از هر طرف که رفتم، جز حيرتم نيفزود
حافظ
فضاي شک، با شکوه، زيبا، غرور آميز و نيز سراپا نگراني و دلهره است. انسان در اين مرحله؛ همانند نوجوان ناز پرورده اي است که ناگهان، پناه خانواده و زندگيِ سراسر آرامش و آسايش خود را از دست داده، بار همه ي مشکلات و مسئوليت ها بر دوش بي تجربه ي وي قرار گرفته و براي او دوران پخته خواري سپري شده و مرحله ي رنج بردن و گنج يافتن آغاز شده باشد. او شايد از اين که خود، جاي پدر را گرفته و قهرمان صحنه ي زندگي شده، احساس غرور و شکوه کند؛ اما هنگامي که به کوهي از دشواري ها بينديشد که بايد با آنها دست و پنجه نرم کند، حتماً دچار نگرانيِ بي پايان خواهد گشت. به هر روي اين لازمه ي کار است و گريزي از آن نيست.
اين مرحله، خود مسائلي دارد که به مواردي از آنها اشاره مي کنيم:
1. پيدايش شک:
شک از عوامل زيادي به وجود مي آيد که برخي از آنها را عبارتند از هوش و استعداد و محيط و شرايط مناسب و لازم؛ اما اين پيدايش به دليل وابستگي به شرايط و عناصر گوناگون و پيچيده، چنان قانون مند نيست. شک در سير فکري، به منزله ي يقظه در سير و سلوک عرفاني است. صوفيان بزرگ، در آغاز کار، هر يک به گونه اي و با دليل و بهانه ي ويژه اي به يقظه مي رسند. « سنائي » از شنيدن سخن تلخ و تحقير آميزِ آن مرد لاي خوار، « ابن ادهم » از شنيدن يک نداي غيبي و « عطار » از ديدن مرگ درويشي در دکّانَش. انديشمندان بزرگ نيز بذر شک و نقدشان، از عوامل و راه هاي گوناگون پديد آمده، در شرايط گوناگون جوانه مي زند. در اين باره، چند مورد را براي نمونه يادآور مي شويم:برزويه ي طبيب، ترديد خود را، درباره ي حقّانيت اديان چنين توجيه مي کند:
اختلاف ميان ايشان ( ملّت ها ) در معرفت خالق و ابتدي خلق و انتهاي کار، بي نهايت هر چه ظاهرتر بود. و رأي هر يک بر اين مقرّر که من مصيبم و خصمِ من مبطل و مُخطي. با اين فکرت در بيابان تردّد و حيرت يک چندي بگشتم و در فراز و نشيب آن، لختي پوييدم. البته، نه راه سوي مقصدي بيرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دليلي نشان يافتم. (1)
برزويه در اين جا، از منشأ و عامل پيدايش شکَّ خود، چيزي نگفته است. او به موضوع اختلاف عقايد، چنان مي نگرد که گويي ذهنش خالي بوده و تحت تأثير و تلقين هيچ فکر و عقيده اي نبوده است؛ اما چون که - آن گونه گذشت- وجود يک ذهن خالي، آن هم در شرايط و عصر زندگي برزويه، بعيد و حتي غير ممکن بنظر مي رسد، بايد گفت که برزويه علّت و منشأ پيدايش ترديد خود را در عقايد موروثي، ندانسته است، يا اين که همين اختلاف در عقايد و آرا، عامل شکّ وي بوده است.
از يادآوري نکته اي نمي گذرم و آن اين است که، در دوران باستان، به دليل نبود ثباتِ سياسي و تغيير مکرّر اعتقادات عامّه، بر پايه ي گرايش و خواست فاتحان و حکّام، و نيز به دليل بساطت ذهن عامّه مردم، عقايد ديني، با ذهن و روح مردم پيوند استوار نداشت. اما در شرايط کنونيِ جهان، به دليل تغيير در دو عامل ياد شده؛ يعني پيدايش ثبات و استقرار سياسي در جامعه ها و ممکن نبودن تغيير عقايد مردم به دلخواه حکّام - بسا که دولت ها گرايش مردم را خواه و ناخواه، گردن نهاده، محترم مي شمارند- و نيز به خاطر بالا رفتن سطح دانش و رشد فکري انسان ها، عقايد موروثي با اذهان مردم پيوند عميق تري يافته است. شايد يکي از عواملِ پيدايش شک، در ذهن روشن و مستعدّ برزويه، همين نکته بوده باشد.
و اما غزالي در اين باره مي گويد:
از آن جا قيد و بندِ تقليد و عقايد موروثي شکسته شد که ديدم فرزندان مسيحيان، جز بر مسيحيت نمي مانند و همين طور کودکان يهود، يهودي مي شوند و فرزندان مسلمان به بار مي آيند. و در اين جا حديثي از پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) که « هر مولودي بر فطرت به دنيا مي آيد؛ اما در مرحله ي بعدي، پدر و مادرند که او را يهودي يا مسيحي يا مجوس مي کنند » نظرم را به خود جلب کرد و متوجّه حقيقتِ فطرت اصلي، و موضوع عقايد تقليديِ ناشي از آموزش پدر و مادر و استادان شدم. (2)
به دين سان غزالي از مشاهده ي اختلاف بي تحقيق پيروان اديان و با ياري جستن از ارشاد پيامبر اسلام صل الله عليه و آله و سلم به مقام شک و نقد رسيده است.
اما دکارت که در محيط فضل و ادب پرورش يافته، در بهترين مدرسه هاي آن دوره، از بهترين استادان، دانش آموخته بود، متوجه مي شود که بايد به آن تعليم ها قناعت نکرده، در هر موضوعي، خودش تحقيق و مطالعه کند. او مي گويد با اين عصرم، عصر خوبي بود و اساتيدِ خوبي داشتم، مي ديدم که قانع نمي شوم. به نظرم رسيد که ديگران نيز مانند من باشند؛ يعني معلوماتشان ناقص و غيرقانع کننده باشد. در نتيجه به اين عقيده مي رسد که در دنيا هيچ علمي چنان استوار و يقيني نيست که به او اميدواري داده بودند. (3)
گويا يکي از کارهاي غيرعادي و برخلاف سنّتِ آن روزِ دکارت، به کار بردن ضمير اول شخص مفرد ( من ) در متن « گفتار در روش... » بود که جلب توجه کرده، حسّاسيت ديگران را بر مي انگيخت. دکارت در کاربرد عمدي يا تصادفي چنين تعبيري، در واقع قصدِ بازي يا خودنمايي يا ايجاد حسّاسيت نداشته، بلکه او در تفکّرش، بيش از هر چيز ديگر، به خودش وابسته بود.
اين نکته را، حتي در مقايسه ي عامل و منشأ شکّ او با غزالي، در عمل مي بينيم. امام محمد غزالي از ملاحظه ي اختلاف مردم در عقايد و افکار، و با الهام از يک حديث نبوي، گرفتار شک مي شود؛ در حالي که دکارت قانع نشدنِ ذهن خود را، مبناي قانع نبودن ذهن ديگران قرار مي دهد، و چون مباني و مقدمات علوم را، براي همه قانع کننده نمي بيند، به اين نتيجه مي رسد که به هيچ يک از علوم نمي شود اميد بست.
مونتني فرانسوي نيز، از راه مشاهده ي تنوّع اعتقادات مردم، به شک مي رسد. (4)
گاهي اعمال نامناسب علما و مشايخ و هنگامي ملاحظه ي شرور و آفات طبيعي و از همه مهمتر پيدايش اطّلاعات جديد و تغيير نظريّه هاي باسابقه و مورد احترام، باعث ايجاد شک و نقد مي شود. شکّاکيّت در غرب، بر اثر پيدايش ديدگاه جديد در علوم طبيعي، کاملاً طبيعي بود. با شکست هيئت « بطلميوسي »،پس از قرن ها مقبوليّت، به بقاي هيئت « کوپرنيکي » چقدر مي توان اميدوار بود؟ منشأ ديدگاه قطعي نبودن در علوم از همين جا است.
2. نقطه ي آغاز شک:
جايي که ذهن، برخلاف ذهن انسان مفروض در جزيره، مجموعه اي از باورها و داوري هاي نظام يافته دارد،- ذهن ها عموماً چنان که گذشت در چنين وضعي قرار دارند- ترديد از نقطه اي؛ يعني از يکي از اين مجموعه باورها، جوانه مي زند. اين نقطه، مشخص و قانون مند نيست؛ از اين رو ممکن است هر کسي، نگرش ترديدآميز و نقّادانه ي خود را به باورهايش، از جايي آغاز کند: معقوليّتِ يکي از آداب و مراسم سنتي، مسئله ي اخلاقي و ارزشي، عقيده ي ديني يا مذهبي، يک حکم شرعي، وضع اجتماعي و اقتصادي، يا نظريه ي علمي و جز اينها. به هر حال، شک از نقطه اي آغاز مي شود.من شخصاً، نخستين ضربه را بر افکار خود، از خواندن جزوه اي درباره ي کهکشان ها و منظومه ها ديدم. تصويري که از آسمان و طبقات آن و موقعيت زمين و فواصل ستارگان داشتم، همگي در هم ريخت. پس از آن، در درون خود، نوعي شيطنتِ بر گرفته از کنجکاوي و ترديد و نقد را به مسائل ديگر نيز احساس مي کردم.
3. غربت و تنهايي
الا اي آهوي وحشي کجايي؟ *** مرا با توست چندين آشناييدو تنها و دو سرگردان، دو بي کس *** دد و دامت کمين از پيش و از پس
حافظ
انسان در قلمرو شک، به ويژه در مراحل اوليه ي کار، احساس تنهايي مي کند؛ چون برخلاف جريان سنّت و عرف و فرهنگ حرکت کرده است، کسي را با خود همراه و همنوا نمي يابد. بنابراين از اين که خود را جسور و توان مند و متحرّک مي بيند، احساس شادماني و سربلندي مي کند و غرق غرور و اعجاب مي شود و از اين نظر، کارش لذّت بخش است؛ امّا هنگامي که با فاصله ها و ناهماهنگي ها و احياناً تحقير و آزار ديگران رو به رو مي شود، بسيار احساس دلتنگي و غربت مي کند.
در اين تنهايي، بيش از هر چيز در جست و جوي صدايي آشنا و ردّ پاي رهروي ديگر خواهد بود. به همين دليل از هر مطلب ترديدآميز خشنود مي شود. شيفته ي شخصيّت کساني مي شود که به گونه اي با افکار عمومي و سنّتِ موروث درافتاده اند. از سرايندگان و نويسندگان معترض، خوشش مي آيد و از خواندن آثارشان بر پايه ي همدلي و هم داستاني، لذّت مي برد که: « جانا سخن از زبان ما مي گويي! » يکي از عوامل مقبوليّت و ماندگاري اين گونه آثار نيز همين است. آثار کساني؛ چون « ابوالعلاي معرّي »،« خيام »، « ايليا ابوماضي »،« ميرزاده ي عشقي »، « صادق هدايت »، « صابر و معجز ( دو شاعر ترک ) ». گرفتاران غربتِ ترديد را، دلداري داده، نيرو مي بخشد.
ابوالعلاي معرّي ( م 449 هـ. ) مي گويد:
في الّلاذِقيّة فِتنَةٌ *** ما بَينَ اَحمَدَ و المَسيح
قسٌّ بناقوسٍ يَدُق *** والشّيخ مِن حَنَقٍ يصيح
کلٌّ يُعَظّم دينَهُ *** يا لَيتَ شِعري مَا الصّحيح ؟! (5)
و نيز:
في کُلّ اَمرک تَقليدٌ رَضيتَ بِه *** حَتّي مَقالُک: رَبي واحدٌ اَحَدٌ
وَ قَد اُمِرنا بِفکرٍ في بَدائِعِه *** فَإن تَفَکّر فيهِ مَعشَر لَحدُوا (6)
و نيز:
حَفَتِ الحَنيفة وَ النَّصاري ما اهتَدَت لِصَوا *** بِها و يَهَود حارَت وَ المَجوسُ مضلّله
اِثنانِ اَهلُ الأرضُ ذو عقلٍ *** بِلا دينٍ و آخرُ دَيِّنٌ لا عَقلَ لَه (7)
و خيام ( م 517 هـ. ) مي گويد:
اي دل تو به اسرار معمّا نرسي *** در نکته ي زيرکان دانا نرسي
اين جا به مي و جام بهشتي مي ساز *** کآن جا که بهشت است، رسي يا نرسي!
و نيز:
از آمدنم نبود گردون را سود *** وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود *** کين آمدن و رفتن من بهر چه بود!
و نيز:
گويند کسان بهشت با حور خوش است *** من مي گويم که آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار *** کآواز دُهُل شنيدن از دور خوش است!
4. گسترش شک
به هر حال، شک از يک نقطه آغاز شده، و به تدريج گسترش مي يابد. مجموعه ي باورهاي ذهني؛ مانند مجموعه ي خانه و وسايل زندگي ماست. چنان که اگر خانه اي دچار آتش سوزي شود، از نقطه اي آغاز شده، سرانجام همه چيز را به آتش مي کشد، شک نيز از يک موضوع آغاز شده، اگر ادامه يابد، به تدريج همه چيز را در بر مي گيرد. کليسا حق داشت که از عقايد ديني، به صورت مجموعه اي تجزيه ناپذير دفاع مي کرد؛ چون اصولاً عقايد و افکار انسان، اگر از يک موضع آسيب بيند، مواضع ديگر نيز به خطر مي افتد.اکنون نمونه هايي از اين گسترش را ملاحظه مي کنيم. امام محمد غزالي، ماجراي گسترش شک خود را چنين توضيح مي دهد:
من وقتي که ديدم کودکان هر ملت و مذهبي به دين آبا و اجداد خود بزرگ مي شوند، درصدد تشخيصِ حق از باطل برآمدم. گفتم بايد به دنبال علمِ يقيني باشم. علمي که جاي هيچ گونه شکي نباشد. حتي اعجاز نيز اگر برخلاف آن عقيده باشد، در من ترديد ايجاد نکند؛ امّا ديدم من داراي چنين علمي نيستم، جز حسيّات و ضروريات؛ اما باز دچار ترديد شدم که مبادا اعتقاد و اطمينان من به حسّيّات، در حدّ اعتقادم به مسائل تقليدي و نظري باشد. تا جايي که در محسوسات نيز دچار شک شدم. گفتم مگر اين چشم من نيست که ستاره را کوچک نشان مي دهد، در حالي که ستاره به اين کوچکي نيست؟ پس به محسوسات هم اعتماد نمي توان کرد. اينک من مي مانم و بديهيّات و مسلّمات عقلي؛ همانند حکم به اينکه: ده بيش از سه است، يا اينکه نفي و اثبات در يک جا جمع نمي شوند. با خود گفتم از کجا معلوم که اين بديهيّات عقلي نيز همانند محسوسات بي پايه نباشند؟ بي پايگي احکام حسّي را با عقل فهميدم. از کجا معلوم مي شود که اگر احکام عقلي را به حاکمي بالاتر عرضه کنند پي به بطلانش نبرند؟ ما خواب را بر اساس بيداري، بي پايه مي دانيم. چه معلوم اگر حالت ديگري داشته باشيم، در آن صورت، اين حالت بيداري مان را همچون حالت خواب بي پايه ندانيم. بنابراين به ادراکات عقلي هم نمي توان اعتماد داشت. (8)
دکارت نيز، شک را از محسوسات به برهان هاي عقلي کشانده، مي گويد:
چون گاهي از اوقات، حسّ ما خطا مي کند و ما را به اشتباه مي اندازد، فرض کردم که هيچ امري از امور جهان در واقع چنان نيست که حواس به تصوّر ما در مي آورند. و چون کساني هستند که در مقام استدلال، حتي در مسائل بسيار ساده ي هندسه به خطا مي روند و استدلالِ غلط مي کنند و براي من هم مانند مردمِ ديگر، خطا جايز است، پس همه دلايلي که پيش از اين برهان پنداشته بودم، غلط انگاشتم. (9)
5. سرانجام شک
کساني که به مرحله شک رسيده و تا اين اندازه بتوانند شکّ خود را گسترش دهند که حتي بديهيات و محسوسات را هم مورد ترديد قرار دهند، با نگاه کلي به سه گروه تقسيم مي شوند:الف) ماندگاران در شک:
شک چنان که گذشت، مرحله اي از سير تفکّر است نه آخرين مرحله و هدفِ آن. شک وسيله است نه هدف. شک براي آن بود که حرکت داشته باشيم، نه آن که در جا بزنيم. براي هيچ کس، ماندن در اين مرحله دلچسب نيست؛ زيرا شک، ناباوري است و ما نيازمند باوريم. ما که از باورهاي بي پايه گريختيم و به مرحله ي شک و ناباوري رسيديم، بايد بکوشيم که به باورهاي درست و واقعي دست يابيم، نه اين که در شک و حيرت بمانيم.اگرچه شک و ناباوري هدف و منزلگاه دائمي نيست؛ اما دريغا که گروهي خروج از اين مرحله را در عين مطلوب بودنش در حدِ توان انسان نمي دانند. اينان به اين نتيجه مي رسند که واقعيتي نيست و اگر هم باشد، ما به آن راه نداريم؛ بنابراين همه ي انديشه ها، فلسفه ها و فضيلت ها افسانه اي بيش نيست.
چنان که خيام مي گويد:
آنان که محيط فضل و آداب شدند *** در بزم کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون *** گفتند فسانه اي و در خواب شدند
اين همان مذهب شک ( skepticism ) است. مذهبِ در ماندن در حيرت و تعليق داوري. اين گروه اگرچه از آن بابت که حصار يقينِ پيشين را شکسته اند و به مقام شک رسيده اند، حرکتي انجام داده اند؛ اما اين حرکت را نتوانسته اند بيش از اين ادامه دهند. اينان مي گويند که هيچ دليل و برهاني بر اين که بتوان ادعاي علم کرد وجود ندارد. (10) در تاريخ فلسفه، « پيروان ايليائي » (م 300 ق. م.) و پيروانش از اين گروه اند. آنان مي گفتند: « سعادتمند حقيقي کسي است که بر هيچ گفتاري جزم نکند. » (11)
اينان براي ديدگاه خود استدلال هايي دارند؛ مانند ممکن نبودن احاطه به حقيقت اشيا؛ کوتاهيِ درک حواس و انديشه؛ اختلاف مردم در انديشه و عمل. چنان که مخالفان آنان نيز بر اين ديدگاه نقدهايي دارند و به هر حال متاع کفر و دين بي مشتري نيست.
ب) بازگشت کنندگان به مرحله ي پيش از شک:
اينان با صداقت به مرحله ي شک مي رسند؛ اما توان توقّف در آن مرحله يا عبور از آن را ندارند. سرانجام به سنّت و فرهنگ و عقايد اوّليه ي خود برمي گردند؛ اما اين بار با ظاهري آراسته. گويي که مجبورند خود و ديگران را فريب دهند. کانت همه ي محصول علم و فضلش را کنار مي گذارد تا بتواند در جايگاه اولش ( ايمان ) باشد. همچنين غزالي که در همه چيز حتي بديهيات و محسوسات ترديد مي کند، ناگهان به دست خداي يقين اوّليه اش، شفا مي يابد! (12)چنين حالتي، کم و بيش در بسياري از متفکّران ديده مي شود. آنان يقين هايي را که از پنجره ي ذهن خود بيرون ريخته بودند، دوباره از در وارد مي کنند!
ج) عبور کنندگان از شک به يقين (13)
6. رفتار شکّاکان
کسي که مي گويد هيچ حکمِ قطعي نبايد داشته باشيم، و در واقعيتِ جهان، ترديد دارد، در عمل، چگونه مي تواند زندگي کند؟ به نظرم در اين مسئله، بيشتر دچار بي دقتي بوده، با آن عوامانه روبه رو مي شويم. اگر دقت کنيم مشکلي در کار نيست. توضيح مطلب آن است کسي که به مرحله ي شک رسيده؛ يعني در توان قواي ادراکي و درستيِ قضاياي ذهني خويش ترديد مي کند، خود قدمي از عامّه ي مردم که امکان رسيدن به اين مرحله را نيافته اند جلوتر است. او زندگي اينان را مي داند اما به دنبال چيز ديگري است که اينان هنوز متوجه آن نشده اند. در واقع، اگر از اينان بپرسيم که چگونه زندگي مي کنيد؟ ساده ترين جوابشان همين است که: « مانند شما »براي اين که موضوع را بهتر روشن کنيم، رفتار آنان را بر حسب موارد و فضاهاي گوناگون بررسي مي کنيم:
الف) امور و مسائل روزمره ي زندگي:
بسيار روشن است که راهنماي همه ي انسان ها در سير عادي زندگي، غرايز و حواس و انديشه ي اوست. شکّاک نيز از اين نظر چيزي کم ندارد. او نيز هنگامي که گرسنه شد، غذا مي خورد و هنگام خستگي، استراحت مي کند و مي خوابد. به دنبال سود و سودمندي ها رفته، از آسيب و زيان دوري مي کند.مسائل مربوط به زندگي مادّي، تنفّس، احساس، حرکت، تغذيه، توليد مثل و جز اينها، در حيوانات نيز جريان دارد، چه رسد به شکّاک! بنابراين از اين بابت، چيزي از ديگران کم تر ندارد. و آنان که همين کار و زندگي شکاکان را برخلاف شکّ آنان مي دانند، مسئله را به دقت ننگريسته، با آن برخورد سطحي و عاميانه دارند. آري شکّاک نيز مانند ديگران زندگي مي کند. اين که مي گويند پيرون ( Pyrrhon ) شکّاک معروف، در زندگي روزمرّه اش به هيچ چاه و چاله اي توجه نمي کرد، (14) افسانه اي بيش نيست. چنان که سخن ابن سينا در برخورد با شکّاکان کاملاً غيرمنطقي است. او مي گويد:
بايد شکّاک را گفت در آتش رو، که براي تو آتش و غير آتش فرقي ندارد. يا او را کتک بزنيم و بگوييم براي تو درد چه معنا دارد؟ و غذا و آبش ندهيم که براي او خوردن و نخوردن يکي است. (15)
اين مطلب را پيش از ابن سينا و پس از وي، ديگران نيز گفته اند؛ اما توجه نکرده اند که شکّاک نيز انسان است و اين جهان برايش همان است که براي ماست؛ اما او دقت و ملاحظه ي ويژه اي در توانِ قواي ادراکي خود دارد و از اين رو نمي تواند به يقين برسد. نه اين که آب و آتش را تشخيص نمي دهد.
ب) مسائل فرهنگي و اعتقادي:
در اين گونه مسائل نيز، آن قسمت را که مباني فکري ندارد، تنها بر پايه ي سنّت، مورد عمل قرار مي گيرد مراسم پايان و آغاز سال شمسي در ايران، قسمتي از مراسم عروسي و عزا جز اينها، فرد شکّاک نيز اين امور را همانند ديگران اجرا مي کند تا زندگي اجتماعي اش هم رنگ و هماهنگ با ديگران باشد. و اگر اجرا نيز نکند مشکلي نخواهد داشت؛ چون اين گونه مسائل، چنان که گفتيم بر مباني عقلاني و فکري استوار نيستند تا به شکّاکيّت ارتباط داشته باشند. شکّاک نيز مانند ديگران در عروسي و عزا شرکت مي کند و در سالِ نو کارت تبريک مي فرستد و...و اما در آن قسمت از مسائل و اعمال که مبناي فکري و اعتقادي دارند، شکّاکان، يکي از دو راه را در پيش مي گيرند:
1. حفظ وضع پيشين
بقا بر روش و آيين گذشته را از آن نظر برتري مي دهند که:اوّلاً، اين روش آنان را با محيط هم رنگ کرده مانع تضاد و تزاحمِ بيحاصل ميان شکّاک و افراد خانواده و محيطش مي گردد. نيز او را در برخي جوامع، از تعقيب و آزار، در امان نگه مي دارد.
ثانياً: ترک دينِ گذشته عاقلانه نيست، چنان که آن شکّاکِ سيستاني مي گويد:
دين پيشين من ( براي من و اطرافيانم ) حرمتي دارد که اديان ديگر ندارند. من در آن دين، به دنيا آمده و بزرگ شده ام. شيرينيِ آن را چشيده، با پيروانش انس گرفته ام؛ مانند کسي هستم که در هواي صاف، وارد خانه اي شده، صاحب خانه او را در اتاقي جاي داده، آن گاه هوا باراني شده، سقف اتاق چکّه مي کند و حياطِ خانه، گل و لاي شده است. او مي داند که همه ي خانه ها و اتاق هاي اطراف هم بدين وضع اند. مصلحت آن است که در همين اتاق بماند، تا بيشتر خيس نشده و پايش به گل و لاي آلوده نگردد. من به دنيا آمدم در حالي که عقل و انديشه نداشتم. پدر و مادرم مرا، بي آن که اهل تحقيق و آگاهي باشم، به دين خود درآوردند. چون به مرحله ي تحقيق رسيدم، دين خود را همچون اديان ديگر، بي پايه يافتم. ديدم که اگر بر روشِ دين خود روم، آبرومندانه تر از آن است که آن را زير پا بگذارم؛ زيرا اگر آن را رها کنم، رو به هر آييني آورم، بايد بر اساس ترجيح و برتري آن باشد. در حالي که همگي يک سان اند و هيچ يک بر ديگري، از نظر من، ترجيح ندارد. (16)
اصولاً شکّاکان که پايه ي کارشان بر تعليق داوري است، نمي توانند، دستورالعمل صادر کنند و به اصطلاح « بدعت گذار » باشند. (17)
و نيز براي حفظ آرامش افکار عمومي و نظم اخلاقي عوام، شکّاک نبايد با ترويج ترديد، وضعِ موجود را به هم ريخته، نظام جايگزين نيز نداشته باشد. به خاطر اين توجيهات است که دکارت نيز خود را به رعايت قوانين و آداب کشور و حفظ ديانت سنّتي متعهد مي سازد. (18) کانت نيز رعايت قوانين شهروندي را براي همه ي محققّان لازم مي داند. (19)
2. تنظيم يک نظام عملي:
اين کار به دو گونه انجام مي گيرد: يکي اين که انسان احتياطاً به دستورات اديان ديگر نيز عمل کند که احتمال نجاتش بيشتر باشد؛ ديگر آن که يک دينِ عقلاني در برابر اديان غيرعقلاني تأسيس کند. اين مطلب را اندکي توضيح مي دهيم:الف) عمل به احتياط:
تلاش براي رعايت دستورات همه ي اديان، اين حسن را دارد که در واقع، هر يک از اديان جهان درست بوده باشد، مورد عمل و پيروي قرار گرفته است. البته چنين کاري، براي کسي که نتوانند به هيچ يک از اديان ايمان داشته باشد، مي تواند در حوزه ي عمل، راه حلّ خوبي باشد؛ اما در اين باره از دو نکته نبايد غفلت کرد:يکي آن که هر ديني، مجموعه اي به هم پيوسته است که اخلال به برخي از اين مجموعه، مخالف با همه ي آن دين است. و طبعاً جمع ميان اديان گوناگون با رعايت مجموعه ي دستورات هر ديني عملاً ناممکن خواهد بود. و ديگر اين است که هر يک از اديان، شرط ريشه اي پيروي از خود را، انکار اديان ديگر مي داند. طبعاً توجه به اين نکته، نيز جمع ميان اديان گوناگون را ناممکن مي کند. مگر اين که منظور از اين کار، بي اعتنايي به همه ي اديان موجود و تنظيم يک نظام عملي با گزينشي از دستورات مقبول همه ي آنها باشد.
نمونه ي ثبت شده از اين کار را، از يک متفکّر ايراني؛ يعني برزويه ي طبيب داريم که بسيار جالب است، که آن را عيناً نقل مي کنيم:
در جمله بدين استکشاف صورتِ يقين، جمال ننمود. با خود گفتم که: اگر بر دينِ اسلاف، بي ايقان و تيقّن، ثبات کنم؛ همچون آن جادو باشم که بر نابکاري مواظبت همي نمايد و به تبع سلف رستگاري طمع مي دارد؛ و اگر ديگر بار در طلب ايستم، عمر بدان وفا نکند، که اجل نزديک است، و اگر در حيرت، روزگار گذارم، فرصت فائت گردد و ناساخته رحلت بايد کرد. و صواب من آن است که بر ملازمتِ اعمال خير که زبده ي همه ي اديان است اقتصار نمايم و بدانچه ستوده ي عقل و پسنديده ي طبع است اقبال کنم.
پس، از رنجاندنِ جانوران و کشتنِ مردمان و کبر و خشم و خيانت و دُزدي احتراز نمودم. و فَرج را از ناشايست بازداشتم و از هواي زنان، اعراض کلّي کردم. و زبان را از دروغ و نمّامي و سخناني که ازو مضرّتي تواند زاد، چون فحش و بهتان و غيبت و تهمت، بسته گردانيدم. و از ايذاي مردمان و دوستي دنيا و جادويي و ديگر منکرات پرهيز واجب ديدم. و تمنّي رنج غير از دل دور انداختم، و در معناي بعث و قيامت و ثواب و عقاب بر سبيل افترا چيزي نگفتم. و از بدان ببريدم و به نيکان پيوستم، و رفيقِ خويش صلاح و عفاف را ساختم که هيچ يار و قرين؛ چون صلاح نيست و کسب آن، آن جاي که همّت به توفيقِ آسماني پيوسته باشد و آراسته، آسان باشد و زود دست دهد و به هيچ اتفاق کم نيايد. و اگر در استعمال بود، کهن نگردد، بل که هر روز زيادت نظام و طراوت پذيرد. و از پادشاهان در استدنِ آن بيمي صورت نبندد. و آب و آتش و دَد و سباع و ديگر مُوذيات را در آن اثر ممکن نگردد... چون محاسنِ صلاح بر اين جمله در ضمير مُتمکّن شد، خواستم که به عبادت متحلّي گردم تا شِعار و دِثارِ من متناسب باشد و ظاهر و باطن به علم و عمل آراسته گردد. و چون تعبُّد و تعفُّف در دفع شرّ، جوشنِ حصين است و در جذب خير کمندِ دراز، و اگر حَسَکي در راه افتد يا بالايي تند پيش آيد، بدانها تمسّک توان نمود. و يکي از ثمراتِ تقوي آن است که از حسرتِ فنا و زوالِ دنيا فارغ توان زيست؛ و هر گاه که متّقي در کارهاي اين جهانِ فاني و نعيم گذرنده تأمّلي کند، هر آينه مقابِح آن را به نظرِ بصيرت ببيند و همّت بر کم آزاري و پيراستنِ راه عُقبا مقصور شود. و به قضا رضا دهد تا غم کم خورد، و دنيا را طلاق دهد تا از تبعات آن برهد. و از سر شهوت برخيزد تا پاکيزگيِ ذات به حاصل آيد، و به ترکِ حسد بگويد تا در دل ها محبوب گردد. و سَخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرتِ مفارقتِ متاعِ غرور مسلّم باشد. کارها بر قضيّتِ عقل پردازد تا از پشيماني فارغ آيد، و بر يادِ آخرت إلف گيرد تا قانع و متواضع گردد. و عواقب عزيمت را پيش چشم دارد تا پاي در سنگ نيايد، و مردمان را نترساند تا ايمن زيد. هر چند در ثمراتِ عفّت تأمّل بيش کردم، رغبتّ من در اکتسابِ آن بيشتر گشت. امّا مي ترسيدم که از پيشِ شهوات برخاستن و لذّاتِ نقد را پُشتِ پاي زدن، کارِ بس دشوار است. و شَرع کردن در آن خطرِ بزرگ، چه اگر حجابي در راه افتد، مصالح معاش و معاد خلل پذيرد... در جمله نزديک آمد که اين هراس، ضُجرت بر من مستولي گرداند و به يک پُشتِ پاي در موج ضلالت اندازد؛ چنان که هر دو جهان از دست بشود. باز در عواقبِ کارهاي عالم تفکّري کردم و مئوناتِ آن را پيشِ دل و چشم آوردم. تا روشن گشت که نعمت هاي اين جهاني چون روشناييِ برق بي دوام و ثبات است. و با اين همه؛ مانندِ آبِ شور که هر چند بيش خورده شود تشنگي غالب تر گردد؛ و چون خمره ي پر شهدِ مسموم است که چشيدن، آن کام را خوش آيد، لکن عاقبت به هلاکت کشد؛ و چون خوابِ نيکويي ديده آيد، بي شک در اثناي آن دل بگشايد؛ امّا پس از بيداري، حاصل جز تحسُّر و تأسُّف نباشد. و آدمي را در کسبِ آن؛ چون کرم پيله دادن که هر چند بيش تَنَد، بند سخت تر گردد و خلاص متعذّرتر شود.
و با خود گفتم چنين هم راست نيايد که از دنيا به آخرت مي گريزم و از آخرت به دنيا و عقلِ من؛ چون قاضيِ مزوّر که حکم او در يک حادثه بر مرادِ هر دو خصم نَفاذ مي يابد.
گر مذهبِ مردمان عاقل داري *** يک دوست بسنده کن که يک دل داري
آخر رأيِ من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقّتِ طاعت در جنبِ نجاتِ آخرت، وزني نيارد. و چون از لذّاتِ دنيا، با چندان وخامتِ عاقبت، ابرام نمي باشد و هر آينه تلخيِ اندک که شيرينيِ بسيار ثمَرَت دهد بهتر، که شيرينيِ اندک که ازِو تلخيِ بسيار زايد. و اگر کسي را گويند که صد سال در عذابِ دائم روزگار بايد گذاشت، چنان که روزي ده بار اعضاي تو را از هم جدا مي کنند و به قرار اصل و ترکيبِ معهود باز مي رود، تا نجاتِ ابد يابي، بايد که آن رنج اختيار کند. و اين مدّت به اميدِ نعيم باقي بر وي کم از ساعتي گذَرَد. اگر روزي چند در رنج عبادت و بندِ شريعت صبر بايد کرد، عاقل از آن، چگونه ابا نمايد و آن را کارِ دشوار و خطرِ بزرگ شمرد؟ (20)اين است نمونه اي از تنظيم دين، با اقتباس از خيرات اديان موجود و تعاليم و هشدارهاي مهمّ آنان که پانزده قرن پيش، يک انديشمند ايراني انجام داده است.
ب) تأسيس يک دين عقلاني در برابر اديان غير معقول:
در اين باره نيز نمونه هاي زيادي از تلاش انسان ها را سراغ داريم. تلاش براي تأسيس يک دين معقول، خود به دو گونه انجام مي پذيرد:يکي آن است که به معقولِ ساختن دين موجود و مقبول جامعه بپردازند و ديگر اين است که به وضع و ابتکار و ابداع دين جديدي اقدام کنند. اينک توضيح مختصري در اين باره:
1. معقول سازي دين موجود
اين گونه تلاش را، کم و بيش در همه ي اديان مي توان نشان داد. از تلاش هاي روشنفکرانه، براي احياي تفکّرات ديني در همه ي اديان، به ويژه مسيحيّت، نمونه هاي زيادي داريم؛ اما اين نکته را نبايد ناديده گرفت که اين گروه در واقع مي خواهند در برابر زمره ي نقّادان باورهاي موروثي و سنّتي، به گونه اي آن باورها را معقول جلوه دهند.البته با ديد ديگر، اين گروه را مي توان در شمار کساني قرار داد که در اثر تحمل نکردن فشار شک و حيرت و يا ناتواني از ايستادگي در برابر تهاجم افکار عمومي و وجدان جمعي، مرموزانه که غرورشان آسيب نبيند، به آغوش باورهاي سنّتي و موروثي باز مي گردند.
به هرحال روشنفکران قرون اخير، غرب و شرق، تلاش کرده اند تا در مبارزات خود، دو چيز را هدف ريشه اي قرار دهند: « خرافات » و « تعصّب ». « بل » پرچمدار اين حرکت مي گفت:
شرّ عمده اي که بايد دينداران در برابر آن هوشيار باشند بي ديني نيست، بلکه خرافه پرستي است.
اين دستور کارِ او، پيش درآمدِ نظر اصلي نويسندگان دائرة المعارف فرانسه، درباره ي انتقاد از دين است. (21)
از طرف ديگر آنان دفاع از آزاديِ دين و نفي تعصّب را، براي خدمت به دين ويژه اي انجام نمي دادند، بلکه مبناي کارشان آن بود که به هر حال، اجبار و اکراه و فريب چيزي ضد ارزش است و مردم نبايد دين را که يک ارزش است با ابزار ضدّ ارزش حمايت کنند. اگر ما اخلاق را فدا کنيم، ديگر جايي براي دين نمي ماند. اين استدلالِ روشن انديشان، همانندي زيادي به استدلال خردگرايان مسلمان دارد که مي گفتند اگر حسن و قبح و ارزش ها را نهادي و عقلي ندانيم، پايگاه دين را از دست خواهيم داد. (22)
روشنفکران و انديشمندان غرب، در نبرد با خرافات و تعصّب، موفقيّت زيادي داشتند. آنان براي اين توفيق، بهاي سنگيني از مرگ و تعقيب و آزار پرداختند؛ اما توفيقشان در نبرد با تعصّب بيش از نبرد با خرافات بود که به ليبراليسم و پلوراليسم کنوني انجاميد؛ زيرا انسان، سال هاي درازي است که در آغوش خرافه و افسانه آرميده است و کودک به اختيار، از آغوش مادر دست بر نمي دارد و کمتر کودکي آن گاه که از شير بازش مي دارند، پستان مادر را گاز مي گيرد!
باري بد نيست بدانيم که در جهان اسلام نيز گروهي به معقول سازي دين دست يازيده اند، اگرچه مشکل اينان در حدّ مشکل مسيحيان نبوده است. متکلّمان معتزلي، فلاسفه و اخوان الصّفا در دوران گذشته، هر يک به گونه اي در اين باره دست به کار شده اند؛ اما ميزان توفيق اينان نيز، همچنان جاي بحث است. بد نيست در اين جا به برداشتي از موضع اخوان الصّفا در موضوع مورد بحث توجه کنيم. اين برداشت، تحليل و توضيح ابوحيان توحيدي ( م 404 هـ. ) است که مي گويد:
وزير ( ابوعبدالله العارض ) از من پرسيد که زيدبن رفاعه، چه مذهب و ديدگاهي دارد؟ در پاسخ گفتم: او از مذهب و فرقه ي خاصّي پيروي نمي کند! زيرا که به هر دري سر زده، و با افراد مختلفي نشست و برخاست داشته، از جمله در بصره با اخوان الصّفا آشنا شده، به راه و رسم آنان رفته است. و اين جماعت ميان خودشان، مذهبي ساخته اند و بر اين باورند که راه و رسم آنان، انسان را به خدا نزديک کرده و سعادت اخروي او را تأمين مي کند. و اينان به اين دليل، دست به چنين کاري زده اند که بنابر نظر آنان، شريعت به ناداني آلوده شده و با ضلالت همراه گشته است. براي اصلاح دين و پاک سازيِ آن از اين اوهام و جهالت، بايد از فلسفه و انديشه کمک گرفت؛ زيرا فلسفه، هم انديشه درست را در بردارد و هم در تعيين مصالح و ارزش ها مي تواند معيار خوبي باشد. بدين منظور، شريعت اسلام را با مباني فلسفه ي يونان درآميختند. (23)
در يک قرن اخير نيز، روشنفکران مذهبي جهان اسلام، به احيا و اصلاح دين دست زده اند که محصول کارشان چندان جدّي و اثربخش نبوده است؛ مانند تلاش هاي « سيد جمال الدين اسدآبادي »، « عبده »، « اقبال » و « شريعتي » که کارشان مبنادار و ثمربخش نبوده، از حدّ يک کلّ گويي و تبليغ دين، پيش تر نرفته اند. بي آن که بتوانند مبنا و مرز روشني، در پيرايش دين از خرافه و معقول سازيِ آن ارائه دهند. در اين ناکامي و کاستي، دو عنصر، نقش پايه اي داشته است:
« سطحي بودن انديشه ي اين نوانديشان » و « عقلانيت اسلام و تفاوت روشن آن با مسيحيّت ».
گروهي ديگر نيز مسائل و مباحثي را مطرح کرده اند که نمي توان آنها را با حفظ مرجعيّت دين، توجيه کرد. و از اين رو اين نوانديشان جهان اسلام، جز آشفتگيِ فکري ايجاد نکرده، و جز در ميدان مبارزات نابخردانه ي سياسي جناح ها، فرصتِ ظهور نيافته اند. (24)
2. تلاش براي تأسيس دين جديد
تلاش براي تأسيس يک دين عقلاني آن است که انديشمندي خود شخصاً اصول و مباني ويژه اي را براي باور و عمل پيشنهاد کند. تا جامعه بر پايه ي آنها اداره شود. در اين باره مي توان افلاطون را يکي از معروف ترين چهره ها در عهد قديم دانست. او در طرّاحي جامعه ي علمي خود، براي تأمين اخلاق عمومي به پشتوانه اي از فوق طبيعت احساس نياز مي کرد. او مي گفت اگر هيچ يک از عقايد ديني، اثبات شدتي نباشد، و روح انسان، يک پديده ي فناپذير بوده، از پس امروز، فردايي هم نباشد، باز دينداري، نه تنها زيان آور نيست، بلکه براي ما و کودکان ما، سود فراواني خواهد داشت.او براي تحميل ناروايي هاي جامعه ي طبقاتي خود، به طبقات پايين، از پشتوانه ي « تقدير الهي » سود مي جست و مي خواست بگويد که اين کار خدايي، چاره ناپذير است. و تقدير، گوش شنوايي براي اعتراض، و اشک و آهِ ناخشنودان از موقعيّت اجتماعي خود ندارد. او مي خواهد همشهريانش باور کنند که خداوند در آفرينش افراد، کارش يک سان نبوده است. در خميره ي حاکمان، مقداري طلا و در نهاد مدافعان جامعه، نقره و در طينت و طبيعت کشاورزان و پيشه وران، آهن و مفرغ به کار برده است. (25)
« اگوست کنت »، فيلسوف فرانسوي نيز در قرن نوزدهم ميلادي، دست به تنظيم دين جداگانه و بشر ساخته اي زد. او سير تکاملي معرفت بشري را در سه مرحله ي ربّاني، فلسفي و علمي تنظيم کرده بود و براي مرحله ي علمي انسان، دين جديدي بنياد نهاد و آن را « دين انسانيّت » ناميد. و چون کارش مبناي استوار و قابل تعميم نداشته و نوعي تقليد و الگوگيري از مسيحيّت بود، برخلاف نظريات ديگرش، چندان جدّي تلقّي نشد. البته حساب اين گونه دين سازي، از ادّعاي نبوّت و مهدويّتِ برخي افراد در قرون اخير، جداست.
پينوشتها:
1-کليله و دمنه، باب برزويه ي طبيب.
2-غزالي، المنقذ من الضلال، مقدمه.
3-گفتار در روش درست راه بردن عقل، بخش اوّل.
4-تاريخ تمدن، ج7، ص 481.
5-ابوالعلا معرّي، لزوم ما لا يلزم.
در شهر لاذقيه ميان طرفداران محمّد و عيسي درگيري است.
کشيش به ناقوس مي کوبد و شيخ فرياد بر مي آورد!
هر يک دين خود را برتر مي نهد؛ اما کاش مي دانستم که کدام يک درست است!
6-ابوالعلا معرّي، لزوم ما لا يلزم، ج3، ص 1269.
همه کارهايت تقليدي بيش نيست *** حتي اقرارت به خداي يگانه و يکتا
به انديشه در آفرينش او دعوت شده ايم *** در حالي که هر که بينديشد، بي دين مي گردد
7-مسلمان، نصاري، يهود و مجوس همه سرگردان و حيران اند.
و مردم روي زمين بر دو گروهند: عاقلان بي دين و دينداران بي عقل!
8-امام محمّد غزالي، المنقذ من الضّلال، مقدمه، ص 25-31.
9-دکارت، گفتار در روش درست راه بردن عقل، بخش چهارم.
10-اوزوالد کولپه، مقدمه اي بر فلسفه، ترجمه ي احمد آرام، ص 249.
11-همان، ص 250.
12-غزالي، المنقذ من الضّلال، ص 31.
13- چگونگی عبور از شک به یقین.
14-پل فوليکه، فلسفه ي عمومي يا ما بعد الطبيعه، ترجمه ي دکتر يحيي مهدوي، ص 54.
15-ابن سينا، شفا، « الهيات » مقاله ي اول، فصل هشتم.
16-ابوحيان توحيدي، الأمتاع و المؤانسه، ج3، ص 193-197.
17- ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج9، کتاب پنجم.
18-دکارت، گفتار در روش درست راه بردن عقل، بخش سوم.
19-ايمانوئل کانت، مقاله ي « روشن انديشي ».
20-کليله و دمنه، باب برزويه ي طبيب. از آن جا که ديدگاه اين متفکّر ارجمند ايراني را براي نخستين بار، در رديف آراي فلاسفه و انديشمندان مي آورم، مرا در نقل تفصيلي مطالب او معذور داريد.
21-ارنست کاسيرر، فلسفه ي روشن انديشي، ترجمه ي نجف دريابندري، ص 218.
22-زيرا اگر حسن و قبح ذاتي و عقلي نباشند، دروغ و فريب پيامبران نيز، ممکن خواهد بود.
23-ابوحيّان توحيدي، الأمتاع و المؤانسه، ج2، ص 5.
24-براي مطالعه ي بيشتر ر. ک: يحيي يثربي، خودکامگي و فرهنگ، بخش دوم.
25-افلاطون، جمهور، ص 415.
يثربي، سيد يحيي؛ (1383) از يقين تا يقين: راه نو در معرفت شناسي و متافيزيک، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ دوم.
/ج