ساده زيستي در سيره ي شهدا
گرم کنِ وصله دار
شهيد مرتضي کاظميبعد از شهادت وي، فرماندهان دوره ي عالي ايشان در تهران، نقل مي کردند: « گرم کن وي که در تهران به جا مانده بود، وصله داشت ». اين در حالي بود که فرمانده قرارگاه انصار استان سيستان و بلوچستان بود. فرماندهان و اساتيد ايشان در تهران، به حال او غبطه مي خوردند و کرامت نفس و ساده زيستي و در عين حال تهور و شجاعت او را مي ستودند. آن ها مي گفتند که ايشان عليرغم اينکه دانشجوي ما بود، ولي در مسايل نظامي و امنيتي فرماندهي به تمام معنا بود و در ساده زيستي نيز، گوي سبقت را از همه ربوده بود. (1)
وسايل دنيوي ارزش نيست
شهيد حاج علي رضا رضايي پوروضع اقتصادي ما بعد از ازدواج، در همان حدي بود که يک پاسدار معمولي و يک رزمنده بسيجي با آن وضع، زندگي مي کرد. يعني ايشان زياد به تجملات و زرق و برق دنيا اهميت نمي داد. زندگي ما در سطح خيلي ساده اي بود. وسايل منزلمان در آغاز ازدواجمان، از يکي دو دست رختخواب و يک فرش و مقداري هم ظرف تشکيل مي شد. او معتقد بود که: « به همين حد بايد قناعت کرد » و مي گفت: « وسايل دنيوي ارزش نيست، و چه بسا که اگر ما به اينطور چيزها دل خوش کنيم، از هدف اصلي مان که چيزي جز کسب رضاي پروردگار نيست، غافل شويم ». (2)
غذا همراهم است!
شهيد مرتضي شادلوحاج مرتضي کم غذا مي خورد. سعي مي کرد غذايش از همه ي نيروها کمتر باشد. نه تنها در اين منطقه اين موضوع را رعايت مي کرد، بلکه چند روزي هم که براي ديدار از خانواده اش به گرمسار مي آمد، مراعات مي نمود.
مي گفت: « نمي توانم غذاهاي رنگارنگ بخورم، در حالي که نمي دانم بچه ها تو منطقه چي مي خورن ».
از غذا خوردن در ميهماني هاي پررنگ و لعاب امتناع مي کرد. حتي در بعضي از اين ميهماني ها وقتي که سفره را پهن مي کردند، به عنوان اينکه جلسه دارم، خانه را ترک مي کرد و يا تکه ناني از جيب لباسش بيرون مي آورد و مي گفت: « غذا همراهم هست. شما به فکر خودتان باشيد ». (3)
محبوب بچه ها
شهيد باقر سليمانيهمه دوستش داشتند، حتي ابراز هم مي کردند. يعني يکي - دو روز با بچه ها بودن، اين را راحت به آدم مي فهموند. شوخي هاي ظريفش، لهجه ي قشنگ و خودموني اش او را در قلب بچه ها جا داده بود. تکلف و تعارض نداشت. ساده و خودموني بود. اهل تملق هم نبود. خوش آمد کسي را هم نمي گفت و دليل محبوبيتش هم همين بود. البته حواسش به بچه هايش بود. اسم و فاميلشان را مي دانست، اينکه پدر و مادر پيري دارن، اينکه وضعشون چطوره، اينکه مشکل حاد دارن. به مرخصي هم که مي رفت، از آنها سرکشي مي کرد. مي رفت خونه ي شهدا، پاي دردِ دلهاشان مي نشست، حتي با ما هم که تو گردان نبوديم، باز همين طور بود. اصلاً اين رفتارها برايش ملکه شده بود، نمي توانست غير از اين باشد. خيلي هم حواسش به خودش نبود که سر و وضعش از حد متعارف تجاوز نکند.
شوخي هايش طوري نبود که کسي را اذيت کنه، مسخره کنه، دست بندازه. ما وقتي شوخي مي کنيم، براي اينکه دو نفر را بخندونيم، با آبروي يکي بازي مي کنيم، دل يکي را مي شکنيم، يکي را مي چزانيم. اما باقر اين جوري نبود، با مزه و ظريف، شوخي مي کرد. يادم مي ياد وقتي که براي آموزش غواصي رفته بوديم سد دز، آب پشت سد شيرين بود و سنگين. اگر کسي تُو آب فرو مي رفت، تمام عضله هايش فشرده مي شد، آنهم تا عمق ده متر! باقر وايساده بود بالاي سر بچه ها، با عمق سنج اندازه مي گرفت و مرتب مي گفت: « کسي تا حالا بيشتر از ده متر نرفته ها! شما چه جوري رزمنده ايد ». وقتي تمرين و امتحان تموم شد، گفتيم: « حالا نوبت شماست ». اولش فکر کرد شوخي مي کنيم. اما بچه ها جدي جدي لباس غواصي رو تنش کردند. پريد توي آب.
هنوز دو سه متر بيشتر نرفته بود، که دست و پا زنان بالا آمد. « بابا سرم پکيد! » البته با آن لهجه ي کازروني خودش که هميشه خنده ي بچه ها را به دنبال داشت. بالا که آمد، دهنه ي غواصي را درآورد، ما هم از خنده وا رفته بوديم. خلاصه تا آورديمش بالا، کلي آب خورده بود. اما هرچه که بود، اين آب خوردن سبب خير شد و سينوزيت چندين و چند ساله ي باقر را درمان کرد.
آموزش غواصي مي ديديم در آب هاي سنگين سد دز. از آب که بيرون آمديم، درست يک ساعت از ظهر گذشته بود، در تيغ آفتاب، گرماي خرماپزان جنوب، پنج - شش ساعتي مي شد که در آب بوديم. گرسنگي داشت از حلقوممون بيرون مي ريخت و خستگي از ساقهايمان بالا مي رفت. اما خستگي، مانع شکم گرسنه نبود. به سمت چادرها پرواز کرديم. خاک تفتيده زير شلاق آفتاب له له مي زد. اما... قدم هايمان را سست کرد. سرهايي که نصفه و نيمه در ديگ هاي غذا بود. پاي منبع آب، دو نفر سخت مشغول شستن ظرف ها بودند و طوري سرگرم بودند که گويي به عبادت مشغولند. متوجه ما هم نشدند. حيرت و حسرت در چشمهايمان دويد. خستگي و گرسنگي مان فرو ريخت. نم سردي بر پيشاني مان برق زد. فرمانده ي گردان حضرت زينب بود، با آستينهاي بالا زده و تکه اي گوني کف آلود در دست، يعني باقر. کدخدا هم همين وضع را داشت، يعني سيد محمد، جانشين گردان امام حسين (عليه السلام). عرق از پيشاني شان شُرّه کرده بود، اما با نم سردي که از شقيقه ي ما فرو مي چکيد، فرق داشت. هيچ نگفتيم، حتي نگاهمان هم به هم نيفتاد. سرمان را پايين انداختيم و به طرف چادرها حرکت کرديم عجله اي نداشتيم. چادرها در گرماي آفتاب نفس مي زدند. بچه ها آرام خوابيده بودند. دو فرمانده، ظرف هاي شسته را آب مي زدند... (4)
علي رغم گرسنگي
شهيد حاج اصغر جوانيدر يک عمليات بسيار مشکل، در ارتفاعات محاصره شده بوديم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بوديم. يکي از گروههاي گشتي خودش را به ما رساند و غذاي مختصري را براي ما آورد. برادر جواني، علي رغم گرسنگي به آن غذا لب نزد. وقتي علت را سؤال کردم، ايشان گفت: « اين نوع غذا جزو جيره ما نبود. مي ترسم از اهواز گرفته باشند و صاحبش با رضايت کامل نداده باشد ».
آري او علي رغم تدين و متانت، بسيار شجاع و بي باک بود. با وقار خاصي که داشت، منشاء تأثيرات مثبت بر ديگران بود. (5)
تشريفات
شهيد رسول هلالييک روز رسول را براي ناهار دعوت کردم. خانواده ام از اين که او دعوت را پذيرفت، خوشحال بودند. نماز خوانديم و براي ناهار آماده شديم. سفره انداخته شد. برنج و انواع خورش حاضر شده بود. چهره ي رسول کمي ناراحت به نظر مي رسيد. بعد از ناهار گفت: « اگر مي خواهي با هم رفت و آمد داشته باشيم، بايد تشريفات را کنار بگذاري. در سفره، وجود يک نوع خورش کافي است ». (6)
خشت هاي بلورين
شهيد سيد محسن صفيراديگر از آوارگي و بي خانماني به تنگ آمده بودم و زجر مي کشيدم. از نظر اقتصادي نيز وضع خوبي نداشتم که براي زن و بچه هايم مسکني تهيه کنم. در همان روزها، گروهي از بسيجيان جهت کمک به عشاير به نيک شهر آمده بودند و روز و شب کار مي کردند.
روزي کنار يکي از برادران بسيجي رفتم و درددل کردم. با دقت به حرفهايم گوش داد و سپس گفت: « غصه نخور، من مشکلات را با کمک برادران حل مي کنم ». نامش سيد محسن صفيرا بود. يک هفته بعد، او و تعدادي از دوستان سپاهي اش همراه با دانش آموزان، 5-6 هزار خشت و ساير مصالح ساختماني را فراهم کردند. بعد سيد محسن، خودش شروع به بنايي کرد.
او واقعاً زحمت مي کشيد و عرق مي ريخت. حتي گاهي پاچه هاي شلوار را تا زانو بالا مي زد و به گل مالي مي پرداخت. مدت زيادي طول نکشيد که خانه ي زيبايي با همکاري بسيجي ها و ديگر دوستان براي ما ساختند.
در دل به آن ها آفرين مي گفتم و خدا را شکر مي کردم که به فرياد من رسيده اند. آنان به ظاهر، خانه ي مرا مي ساختند، ولي در حقيقت، آن خشت ها خشت هاي بلوريني بودند که هر کدام با آن در بهشت براي خود خانه مي ساختند. (7)
پي نوشت :
1. تا مرز ايثار، ص 55.
2. تا مرز ايثار، ص 36.
3. سردار کوهستان، ص 49.
4. رود و رگبار و هلهله، صص 43 و 53.
5. کجايند مردان ره، ص 107.
6. کجايند مردان ره، ص 61.
7. سرداران سپيده، ص 146.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول