيجي هايي را که در راه خدا جهاد مي کنند، مي دهد و دوم اين که همواره مرا به ياد پاهاي برهنه ي بچه هاي روستا مي اندازد و از تکبر دور مي کند.
***
در سال هاي اول انقلاب، به عضويت بسيج در آمده بودم و آقاي خدري هم فرمانده ي ما بود. ايشان گر چه يک نيروي سپاهي بودند، اما وجه فرهنگي کارهايش بر روحيه ي نظامي اش مي چربيد و به عنوان يک عنصر آگاه، جنبه هاي فرهنگي کار در بسيج را ترجيح مي داد. از اين رو در مواقع انجام مأموريت، هميشه ياد آور مي شد: « سعي کنيد اول کار فرهنگي انجام دهيد. »آقاي خدري آن قدر به اهميت نقش فرهنگ واقف بود که هر گاه براي نمايش فيلم به روستاها مي رفتيم، خودش هم با ما همراه مي شد.
يک روز که همراهي ايشان با توجه به مسئوليتي که داشت، براي ما سؤال برانگيز شده بود، موضوع را با او در ميان گذاشتم. با همان تواضع هميشگي اش پاسخ داد: « براي اين با شما به روستاها مي آيم تا ارزش اين گونه کارها در بين مردم بيشتر احساس شود. »
در همان ايام، دانشگاه تربيت معلم قبول شده بودم. اما نوع کار من در بسيج به گونه اي بود که آقاي خدري علاقه داشت در سپاه بمانم و با ايشان همکاري کنم. يک روز با خوشحالي تمام، مرا صدا زد و گفت:
- « حبيب! براي تحقيق پيرامون تو از طرف گزينش تربيت معلم اين جا آمده بودند. من هم تا توانستم از تو تعريف کردم و مسأله ي گزينش شما حل شد. »
با تعجب به ايشان نگاه کردم و پرسيدم:
- مگر علاقه نداشتيد که در سپاه بمانم؟
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: « هر چند به وجودتان نيازمنديم، اما به انتخاب شما احترام مي گذارم و عقيده تان در انتخاب شغل از همه چيز مهم تر است. » (3)
بخشش
شهيد بيژن آرميدهپسرم بعد از گرفتن فوق ديپلم به آمريکا مي رود تا درس بخواند. من و پدرش با زحمت مقداري پول برايش حواله مي کنيم. بعد از نه ماه انقلاب مي شود و او به خاطر انقلاب قصد مي کند به ايران بيايد و موقع برگشت تمام پولش را به دوستانش مي دهد، تا آنها هم بتوانند برگردند و زماني که بر مي گردد، تمام لباس هايي که همراه خود آورده بود، حتي کتي را که پوشيده بود، به فقرا داد و مي گفت: « مادر! نمي شود که من لباس به اين خوبي بپوشم و دوستانم در خريد لباس مشکل داشته باشند. » (4)
چهره ي خندان و صميمي
شهيد محمد ابراهيم همتبه همراه تعدادي از نيروهاي اطلاعاتي لشکر 17 روانه قلاجه محل استقرار لشکر 27 محمد رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) شديم. با هدايت برادرها به سوي چادر فرماندهي لشکر که حاج همت آن جا بود، رفتيم. حاج همت تنها بود. ايشان با چهره اي خندان به استقبال ما آمد و با ما روبوسي نمود. چادر فرماندهي خيلي ساده و با صفا بود. هم آشپزخانه بود، هم اتاق کار، و هم اتاق خواب و موقع عمليات، اتاق جنگ و تصميم گيري مي شد. حاج همت شخصاً از ما پذيرايي مي کرد. سفره را پهن کرده، براي ما غذا و آب و نان آورد. در همين حال، من به چهره ي ملکوتي او نگاه مي کردم و با خود مي گفتم: واقعاً اين همان حاج همت است؟ فرمانده ي شاخص و با صلابت جنگ که کمتر کسي آوازه اش را نشنيده و دشمن همواره از شنيدن نامش وحشت بر اندامش مي افتاد. (5)
من هيچ کاره ام
شهيد عباس مطيعياتاق شلوغ بود. همه حرف مي زدند و هر کسي نظري مي داد.
آرام نشسته بودي. هيچ حرفي نمي زدي. فقط گوش مي دادي. بعضي ها مثل کارشناسان خبره نظر مي دادن. نگاهم فقط به تو بود. از لبخندهايت فهميدم که خيلي از حرف ها را قبول نداري. با خودم گفتم: چرا عباس حرفي نمي زنه؟ معلومه اين حرف ها را قبول نداره. ولي چرا جواب نمي ده؟
تو همچنان ساکت بودي. بحث ها فروکش کرد. به تو گفتم: داداش، تو چي مي گي؟ نظر تو چيه؟
با متانت هميشگي ات شروع کردي. چند جمله اي بيشتر نگفتي. ساده اما با دليل. همه، از حرف هايت قانع شدند.
زير لب اين جمله را تکرار کردم: کم گوي وگزيده گوي چون درّ.
***
دستاتو از روي چرخ بر نمي داشتي. چند بار به تو گفته بودم من مواظبم. نمي گذارم ويلچر به کسي بخوره. ولي اعتماد نداشتي. حق هم داشتي. چند بار قبلاً اين اتفاق افتاده بود. البته از طرف تو مؤاخذه هم شده بودم.درکت مي کردم. مردم هم خيلي دوستت داشتند. يکي يکي کنار رفتند و آمدند پشت سرت. احساس کردم ويلچر به سختي پيش مي ره. متوجه شدم با دست هات ترمز مي کني. بهت گفتم: چيزي شده؟
گفتي: « آهسته تر! بذار مردم برن. ما نبايد جلوي مردم باشيم! »
سرعت را کم کردم. آمديم وسط جمعيت. دوباره همون اتفاق افتاد. به تو گفتم: عباس جان! تقصير من نيست. مردم خودشان را مديون جانبازا مي دونن. شماها را دوست دارند. خودشون مي رن پشت سر! »
سرتو بلند کردي. نگاهي به من انداختي و گفتي:
- « مردم لطف دارن. ما هم وظيفه اي داريم. ما نبايد خودمون را از مردم بالاتر بدونيم. البته شرمنده ام که اين جوري صحبت مي کنم. نمي دونم چه جوري از زحماتت قدرداني کنم. توي همه ي راهپيمايي ها زحمت آوردن من با تو است! »
***
با دژبان هماهنگ کرد و آمد داخل. من چند قدمي تو ايستاده بودم. ارباب رجوع به طرف ساختمان ستاد مي رفت.صداش زدي و گفتي:
- « فرمايشي داريد؟ »
- « با فرمانده ي سپاه کار دارم! »
- « تشريف ندارن. »
- « مي رم پيش معاونش ».
- « به من بگو، شايد بتونم کمکت کنم. »
- نه! کار من با فرمانده يا معاون او حل مي شه! »
- « ولي اگر به من هم بگي بد نيست! »
- « حالا مي گم ولي مي دونم کار با شماها حل نمي شه! »
خنده اي کردم و گفتم: بيا آقاجون! معاون سپاه، خود عباس آقاست.
***
خيلي دوست داشتم بدانم توي کردستان چه کاره اي!بابا هم نمي دانست. از اخوي ها پرسيدم. آن ها هم گفتن: « ما که هنوز نفهميديم. آن قدر مي دانيم که پاسدار شده. »
آن بار که آمدي، اسلحه همراهت بود. فوري بردي قايمش کردي. بهانه ي خوبي به دستم آمد که از تو بپرسم چه کاره اي!
خنده اي کردي وگفتي: « يک خدمتگزار. »
گفتم: از کي خدمتگزارها اسلحه دار شدن؟
گفتي: « آمده بوديم تهران مأموريت. »
بعدها که مجروح شدي، فهميدم قائم مقام سپاه بيجار بودي!
***
فقط گوش مي دادي. اصلاً سؤال نمي کردي.تله هاي دست ساز درس مي دادم. وسط جلسه صدايت زدند. رفتي بيرون. تا آخر کلاس هم نيامدي.
بعد از ظهر، تمام سپاه را تله گذاري کردم. با اين که مواد انفجاري صوتي بود، ولي نگرانت بودم. سرت خيلي شلوغ بود. وقتي وارد ساختمان شدي، از دور کنترل مي کردم. خيلي خوب و دقيق همه را خنثي کردي. آخر کار آمدم بوسيدمت وگفتم:
- آقاي مطيعي، آفرين! دست مريزاد! خيلي خوب بود. نمره ات بيست!
لبخندي زدي و گفتي: « اين ها همه عنايت خدا بود! من هيچ کاره ام! »
***
وارد مسجد شدم. مسجد عابدينيه. چراغ ها را خاموش کرده بودند. نور فقط روي سِن متمرکز شده بود. سن که چه عرض کنم، با چند تا آجر و دو تا پرده سن درست کرده بودي.بچه ها مشغول اجراي نمايش شدند. گاهي از گوشه ي مسجد، با دست علامت هايي مي دادي. بعد هم تغييراتي در صحنه به وجود مي آمد. از کارهايت سر در نمي آوردم.
نمايشنامه ي بسيار خوبي بود. بچه ها هم انصافاً خوب بازي کردند. آخر کار از تو پرسيدم: کار کي بود؟
- « چطور بود، نظرت چيه؟ »
- خيلي زيبا بود، ولي کار کي بود؟
- « بچه ها واقعاً خوب کار کردن. »
مي خواستم سؤالم را تکرار کنم، ولي ديدم بي فايده است، چون کار خودت بود، جواب نمي دادي!
***
توي کوچه ي خاکي، فوتبال بازي مي کرديم. غير از يکي، دو نفر، بقيه از تو بزرگ تر بودند. همين که بچه ها جمع شدن، شروع کردي به بارگيري و شکل دادن به تيم ها. هيچ کس هم اعتراض نکرد.در مديريت حرف نداشتي. از همون روزها فهميدم توي زندگيت موفقي. به تو گفتم:
- خوشم آمد. حرف نداري. همه را کنترل مي کني. تو يک مدير خوب مي شي.
بدون اين که نشانه هايي از غرور، تو صورتت ديده بشه، گفتي:
- « مي دوني که يک مدير مي تونه به اندازه ي همه ي نيروها تأثير بذاره؟ » (6)
تواضع مردمي، اقتدار نظامي
شهيد احمد کاظميمعروف بود بين فرماندهان. حتي دشمن مي شناخت احمد کاظمي را. در بي سيم ها وقتي تعدادي اسير مي گرفتيم، اسرا مي گفتند که ما در بي سيم وقتي صداي ايشان را مي شنيديم، مي فهميديم که لشکر نجف اشرف اينجا هست. احمد کاظمي در اين محور است. همه مي ترسيدند. روحيه ي نيروهاي دشمن هم فرو مي ريخت. اما با آن اقتدار نظامي، با آن شجاعت، با آن تدبير، مي بينيم چقدر متواضع و خاکي و مردمي است. (7)
پي نوشت ها :
1- زورق معرفت، ص 14.
2- اشک سيد، ص 90.
3- خنده بر خون، صص 97 و 95.
4- زورق معرفت، ص 117.
5- زورق معرفت، ص 109.
6- به رسم شمشاد، صص 75 و 69و 56 و 34 و 29 و 21 و 18 و 7.
7- تمناي شهادت، ص 42.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول