نقش امويان در تحريف مفاهيم و اسامي

امويان، در عقيده به اسلام، صادق نبودند، مي خواستند محمد و خاندان آن حضرت را آماج سرزنش ها و نارواگويي هاشان قرار دهند و به مقدسات اسلامي توهين کنند. آنان پيامبر را به شخصي از خُزاعه تشبيه مي کردند که هيچ يک از
سه‌شنبه، 25 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقش امويان در تحريف مفاهيم و اسامي
 نقش امويان در تحريف مفاهيم و اسامي

 

نويسنده: سيد علي شهرستاني
مترجم: سيد هادي حسيني




 

امويان، در عقيده به اسلام، صادق نبودند، مي خواستند محمد و خاندان آن حضرت را آماج سرزنش ها و نارواگويي هاشان قرار دهند و به مقدسات اسلامي توهين کنند. آنان پيامبر را به شخصي از خُزاعه تشبيه مي کردند که هيچ يک از عرب ها با وي همسو نشد، ستاره ي « شِعرا » را مي پرستيد و به « اَبي کبشه » معروف بود.
امويان، مدينه، شهر پيامبر را از « مدينه طيبه » به « مدينه نَتِنَه » ( شهر گند) يا « مدينه ي خبيثه » ( شهر پليد ) تغيير نام دادند. چاه زمرم را که ابراهيم (عليه السّلام) بنا نهاد « اُمّ الخنافس » يا « اُمّ الجِعلان » ( مادر سوسک ) ناميدند، و شايع ساختند که خليفه، از رسول خدا مهم تر است و تلاش هاشان را بر کاستنِ شأن و منزلت امام علي (عليه السّلام) و عيب جويي بر کنيه ي « ابوتراب » متمرکز ساختند و ده ها کلمه ي زشت ديگر را درباره ي آن حضرت بر زبان آوردند.

1. کنايه بر پيامبر به « ابن اَبي کَبشَه »

ابن اَبي کبَشَه، کنيه اي است که قريش، با آن، پيامبر را تحقير مي کرد و مي نکوهيد. از خالد بن سعيد نقل شده که گفت:
سعيد بن عاص بن اميه، بيماري سختي گرفت، گفت: اگر خدا مرا از اين درد شفا دهد، خداي محمد بن ابي کبشه- در داخل مکه- پرستيده نخواهد شد.
خالد مي گويد: [ وي بهبود نيافت و ] هلاک شد (1).
• از ابن عباس نقل شده که گفت:
ابو سُفيان- در روز جنگ احد- در پايين کوه، بانگ مي زد: زنده باشد هُبَل! سرفراز باد هُبَل!... ابن ابي کبشه کجاست؟! (2)
• در صحيح بخاري، خبر ديدار ابوسفيان با فرستاده ي قيصر- در سرزمين شام- آمده است و اينکه وي با سفير قيصر، سوي روم روانه شد تا پيامِ رسول خدا را برايش بخواند. ابوسفيان پس از خواندن آن نامه، از نزد قيصر بيرون آمد، در حالي که مي گفت:
کار ابن ابي کبشه چنان بالا گرفته است که اين پادشاه بني اَصفرَ (3)، از او مي ترسد...
به خدا سوگند، يقين داشتم که امر [ و شريعت ] او سرانجام چيره مي شود تا اينکه خدا- با وجود ناخرسندي ام- اسلام را در دلم افکند (4).
• از ابو هريره روايت شده که گفت:
عبدالله بن اُبي [ به همراهِ دوستانش ] در سايه ي بناي بلندي [ نشسته ] بود که رسول خدا بر او گذشت، گفت: ابن اَبي کَبشَه، بر ما عبور کرد.
فرزندش عبدالله بن عبدالله گفت: اي رسول خدا، سوگند به خدايي که گرامي ات داشت، سرش را برايت خواهم آورد!
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: [ به جاي اين کار ] به پدرت نيکي کن و همدم خوبي برايش باش (5).
• در خبر است که اُم جميل ( خواهر عُمَر) مسلمان شد. نزدش استخوان شانه اي وجود داشت که [ آياتي ] از قرآن را در آن نوشته بود و ما پنهاني آن را مي خوانديم؛ و روايت شده که اُم جميل از گوشتِ مرداري که عُمَر مي خورد، نمي خورد. روزي عمر بر او درآمد و گفت:
کجاست اين استخوانِ شانه اي که- به من گفته اند- نزد توست؟ در آن آنچه را ابن ابي کبشه مي گويد، مي خواني (6).
• آن گاه که مُغِيره از معاويه خواست که به بني هاشم رسيدگي کند تا نامش پايدار بماند، معاويه گفت:
چه پندار خامي! به بقاي کدام نام دل بندم؟! برادر تيمي ام قدرت را به دست گرفت و آنچه در توان داشت انجام داد، اما اندکي پس از مرگ، يادش از خاطره رفت مگر اينکه گاه نام « ابوبکر » بر زبان آيد.
سپس برادرِ عدي ام فرمان روا شد، دامن همت به کمر بست و ده سال با حديث کوشيد [ و به سامان امور پرداخت ] اما ديري از مرگش نگذشت که يادي از او باقي نماند مگر اينکه گاه کسي نام « عمر » را بر زبان آورد. و اين، در حالي است نام ابن ابي کبشه هر روز پنج بار بانگ زده مي شود [ و مؤذن مي گويد ] « أشهد أن محمداً رسول الله » ( گواهي مي دهم که محمد رسول خداست).
اي مغيره، پدير برايت مباد! با چنين بانگي، به بقاي کدام کار مي توان دل خوش بود؟ و کدام ياد باقي خواهد ماند؟!
سوگند به خدا، که دست بردار نيستم مگر اينکه يکي را پس از ديگري نابود سازم و نسلشان را وَر اندازم (7).
• در تفسير فرات کوفي آمده است:
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) از خوش صداترين مردم در قرائت قرآن بود. آن گاه که شب براي نماز به پا مي خاست، ابوجهل و مشرکان براي شنيدنِ صداي قرائتش مي آمدند؛ آن گاه که ( بسم الله الرحمن الرحيم) را بر زبان مي آورد، آنان انگشتانشان را در گوش هاشان مي نهادند و مي گريختند، و زماني که از آن فارغ مي شد، مي آمدند و گوش مي دادند.
ابوجهل مي گفت: ابن ابي کبشه، نام پروردگارش را تکرار مي کند، به راستي او را دوست مي دارد!
امام صادق (عليه السّلام) مي فرمايد: ابوجهل- گرچه بسيار دروغگوست- اما اين سخنش راست است (8).
با توجه به اين حديث، راز اِخفاف بسمله يا ترک کردن آن را از سوي دشمنانِ اهل بيت (عليهم السّلام) در مي يابيم و در مقابل، مي توان دريافت که چرا اهل بيت (عليهم السّلام) بر جهر بسمله پاي مي فشارند و اين کار را از نشانه هاي مؤمن مي دانند (9).
در هر حال، جاي شگفتي است که نَووي ( با اينکه بر اقوال ابوجهل، ابوسفيان، معاويه، عبدالله بن ابي، سعيد بن عاص بن اميه، آگاه است ) مي خواهد از بار منفي اين کنيه بکاهد و آن را کنيه ي جد مادري پيامبر- عمرو بن زيد نَجاري- بنماياند. نووي، سپس مي گويد:
و گفته اند: ابن ابي کبشه، کنيتِ پدر رضاعي اوست؛ يعني همسر حليمه، حارث بن عبدالعزي سعدي (10).
اين در حالي است که نَووي- مانند ديگران- مي داند که قريش، اين کنيه را از سر دشمني با پيامبر و کنايه زدن به او بر زبان مي آوردند، نه به جهت دوست داشتن پيامبر و بازگويي نَسَب و سببش.
اگر کنيتِ « ابن اَبي کبشه » براي سرزنش پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مي باشد، شايسته است اين کنيه براي مردي از خُزاعه باشد که نووي درباره اش مي نگارد:
وي ستاره « ِشعرا » را مي پرستيد، هيچ يک از عرب- در اين عبارت- با او همنوا نبود. بدان جهت که پيامبر به مخالفت با آيين قريشيان برخاست ( همان گونه که ابو کبشه خلاف عقيده ي آنان را در پيش گرفت ) آن حضرت را به وي تشبيه کردند (11).
باري، طعن و کنايه در اين کنيه، از روز روشن تر است.

2. نام گذاري مدينه ي پيامبر به « شهر پليد »

ابن عساکر، به سندش از محمد بن عُمارَه، آورده که گفت:
براي تجارت به شام درآمدم، شخصي از من پرسيد: از کجايي؟ گفتم: از مدينه، گفت: [ از ] خبيثه [ شهر پليدي ]. گفتم: شگفتا! رسول خدا آن را طيِّبه ( شهر پاک ) ناميد و تو آن را شهر پليد مي داني! گفت: براي من و آن شهر، ماجرايي است (12).
شبيه اين حکايت، از ابو مَعشر روايت شده است (13).
بَلاذُرِي مي نگارد:
ميان يحيي بن حکيم بن اَبي العاص و عبدالله بن جعفر، بگومگويي پيش آمد، يحيي گفت: چه شد که خبيثه را ترک کردي؟ عبدالله گفت: رسول خدا آن را « طيِّبه » ناميد و تو « خبيثه » اش مي خواني؟! در دنيا با هم اختلاف داشتيد، در آخرت [ نيز ] از هم جدا خواهيد بود.
ابن ابي العاص گفت: به خدا سوگند، اگر بميرم و در شام ( سرزمين مقدس ) دفن شوم، برايم محبوب تر است از اينکه در خبيثه به خاک روم! عبدالله گفت: [ در اين صورت ] همسايگي با يهود و نصارا را بر مجاورتِ پيامبر و مهاجران و اَنصار برگزيده اي (14).
در مروج الذهب آمده است:
مسلم بن عُقبَه ( که به او مسرف يا محرم بن عُقبشه مُري گفته مي شد ) پس از ماجراي کربلا، مدينه را [ براي سپاهيانش ] مباح ساخت و اهل آن را در بيم و هراس افکند و از آنها بيعت گرفت که همه شان بردگانِ يزيدند، و مدينه را « نتنه » ( شهر گنديده ) ناميد، در حالي که رسول خدا آن را « طيبه » ( شهر پاکيزه ) ناميد (15).
شرح حال نگاران و تاريخ نويسان آورده اند: »
چون معاويه، بر امور سيطره يافت، به او گفتند: کاش در مدينه ساکن مي شدي، که سرزمين هجرت است و قبر پيامبر در آن هست!
معاويه گفت: در اين صورت، گمراه مي شدم و هدايت نمي يافتم (16).
معاويه اين سخن را بر زبان راند، چون سعي داشت بناي باشکوهي را براي خود و امويان بسازد.
با تأمل در اين متون، مي توان اختلاف دو مکتب را دريافت؛ يحيي بن حکم، شام را سرزمين مقدس مي داند و دفن در آن- از دفن در مدينه- برايش دل چسب تر است، در حالي که عبدالله بن جعفر به او مي گويد: در اين صورت، مجاورت يهود و نصارا بر مجاورت پيامبر ( و مهاجران و انصار ترجيح داده اي ).
مُسرف بن عُقبَه، مدينه ي پيامبر را به « شهر گند » توصيف مي کند و با رسول خدا مخالفت مي ورزد که آن را « شهر پاکيزه » ناميد.
معاويه، سکونت در مدينه را گمراهي مي شمارد.
آري، امويان احاديثِ فراواني را در فضيلتِ شام و معاويه و ابوسفيان، روايت کردند.
واقدي روايت مي کند که چون معاويه ( بعد صلح امام حسن در سال 41 هجري ) از عراق به شام برگشت، خطبه خواند و گفت:
اي مردم، رسول خدا فرمود: ديري نپايد- که پس از من- خلافت به تو رسد! پس سرزمين مقدس را ( براي سکونت خويش ) برگزين که اَبدال ( مردان خدا ) در آن اند.
من بودن در کنار شما را ترجيح دادم، پس ابو تراب را لعن کنيد(17).

3. بازي با مفهوم خليفه رسول

از ابن عياش نقل شده که گفت:
نزد عبدالملک بن مروان بوديم که نامه اي از حجاج آمد. در آن، امر خلافت را بس بزرگ مي نمود و مي پنداشت که آسمان ها و زمين جز به آن به پا نمي ماند و خليفه ي خدا، از فرشتگان مقرب و انبياي مُرسل الهي، برترند (18).
حجاج در کوفه خطبه خواند و کساني که قبر پيامبر را در مدينه زيارت مي کنند يادآور شد و گفت:
خدا نابودشان کند! اينان، بر گرد چوب ها و بدن پوسيده مي گردند! چرا قصر اميرالمؤمنين عبدالملک را طواف نمي کنند؟! آيا نمي دانند که خليفه ي انسان، بهتر از رسول اوست. (19)
خالد بن عبدالله قَشري بر منبر کوفه خطبه خواند و گفت:
اي مردم، جانشين آدمي بر اهلش شأن بزرگ تري دارد يا رسولي که سوي آنها مي فرستد؟! اي کاش، فضل و جايگاه خليفه [ الهي ] را در مي يافتيد! بدانيد که ابراهيم خليل از خدا آب خواست، خدا آب شوري او را آشاماند، در حالي که خليفه از خدا آب خواست، خدا آب شيرين و گوارايي ارزاني اش داشت.
مقصودش چاهي است که وليد بن عبدالملک در دره ي « طوي » و دره ي « حجون » حفر کرد، آب آن را مي آورد و در حوضي از پوست، کنارِ « زمزم » مي ريخت تا برتري آن را بر زمزم بنماياند(20).
مُبَرَّد در الکامل آورده است:
از چيزهايي که فقها را به تکفير حجاج بن يوسف واداشت، اين است که وي ديد مردم، گرد حجره ي پيامبر طواف مي کنند، گفت: اينان، گرد چوب ها و لاشه ي پوسيده، مي چرخند!
دَمِيري در الحيوان مي گويد: چون اين عقيده را ابراز داشت، فقها او را تکفير کردند؛ زيرا در اين سخن، تکذيب پيامبر ( که پناه مي بريم به خدا از چنين اعتقادي ) نهفته است.
روايت صحيح از آن حضرت رسيده است که فرمود: خداي بزرگ، تجزيه ي بدن انبيا را بر زمين حرام ساخت (21) و (22).
در اَنساب الأشراف مي خوانيم:
براي من حديث کرد عبدالله بن صالح، از حمزه زَيات که شنيد مي گفت: حجاج سوي مُطَرِّف بن مُغيّرة بن شُعبَه ( که خود را خدا مي انگاشت ) پيک فرستاد [ او را حاضر ساخت و ] به او گفت: اي مُطَرِّف، رسولت برايت ارجمندتر است يا جانشين تو بر خانواده ات؟ مُطَرِّف پاسخ داد: پيداست که خليفه ام گرامي تر است.
حجاج گفت: عبدالملک خليفه ي خدا در ميان بندگانش مي باشد، او از محمد و ديگر پيامبران بيشتر احترام دارد!
اين سخن، بر مُطَرِّف گران آمد، ليکن آن را پوشيده داشت و [ با خود ] گفت: به خدا سوگند، جنگ با تو از جهاد با روميان سزامندتر است. سپس عليه حجاج قيام کرد (23).
نزديک به اين سخن را مغيرة بن ربيع و خالد ضَبي از حجاج شنيدند و سوگند ياد کردند که پشت سر او نماز نگزارند (24).

4. چاه زمزم يا گورستان سوسک هاي سياه

خالد بن عبدالله قَسري، چاه زمزم را مي نکوهيد و مي گفت:
[ گفته اند: ] « چاه زمزم، نه خشک شود و نه کم » به خدا سوگند [ اين سخن، بي اساس است ] آب اين چاه پايان مي پذيرد و به گنداب تبديل مي شود.
اميرالمؤمنين ( هشام بن عبدالملک ) قناتي را در مکه برايتان جاري ساخت...(25)
بلاذري مي گويد: محمد بن سعد واقدي- با اسنادش- برايم حديث کرد که خالد گفت:
پيامبر خدا اسماعيل، از پروردگارش آب خواست، خدا آب شوري را به او نوشاند [ ليکن ] اميرالمؤمنين را ( با چاهي که برايش حفر کرد ) از آبي شيرين و گوارا بهره مند ساخت.
ابو عاصم نَبِيل مي گويد: خالد، آب را به مکه جريان داد، طشتي را کنار زمزم نصب کرد، سپس خطبه خواند و گفت: برايتان آب باران را آوردم که شبيه آب « اُم الخنافس » ( زمزم ) نيست(26).
در متن ديگري آمده است:
خالد قسري، ميان زمزم و حجر الأسود، حوضي ( مانند حوض عباس ) ساخت و آب شيرين را از [ دامنه ي ] کوه « ثَبِير » به آنجا آورد، منادي اش صدا زد: بشتابيد سوي آب شيرين و « اُم الخنافس » ( زمزم ) را رها کنيد...
چون دولت بني اميه سپري شد، اهل مکه اين سقايت را تغيير دادند و آن حوض را ويران ساختند و اثري از آن باقي نگذاشتند(27).
َمدائني مي گويد:
هشام، خادمي به نامِ « خالد بن امي » داشت، مي گفت: به خدا سوگند، خالد بن امي امانت دارتر از علي بن اَبي طالب است.
روزي هشام از خالد پرسيد: چاه ما بهتر است يا چاه زمزم؟ خالد گفت: اي امير، چه کسي آب شيرين پاکيزه را همسان آب سور تلخ قرار مي دهد؟!
وي زمزم را « اُم الجِعلان » مي ناميد (28).

5. حرف هاي گزنده در حق امام علي (عليه السّلام)

امويان از حقايق قرآني و حديثي در راستاي نيازهاشان، سوء استفاده هاي فراواني کردند؛ مثلاً معاويه از آيه ي ( تَبَّتْ يدَا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ ) (29) ( بريده باد دو دست ابولهب ) سوء استفاده مي کرد و مي گفت:
ابولَهَب- که در قرآن نکوهش شده- عموي علي است!
اهل شام از اين خبر شادمان شدند و علي را ناسزا گفتند و لعن کردند(30)
ابولَهَب- که عموي امام علي (عليه السّلام) است- عموي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز به شمار مي رفت. آنان بدان جهت که نمي توانستند آشکارا بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) عيب گيرند، حضرت علي (عليه السّلام) را آماج کينه توزي شان قرار مي دادند. هجوم بر امام علي (عليه السّلام) به معناي حمله به رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، سخن محمد بن حنفيه را از ياد نبريم که گفت:
به خدا سوگند، به علي ناسزا نمي گويد مگر کافري که از ترس نمي تواند بدگويي از پيامبر را آشکار کند، از اين رو، به کنايه ناسزا به علي را بر زبان مي آورد (31).
اين رفتار معاويه، برخورد او را با عقيل به ياد مي آورد، در متون اسلامي آمده است:
معاويه بن عمرو بن عاص گفت: امروز با عقيل تو را مي خندانم. سپس هنگامي که عقيل [ درآمد و ] سلام کرد، معاويه گفت: مرحبا به کسي که عمويش ابولهب است!
عقيل گفت: خوشامدا به مردي که عمه اش ( حَمَّالَةَ الْحَطَبِ* فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) (32) هيزم دوزخ را بر دوش مي کشد، در گردن او ريسماني از ليف خرماست ( چرا که زن ابولهب- ام جميل- دختر حرب بن اميه بود ).
معاويه گفت: اي ابا يزيد، گمانت نسبت به عمويت ابولهب چيست؟ عقيل گفت: وقتي داخل دوزخ شدي، دست راستت را بپا، خواهي ديد که عمه ات فراش جنسي ابولهب است! آيا در جهنم کسي که مي کند بهتر است يا کسي که مي دهد؟!
معاويه گفت: به خدا سوگند، هردوشان بد [ فرجام ] اند(33).
آري، امويان، حضرت علي (عليه السّلام) را به دروغ بستن بر خدا و رسولش متهم ساختند و همين امر، آن حضرت را واداشت که خطبه بخواند و بگويد:
وَلَقَد بَلَغَني أَنَکم تَقُولونَ: عليٌ يَکذِبُ! قاتلکم الله! فَعَلَي من أَکذِب؟ أَعَلَي الله؟ فَأَنَا أوَلُ مَن آمَنَ به؛ أَم عَلَي نبيِه؟ فَأنَا أوَلُ مَن صَدَّقه؛ (34)
به من خبر رسيده که شما مي گوييد: علي دروغ مي بافد! خدا شما را بکشد! برکه دروغ بندم؟ آيا بر خدا دروغ بندم؟ من که نخستين کسي ام که به او ايمان آوردم؛ يا بر پيامبر خدا دروغ بندم؟ در حالي که پيش از همه، رسالتش را تصديق کردم.
اينان، فرزندان [ سياسي ] همان قوم اند؛ معاويه در تکذيب امام علي (عليه السّلام)، روش ابوبکر و عمر را مي پيمود. زماني که عمر امام علي (عليه السّلام) را- در صورت عدم بيعت- به قتل تهديد کرد، امام (عليه السّلام) فرمود:
در اين صورت، بنده خدا و برادر رسولش را مي کشيد! عمر گفت: بنده خدا هستي، اما برادر رسولش، نه (35).
به راستي چگونه عمر و ابوبکر، جرأت کردند مؤاخات امام علي را با پيامبر انکار کنند؟! اين، منقبتي است که دشمن- پيش از دوست- به آن گواهي مي دهد. کساني که خواستند خود را- به دروغ- به اين منزلت توصيف کنند، تاوان مرگ آور نصيبشان شد.
از زيد بن وهب نقل شده که گفت:
ما روزي نزد علي بوديم، او فرمود: أَنَا عبدالله و أَخو رَسُوله، لا يَقُولُها بَعدي إلا کَذاب؛ (36) من بنده خدا و برادر رسول اويم، بعد از من، جز دروغ باف اين ادعا را نمي کند.
مردي از غَطَفان [ در آنجا بود ] گفت: به خدا سوگند، همان سخن را که اين کذاب بر زبان مي آورد، من مي گويم: من بنده ي خدا و برادر رسول اويم!
زيد بن وَهب مي گويد: ناگهان آن مرد غش کرد و به لرزه افتاد. همراهانش او را از آنجا بُردند، من آنها را دنبال کردم تا اينکه به خانه « عماره » رسيديم، به يکي از آنان گفتم: شما را به خدا سوگند، به من بگوييد آيا اين يار شما بيماري و مشکلي داشت؟ گفت: نه به خدا، ما هيچ عارضه اي را در او سراغ نداشتيم تا اينکه اين کلمه را بر زبان آورد و به اين مصيبت گرفتار آمد.
وي، پيوسته در همين حال ماند تا از دنيا رفت (37).
در تاريخ طبري آمده است که عبيدالله بن زياد- بعد از قتل امام حسين (عليه السّلام)- به مسجد درآمد و بر منبر رفت و گفت:
دروغ گو ( فرزندِ دروغ باف ) حسين بن علي و پيروانِ [ همراه ] او به قتل رسيدند.
هنوز ابن زياد، از اين سخن فارغ نشده بود که عبدالله بن عفيف اَزدي بر او برآشفت و گفت: اي پسر مرجانه، دروغ گو (فرزند دروغ گو ) تو و پدرت هستي! اي پسر مرجانه، فرزندانِ پيامبران را مي کُشيد، و به کلام راست گفتاران لب مي جنبانيد!
ابن زياد گفت: اين مرد را پيش من آوريد! مأموران هجوم آوردند و او را گرفتند (38).
آري، معاويه از پيراهن عثمان سوء استفاده کرد تا احساسات مردم را بر انگيزاند و امت را بر ضد علي بشوراند. وي ( و دنباله روانِ گمراهش ) شيعيان امام علي (عليه السّلام) را فرقه ي « تُرابيه » مي ناميد و به اين لقب، آنها را مي نکوهيد.
از سعيد بن يَسار نقل شده که گفت:
در حالي که امام صادق (عليه السّلام) بر تختي نشسته بود، به حضورش شرفياب شدم، فرمود: اي سعيد، طائفه اي « مُرجئَه » و طائفه اي « خوارج » ناميده شد، و شما را « تُرابيه » مي نامند(39).
کُميَت- که از شاعران عصر اموي است و در اين دوران سياه زيست- مي سرايد:

و قالو تُرابيٌ هَواه و دينُهُ *** بذلک أُدهي بَينَهم وَ أُلَقَّبُ (40)

- گفتند: دين و دل بستگي اش « تُرابي » است، به اين واژه، صدايم مي زنند و لقب يافتم.
از معاويه نقل شده که در عهدنامه اش، به فرزندش يزيد، نوشت:
عهدم به تو اين است که قاتلان دوستان ما را از خود دور سازي، بني اميه و آل عبد شمس را بر بني هاشم مقدم بداري، و آل مظلوم مقتول، عثمان بن عفان را بر آل ابو تراب و خاندانش، اولويت دهي (41).
در نامه ي زياد بن ابيه به معاويه، آمده است:
اين گردن کشانِ تُرابي، سبائي هاي (42) ناسزاگو- که در رأس آنها حُجر بن عَدِي است- از طاعتِ امير مؤمنان روي برتافتند و از جماعت مسلمانان جدا شدند (43).
خواهيم گفت که ترابي ها- آن گونه که زياد بيان مي کند- فحاش نبودند، بلکه بي باکانه، دشنام را به دشنام پاسخ مي دادند و اين آيه را عمل مي کردند که مي فرمايد: ( لَا يحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ )؛(44) خدا دوست نمي دارد که انسان به سخن زشت لب گشايد مگر براي ستم ديدگان.
مشهور است که معاويه در آخر خطبه ي نماز جمعه مي گفت:
پروردگارا، ابو تراب در دينت، بي ديني پديد آورد و از راه تو مردم را بازداشت؛ خدايا، لعني جان خراش بر او بفرست و به عذابي دردناک شکنجه اش کن.
وي اين جملات را نوشت و به همه ي سرزمين ها فرستاد [ تا در خطبه ي جمعه بر زبان آورند ] (45).
امام علي (عليه السّلام) مي دانست که در آينده، بر سر او و شيعيان و هوادارانش از سوي معاويه و آلِ ابو سفيان، چه خواهد آمد؛ از اين رو فرمود:
ألا و إنَّه سَيأمُرُکُم بِسَبي و البَراءةِ مِنِّي؛ فأما السَّبُ، فَسَبُّوني فإنه لي زَکاهٌ و لکم نَجاهٌ، و أما البراءةُ، فلا تتَبَرُّؤوا منِّي، فإني وُلِدتُ عَلَي الفِطرة، و سَبَقتُ إلي الإيمان وَ الهِجَرة؛ (46)
هان! بدانيد که در آينده مردي شکم فراخ از شما مي خواهد که مرا دشنام دهيد و از من برائت جوييد! اگر دستور داد که دشنامم دهيد، ناسزايم گوييد، اين کار، براي من زکات و براي شما نجات است؛ و اگر خواست که از من بيزار باشيد، خود را به نفرت از من نيالاييد؛ چرا که من بر فطرت مسلماني زاده شدم و به ايمان و هجرت، سبقت جُستم.
مُعتَمِر بن سليمان مي گويد، شنيدم پدرم مي گفت:
در روزگار بني اميه، هيچ کس علي را ياد نمي کرد مگر اينکه زبانش بريده مي شد. (47)
در تاريخ يعقوبي مي خوانيم:
حجر بن عدي کندي و عمرو بن حَمِق خزاعي و شيعيان علي همراه آن دو، هرگاه مي شنيدند که مُغيِره ( و ديگر اصحاب معاويه ) حضرت علي (عليه السّلام) را بر منبر لعن مي کنند، بر مي خاستند و لعن را به خود آنها باز مي گرداندند و در اين راستا سخن مي گفتند.
پس چون زياد به کوفه آمد، خطبه ي مشهوري خواند و در آن خدا را نستود و بر پيامبر صلوات نفرستاد و دل مردم را لرزاند و به آنان چشم زخم نشان داد و ترساندشان و تهديد کرد و اجازه نداد کسي حرف بزند و بر حذرشان داشت، در ميانشان ترس و وحشت افکند و گفت:
دروغ گفتن بالاي منبر رسوايي به بار مي آورد! اگر شما را بيم يا نويد دادم و به وعد و وعيدم عمل نکردم، حق فرمان بري بر شما ندارم.
ميان زياد و حُجر بن عدي، رابطه ي دوستي بود. سوي وي پيک فرستاد و به حضورش فراخواند، سپس به او گفت: اي حجر، از محبت و دوستي اي که نسبت به علي داشتم، با خبري؟ حجر پاسخ داد: آري. زياد گفت: خدا آن را به کينه توزي و دشمني با علي مبدل ساخت.
[ نيز پرسيد: ] آيا مي داني که نسبت به معاويه کينه داشتم و با او دشمني مي ورزيدم؟ حجر، پاسخ داد: آري. زياد گفت: خدا آن را به محبت و دوستي دگرگون ساخت، پس مبادا ببينم که علي را به نيکي ياد مي کني و امير مؤمنان معاويه را به بدي نام مي بري (48).
نيز در منابع تاريخي آمده است:
زياد سوي صَيفي بن فَسِيل ( که سرآمد اصحاب حجر و از سر سخت ترين افراد بر زياد به شمار مي رفت ) مأمور فرستاد [ و او را نزد خويش فراخواند ] به او گفت: اي دشمن خدا، درباره ي ابوتراب چه مي گويي؟ صيفي گفت: ابو تراب را نمي شناسم! زياد پرسيد: نمي شناسي! آيا علي بن ابي طالب را نمي شناسي؟ صيفي گفت: چرا. زياد گفت: او، ابو تراب است. صيفي گفت: چنين نيست، او پدر حسن و حسين مي باشد.
فرمانده ي انتظامي زياد گفت: امير مي گويد او ابو تراب است و تو مي گويي نه!
صيفي گفت: اگر امير دروغ بگويد، من بايد تصديق کنم! مي خواهي دروغ بگويم و مانند او، بر [ ادعاي ] باطلي شهادت دهم؟! (49)
در البدايه و النهايه مي خوانيم:
بعضي از بني اميه، با ناميدن علي به « ابو تراب »، بر او عيب مي گرفتند [ و به پندارشان، شخصيت آن حضرت را لکه دار مي ساختند ] (50).
در نثر الدر آمده است:
معاويه در کوفه، در جايگاهي مستقر شد و بر برائت ( و اظهار نفرت ) از علي از مردم بيعت مي ستاند. مردي از بني تميم آمد، معاويه، اين کار را از او خواست، وي گفت: اي امير مؤمنان، از زنده تان فرمان مي بريم و از مرده تان بيزاري نمي جوييم! معاويه رو به مُغيره کرد و گفت: اين شخص، مرد درست و حسابي است، سفارش کن در حق او نيکي کنند (51)
شَعبي مي گويد:
از علي بن ابي طالب، چه ها که بر سرمان نيامد! اگر دوستش بداريم، ما را مي کشند؛ و اگر او را دشمن بداريم، هلاک مي شويم (52).
در نقل ديگر است که شعبي به فرزندش گفت:
پسرم! دين، چيزي را بنا ننهاد مگر اينکه دنيا ويرانش ساخت و دنيا، چيزي را نساخت جز اينکه دين آن را فرو پوشاند.
به علي و اولادش بنگر! بني اميه، پيوسته کوشيدند فضائل ايشان را کتمان کنند و امر آنها را پوشيده دارند [ و هر چند بيشتر اين کار را مي کردند فضايل آنها اوج فزون تري مي يافت و ] چنان مي نمود که گويا آنان پهلوهاي خاندان علي را مي گيرند و به آسمان بالا مي برند.
[ از سويي ] آنان همواره سعي شان را در نشر فضايل اسلافشان به کار مي بردند، و گويا چنان بود که لاشه ي گنديده آنها را مي پراکنند.
شعبي در حالي اين سخن را مي گويد که به دشمني با علي متهم است (53).
حکايتي شده که معاويه نشسته بود و مردمان سرشناس- از جمله اَحنف بن قيس- نزدش بودند. ناگهان مردي از اهل شام درآمد، بلند شد [ بر منبر رفت و ] سخنراني کرد و در پايان سخن خويش علي را دشنام داد، مردم خاموش ماندند، احنف به سخن آمد و گفت:
اي اميرالمؤمنان، اين گوينده اگر مي دانست لعن پيامبران خشنودت مي سازد، بر آنان نفرين مي فرستاد! از خدا بترس و علي را واگذار، او به ديدار پروردگارش رفته است (54).
غرفي به خالد بن عبدالله قسري اسناد مي دهد که بر منبر گفت:
به خدا سوگند، اگر در ابو تراب خيري بود، ابوبکر به قتلش فرمان نمي داد.
اين سخن، دلالت مي کند که اين خبر ميان مردم شايع بود(55).
و اگر وصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نبود، امام علي (عليه السّلام) سر دشمنانش را مي گرفت و چنان آنها را به يک ديگر مي کوفت، که مغزشان فرو پاشد(56).
از اَصبغ بن نُباته روايت شده که گفت:
محبس بن هود مرا ديد، گفت: اي اصبغ، با برادرت ابو تراب دروغ گو، در چه حالي؟
گفتم: خدا لعنت کند پدر و مادر و دايي و عموي هر کدام از شما دو تا را که بدتريد! شنيدم علي (عليه السّلام) مي فرمود: سوگند به آفريننده ي جانوران و شکافنده ي دانه ي گياهان و برفرازنده ي کعبه، مرا دشمن نمي دارد مگر زنا زاده يا نطفه ي حيض ( کسي که در حال حيض مادرش او را باردار شده است ) يا منافق!
بدان که من [ در نفرين بر تو ] مي گويم: پروردگار، چنان به شدت او را برگير که نسلي از او در زمين باقي نگذاري (57).
آري، بني اميه، قوام حکومتشان را در ناسزاگويي به امام علي (عليه السّلام) و بيزاري از آن حضرت مي دانستند و در اين راستا، تخريب شخصيت امام (عليه السّلام) و جلوگيري از تسميه به نام او را در پيش گرفتند، بلکه اسامي شيعيان آن حضرت را از ديوان حکومت حذف کردند تا مبادا انديشه و مکتب امام پا گيرد و حکومت آنها به خطر افتد.
از عمرو بن علي بن حسين، از پدرش نقل شده که گفت:
مروان به من گفت: در ميان مردم، هيچ کس نيست که از عثمان در برابر علي دفاع کند!
گفتم: پس دردتان چيست که او را بر منبرها لعن مي کنيد؟
گفت: فرصت حکومت براي ما فراهم نمي آيد مگر با اين کار(58).
صاحب دلائل الإمامه ماجرايي را که ميان امام باقر (عليه السّلام) و عالم مسيحي روي داد، ذکر مي کندو اينکه هشام بن عبدالملک دستور داد امام باقر و امام صادق (عليه السّلام) به مدينه باز گردند، چرا که ماجراي آنها ورد زبان مردم شده است، امام صادق (عليه السّلام) مي فرمايد:
چهارپايان را سوار شديم که برگرديم. پيش از ما پيکي از هشام به کارگزار « مَديَن » ( که در مسير ما به مدينه قرار داشت ) خبر داده بود که: دو فرزند جادوگر ابو تراب، محمد بن علي و جعفر بن محمد، به دروغ اظهار اسلام مي کنند، در شام نزد من آمدند، چون آنها را به مدينه بازگرداندم، به کشيشان و راهبان کافر نصراني گرويدند و به آيين مسيحيت نزد آنان تقرب مي جستند، من به جهت خويشاوندي شان نخواستم شکنجه شان کنم، پس هنگامي که اين نامه ام به تو رسيد، ميان مردم جار بزن که:
امانم را برداشتم از کسي که به آنان رو آورد يا داد و ستد نمايد يا مصافحه کند يا سلامشان دهد؛ چرا که اين دو، مرتد شدند. فتواي اميرمؤمنان اين است که اين دو نفر و چهارپايان و غلامان و کساني را که همراه آنهاست، به قتلي فجيع بکشي.
امام صادق (عليه السّلام) مي فرمايد: پيک هشام به « مَديَن » رسيد،چون ما نزديک دروازه ي مدين رسيديم، پدرش غلامانش را فرستاد تا براي ما منزلي آماده کنند و براي چهارپايان ما علف بخرند و براي خودمان خوراک تهيه نمايند. غلامان ما که به دروازه رسيدند، آنها دروازه را به روي ما بستند و به ما ناسزا گفتند و به اميرالمؤمنين علي- که درود خدا بر او باد- دشنام دادند و گفتند: در اين شهر جايي براي شما نيست، ما با شما خريد و فروش نمي کنيم، اي کافران، اي مشرکان، اي مرتدان، اي دروغ گويان، اي بدترين خلق خدا در ميان همه ي مردم! (59)
با اين سياست و با ادعاي دروغ گو بودن ائمه، حکومت هاي بني اميه، با امامان (عليه السّلام) و خاندان علي (عليه السّلام) رفتار مي کردند تا اينکه کار راويان بدانجا رسيد که از ذکر اسم علي (عليه السّلام) و نقل فضايل آن حضرت مي ترسيدند.
در شرح نهج البلاغه مي خوانيم:
ابو جعفر مي گويد: اين سخن درست است که بني اميه از بيان فضايل علي منع مي کردند و هر گوينده اي را که به نقل آنها مي پرداخت، شکنجه مي دادند. اين سخت گيري به اندازه اي بود که هرگاه شخصي مي خواست حديثي را که به ارکان دين ( نه فضايل علي ) مربوط مي شد از امام علي نقل کند، جرأت نمي کرد نام او را بر زبان آورد، مي گفت: از ابو زينب رسيده که [ ... ].
عطا از عبدالله بن شداد بن هاد، روايت مي کند که گفت: دوست داشتم آزاد باشم و يک روز تا شب فضايل علي را بازگويم و اين گردنم با شمشير زده شود.
ابن جعفر مي گويد: اگر احاديثي که در فضايل علي وارد شده، در اين حد زياد، مشهور و شايع نبود و از زبان اشخاص بسياري شنيده نمي شد، به جهت ترس و تقيه از بني مروان ( که دوران طولاني حکومت کردند و به شدت با آن حضرت دشمني مي ورزيدند ) نقل اين احاديث، پايان مي پذيرفت.
و اگر نبود که براي خداي متعال در اين مرد، رازي است که اهلش آن را مي داند، در فضل وي حديثي روايت نمي شد و منقبتي برايش ساخته نمي گشت. آيا نمي نگري که هرگاه کدخداي دهي بر يکي از اهل آن خشم گيرد و مردم را از ذکر خير و ياد نيک او باز دارد، گمنام مي شود و يادش از خاطره ها مي رود و در حالي که موجود و زنده است، معدوم و مرده انگاشته مي شود! (60)
از اين دردناک تر، اين است که بني اميه و پيروانشان، به جعل احاديث خنده آوري در فضل خودشان و پيشينيانشان دست يازيدند و مفاهيم اسلامي را دگرگون ساختند و با تبديل معناي « آل البيت » ( که ويژه ي عترت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود) آن را به همسران پيامبر سرايت دادند، سپس هر که را که به ناسزاگويي بر ابوبکر و عمر و عثمان و معاويه، لب نگشايد، جزو آل البيت شمردند.
ابن عساکر از امام حسين (عليه السّلام) نقل مي کند که آن حضرت فرمود: پدرم برايت حديث کرد، از جدم، از جبرئيل، از پروردگار بزرگ که:
زير در ارکان عرش، در ورقي از آِس سبز نوشته شده: خدايي جز الله نيست، محمد رسول خداست. اي شيعه آل محمد، هيچ يک از شما روز قيامت « لا إله إلا الله » گويان نمي آيد مگر اينکه خدا او را داخل بهشت مي سازد.
ابن عساکر مي گويد، معاويه گفت: تو را به خدا اي ابو عبدالله، شيعه آل محمد کيانند؟
امام حسين گفت: کساني که ابوبکر و عمر را نکوهش نکنند و از عثمان بد نگويند و پدرم و تو را اي معاويه، دشنام ندهند (61).
آري، انسان هرچه بيشتر زندگي کند، روزگار شگفتي هاي بيشتري را به او مي نماياند.

نام گذاري قبيله ها به اسم کارهاي قاتلان امام حسين (عليه السّلام)

بعضي از قبايل هوادار بني اميه، پس از قتل امام حسين (عليه السّلام) در روايات و کارها و سخنانشان، گوناگوني هايي پديد آوردند.
در اَنساب الاشراف آمده است:
گفته اند: خَوَلي بن يزيد، همان کسي است که به خواست سنان، بُريدن سر حسين را عهده دار شد و هر آنچه را بر تن داشت، درآورد.
قيس بن اَشعَث بن قيَس کِندي، قطيفه اي از خز را که بر بدن آن حضرت بود، گرفت؛ از اين رو، قيس قطيفه ناميده شد.
کفش هايش را مردي از بني اَود گرفت که به او « اسود » گفته مي شد.
شمشيرش را شخصي از بني نَهشَل بن دارِم، ستاند.
ابو جنوب جعفي، شتري را بر گرفت، با آن شتر آب حمل مي کرد و آن را حسين مي ناميد (62).
در مغاني الأخيار ( باب نون، الناجي، ترجمه 3976 ) مي خوانيم:
ناجي، به بني ناجيه بن اسامة بن لُؤَي منسوب است. از آنهاست ابو الجنوب ( که لعنت خدا بر او باد ) او همانم عبدالرَّحمان بن زياد بن زُهَير [ از نوادگان ] ناجيه است. وي در ماجراي قتل حسين حضور داشت و يکي از شتران آن حضرت را گرفت، با آن سقايي مي کرد و آن شتر را حسين مي ناميد (63).
در کتاب البلدان باب افتخار کوفيان و بصريان، آمده است:
نزد اميرمؤمنان ابوالعباس [ سفاح ] گروهي از فرزندان علي و دسته اي از بني العباس گرد آمدند. در ميان آنها بصري ها و کوفي ها بودند، از جمله ابوبکر هُذَلي، که بصري بود و ابن عياش، که کوفي به شمار مي رفت.
ابوالعباس گفت: با هم مناظريه کنيد تا بدانيم کدامتان برتريد.
ابن عياش به مرداني از قوم خويش مباهات کرد تا اينکه گفت: و عبدالرحمان بن محمد بن اَشعَث کِندي.
ابوبکر [ هذلي ] گفت: اين همان کس است که قطيفه اي را از تن حسين بن علي درآورد، اهل کوفه او را عبدالرحمان قطيفه ناميدند! بهتر بود او را نام نمي بردي.
ابوالعباس از سخن ابوبکر، به خنده افتاد (64).
عماد الدين طبري ( از عالمان قرن 7 هجري ) در اَسرار الامامه به اسامي قبيله هايي اشاره مي کند که با امام حسين(عليه السّلام) جنگيدند، مي گويد:
در شام قبيله هاي ارجمند و محترمي وجود دارند که خيرات و صدقات سوي آنها گسيل مي شود:
بنو سِنان؛ اولاد کسي که سر امام حسين (عليه السّلام) را بر نيزه برافراشت.
بنو طَشت؛ اينان فرزندان همان شخص لعيني هستند که سر امام حسين (عليه السّلام) را در طشت نهاد و او را پيش يزيد لعين بُرد.
بنو نَعل؛ اينها اولاد کسي اند که در کربلا اسبان را بر جسد امام حسين (عليه السّلام) دوانيد و تن آن حضرت را لگدکوب سُم اسب ها کرد. اينان باقي مانده اي از آن نعل ها را با خود دارند و نسل به نسل آن را دست به دست مي کنند و به آن فال نيک مي زنند و تبرک مي جويند و حلقه اي از آن را بر در خانه هاشان مي آويزند.
بنو مکبِّر؛ (65) اينان فرزندان کسي اند که روزِ ورودِ سر امام حسين (عليه السّلام) در شام، تکبير گفت.
بنو فرزدجي؛ اينها اولاد همان شخص اند که سر امام حسين (عليه السّلام) را در شام، از دروازه فرزدج حرون، درآورد.
بنو قضيب؛ اينان فرزندان کسي اند که براي يزيد چوب برد تا بر دندان ها امام حسين (عليه السّلام) بزند.
بنو فتح؛ اينان اولاد همان شخص اند که در عصر روزي که امام حسين (عليه السّلام) به قتل رسيد، براي بشارت يزيد ( که لعنت و عذاب شديد خدا بر او باد ) اين آيه را خواند: ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا)؛(66) ما پيروزي آشکاري را برايت پديد آورديم (67).
اين است حال امويان و سرنوشت نام گذاري ها و القاب نزد آنها! امام سجاد (عليه السّلام) در چنين شرايطي زيست. پيش از آن حضرت، پدرش و عمويش امام حسن و جدش امام علي (عليه السّلام) در شرايطي مشابه اين فضاي سهمگين، به سر برده بودند.
جاي آن است که انسان در تعاملِ مردم با حاکمان و چگونگي نام گذاري به نام هايي که خدا و رسولش نمي پسندد، نيک بينديشد.
با توجه به همه ي اينها، بعيد به نظر نمي رسد که تسميه به اسامي ابوبکر و عمر و عثمان، نزد اهل بيت (عليهم السّلام) تقيه اي تثبيت شده باشد؛ چرا که ائمه (عليهم السّلام) از آنچه بر مردم جريان مي يافت، جدا نبودند، بلکه آنان امامان شيعه به شمار مي آمدند و دستگاه حاکم، با آنها سرِ مخالفت و ستيز داشت.
و اين چنين، نام گذاري به اسم هاي منفور، نزد آنان جايگاه خود را يافت.

پي‌نوشت‌ها:

1- المعجم الکبير 195:4، حديث 4119؛ مجمع الزوائد 19:6؛ طبقات ابن سعد 95:4.
2- المستدرک علي الصحيحين 324:2، حديث 3163؛ المعجم الکبير 301:10، حديث 10731؛ البداية و النهاية 246:3.
3- مقصود از « بني اصفر » فرمان روايان روم است. آنان را بدان جهت « بني اَصفَر » مي ناميدند که نخستين پدرشان (روم بن عيص) زردپوست بود ( بحارالانوار 186:38) (م).
4- صحيح بخاري 1074:3- 1086، حديث 2782؛ مسند احمد 262:1، حديث 2370؛ مسند اَبي عوانه 268:4- 271، حديث 6727.
5- مجمع الزوائد 318:9 ( اين حديث را بَزار روايت کرده و رجال آن ثقه اند ).
6- المصنف ( عبدالرزاق ) 325:5- 326.
7- شرح نهج البلاغه 129:5- 130؛ در « مروج الذهب 454:3 » آمده است: مأمون چون اين خبر را شنيد، دستور داد منادي بانگ زند: هر کس از معاويه به نيکي ياد کند يا او را بر يکي از اصحاب پيامبر مقدم بدارد، دشمنِ ماست.
8- تفسير فرات کوفي: 242؛ مستدرک وسائل الشيعه 185:4، حديث 5.
9- تهذيب الأحکام 52:6، حديث 37؛ وسائل الشيعه 478:14، حديث 1.
نگارنده، پژوهشي را با عنوان « بسلمه جزو نماز پيامبر » در دست بررسي دارد، که در آينده ( ضمن کتاب صلاة النبي ) عرضه خواهد شد.
10- شرح النووي علي صحيح مسلم 110:12- 111.
11- همان.
12- تاريخ مدينة دمشق 13:55 الکامل في التاريخ 461:3.
13- الإمامة و السياسة: 184.
14- انساب الأشراف 305:2.
15- مروج الذهب 69:3.
16- شرح الأخبار 165:2؛ حياة الإمام الحسين (عليه السّلام) 148:2.
17- شرح نهج البلاغه 72:4. در اين مأخذ مي خوانيم: صبح فرداي آن روز، معاويه پيامي نوشت، مردم را گرد آورد و آن را بر آنها خواند، در اين پيام، آمده است: اين پيامي است که اميرالمؤمنين معاويه، صاحب وحي الهي نوشته است. همان خدايي که محمد را به عنوان پيامبر برانگيخت، در حالي که بي سواد بود و خواندن و نوشتن نمي دانست. او از خاندانش وزير و کاتبِ اميني برگزيد، وحي بر محمد نازل مي شد و من مي نوشتم و محمد نمي دانست که چه مي نويسم، ميان من و خدا هيچ کس نبود.
همه ي حاضران گفتند: راست مي گويي، اي اميرالمؤمنان.
18- العقد الفريد 310:5.
19- شرح نهج البلاغه 242:15.
20- تاريخ طبري 222:5؛ جمهرة خطب العرب 322:2، خطبه 308.
21- سنن ابي داود 275:1، حديث 1047؛ سنن ابن ماجه 345:1، حديث 1085؛ سنن دارمي 445:1، حديث 1572.
22- الکامل في اللغة 179:1؛ حياة الحيوان 247:1.
23- انساب الاشراف 380:13.
24- همان، جلد 7، ص 324؛ المحسن 246:1.
25-انساب الاشراف 58:9؛ تاريخ دمشق 160:16.
26- انساب الاشراف 59:9؛ تاريخ دمشق 160:16- 161.
27- الروض المعطار: 293.
28- الأغاني 22:22.
29- سوره مسد (111) آيه ي 1.
30- شرح نهج البلاغه 172:2.
31- شرح نهج البلاغه 62:4.
32- سوره ي مسد (111) آيه 4 و 5.
33- شرح نهج البلاغه 93:4؛ امالي المرتضي 200:1.
34- نهج البلاغه: 100، خطبه 71؛ نگارنده در کتاب « منبع تدوين الحديث: 519 » شرحي بر اين سخن دارد، براي آگاهي بيشتر به آنجا مراجعه کنيد.
35- الإمامه و السياسه: 20؛ تقريب المعارف: 328؛ شرح نهج البلاغه 60:2.
36- اين حديث در منابع زير هست: سنن ابن ماجه 44:1، حديث 120؛ المصنف ( ابن ابي شيبه ) 367:6- 368، حديث 32079 و 32084؛ الآحاد و المثاني 148:1، حديث 178؛ مسند ابن ابي حنيفه 211:1، کنز العمال 54:13، حديث 36389 ( و ديگر مآخذ ).
37- تاريخ دمشق 61:42؛ مناقب الکوفي: 308.
38- تاريخ طبري 337:3؛ انساب الاشراف 413:3؛ در « الفتوح 123:5 » آمده است: زياد به خشم آمد و گفت: گوينده ي اين سخن که بود؟ عبدالله گفت: اي دشمن خدا، من بودم؛ آيا خاندان پاکي را که خدا در قرآن، پليدي را از آنها زدود، مي کشيد و مي پنداري که مسلماني؟! واي از اينکه فريادرسي نداريم! کجايند فرزندان مهاجران و انصار که از تو يزيد ( همان طاغوتي که بر زبان پيامبر خدا محمد لعين فرزند لعين خطاب شد ) انتقام بگيرند.
39- المحاسن 156:1، حديث 86؛ بحارالأنوار 90:65، حديث 22.
40- خزانة الأدب 290:4.
41- الفتوح 347:2- 348.
42- سبئيه، گروهي بودند که مي پنداشتند امام علي (عليه السّلام) در نگذشته است و رعد و برق آسمان، صداي اوست ( شرح نهج البلاغه 12:8 ) (م).
43- تاريخ طبري 228:3؛ تاريخ دمشق 22:8؛ الأغاني 152:17.
44- سوره ي نساء (4) آيه 148.
45- شرح نهج البلاغه 56:4- 57.
46- نهج البلاغه: 29، حکمت 57؛ بنگريد به، انساب الاشراف 119:2، حديث 77.
47- الصراط المستقيم 152:1.
48- تاريخ يعقوبي 230:2.
49- تاريخ طبري 225:3؛ الکامل 330:3؛ تاريخ مدينه دمشق 258:24.
50- البداية و النهايه 336:7.
51- نثر الدر 137:5؛ البيان و التبيين 266:1.
52- ربيع الأبرار 494:1؛ الامالي في لغة العرب 177:3.
53- اصل الشيعه و اصولها: 202.
54- وفيات الأعيان 505:2؛ جمهرة خطب العرب 357:2؛ المستطرف في کل فن مستظرف 100:1.
55- يعني خبر دستور ابوبکر به خالد که هنگام نماز صبح امام علي (عليه السّلام) را به قتل رساند.
سمعاني در « الأنساب 95:3، ترجمه ي رَواجِني » آورده است که: از رَواجِني نقل شده که ابوبکر گفت: « اي خالد، آنچه را بدان امرت کردم، انجام مده » از عمر بن ابراهيم حسين- در کوفه- درباره ي اين ماجرا پرسيدم، گفت: ابوبکر به خالد دستور داد که علي را به قتل رساند، سپس پشيمان شد و او را از اين کار بازداشت.
در « انساب الاشراف ( بلاذري ) 269:2 » آمده است: آن گاه که علي از بيعت دست کشيد، ابوبکر، عمر را سوي علي فرستاد و گفت: او را به زور پيش من آوريد! عمر امام علي (عليه السّلام) را نزد ابوبکر آورد و گفت: بيعت کن! حضرت علي (عليه السّلام) فرمود: اگر بيعت نکنم چه؟ گفتند: در اين صورت، به خداي يگانه سوگند، گردنت را مي زنيم. امام (عليه السّلام) فرمود: بنده ي خدا و برادر رسولش را مي کشيد؟! عمر گفت: بنده ي خدا، آري؛ اما برادر رسول او نيستي ( الإمامة و السياسة 20:1 ).
نيز امام (عليه السّلام) پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را با اين آيه، مخاطب ساخت: ( يابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يقْتُلُونَنِي)( سوره اعراف (7) آيه 150)؛ اي فرزند مادر، اين قوم خوارم کردند و نزديک بود مرا بکشند، اين متون ( و ديگر گزارش ها ) دلالت دارد بر اينکه ابوبکر و عمر، قصد قتل امام علي (عليه السّلام) را داشتند چه رابطه ميان محبت يا قتل است؟ اي کساني که دم از محبت مي زنيد و مي گوييد امام علي از سر محبت نام فرزندانش را به اسم خلفا گذارد، پاسخ دهيد.
در تاريخ طبري ( و ديگر جاها ) آمده است که آنان مي خواستند خانه ي علي و فاطمه را به آتش کشند! اين کار بدان معناست که آنان قصد داشتند همه ي آنها را نابود سازند و به قتل رسانند.
56- الصراط المستقيم 324:1، اصل اين خبر در کتاب « المسترشد: 456 » اثر ابن جَرير طَبري، هست.
57- شرح الأخبار 168:1.
58- العثمانيه: 283؛ تاريخ دمشق 438:42؛ تاريخ الاسلام 460:3؛ شرح نهج البلاغه 220:13.
59- دلائل الإمامه 239-240؛ الأمان ( ابن طاووس ): 72؛ بحارالانوار 311:41- 312.
60- شرح نهج البلاغه 73:4.
61- تاريخ دمشق 114:14.
62- انساب الأشراف 204:4.
63- بنگريد به، الأشتقاق: 410؛ اللباب في تهذيب الأنساب: 287؛ اعأعلام 345:7.
64- البلدان (ابن الفقيه): 208-209.
65- شاعر مي گويد:
و يُکبِّرون بأن قُتلِتَ و إنّما *** قتلوا بک التکبير و التهليلا
- تکبير مي فرستند که تو کشته شدي! [ و نمي دانند ] که با کشتن تو، تکبير و تهليل را از ميان بردند.
66- سوره ي فتح (48) آيه 1.
67- اسرار الإمامه: 378.
در « خاتمه مستدرک وسائل الشيعه 137:3 » آمده است: بنو سراويل؛ اولاد کسي است که پيراهن امام حسين (عليه السّلام) را درآورد. بنو سرج؛ فرزندان شخصي است که اسبانش را زين کرد تا جسد امام حسين (عليه السّلام) را لگدمال کند. بعضي از اين اسبان به مصر درآمدند، نعل هاي آنها از سم هاشان کنده شد و از باب تبرک بر سر خانه آويخته شد، و اين کار نزدشان رسم و سنت گشت... بنو درجي؛ ايشان اولاد کسي اند که سر امام حسين (عليه السّلام) را در « درج جيرون » گذاشتند ( التعجب: 116-117، اثر کراجکي ).

منبع مقاله:
شهرستاني، سيدعلي؛ (1390)، نام خلفا بر فرزندان امامان (عليهم السّلام) ( بن مايه ها، پيراهه ها )، ترجمه: سيد هادي حسيني، قم: انتشارات دليل ما، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.