ويراسته ي: مرتضي يوسفي راد
چون معلوم شد که کمال افراد انساني منوط به اجتماع و تألّف است و آن بي محبت و الفت صورت نبندد و با وجود علاقه ي محبّت احتياج به عدالت نيست چنان چه از پيش رفت، پس محبّت افضل از عدالت باشد؛ چه محبّت وحدتي است شبيه به طبيعي و عدالت شبيه به صناعي. و محقّق است که طبيعي از صناعي اقدم است (1)، و چون محبّت مقتضي رفع احکام اثنينيت (2) است باوجود آن احتياج به عدالت نباشد.
و انصاف در اصل لغت دو نيمه کردن است، يعني منصف آن چه متنازعُ فيه است ميان خود و صاحب دو نيمه سازد و اين معني فرع کثرت است و چون علاقه ي اتّحاد مستحکم باشد احتياج به آن مرتفع گردد.
و قدماي حکما گفته اند که قوام موجودات به محبّت است و هيچ موجود از محبّتي خالي نتواند بود، چنان چه از وجودي و وحدتي خالي نباشد، و لهذا در کيفيّات جسماني مثل حرارت و برودت انهزام از ضدّ محسوس مي شود و از طبايع نباتات و جمادات (3) دفع مزاحم مترائي مي گردد و از عناصر ميل به احياز طبيعت مشاهده مي شود.
و در افلاک خود حرکت دوري ارادي ظاهر است که مبدأ آن عشق جوهر عقل (4) است و شوق توجّه به آن چنانچه در حکمت مقررّ شده.
و به حسب ظهور انوار محبّت و خفاي آن، اختلاف موجودات در مراتب کمال و نقصان ظاهر مي شود؛ چه محبّت که ظلّ وحدت است مقتضي بقا و کمال است و غلبه که فرع کثرت است مورّث نقص و اختلال.
و اين طايفه را از حکما اهل محبّت و غلبه خوانند و ديگر حکما بسريان محبّت در جميع کاينات قايل شده اند، چنان چه سابقاً نموده شد. بيت:
سرّ حبّ ازلي در همه اشياء ساري است
ورنه بر گل نزدي بلبل بي دل فرياد
و به اصطلاح متأخّران محبّت در جايي که قوّت عقل (5) را مدخلي نباشد اطلاق نکنند و ميل عناصر به حيّز طبيعي را و ميل مرکّبات به همديگر - بنابر تناسب مزاجي - مثل آهن و مغناطيس و تباعد ايشان از همديگر - بنابر تباين مزاجي - (6) مثل سنگ باغض الخلّ و سِرکه. و نظائر آن را محبّت و مبغضت نخوانند، بلکه آن را ميل و هَرَب گويند. و ملايمت و منافرت حيوانات عجم را اِلف و نفرت نامند.
و محبّت در نوع انسان دو گونه بود: يکي طبيعي چون محبّت مادر فرزند را، و ديگر ارادي چون محبت متعلّم معلّم را.
و محبّت ارادي چهار نوع است:
اول: آن که زود حادث شود و زود زايل گردد، دوم: آن که دير شود و دير پايد، سوم: آن که دير شود و زود رود، چهارم: آن که زود آيد و دير پايد؛ چه غايت اين محبّت (7) يا لذّت است، يا نفع، يا خير، يا مرکّب، لذّت سبب محبّتي است که زود شود و زود رود زيرا که لذّت سهل الحصول است و سريع التغيّر.
و نفع سبب محبّتي است که دير حادث شود و زود رود، چه نفع عسير الحصول (8) باشد و سريع الانتقال. و خير سبب محبّتي است که زود شود و دير رود، امّا زود شدن بنابر آن است که (9) ميان اهل خير مناسبت روحاني و موانست جاني (10) حاصل است، امّا دير رفتن جهت اتّحاد حقيقي که لازم خير است. و امّا مرکّب علّت محبّتي است که دير بندد و دير گشايد، چه اجتماع نفع و خير اقتصادي هر دو حال کند. اين سخن بر اين وجه در اخلاق ناصري مذکور است و نظر دقيق اقتضاي آن کند که مرکّب از لذّت و نفع در انعقاد متوسّط باشد و در انحلال سريع، و مرکّب از لذّت و خير در انعقاد و انحلال هر دو متوسّط، و مرکّب از نفع و خير در انعقاد متوسّط و در انحلال بطيء، و علّت اين احکام بعد از ملاحظه ي مقتضاي هر يک از بسايط ظاهر است. والله علم.
و محبّت از صداقت اعمّ است؛ چه محبّت ميان جمعي کثير تواند بود و صداقت کمتر از آن باشد، و عشق اخصّ است، چه در يک دل عشق دو کس نگنجد. و علّت عشق يا افراط طلب لذّت باشد، يا افراط طلب خير؛ و اول عشق مذموم است که سابقاً تعبير از آن به عشق بهيمي رفت، و ثاني عشق محمود که تعبير از آن به عشق نفساني نموده شد.
و حکما گفته اند که نفع را نه به استقبال و نه به مداخلت، در عشق مدخلي نيست.
و منشأ صداقت جوانان بيشتر لذّت باشد و چون لذّت سريع الزوال است، صداقت ايشان نيز در معرض تبدّل باشد. و سبب صداقت پيران و اهل تجارت نفع باشد و لهذا دوستي ايشان را امتدادي باشد. و سبب صداقت دانايان محض خير باشد و چون خير امر ثابت غير متغيّر است، مودّت ايشان از تغيّر و زوال مأمون و مصون (11) است.
و چون بدن انساني (12) از طبايع مختلفه مرکّب است، پس هر لذّت جسماني که ملايم طبيعتي باشد مخالف طبيعتي ديگر باشد و بنابراين لذّت جسماني خالص از شوب الم نباشد. و چون نفس انساني جوهري بسيط است که از تضادّ منزّه و مبرّا است. هر آينه لذّتي که مخصوص به جوهر او باشد لذّت خالص تواند (13) بود. و آن لذّتِ حکمت است. و محبّتي که منشأ آن اين نوع لذّت باشد اتمّ مراتب محبّت بود و آن را عشق تام و محبّت الهي خوانند.
وارسطاطاليس از ارفليطس نقل مي کند که چيزهاي مختلف را با همديگر التيام و تألّف (14) نتواند بود، فامّا چيزهاي متشاکل، به همديگر مشتاق باشند، و در شرح اين گفته اند که چون جواهر بسيط متشاکل باشند و به يکديگر مشتاق، هر آينه ميان ايشان تآلفي روحاني و اتّحادي معنوي حاصل شود و تباين مرتفع گردد، چه تباين از لوازم ماديّات است و در ماديّات اين نوع تآلف نتواند بود، و تلاقي ايشان به ذوات و حقايق متصوّر نباشد بلکه به نهايت و سطوح تواند بود، و اين تلاقي به درجه ي آن اتّصال نرسد.
و چون جوهر بسيط که نفس انساني است از کدورت جسماني پاک گردد و محبّت لذّات طبيعي از او محو شود، به حکم مناسبت به عالم قدس منجذب شود و به نظر بصيرت مشاهده ي جمال حقيقي نمايد و پروانه صفت هستي خود را در انوار قاهره ي تجليّات الهي محو گرداند و به مقام وحدت که نهايت مقامات است برسد، و اين مرتبه ي حقّ اليقين است و صاحب اين مرتبه را در تعلّق به بدن و تجرّد از آن زياده فرقي نباشد، چه استعمال قواي بدني او را از نظر به جمال حقيقي باز ندارد و سعادتي که ديگران را در نشأت اخروي مترقّب است اين را (15) درين نشأت حاصل باشد. رباعي:
امروز در آن کوش که بينا باشي
حيران جمال آن دلارا باشي
شرمت بادا چون کودکان در شب عيد
تا چند در انتظار فردا باشي.
لکن (16) بعد از مفارقتِ کلّي لذّت اواصفي باشد؛ چه هر چند در اين نشأت به نور بصيرت از دقايق اسما و صفات مشاهده ي وحدت ذات نمايد فامّا خالي از شوب ثنويت که مقتضاي نشأت تعلّقي است نتواند بود و شهود تام بي دغدغه ي مزاحمت رقيبان جز در خلوت خانه تجرّد ميسّر نگردد و بنابراين هميشه منتظر و مترصد رفع اين حجاب و کشف اين نقاب بوده، زبان حال به فحواي اين مثال (17) مترنّم دارد. شعر:
حجاب چهره ي جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي که از اين چهره پرده بر فکنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحان است
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
و اين محبّت نهايت مراتب عشق است و کمال مطلق و ذروه ي مقامات و اصلان و غايت مراتب کاملان. بيت:
عشق است هر چه هست بگفتم و گفته اند
عشقت به وصل دوست، رساند به قرب راست (18)
و بعد از آن محبّت اهل خير است با همديگر که چون غايت آن محبّت خير است هرگز اختلال به آن راه نيابد، به خلاف ديگر محبّت ها که به اندک عارضه اي عُرضه ي زوال شود؛ چنان چه مضمون کريمه ي ( الْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ) (19) اشعار به آن مي نمايد.
و اما محبتي که جهت منفعت بالذات باشد هم با اشرار و هم با اخيار تواند بود و سريع الزوال باشد، چنان چه سابقاً مبيّن شد. و گاه باشد که موجب اين محبّت اجتماع در مواضع غربت و شدايد باشد چون کشتي ها و اسفار و غير آن.
و سرّ اين آن که انسان به طبع مايل به اُنس است و از اين جهت او را انسان گفته اند و چون اُنس طبيعي از خواصّ انسان است و کمال هر چيز در ظهور خاصيت نوع اوست، پس کمال انسان در اظهار اين خاصيت باشد با ابناع نوع، و اين خاصيت مبدأ محبّت است که مقتضاي تألّف و تمدن است، و با آن که به حسب حکم عقل مستحسن است، شرع نيز در اين باب مبالغه ي عظيم فرموده، و لهذا امر کرده که روزي پنج بار نماز گزارند به جماعت (20)، تا اهل محلّه به ميامن اين اجتماع جمعيّت شعار به حليه ي مؤانست متحلّي گردند. و باز امر کرده که در هفته يک نوبت اهل موضع، تمام در يک محلّ جمع شوند و نماز جمعه به جماعت گزارند (21) تا مؤانست ميان اهل شهر تماماً حاصل شود. و باز فرموده که در سالي دو نوبت اهل شهر و رساتيق (22) در صحراي وسيع (23) مجتمع شوند و نماز عيدين (24) بگزارند تا ميان ايشان به اين اجتماع مؤالفت و مؤانست حاصل شود. و بعد از آن عموم امّت را در موقف حج در همه ي عمر يک بار امر فرموده و آن را مقيّد به وقتي معيّن نداشته تا سبب حرج نشود. و حکمت در آن، آن که ميان (25) جمع افراد امّت مؤانست حاصل شود و از آن سعادت که اهل محلّه و شهر و مملکت را حاصل است محظوظ گردند. و تعيّن آن موقف بقعه اي که مقام صاحب شريعت بود فرموده تا مشاهده ي آن مواطن سبب تذکّر شارع و مزيد محبّت و تعظيم او شود، چه هر آينه در سرعت انقياد احکام او نافع باشد.
و از ملاحظه ي اين احکام معلوم شود که غرض شارع تحقيق رابطه ي وحدت و رفع غايله ي کثرت است به قدر لايق، بلکه در همه ي احکام شريعت مثل اين غرض ملحوظ است. و هم چنان که دعوت انبيا از حيثيّت علم توحيد است از روي عمل نيز راجع به توحيد مي شود. و از اين جاست که در فضيلت نماز جماعت وارد است که به هفتاد درجه فاضل تر از نماز تنهاست. (26) و حضرت شارع ( عليه الصلاة و التحية ) فرموده: من قصد کردم که امر کنم که آتشي بيفروزند تا هر کس که به نماز جماعت نيايد آتش در خانه او زنم. (27) و هم از اين سياق است ترغيب و ترهيب که در باب نماز جمعه و عيدين و حجّ وارد است.
و تتمّه ي احکام محبّت آنکه: چون اسباب (28) محبّت غير الهي لذّت و نفعي است که زوال را به ايشان راه است، پس تواند بود که از هر دو طرف به يک بار زايل شود و تواند بود که از يک طرف زوال پذيرد (29) و از طرف ديگر باقي مانده باشد (30) و چون سبب محبّت از طرفي لذّت باشد و از ديگر طرف نفع (31) در آن محبّت، بنابراين اختلاف سبب شکايت بسيار واقع شود، چون محبّت مطرِب و مستمع که مستمع مطرِب را به جهت لذّت دوست دارد و مطرِب او را به جهت نفع، و محبّت عاشق و معشوق که عاشق معشوق را به جهت لذّت دوست دارد و معشوق او را به جهت نفع. و سبب حدوث شکايت در اين نوع محبّت (32) آن که طالب لذّت استعجال در استيفاي آن نمايد و طالب منفعت آن را موقوف بر حصول مطلوب خود دارد و توافق ميان ايشان کمتر متصوّر شود. و از اين جهت است که پيوسته عشّاق متشاکي و متظلّم باشند و به حقيقت خود ظالم باشند، چه استيفاي لذّت نظر و وصال به تجيل خواهند و در مکافات آن به منفعت تأخير کنند. و اين نوع را محبّت لوّامه خوانند، يعني مقرون به ملامت.
و محبّتي که ميان پادشاه و رعيّت و حاکم و محکوم و غني و فقير و مالک و مملوک است هم بنابر اختلاف بواعث از طرفين خالي از شکايت نيست، چه هر يک از صاحب خود چيزي طلبند که در اکثر اوقات مفقود باشد و هر آينه فقدان مطلوب سبب ملالت شود که مادّه ي شکايت است و بي عدالت که مستلزم رضا به قدر استحقاق (33) است اين غائله مرتفع نشود.
و امّا محبّت اخيار چون منشأ آن ارتباط روحاني و اتّحاد جاني است نه عارضه ي نفع و لذّت، و مقصد ايشان خير محض است (34) که تبدّل را به آن راه نيست، از شوب مخالفت و منازعت و ملالت (35) و شکايت خالي باشد. و اين است معني آنچه حکما گفته اند که: دوست تو کسي باشد که او چون تو باشد به حقيقت و غير توبه صورت، و اين به منزله ي کبريت احمر است. و شيخ ابوعلي سينا در مطلع رسالة الطير مبالغه در عزّت وجود اين نوع دوستي نموده، چه اکثر مردم را اطلّاع بر حقيقت خير نيست و محبّت ايشان مبتني بر لذّت يا منفعت است، و هر چه مبتني بر عوارض باشد هم به عوارض زايل شود.
و محبّت اکثر سلاطين با رعايا از اين جهت است که ايشان بر رعايا منعم و مفضل اند و هر آينه منعم منعم عليه را دوست دارد. و محبّت پدر فرزند را از آن وجه که بر او حقوق دارد از اين قبيل است، امّا از وجهي ديگر او را با فرزند محبّتي ذاتي است؛ چه او را به منزله ي نفس خود داند و صورت او را نسخه اي داند که طبيعت از صورت او نقل کرده و مثالي که بر لوح فطرت از هيئت او ثبت نموده، و في الواقع تصوّر صواب (36) است؛ چه بدر سبب صوري وجود فرزند است و مادّه ي بدن او جزوي از او و در خلق و خُلق به مثابه (37) اوست. و از اين جهت است که پدر هر کمال که خود را خواهد فرزند را نيز خواهد (38)، بلکه خواهد فرزند از او افضل باشد و به رجحان فرزند بر خود خرّم شود (39) و تفضّل (40) فرزند بر او از آن قبيل شمرد که گويند که او خود اکنون اکمل است از آن چه سابقاً بود، هم چنان که به او سخن مسرور (41) شود به تفضيل فرزند نيز خرّم شود.
و به غير از اين محبّت فرزند را سببي ديگر است که خود را منعم و مفضِل (42) بر او شمارد، چنان که در سلطان و رعيت گفته شد. و هر چند تربيت او زياد کند اين محبّت زياده شود.
و ديگر آن که به وسيله ي او اميد مقاصد و مطالب دارد و وجود او [ را ] بعد از خود بقاي ثاني مي داند. و اين معنا اگر چه به تفصيل اکثر پدران را معلوم نيست فامّا شعوري اجمالي به آن دارند، شبيه به آن که کسي صورتي را از وراي حجاب بيند. و در حدوث محبّت و غير آن اين نوع از علم کافي است.
و محبّت فرزند پدر (43) را از محبّت پدر او را کمتر است؛ چه وجود او سبب (44) وجود پدر است و متأخر از او و بعد از مدّتي بر اين (45) حال اطلّاع يابد و لهذا تا پدر را نبيند و مدّتي با او (46) انتفاع نيابد محبّت او حاصل نکند. و از اين جهت در شريعت فرزندان را به محبّت والدين و رعايت ايشان وصيّت بسيار فرموده اند من غير عکس.
و امّا محبّت برادران از مرتبه محبّت پدر و فرزند کمتر باشد؛ چه ايشان در مرتبه و سبب وجود شريکند و شرکت مقتضي نوعي از منازعت تواند بود.
و از بعضي حکما سؤال کردند که برادر بهتر است يا دوست؟ در جواب گفت که برادر گاهي به کار آيد که دوست باشد.
و بايد که محبّت سلطان رعيّت را محبت پدرانه باشد و با ايشان طريقه ي شفقت و مهرباني مسلوک فرمايد.
و رعيّت بايد که با سلطان در اطاعات و انقياد و اخلاص و وداد به پسران عاقل اقتداد کند و به هيچ وجه در ظاهر و باطن بر چيزي که لايق تعظّم او نباشد اقدام نکند و به آن چه ميّسر باشد خدمت او واجب دارند (47)، چنان چه بزرگان گفته اند که همه کس بايد که لشگر پادشاه عادل باشند تا داخل باغيان نباشند و اگر خدمتي صوري از ايشان نيابد به دعا و همّت امداد نمايند تا در شمار لشگريان او باشند.
و بايد که رعايا با همديگر چون برادران مشفق معاش کنند و به قدر استحقاق مراتب و حقوق طلبند تا زمين و زمان به نور عدالت روشن باشد و عرصه ي جهان از يمن رأفت و اُلفت گلشن.
و اگر بر اين وجه نباشد مزاج مملکت از اعتدال منحرف گردد و نظام مصالح به زودي انفصام يابد. نعوذ بالله منه.
[ مراتب محبّت ]
و محبّت را چند مرتبه است:مرتبه ي اول:
محبّت الله تعالي که منبع خيرات و معدن کمالات است. و حقيقت آن محبّت جز (48) عارف ربّاني را که به قدر امکان بر صفات جمال و نعوت جلال الهي مطلّع باشد حاصل نشود، چه بي معرفت محبّت صورت نبندد و اگر کسي بي علم و معرفت دعوي محبت الهي کند جاهل (49) مغرور باشد. و نصّ حديث حضرت حبيب الله ( عليه و علي آله صلوات الله ): حيث قال « ما اتّخذالله ولياً جاهلاً قطّ » (50) تکذيب او نمايد. و اين محبّت بايد که اعلي مراتب باشد. (51) چه غيري را در اين مرتبه شريک گردانيدن شرک محض است.و مرتبه ي دوم:
محبّت والدين است که (52) سبب صوري اند وجود او را، و اين محبّت تالي آن مرتبه است. و هيچ محبّت را اين رتبت نيست، مگر محبّت متعلّم معلّم را که بايد اَوکَد از اين (53) محبّت باشد؛ چه اگر پدر سبب قريب وجود تربيت جسماني او است، معلّم سبب کمال و تربيت روحاني او است و مفيض صورت انسانيت او (54)، به حقيقت معلّم پدر روحاني است، پس به قدر آن که روح را بر جسم شرف است، معلّم را بر پدر شرف باشد. پس محبّت او در مرتبه ي فروتر از محبّت موجد حقيقي باشد، و بالاتر از محبّت پدر.از اسکندر پرسيدند که پدر را دوست تر داري يا استاد را؟ گفت: استاد را، زيرا که پدر سبب حيات فاني و معلّم سبب حيات باقي [ است ]. و در حديث است « أبوک ثلاثه: من ولّدک، و من علّمک ، و من زوّجک، و خير الآباء من علّمک ». (55)
و ازمرتضي علي ( عليه السلام ) (56) منقول است: « من علّمني حرفاً فقد صيّرني عبداً ». (57)
و چون محبّت معلّم در اين مرتبه از تأکّد باشد محبّت شارع که هادي حقيقي و مکمل اولي است بعد از محبّت حق تعالي اوکد از همه ي محبّت ها باشد. و لهذا حضرت حبيب الله ( صلي الله عليه و آله و سلّم ) فرموده: « لايؤمن أحدکم حتّي أکون أحبّ إليه من نفسه و أهله و ولده ».
و محبّت خلفاي راشدين و ايّمه ي دين که مصابيح دجي و مفاتيح هدي اند در تاکّد تالي محبّت شارع تواند بود، چنان چه در حديث است: « من أحبّ أصحابي فبحبّي أحبّهم، و من أبغض أصحابي فبُبغضي أبغضهم ». (58)
و در حديث ديگر: « من أحبّ العلماء فقد أحبّني » (59) و ديگر: « من أکرم عالماً فقد أکرمني ».(60)
مرتبه سوم:
محبّت رعايا سلطان را و محبّت سلطان رعايا را، و بعضي محبّت رعايا سلطان را اوکد داشته اند از محبّت پدر، و همانا اين قول به تحقيق اقرب است ؛ چه بدون سياست سلطان انتفاع از پدر (61) متصوّر نيست. و همچنانکه پدر سياست فرزند مي کند سلطان سياست پدر و فرزند هر دو مي کند.مرتبه چهارم:
محبّت معاريف و شرکا.بايد که هر يک را در مرتبه ي لايق به او دارد و خلط مراتب محبّت ننمايد؛ چه اخلال به حفظ حقوق [ از ] مراتب ظلم است و موجب فساد، و خيانت در صداقت از خيانت در اموال افحش باشد، چه آن خيانت راجع به صفات نفساني است که اشرف از جواهر جسماني است. و ارسطاطاليس گفته: محبّت معشوق زود مرتفع گردد. (62)، هم چنان که زر مغشوش زود تباه شود، پس بايد که با خالق و خلق طريق عدالت مسلوک دارد و با هر يک محبّتي که حقّ او است (63) حاصل کند و به مقتضاي آن عمل نمايد، با خالق به طاعت و طلب مناسبت با او به طريق قربت، و با پيغمبران و ايمّه ملّت به انقياد احکام (64) و مراعات تعظيم و حرمت، و با سلاطين با جلال و مطاوعت، و با والدين به اکرام و خدمت و با هر يک از آحاد ناس به رفق و مخالطت. (65)
و حکما گفته اند: محبّت منعم منعم عليه را بيش تر است از عکس؛ چه قرض دهنده و احساس کننده، قرض خواه و خواهنده را دوست دارند و همّت بر بقاي ايشان مصروف دارند، امّا قرض دهنده چون از جهت استخلاص حقّ خود سلامت قرض خواه خواهد، به حقيقت مال خود را دوست (66) داشته باشد، به خلاف محسن که محسنُ اليه را بي توقع منفعتي دوست دارد بلکه از آن جهت که قابل اثر خير اوست، و محسن اليه را اين نوع محبّت با محسن نباشد بلکه او بالذات احسان را دوست دارد و محسن را بالعرض. و ايضاً محسن جدّ و سعي در ايصال نفع به محسن اليه نموده پس شبيه به کسي است که مالي (67) به مشقّت و تعب حاصل کرده باشد هر آينه آن را دوست دارد و در صرف آن صرفه رعايت نمايد، به خلاف کسي که بي مشقّتي مالي به او رسد که قدر آن نداند و در بذل آن احتياط مرعي ندارد، و لهذا مادر فرزند را دوست تر از پدر دارد، چه مقاسات رنج و تعب در تربيت او بيش تر نموده. و هم از اين سياق است آن که
(68) شاعر شعر خود را دوست تر دارد و اعجاب او به آن بيش از ديگران باشد. و چون محسنُ اليه قابل است و او را تعبي در قبول نيست. لامحاله محبّت او محسن را در اين مرتبه نباشد، پس بنابراين مقدّمات، محبّت محسن اليه را بيشتر از عکس باشد.
و بهترين انواع محبّت آن است که منشأ آن محبّت خير و کمال حقيقي باشد که آن لذّت (69) عقلي است و متعلّق به جوهر نفس نه به عوارض، و از اين جهت است که قواعد اين محبّت از وصمت اختلال ايمن و محفوظ است و سعايت و نميمه را به ساحت آن راهي نيست، به خلاف ديگر انواع محبّت که به زوال سبب زايل شود، و چنان چه مضمون آيه ( الْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ ) (70) مشعر بر آن است. و اين لذّت به حقيقت وقتي حاصل شود که از اکتساب ملکات فاضله فارغ گردد و به نفس خود پردازد و ميان (71) او و عالم عقلي حجاب و بين مرتفع شده و به مشاهده وحدت حقيقي صرف و حقّ محض و نعيم ابدي و لذّت سرمدي متحقّق شود. بيت:
آن يار که در پرده ي اسرار نهان بود
از علم به عين آمد و از گوش به آغوش
و اين مرتبه بلندترين مراتب کمالات است. و از اين جهت حکما آن را فوق مراتب سعادات انساني اعتبار کرده اند؛ چه تا مرآت هستي از آثار قواي طبيعي و نفساني و غبار تعلّقات جسماني صافي نگردد جمال اين کمال رخ ننمايد، و تا سالک از خودي خود که ابعد منازل و اسحق مراحل است نگذرد به ساحت وصال نرسد. بيت:
وصال دوست طلب مي کني زخود بگذر
که در ميان تو و او به جز تو حايل نيست.
ديگر:
گويند سعد دولت وصل از چه يافتي
خود را گذاشتيم و قدم پيش تر زديم
و ارسطاطاليس گفته: چون خداي تعالي کسي را دوست دارد تعاهد او کند چنانکه دوستان تعاهد مصالح دوستان کنند. و در اخلاق ناصري مي آورد که اين لفظي است که در لغت ما اطلاق نکنند. و اين سخن ظاهر نيست، چه نظاير آن در کتاب و سنّت بسيار است.
قال الله تعالي: ( وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ ) (72) و ( حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِيلُ ) (73)
بلکه در حديث قدسي زياده از اين وارد است، چنان چه فرمود: « فإذا أحببته کنت سمعه و بصره » (74) الي آخر الحديث.
و در حديثي ديگر: « من أحبّني قتلته، و من قتلته فعليّ ديته و من عليّ ديته فأنا ديته ». (75)
و هم ارسطاطاليس گفته: نشايد که همّت آدمي اِنسي بود اگر چه عاقبت او انسي است. و نه آن که به همّت حيوانات مرده راضي شود، و اگر چه عاقبت او مرگ است، بلکه مجموع قوا را صرف کسب حيات الهي کند؛ چه اگر چه به جثّه خرد به همّت بزرگ است و به عقل شريف، و عقل از همه ي مخلوقات اشرف است، چه او جوهري است مستولي بر همه ي چيزها به امر الهي.
و تحقيق کلام در اين مقام آن است که به اطباق اصحاب نظر و برهان و اتّفاق ارباب شهود و عيان: نخستين گوهري که به امر کن فيکون به وسيله ي قدرت و ارادت بي چون از درياي غيب مکنون به ساحل شهادت آمد جوهري بسيط نوراني بود که به عرف حکما آن را عقل اول خوانند. و در بعضي اخبار تعبير از آن به علم اعلي رفته. و اکابر ايمّه ي کشف و تحقيق آن را حقيقت محمديّه خوانند.
و آن جوهر نوراني خود را و مبدع خود را و هر چه از مبدع به توسط او صادر (76) تواند شد از افراد موجودات، چنان چه بود و هست و خواهد بود بدانست، و تمام حقايق اعيان (77) بر سبيل انطواي علمي در حقيقت او مندرج و مندمج بود و هم چنان که دانه مشتمل است - به نوعي از اشتمال - بر اغصان و اوراق و اثمار موجودات در موادّ عيني، بر تلو همان ترتيب که در آن جوهر مستکنّ است، از ممکن قوّت به مظهر فعل و از کتم غيب به فضاي شهود مي آيد ( يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ ) (78)
و چون سلسله ي ايجاد بنابر شمول رحمت رحماني به موجودات کيهاني يعني عالم جسماني - که متحد تغيّر و موطن تبدّل و مظهر فنون تجليّات الهي و ظهورات نامتناهي است - رسيد، حکمت کامله نظم آن عالم را موکول به جرمي ثابت الذات متغير الصفات - بيت:
آن ثابت بي قرار اعجويه نماي
کز جاي نجنبد و ناسِتد بر جاي
- اعني فلک دوّار گردانيد (79) تا به حرکت دوريه ي او اوضاع غريبه از قوّت به فعل آيد و به هر وضعي حادثه ي معيّن که منوط و مربوط به آن است زايد و به هر وقتي از مبدأ قريب حوادث که آن را عقل فعّال خوانند و نهايت افراد عقول است در سلسله ي وجود صورتي جديد در آينه ي هيولاي عناصر رخ نمايد. و چون نوبت ايجاد منتهي به مواليد ثلاثه شد، حکمت حکيم عليم ( جَلَّت قُدرتُه و دَقَّت حِکمَتُه ) اقتضا چنين فرمود (80) که مجموعه کمالات مراتب سابقه در نشأ انساني که اشراف انواع حيوانات است سمت اجتماع و التيام يافته، فضيلت عقل قدسي که مبدأ ايجاد بود در اين نوع گرامي به صورت عقل مستفاد ظاهر شود، تا چون نفس انساني به اين مرتبه متجلّي گردد، به عالم اعلي که مرتبه ي عقل است متّصل شود و نقطه ي نهايت بر بدايت منطبق شده، دايره ي وجود به قوسين نزولي و صعودي تمام سرانجام گردد. بيت:
اين (81) آن سر کوي بد که اول
ز آن جا به همه جهان سفر کرد
پس روشن شد که هم چنان که فاتحه ي کتاب وجود عقل قدسي بود خاتمه ي آن نيز عقل انسي است، به منزله ي دانه که بعد از انبساط در صور اغصان و شعب و اوراق و سير در مراتب کثرت و مدارج (82) تفرقه در آخر به صورت جمعيت شعار وحدت کردار اولي ظاهر شود.
و سرّ اين سير دوري که در جميع مراتب موجودات از روحانيات و جسمانيّات و علويّات و سفليّات ساري ست، در افلاک که رابطه ي نظام عالم اجسامند به صورت حرکت وضعي ظاهر شده و در اجسام ناميه به حرکت مقداري نموئي و ذبولي و در نفس ناطقه در طي حرکت فکري، و اين همه به حقيقت ظلّ حرکت حبّي ذاتي است که در عرف اساطين ايمّه ي ذوق و شهود آن را تجلّي لذاته علي ذاته مي گويند.
نظم:
از خود به خود آن يار گرانمايه سفر کردهم عين سفر بود و هم او حاصل في العين.
ني ني سفري نيست در اين راه به حقيقت
از عين شهود تو اگر دور شود غين
و حکما گفته اند که مردم بعضي به نجابت فطري و طهارت اصلي از ملکات رديئه مجتنب باشند و اين طايفه نادراند.
و بعضي بنابر آن که به فکر و رؤيت بر رداءت رذايل مطّلع شوند از آن اجتناب جويند و ايشان متوسطند؛ و بعضي به وعيد و تهديد و خوف عذاب و رجاي ثواب از شرور احتراز کنند و ايشان اکثرند. و طايفه ي اُولي اخيار بالطبع اند و طايفه ي ثانيه اخيار به تعليم و طايفه ي ثالثه اخيار به شرع و شريعت نسبت به اين طايفه مانند آب است نسبت با کسي که او را طعام در گلو گيرد، اگر به شريعت متأدّب نشود هم چنان باشد که کسي را آب در گلو گيرد و در انجاح او هيچ حيلت متصور نباشد.
و شکي نيست که طايفه ي اُولي اشرفند و اين مرتبه ي ابرار (83) و انبيا است. و از اين جاست که حضرت رسالت پناه ( صلوات الله و سلامه عليه ) در شأن صهيب که يکي از اکابر صحابه بود فرمود: « نعم العبد صهيب لو لم يخف الله تعالي لم يعصه » (84) نيکو بنده اي است صهيب که اگر فرضاً او را ترس خداي تعالي نبودي، هم چنان بر معصيت اقدام ننمودي.
پي نوشت ها :
1. است ندارد.
2. ثنويت.
3. جمادات و نباتات.
4. جوهري عقلي.
5. عقلي.
6. اين کلمات را ندارد « آهن و مغناطيس و تباعد ايشان از همديگر بنا بر تباين مزاجي ».
7. غايت اين يا لذت است.
8. عسر الحصول.
9. بنابر آن که.
10. مناسبت جاني و مؤانست روحاني.
11. مصون و مأمون.
12. انسان.
13. لذت تواند.
14. تألف تام.
15. او را.
16. بلي.
17. مقال.
18. دوست.
19. زخرف، آيه 67.
20. نماز به جماعت گزارند.
21. نماز به جماعت گزارند.
22. جمع رُستاق - بالضمّ - که معرب روستا است.
23. واسع.
24. عيد.
25. در ميان.
26. کنزالعمال، ج 7، ص 564، ح 20276.
27. مراجعه کنيد: وسائل الشيعة، ج 8، ص 293 ، ح 10.
28. آن که اسباب.
29. زايل شود.
30. از طرف ديگر مانده باشد.
31. و از ديگري نفع.
32. در اين محبت.
33. استخقاق.
34. خير محض.
35. ملامت.
36. تصور صواب.
37. مشابه.
38. فرزند را خواهد.
39. به رجحان فرزند خرّم شود.
40. و تفصيل فرزند.
41. به اين مسرور شود.
42. متفضّل.
43. پدران را.
44. مسبب.
45. بدين حال.
46. به او.
47. دانند.
48. و حقيقت آن جز عارف.
49. جاهلي.
50. شرح اصول الکافي، مولي محمد صالح مازندراني، ج 8، ص 348.
51. ابن محبت اعلي مراتب باشد.
52. والدين که.
53. چ: که بايد از اين اوکد.
54. انسانيت برو.
55. در منابع روايي آن را نيافتيم.
56. کرم الله وجهه.
57. مراجعه کنيد: کشف الخفاء العجلوني، ج 2، ص 265، با کمي اختلاف.
58. در منابع روايي آن را نيافتيم.
59. در منابع روايي آن را نيافتيم.
60. مراجعه کنيد: لسان الميزان، ابن حجر، ج 3، ص 200.
61. انتفاع به پدر.
62. شود.
63. حق است.
64. انقياد و احکام.
65. مخالصت.
66. مال خود دوست.
67. مالي را.
68. سياق آن که.
69. که لذت آن.
70. زخرف، آيه 67.
71. ميانه.
72. اعراف، آيه 196.
73. آل عمران، آيه 173.
74. صحيح البخاري، ج 7، ص 190؛ کنزالعمال، ج 1، ص 231.
75. مستدرک الوسائل، ج 18، ص 419.
76. ظاهر
77. حقايق و اعيان.
78. رعد، آيه 39.
79. فلک گردانيد.
80. اقتضاي آن فرمود.
81. وين.
82. کثرت مدارج.
83. اين مرتبه ابرار است.
84. منتخب کنزالعمال، ج 5، ص 176.
يوسفي راد، مرتضي؛ (1387)، انديشه سياسي جلال الدين دواني، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول