تقدس بي خدا

تجديد حيات مسيحي در ادبيات فرانسه، نبايد ما را به اشتباه بياندازد. بر خلاف ژوو، امانوئل، و ژان- کلود رنار، ديگر شاعران از اين که خمير مايه ي خمير فرانسوي کلودل، پگي، و فرانسيس ژام باشند خودداري کردند....
چهارشنبه، 2 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تقدس بي خدا
 تقدس بي خدا

 

نويسنده: پي ير دو بوادفر
مترجم: سيمين بهبهاني



 

تجديد حيات مسيحي در ادبيات فرانسه، نبايد ما را به اشتباه بياندازد. بر خلاف ژوو، امانوئل، و ژان- کلود رنار، ديگر شاعران از اين که خمير مايه ي خمير فرانسوي کلودل، پگي، و فرانسيس ژام باشند خودداري کردند. اما در کنار اينان، بعضي شاعران بر يک «تقدس بي خدا» شهادت مي دهند، و نياز به آن شايد چندان احساس شده باشد که کليسا گويا شکل هاي ظاهري تقدس را به حال خود رها کرده باشد. و اين شاعران، با اين که جهان نگري مسيحي را رد کرده اند، از آفرينش شاعرانه به عنوان يک «تکليف روحاني» سخن مي گويند. به اعتقاد رنه منار، «يکي از بزرگترين بي حرمتي ها به شعر» اين است که باور کنند شعر بايد «جستني و يافتني و تقريباً مضمر در تزکيه ي نفس گناهکاران و سرانجام نشخواري به سود عرفان» باشد. مؤلف تسبيح خواني ها در حضور مجرد سخت تأکيد مي کند، شعري که موجب الهام تصوير مي شود، وابسته به روح و مبتني بر بنيان آن نيست، اما «بازتاب اصيل درک جهان بر صفحه ي جان ما است. چنين شعري از سوي شاعر خلق نمي شود، بلکه کشف مي شود، بي پرده مي شود. جهان انديشه اي مجسم و مستقل از آدمي است، با اين همه با شعر مي توان به آن نزديک شد و آن را درک کرد».

1- بلند آوازگي سن- ژون پرس

هيچ کس بهتر از سن- ژون پرس (1887-1976) معني اين «انديشه» را ندانسته است، و هيچ کس بهتر از او حق اداي احترام به جهان را، که پيشتر از خور خدايان شمرده مي شد، به جا نياورده است. آلکسي سن - لژه لژه خيلي جوان بود که در مجله ي جديد فرانسه (N.R.F) شعر هايي منتشر کرد. مرد سياسي شدن او را به شعر بي توجه کرده بود. يکي از يکشنبه هاي سال 1922، در برابر چند تن از دوستان که در آپارتمانش در محله ي پارسي(1)(در پاريس) گرد آمده بودند، صندوقچه اي پر از پرونده را گشود که در آن دست نوشته ي آناباز خوابيده بود. ژاک ريوير از ديدن اين متن فاخر و دير آشنا که قبلاً- بي نام مؤلف – در مجله ي جديد فرانسه(N.R.F) چاپ شده بود حيرت کرد. بعداً، در سال 1924، به صورت کتاب زير امضاي سن- ژون پرس منتشر شد. بيست و پنج سال بعد مؤلف، که در امريکا دور از وطن مانده بود، با عزمي جزم نقاب سفير کبير را از چهره برگرفت تا هيچ نباشد مگر يک شاعر.
آناباز بي شک نخستين منظومه ي فرانسوي است که بي درنگ به زبان آلماني، انگليسي، ايتاليايي، و حتي روسي ترجمه شد و همطرازاني چون ريلکه، هوفمانشتال، ت. س. اليت، اونگارتي، لاربو... بر آن مقدمه هايي نوشتند...
خصوصيت برجسته ي اين شعر در واقع جهاني بودن آن است، اگرچه ترجمه ي آن باشد و اگرچه اين ترجمه به زباني بيگانه و پرت افتاده باشد.«آهنگ آن چون يک خطابه، ترکيباتش ملموس، و توصيفاتش موجز است. همچنين به مدد تصوير، در کمال آساني، مي توان صفت جهاني را بي قيد و شرط شايسته ي آن دانست. اين شعر مي تواند به خودي خود با خطر نثرگونگي مقابله کند. کار سن-ژون پرس با جوهر ذاتي خود چند زبانه به شمار مي رود»(آلن بوسکه).
جانمايه ي اين اثر ستايش است. شاعر جوان مهر را آواز مي دهد، روشني شاد و شنگ مناطق استوايي را مي سرايد:
نخل...!
شادابت کرده اند با برگابه هاي سبز؛ و آب خود از آفتاب سبزي گرفته بود...
و بلند قامتان
خميده ريشگان ثنا گفتند
روشني را پوينده ي جاده هاي نشناخته، به هنگام کشف طاق ها و رواق ها
و روشني آن گاه در ناب ترين پيروزي پربار، ملکوت سپيد را
تبرک بخشيد، آنجا که من تني بي سايه پيش آورده ام...(2)
بچه- شاعر«در مخاطبه در هرچيز» آن را «بزرگ» مي ديد، در مخاطبه با هر جانور آن را «زيبا و خوب» مي يافت.
جاذبه هاي شگفت درياهاي کارائيب مي بايست خيلي زود جانشين ميل کشف آسيا شود. از اين رو، شاعر در سفري سه روزه به پکن و در يک معبد شنتوئيست(3)، آناباز را تنظيم کرد. اين شعر به جايي يا فضايي مربوط نيست، وقف ماجراي تخيلي بنيانگذار يک امپراتوري است:
قدرت، تو سرود خانده اي بر جاده هاي شبانه ي ما...
من آوازي نخواهم داد مرد ديگر کرانه را،
هيچ طرحي نخواهم کشيد
از برزن هاي بزرگ شهر روي شيب ها با قند مرجان ها.
اما نقشي کشيده ام از زندگي در ميان شما...(4)
پس از شرح و تفصيلي که خواهيم داد، سن- ژون پرس، اين مقياس بزرگ فعاليت بشري، به صدف خود بازگشت. در ساليان دراز ميان دو جنگ، کارگردان سياسي که د/ اورسه(5)،همکار محبوب بريان(6)، سپس دبير کل دپارتمان بود. وي بي ثمر کوشيد که «طرح بزرگ» خود يعني اتحاد اروپا را عملي سازد، تا قاره ي وحشتزده و تجزيه شده بتواند در برابر قدرت نازيسم پايداري کند. آن گاه ناتواني خود، پوچي کوشش هايش، و بيهودگي آدميان را سنجيد، «گنده خواران، بي دردان، و بيعاران». او «همه چيز را در اندوه خويش و متناسب با سنش» مشاهده کرد؛ و در انتظار روز «شعري بزرگ و ماندگار» خاموش ماند.
هنگامِ تبعيدِ (1942) اين آواره ي دليل است که سکته ي بزرگ قرن روي مي دهد: انهدام دنياي مثله شده. معابد فرو مي ريزد، شهرها به دست وحشيان مي افتد؟، شاعر (پيوسته با تعبيرات مبهم) نگراني خود را در برابر يورش عناصر زنجير گسسته عليه يک تمدن هزار ساله ي آسيب ناپذير و نابودشدني گزارش مي کند. سپس جايي را «آشکارا و بي ثمر» بر مي گزيند تا «طرح آغازينِ» سرودي «تقديم به هيچ کرانه» را به شن و تاريکيِ آنجا بسپارد.(7) در پايان کتاب، بار ديگر جريانِ آوارگيِ خود را از سر مي گيرد، «دلخوش با رؤياي دست نوازش، در ميان آن همه موجودات نامرئي، سگي از اروپا»، بي آن که فرماني را که موجب آوارگي او شده فراموش کند، در آخرين سطر به آن اشارتي دارد:
وقت است که بزدايي، شاعر، نامت را، زادت را، نژادت را.
سپس در صد و ده صفحه از بادها (1946)، نيروهاي ويرانگر پراکنده در جهان را به ياد مي آورد؛ شاعر قد برافراشته در برهه اي از زمان، چون مردي آگاه از تقدير، قرن اصالت هاي تلخ را رسوا مي کند:
تو را ستوده ام، عظمت، و تو هيچ پايگاهي نداري که بر خطا نباشد...
دست چالاک تو، قيصر، بيش از بال مضحکي در آشيانه، نيرو نمي کند...
ساحل نشانه ها(8)(1957) بر نظريه ي کيهانزايي(9) خاص پرس يک قصيده ي با عظمت مي افزايد که به اقيانوس تقديم شده است:
و اين درياست که مي آيد به سوي ما بر پله سنگ هاي نمايش
با شهزادگانش، اميرانش، رسولانش در جامه هاي فلز و هيمنه...
... و چونان قومي رسيده بر ما که زباني ديگر دارد...
چيزي بس عظيم در پويه به سوي شامگاه و عصياني الاهي...
زماني (1960)، سرانجام، بدرود پيرانه سري است با جهان، با انسان، با زمان که بر ابديتي زمان گريز و خاص پي ريزي شده است:
...پيرانه سري، اينک ما و نه يک تن با ما، بيرون شدن را.
بس است در کنجي تپيدن، وقت است که آشيان به نسيم بسپاريم.
فردا، هنگامه ي رگبار و آذرخشِ در کار... صحت نماد(10) آسمان فرود مي آيد
که رمزش زمين را به صحت، نماد است. همبستگي بر بنياد است.
ديگر بار پي افکندن بر لايه سنگ ها و گدازه ها.
ديگر قد بار برافراشتن مرمرها در شهر.
آنک براي ما مي سرايد بسي به غرور آنچه پيش آيد.
جاده ي طرح افکنده با دستي نو، و آتش هاي برده از ستيغ تا ستيغ(11)...
*****
اين صدايي که بر مي خيزد آسيب ناپذير«تخريب، بر فراز همه ي کرانه هاي شني اين جهان، بي شنونده و بي شاهد، و مي نشينند در گوش مغرب چنان که در يک گوش ماهي بي حافظه...«در نام خود خواهم نشست»(12). پاسُخت براي باز پرسان بندر بود.»)، يکي از بزرگ ترين صداهاي روزگار ما است.سن-ژون پرس(برنده ي جايزه ي نوبل 1960) آخرين شاعر حماسي ما بود.

2- ايوبونفوا يا احتجاج هستي و مرگ

تنها يک شعر، که در بهار1953 د رمرکور دو فرانس(13) به چاپ رسيد، موجب شهرت ايوبونفوا شد(متولد1923 در شهر تور، مؤلف ديروز، متروکه ي حاکم، سنگ نوشته). کتابِ از جنبش و از سکون دوو، او را يک شاعر- فيلسوف معرفي کرد، که لحن سنگينش موجب مي شد تا آنچه در کلامش نهفته مي ماند، از آنچه آشکار مي شد بيشتر باشد.
حالتي رازآميز موجب همبستگي ميان نوشته هاي اين کتاب است: دوو، شکل ظريف از تلفيق زن و نماد است که تطوّر آن يادآور مرگ(14) به شيوه اي است که والري در اثر خود ارائه مي کند:
... تو را ديده ام فرو شده در شن در پايان جدالت،
ترديد در مرزهاي سکوت در آب
و دهان رسواي آخرين ستارگان
هراس بيداري شبت را با فريادي درهم مي شکند.
... وجود شکست که وجود بي شکست را سبب مي شود،
حضوري باز تافته در مشعلي سرد،
آي هميشه در کمين، تو را مرده مي يابم
دوو به ققنوس مي گويد من در اين سرما بيدارم.
دليل بر اين يادآوري اينک شعري از والري «مي بايد که بر مرگ مشرف باشي زيرا که زنده اي- پاکيزه ترين حضور ايثار خون است»)، اما مرگ از نظر بونفوا، به طور کلي اميد رستاخيز را وانهاده است. مرگ، ترک برداشتن ميوه اي نيست که در آفتاب دهان مي گشايد، که ترکيدن اندرونه ها است، جان کندن پايان ناپذير هستي است که به تدريج پذيراي «اسفل السافلين» مي شود، آنجا که «مالکان سياه» بر گوشت پاره پاره اش «به شتاب آرواره مي جنبانند». مرگ بايد تا ژرفاي عذاب خويش بپويد، بل بتواند سخني ناب به گوش ها برساند.
فقدان قدرت تسلط مستقيم بر دوو، شاعر را به استفاده از وساطت درختان و ديگر عناصر هدايت مي کند:
ذمه داران تأثير ناپذير، آن گاه که دوو خود مرده باشد
بدرخشد باز از آن پس که به هيچ شمرده باشد
شما، رگه داران و سخت عنصران،
درختان، نزديکان من، آن گاه که او افتاده باشد
در کشتي مردگان و دهان فشرده باشد
بر پشيز گرسنگي، سرما، و سکوت،
مي شنوم از وراي شما که چه گفت و گويي دارد
با سگان، با کشتيبان بي هنجار...
با اين حال، همين پايان دلگداز در اين شعر وعده ي زندگي است. هگل(15) مي نويسد که «موجوديت روح را هرگز هراسي از مرگ نيست و مرگ چيزي نيست که روح خود را از آن برکنار بدارد. اين زندگي است که مرگ را حمايت مي کند و مرگ در وي پناه مي گيرد». در اثناي حرکت تا سکون و در اثناي کلام سترون تا سکوت زاينده است که دوو- نمادي از زن و کاينات و شعر، هر سه با هم- به هنگام دگرديسي، «جسم حقيقي» و صداي ناشناخته ي خود را باز مي شناسد:
چنين خواهيم پوييد بر ويرانه هاي آسماني بي انتها،
مقامي دور دست پرداخته خواهد شد
چونان تقدير در سرشت آفتاب
آفتاب سخت نيازمند تجلي ست
در سرزميني شب زده و ويران.
از جرم تيره ي چوب است که شعله ي روشن سر بر مي کشد.
سخن را نيز جرم و جوهري مي يابد،
کرانه اي بي جنبش آن سوي هر ترانه.
بي آن که مانعي در کار باشد، مرگ زير بناي يک زندگي تازه مي شود(16)...«اينجا خط مشي هايدگر(17)، سارتر، مالرو، ژرژ باتاي، از نو به چشم مي خورد. امکان زندگي، امکان سخن گفتن وابسته به آن است که حقيقت مرگ و حقيقت خاموشي را زير سلطه درآوريم»(ژ.پيکون).«انهدام ساخت شعر در دوو اعتلاي آن است... در شعري صميمي و ساده، بونفوا، مقتضاي هنر را که حضور، گواهي، و سلطه ي بي زوال است، جايگزين مي کند. با تفحص ژرف در اين اثر، بايد گفت که کيمياگري است. اين اثر تنها متوجه ديگرگوني کلام نيست، بلکه به ديگرگوني حيات نيز توجه دارد»(ژان پاري).
مجموعه هاي بعدي (ديروز، متروکه ي حاکم ،1958؛ دور از امکان؛ سنگ نوشته، 1959؛ د ردام آستانه،1975) نتوانست درخشش اين نخستين مجموعه ي او را از خاطرها بزدايد. اما بونفوا توانست خود را در مسير آينده قرار دهد، بدين سبب که هنر شاعرانه اش بر زبان بازتابي داشت «که ضامن آينده اي بس «محترم» در شعر او بود». از تجاربش در ترجمه ي آثار شکسپير، به اين نتيجه رسيد که نوعي «ماوراء الطبيعه ي زبان ها» وجود دارد، يعني «نوعي الوهيت روانشناختيِ واژه ها و ساختار نحويِ آن ها»(م. دو ديه گه).
يه همين عنوان است که بونفوا توانسته است کرسي بوطيقا(18) را در کولژ دو فرانس(19) اشغال کند، و اين همان کرسي است که در اختيار والري بود. از نظر او، مثل همه ي همنسلانش، زبان دنياي خاص خود را مي آفريند، اندوه خود را کشف مي کند، بي آن که به فلسفه يا اخلاق وابسته باشد.

3- يک«ناشاعر»، فرانسيس پونژ

فرانسيس پونژ( متولد1899 در مونپليه(20))، با کتاب مشهورش، پيشداوري درباره ي اشيا(1942)، با واژه ها همان کار را کرد که براک(21) با رنگ ها کرده است.
«پالنده ي» بزرگ سمانتيک(22) داعيه ي «پالايش واژه ها از آلايش را دارد؛ آلايشي که به هنگام استعمال اين واژه ها- بويژه به شيوه ي نادرست- پديد مي آيد. آلايش مسيحي، آلايش رمانتيک...»(ژان- پل سارتر، انسان و اشياء1942).«جانبداري» از پونژ، به واکنش در برابر زبان و سرانجام به «پديده شناسي طبيعت» منجر شد. زيرا اگر چه به نظر مي رسد که پونژ«پيشاپيش دنياي اشيا را تجزيه و تحليل کرده باشد، حقيقت آن است که وي قبلاً فضاي عظيم و گسترده ي واژه ها را کشف کرده است... همه چيز کلام است(23)». فرانسيس پونژ در انزواي خود- پانزده سال پيش از نظريه پردازان«رمان نو»- در دنياي ملموسات، شعر مادي را پي ريزي کرد.
اوصاف دقيقش از جانوري صدفدار يا از سنگي در کنار دريا، يا حلزون يا گل ابريشم،رؤياي بخشي از طبيعت بي جان را تحقق مي بخشد .
همان گونه که آلن(24) تاريخ فلسفه را بر مبناي يک قطعه گچ و يک دوات طرحريزي کرد، پونژ نيز فلسفه ي کيهانزايي را با کاربرد خاص خود، بر اثر توجه به پرواز يک پروانه يا ضرب باران بر روي بام ابداع کرد. «دنياي سرسختانه محدود»ي که خاص يک صدف است يا يک سنگ در کنار دريا «کور، سخت، خشکيده در اعماق خويش»، هر روز کوچک تر از روز پيش اما هميشه از خود راضي؛ آب «سفيد و درخشان، بي شکل و خنک، روان و ستيهنده در ادامه ي تنها تقصير خويش: سنگيني»،... همه و همه براي او انواع ناشناخته ي پليدي را آشکار مي کنند. شعر در اين مرحله به يک «آموزش ابتدايي» بدل مي شود. شاعر با «مشاهده درک مي کند». نمونه، همين حسب حال سنگ لوح است:
چندان خوشايند نيست نوشتن روي سنگ لوح که همه ي نوشته هايش با يک
حرکت محو مي گردد، همچون شهابي منکر خود که به زحمت به جايي
تکيه مي کند و آنجا را به سياهي وا مي گذارد.
اما يک قيقاج تازه کار را تمام مي کند، از خيس تا خَسَک حرکاتش را از
دست مي دهد، فوري خشک(25) مي شود:
«ولم کنيد تا بي خيال وسط دو اَبروم را شُل کنم و در اختيار نالايق ترين
شاگرد مدرسه بگذارم تا با نالايق ترين لته پاکش کند.»
سنگ لوح، آخر، چيزي جز يک جور سنگ صبور نيست، تيره و سخت.
فکرش را بکنيم.
«پونژ توانسته است خود را دلخوش کند به اين که بوفونِ(26) جهان کان ها باشد.» اما اين اوصاف مبهم و کدر براي اين منظور کافي نبود. دعوتي بود به تصور مرگ اشيا، به سرانجام کتاب ها، به زوال تدريجي اين لفافه هاي تفکر که شايد روزي نزد ميزبانان ديگري منزل کنند، «مثلاً نزد چند ميمون... مثل صدفي که نرمتني از نوع ديگر را در محفظه ي حرامزايي خود جاي دهد».
پس از انقراض همه ي قدرت هاي حيواني، چيزي جز «غبار معنويت» بر روي زمين باقي نخواهد ماند.«عاقبت!» شاعر چنين مي نويسد: ديگر چيزي توان تغيير شکل دادن را نخواهد داشت، نه سنگي خواهد ماند،«نه حتي شيشه اي»، همه چيز«پايان» خواهد گرفت.(27)
در اينجا پونژ- به شيوه ي خود که هيچ شباهتي به شيوه ي بکت يا سيوران ندارد- انقراض نوع بشر و ظهور پيروزمندانه ي نيستي را پيش بيني مي کند ( مجموعه ي بزرگ،1961) و شايد در اين مهم مبالغه مي کند. وي اکنون به عنوان عضو فرهنگستان شناخته شده است. اما واقعيت آن است که او تقريباً به کشف زباني تازه دست يافته است.

4- روژه کايوآ و زبان سنگ ها

روژه کايوآ (1913-1979) کوشيده تا «زبان سنگ ها» را دريابد: عقيق، آذر سنگ(پيريت)، سنگ آهن، يشم، سنگ آهک، سنگ شيشه، سنگ گچ،د ُرّ کوهي، ياقوت سفيد... اين سنگ ها در گوش او اورادي را نظمي بسيار جدي مي خواندند، به طوري که پرستش خدا را براي او تداعي مي کردند. در حالي که در وجود او دو شخصيت باستان شناس و شاعر خاموشي گزيده بودند، به سنگ ها مي نگريست-«به سنگ ها و ديگر هيچ»- تا مرگ و زمان را خوار بشمارد.
«از سنگ ها سخن مي گويم: جبر، سرگيجه، و نظم؛ سنگ ها، تسبيح خواني ها، و پنج اونسي ها؛ سنگ ها، نيزه ها، گل جام ها، حاشيه ي خواب،خميرمايه،؛ و خيال از چنين سنگي، تمام بافه اي تيره و سخت، چون فتيله اي چنبرزده، که سيلان نمي پذيرد به هيچ زمان... از چنين سنگ ها، مچاله کاغذ صاف شده، شعله نا پذير و گرد گرفته از شراره هاي مشکوک...
من از سنگ هايي سخن مي گويم که از زندگي پيرترند و پيش از آن که حيات فرصت شکفتن را در سياراتي که اکنون سرد شده اند داشته باشد، ساکن آن سيارات بوده اند. من از سنگ هايي سخن مي گويم که حتا انتظار مرگ را ندارند.»(28)

5- آندره فرنو، رنه منار، روبرماله، مکس- پول فوشه، کلود ويژه

در مقابله با اين شعر محدود به اشياي قابل رؤيت، سخت زير سلطه ي ملموسات هنوز چند نمونه ي معتقد به آن «حضور خاموش» که رنه منار از آن سخن مي گويد وجود دارد: حضوري گنگ، سخت بي نام و نشان که طنين آن دوباره به درون ابياتشان باز رانده مي شود:
چو دريايي خاموش در صدفي عظيم.
اين حضور مي تواند فرم ها ي کاملاً متفاوتي را بيارايد. درمورد آندره فرنو(متولد1907)، که شاهان مغ(1943) پيش از مجموعه ي شگفت انگيز منظومه هاي براند بورگ موجب شهرتش شد، اين حضور«خاطره اي کهن »است که ميان دردهاي روزانه و بهشت گمشده سرگردان مانده است:
زندگي اينجا از آن ما نيست،
...آفتاب طول دره را مي پيمايد، درآب غوطه مي خورد
و چنين است که سايه ي ما بي دروغ آشکار مي شود،
به هنگام پگاه، آنجا که تو و من تا ابد درهم خواهيم آميخت.
براي رنه منار، مکس- پول فوشه، يا روبر ماله، اين پگاه چيزي جز عشق نيست.
رنه منار(1908- 1980)، مانند فرنو، به سراغ شعري محبوس در قفس آمده است، و تجربه ي خلقت را در آن به عنوان راه رستگاري به کار بسته است (خارا سنگ چشمه ساران،1945). «جرئت لازم است تا گفته شود شاعري که پيش از همه از خود سخن مي گويد، مي خواهد پيش از همه به هستي خود موجوديتي صميمانه ببخشد. اين گونه شعر نيز، شاعر را دقيقاً به انسان واقعي بدل مي کند که نه چيزي از آن کاسته و نه چيزي به آن بخشيده است.»«معمار انزوا» که در هر گام «ابديت را در هياهوي کوچه به دوش مي کشد»، خدايي ار يادآوري مي کند که شاعر به او اعتقاد ندارد:
هر لحظه تو مي خواهي آنچه من مي خواهم
هر يک از گام هايم بر شن نشانه مي گذارد
هر يک از گام هايم انکار درمان است
کرانه ي زمين بر فراز مي شود و شب مايه مي گيرد
هريک از گام هايم پيرايه اي ويران است
آوايي ست که خاموش مي شود، جسمي است که از ميان مي رود
اي رحمت هراس انگيز خداي
به ناگاه چهره عيان مي داري، اي بيش از همه نابوده ام مي نگاري.(29)
حيف است که اين مجموعه هاي زيبا (درخت و کرانه، پيکره ي متروک، گشنيزها) بهتر شناخته نشده باشند: اين شاعر، که خيلي زود از ياد رفته، يکي از پاکيزه ترين شاعران اين زمان بوده است.
مکس- پول فوشه نيز همين اوصاف را دارد(1913-1980)؛ مؤلف مرزهاي عشق، منزل مرموز)، در الجزاير مدير نشريه ي چشمه بود و تلوزيون برايش نام و آوازه فراهم آورد.
روبر ماله( متولد1915؛ مؤلف عشق، اسم شب، سنگتراشِ سنگسار شده؛ گل سرخ در تموج خويش) يار و حمرم ژيد، کلودل، و لئوتو بود. آثار منثور او پرمايه و استوارند( از همه ي دردها؛ علامت هاي جمع) و گهگاه فرانسيس پونژ را به ياد مي آورند. اما شعرهايش نيازمند دقت است و گاهي به همان شدت اشعار والري سرشار از بدبيني. نفوذ وزن هاي ماداگاسکاري در مَهافَليَن(30) هاي او حس مي شود.
کلود ويژه(متولد1921)، پس از دو کتاب ناقور بخشايش بزرگ(1955) و تابستان بومي، از پر بار کردن تحقيق خود در مورد خدايي سرکش دست بر نداشته و همه ي اعتقاد خود را در اين راه به کار بسته است. امروز مقيم اسرائيل است. کار بيست ساله اش، که بعدها در جُنگي منحصر به نام آفتاب زير دريا،1972، گرد آمده است، مشتمل بر شعري متافيزيکي است، شعري مبني بر تجارب انساني( از سوي مردي آلزاسي که اصل خود را در اسرائيل باز جسته است) و موجد زباني است سازگار با آن. شعري ابراهيمي که بازتاب سرنوشت قوم بني اسرائيل است. کلود ويژه «براي اين که شاعران نوشته هايش را بخوانند»نمي نويسد، بلکه براي آن مي نويسد که دل هاي آدميان را نرم کند. و با چه زبان زيبايي!
ميان جزر و مد در ابرها شيهه مي کشند
ماديان هاي دريا با يال هاي کف.
آنجا زماني نيست که سم هايشان نفرسايد.
خان و ماني نيست که نشان پا در وي بپايد.
سرشارانند، نه ازآينده، بل از شناخت مرگ،
سلطه ي ما تا همين مرز است و نه ديگر جاي.
مرزي که در آن شب ما را رها مي کند و آوارگي مان را مي پوشاند.
...ابري، نعره ي ببري که بسختي نفس مي زند،
اين مرگ دوباره که خاموشي را به نبرد مي خواند،
اين اندک دمي که در آن، آوايي از شاعر مي لرزد.(31)

پي نوشت ها :

passy.1-
Pour un enfance, Eloges, Gallimard.2-
Shintoïste.3-
Anabase, Gallimard.4-
5-Quai d orsay، بار اندازي بر ساحل چپ رود سن (پاريس) که از برج ايفل تا کاخ بوربن ممتد است. نزديک کاخ، وزارت امور خارجه قرار دارد که اغلب(مجازاً)د/ اروسه خوانده مي شود(دايرة المعارف مصاحب).- م.
6- مرد سياسي برجسته و خطيب نامي فرانسه.- م.
7- الفاظ ميان گيومه عنوان هاي اشعار اوست.- م.
8- Amers، اين واژه به معناي نشانه هايي است که در ساحل براي جلب نظر و راهنمايي دريانوردان نصب مي شود. در ضمن Amers معناي «به درياها» را نيز مي دهد، و به علاوه، اين واژه معناي تلخ ها را نيز مي رساند، که بي شک شاعر به هر سه معناي آن توجه داشته است. اين اشعار در کشور ما به «دريايي ها» معروف است.- م.
9- تکوين آفرينش(cosmogonie).- م.
10- واژه ي صحت نماد را براي Caducée برگزيدم، و آن چوبي است از درخت غار يا زيتون که بر بالاي آن دو بال (نماد تحرک) و در اطراف آن دو مار در هم پيچيده (نماد هوشياري) است؛ به طور کلي، اين تصوير از روزگاران پيش نماد تندرستي بوده است. در ضمن مشابهت آذرخش با مارهاي در هم پيچيده، به طور قطع مورد نظر شاعر بوده است:Le caducée du ciel؛ همچنين، شعر به آرامش پس از جنگ و بهبودي اوضاع جهان اشارت دارد.- م.
11- Chronique Gallimard 1960.
12- در نام خود[ مغرب] که «محل غروب» است سکني خواهم گزيد، کنايه اي است از زوال و انقراض غرب.- م.
13- هفته نامه اي است که در سال1672،توسط دونرويزه بنياد نهاده شد و اخبار دربار و قطعات کوچک اشعار و حکايت ها در آن درج مي شد. انتشار آن با وقفه هايي تا سال1825 ادامه يافت، و از سال1890، گروهي از سمبوليست ها آن را به مجله اي ادبي تبديل کردند.- م.
14- اشاره به مجموعه ي شعر پل والري(1871-1945) به نام مرگ جوان(La jeune Pargue) است؛ اين مجموعه در سال 1917 منتشر شده است.- م.
15- فيلسوف آلماني(1770-1831)، متولد اشتوتگارت، تفکر وهستي را در اصل يگانه مي شمارد، اصلي که در سه نکته توسعه مي يابد: تز، آنتي تز، سنتز.- م.
16- کدام دانه فرو رفت در زمين که نرُست
چرا به دانه ي انسانت اين گمان باشد؟ (مولوي).- م.
17- فيلسوف آلماني، متولد1889، يکي از بنياد گذاران فلسفه اگزيستانسياليسم.- م.
18- Poétique، تأليف ارسطو، قرن چهارم ق م، شامل مسائل کلي شعر و تراژدي و منظومه.- م.
19- Collége de France تأسيسات آموزشي که در سال 1530 توسط فرانسواي اول در پاريس بنياد شد و طي قرنها باقي ماند، و اکنون بزرگ ترين متخصصان علمي و ادبي در آن به کار آموزش اشتغال دارند.- م.
Montpellier -20
21- متولد1882 در آرژانتوي، مؤسس کوبيسم و يکي از بزرگترين نقاشنان طبيعت بي جان.- م.
22- Sémantique، علم رابطه ميان واژه و معنا.- م.
Tout est Parole23-
24- فيلسوف و استاد فرانسوي، متولد برتاني(1868- 1951)؛ نظرياتش مبين روحگرايي خوشبينانه است، اما در تفکرش ضديت با روشنفکري مضمر است.- م.
-25 در متن واژه هاي humble و humide به کار رفته است، و با توجه به عمدي که شاعر، به سبب حروف متجانس اين دو واژه، در به کار بردن آن ها داشته، واژه هاي «خيس» و «خسک» را در ترجمه آن ها به کار بردم که تا حد امکان به منظور لفظي و معنوي شاعر نزديک تر شده باشم. در ضمن واژه ي «خسک» به معناي خاشاک و هر چيز پست و ناقابل در نوشتن با خشک نيز شباهت دارد.- م.
-26 ژرژلوئي لوکلرک، ملقب به کنت دوبوفون، طبيعيدان و نويسنده ي فرانسوي، متولد مونبار(1707-1788)، مؤلف تاريخ طبيعي در 44 مجلد، از بزرگ ترين صاحبنظران و دانشمندان زمان خود بود. نظريه ي مفصلي راجع به تغيير شکل و تحول آينده ي جهان دارد. عضو آکادمي فرانسه بود.- م.
Le parti des choses Gallimard.27-
Pierres Gallimard.28-
29- تسبيح خواني ها در حضور خلوت مجرد،«دفتر هاي جنوب»،1950.
30- Mahafalieneدر کتاب لغت معناي آن را نديدم. شايد از«محافل» که جمع محفل است، ساخته شده باشد و شايد منظور ترانه هايي باشد که در محافل خوانده مي شده است.- م.
Le soleil sous la mer ,Flammarion.31-

منبع مقاله :
دو بوادفر، پير؛ (1373)، شاعران امروز فرانسه، سيمين بهبهاني، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم 1382



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط