تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

پاي رزمنده را بوسيد

يک بار به همراه شهيد نامجوي به ملاقات مرحوم ناصر رحيمي رفتيم. شهيد نامجوي متوجه شد که ناصر رحيمي ناراحت است. به او گفت: « اگر کمک لازم داري، بگو. »
جمعه، 21 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پاي رزمنده را بوسيد
پاي رزمنده را بوسيد

 






 

 تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

زير دست و بالا دست

شهيد سيد موسي نامجوي
يک بار به همراه شهيد نامجوي به ملاقات مرحوم ناصر رحيمي رفتيم. شهيد نامجوي متوجه شد که ناصر رحيمي ناراحت است. به او گفت: « اگر کمک لازم داري، بگو. »
ناصر رحيمي گفت: « نه. »
و با صداي نحيف و ضعيفي پرستار را صدا کرد. پرستار نيامد و ناصر رحيمي دوباره با صدايي ضعيف پرستار را صدا کرد. باز هم از پرستار خبري نشد. شهيد نامجوي متوجه ناراحتي او شد و رفت و ظرفي براي رفع حاجت ناصر آورد. ناصر با خجالت از آن استفاده کرد. شهيد نامجوي براي آن که جوّ حاکم را از بين ببرد، گفت: « ناصر جان! هر چه باشد ما با هم دوستيم. درسته که من به پاي پرستار نمي رسم، ولي مي توانم علي الحساب مشکل تو را حل کنم. پرستار را بگذار بعد از اين که ما رفتيم، صدا کن. »
با اين گفته ي نامجوي که لحن آميخته به طنزي داشت، ناصر که در حال غير عادي بود، با صداي بلند خنديد و ما هم به خنده ي او، خنديديم.
برخورد ايشان با پرسنلي که با اين شهيد بزرگوار کار مي کردند، به عنوان زير دست و بالا دست نبود، بلکه بايد گفت طرز رفتار ايشان با همکارانشان طوري بود که هيچ کس احساس نمي کرد ايشان در رده ي بالاتر و ديگران در رده ي پايين قرار دارند.
شهيد نامجوي داراي هوش فوق العاده اي بود. ايشان تمامي دانشجويان را به اسم کوچک مي شناخت و خصوصيات اخلاقي و بيوگرافي کليه ي افرادي را که با او کار مي کردند، مي دانست و طرز رفتار او با آنها به اين شکل بود که در ابتدا يک رابطه ي دوستانه و صميمي با پرسنل ايجاد مي کرد و در طول مدتي که سمت استادي را در دانشکده ي افسري به عهده داشت، آن تعداد از دانشجوياني را که فکر مي کرد، مي شود روي آن ها سرمايه گذاري نمود، دسته بندي کرده و آموزش هاي لازم را به آنها مي داد و در قسمت هاي مختلف به کار مي گرفت. (1)

پاي رزمنده را بوسيد!

شهيد محمد حسن شريف قنوتي
يک روز ساعت ده صبح بود، که معلوم شد در قسمت غرب خرمشهر درگيري به وجود آمده است. باز هم حضور شيخ، مشهود بود. يعني همان شمعي که بايد نور افشاني کند. پروانه ها دور ايشان جمع مي شدند. ما ده - پانزده نفر بيشتر نبوديم و با شيخ شريف به محض شنيدن درگيري، با وانت به آن محل رفتيم و شيخ با آن لباس روحانيت که عراقي ها به آن بغض و کينه داشتند، پرچم به دست؛ در وانت جولان مي داد.
ايشان عقب وانت ايستادند و با هيجاني که به وجود آورده بودند، نيروها را بسيج کردند. جالب اين بود، بعد از اين که دو تا وانت پر شد، بچه ها اصرار کردند که ايشان در قسمت جلوي ماشين بنشيند. ولي شيخ حاضر نشد و در قسمت عقب وانت سوار شدند. ايشان براي بسيجيان احترام قائل بودند. در خرمشهر، جوانان پانزده - شانزده ساله بودند. بچه هاي سيزده ساله و پيرمردهاي بزرگواري که با دمِ مسيحائي شيخ شريف، در آن جا حضور پيدا کرده بودند. ايشان حاضر نبودند که آن بچه ي سيزده - چهارده ساله عقب وانت بنشيند و خودشان جلوي وانت بنشينند. ايشان با حرکتي که به وجود آوردند، ده - پانزده وانت نيرو از همان مسجد جامع به سمت منطقه ي درگيري حرکت داد. بعد از چهار - پنج ساعت خبر آوردند که عراقي ها عقب نشيني کرده اند. شيخ در متن جبهه حضور داشت. يعني جلوداري بچه ها در خرمشهر، و همه اش جنگ و گريز بود.

***

پانزدهم مهر 1359، ما همراه شيخ شريف براي سرکشي به مقرّمان، مدرسه ي استثنايي سابق در خيابان چهل متري، آمده بوديم. يک رزمنده اي آمد. خيلي خسته بود. جواني بود هفده يا هجده ساله، به نام شاکر عدالت. اين قدر خسته بود که تعادلش را از دست داده بود. افتان و خيزان مي آمد. نزديک بود که تفنگش از دستش بيفتد. شيخ شريف، وقتي اين رزمنده ي جوان خسته را ديد، بلند شد و به استقبالش رفت. شيخ، اول صورتش را بوسيد و بعد دو زانو نشست و پاي اين رزمنده را بوسيد. وقتي که شيخ برگشت، من - رضا آلبوغبيش - به حالت اعتراض گفتم:
- جناب شيخ! شما چرا اين کار را کردي؟ اين کار شما اصلاً خوب نبود.
شيخ گفت: « تو از کجا مي داني که کار من خوب نبود؟ اين ها نزد خدا اجر و قرب زيادي دارند. وقتي که من پاي رزمنده اي را مي بوسم، مي دانم چه کار کرده ام. خدا بهتر به من توجه مي کند و خواسته اي از خدا دارم که اميدوارم باهمين بوسيدن پاي يک رزمنده به خواسته ي خود برسم. »
گفتم: خواسته ات چيست؟
شيخ گفت: « آن، به خودم مربوط است. تو اگر راست مي گويي، حاجت خود را از خدا بخواه. »
البته که خواسته ي شيخ شريف از خدا، همان شهادت بود.

***

شيخ همين طور که صحبت مي کرد، از مقابل خانه اي عبور کرديم، صداي ناله اي شنيديم. شيخ شريف گفت: « بچه ها! در را باز کنيد. »
ما در را باز کرديم. با توجه به اينکه مدتي از جنگ گذشته بود، فکر نمي کرديم کسي در خرمشهر مانده باشد. وقتي به داخل منزل رفتيم، با کمال تعجب ديديم، يک پيرمرد و يک پيرزن مسن که هر دو نيز نابينا بودند، در آن جا هستند. پيرزن پايش ترکش خورده بود. اين دو، در اين مدت ازهم ديگر پرستاري مي کردند. وقتي اين دو، داستان خودشان را براي شيخ نقل کردند، ما ديديم شيخ نشست و همين طور اشک ريخت و گريه کرد. يک باره آن زن گفت: « من تشنه ام و آب مي خواهم. »
شيخ شريف با آن بدن ضعيفش، دويد سمت اتاق بغلي و کاسه اي پيدا کرد و گفت: « بيا برويم آب بياوريم. »
ما ديديم شيخ شريف از کنار مسجد جامع رفت کنار رود و دامن قبا را بالا زد و براي آوردن آب، پايين رفت. آب ها آلوده به نفت بود. شيخ با دست آب را بهم زد. بعد کاسه را آب کرد و به سمت خانه ي آن زن دويد. آن پيرزن، آخرين جرعه ي آب را خورد و به خيل شهدا پيوست. ما او را روبروي مسجد جامع برديم و در کنار ديگر شهدا گذاشتيم.

***

در سال 1359 که من وارد خرمشهر شدم، درهمان يکي - دو روز اول، چهره هاي خاصي نظرم را جلب کرد. خواهراني که به جبهه ها کمک مي کردند، زخمي ها را مي بستند، مهمات حمل مي کردند، بچه هاي سپاه و نيروهاي مردمي که در حال تردد بودند. در يک سردرگمي و حيراني خاصي به آن ها نگاه مي کردم. به خاطر همين قضيه، يک شوکي در وجود من ايجاد شده بود. از جمله افرادي که نظر مرا جلب کرد، طلبه اي بود که بعد فهميدم شيخ شريف است. ايشان با چهره اي خندان در همه جا حضور داشت. در کنار حمل مهمات، بستن زخمي ها، حرکت هاي نظامي. وجود شيخ شريف، تقريباً يک حالت خاص و يک حرارتي را در مسجد جامع ايجاد کرده بود. ايشان مايه ي دلگرمي همه شده بود. مخصوصاً براي کساني که مظلومانه مي جنگيدند. حضور اين طلبه ي داوطلب و بي ادعا و خيلي ساده و راحت و شاد به همه روحيه مي داد. حالت تکيده و روحيه ي بلند و سادگي و مظلوم بودن شيخ، ويژگي هايي بود که من در آن موقع حس کردم.

***

حاج آقا شريف قنوتي، خيلي مردمي و ساده زيست بود. من - حاج فرهاد خوش سخن - يک روز ديدم که دست حاج آقا پينه بسته، از بس زحمت کشيده بود. ايشان، واقعاً يک مرد کاري بود و پا به پاي همه، کار مي کرد. وقتي هم که به خرمشهر رفتيم، اين قدر اين آقا فروتن بود که به عنوان يک نيروي کمکي همراه کاروان آمدند، نه يک مسئول. (2)

بدون تکبّر

شهيد کزازي
غروب با بچه هاي جديد، فوتبالي زديم و صفايي کرديم. شب پس از شام، برادر کزازي را دعوت کرده بودند. اين فرد به حدي ساده و بي ريا است که حد ندارد. مي گويند ايشان کونگ فو کار هستند. کلّ کونگ فو، هيجده خط دارد. ايشان بيست و پنج خط اختراع کرده اند. طبع شعر نيز دارد. مي گفت از سال 58 تا 62 دوازدهد خط را اختراع کرده است. هر جا و هر مکان که باشد، قدرت بدني و نمايش خطوطي که بلد است، بدون هيچ خجالت براي دوستان به نمايش مي گذارد. در فاو هم که بوديم، مي گفتند زير بمباران و راکت هاي هواپيماها در سايت، تمرين مي کرده است. ابتدا مقداري ناطق دار کارکرد، يعني با سر و صداي کونگ فويي، که باعث شد ديگران دورش جمع شوند. بچه ها حسابي مي خنديدند. ولي او همچنان مصّمم و بدون توجه به خنده ي ديگران به ديوار يا جاهاي ديگر خيره مي شد و خطوط و عمليات خويش را ادامه مي داد. بدنش حسابي عرق کرده بود و نفس نفس مي زد. از بس صداقت دارد، دوست دارد در هر زمان و شرايط به ديگران آموزش و تعليم دهد. هرگز در پي تکبّر نيست. از او پرسيدم:
- چند سال داري؟
گفت: « سي سال. »
در حالي که به جوان پانزده ساله اي مي خورد. (3)

نگهباني، مثل يک بسيجي ساده

شهيد حاج اسماعيل فرجواني
وقتي گردان کربلا در منطقه ي چنگوله بود، افراد گردان مجبور بودند در هواي سرد و باراني نگهباني بدهند. شهيد حاج اسماعيل فرجواني، با وجود خستگي زياد که از فعاليت روزانه بر دوش داشت، مثل يک بسيجي ساده نگهباني مي داد و تجربه هاي خود را - در حين نگهباني - به يارانش مي آموخت.
اين درحالي بود که رزمندگان گردان، بارها حاج اسماعيل را از نگهباني منع کرده بودند و او نپذيرفته بود. (4)

لباس خاکي

شهيد حميد صالح نژاد
شهيد حميد صالح نژاد از پاسداراني بود که از روزهاي نخست جنگ در کردستان حاضر بود و در تمامي حمله هاي غرب و جنوب، تا لحظه ي شهادت در فاو، حضوري فعال داشت. تا مي توانست از پوشيدن لباس سبز رسمي سپاه خودداري مي کرد و لباس خاکي بسيجي ها را به تن مي کرد. وقتي علت را از او پرسيدند، پاسخ داد:
- « ارزش و عظمت مسئوليت اين لباس، بسيار زياد است و من از عهده ي مسئوليت آن بر نمي آيم. » (5)

پي نوشت ها :

1- مدرسه عشق، صص 114- 113.
2- نفر هفتاد و سوم، ص 82- 81 و 110 و 47 و 29- 28 و 22.
3- جبهه جنوب، صص 162- 161.
4- صنوبرهاي سرخ، ص 130.
5- صنوبرهاي سرخ، ص 126.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.