ساده زيستي در سيره ي شهدا

اين چه سفره اي است؟

معمولاً در سپاه، سالي يک بار تا دو بار، لباس، پوتين و کلاه مي دادند. امّا « عليرضا » اغلب يک جفت پوتين کهنه مي پوشيد. لباس کارش آن قدر قديمي شده بود که به رنگ خاک درآمده بود.
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين چه سفره اي است؟
 اين چه سفره اي است؟

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

ساده و بي تجمّل

شهيد عليرضا نوبخت
معمولاً در سپاه، سالي يک بار تا دو بار، لباس، پوتين و کلاه مي دادند. امّا « عليرضا » اغلب يک جفت پوتين کهنه مي پوشيد. لباس کارش آن قدر قديمي شده بود که به رنگ خاک درآمده بود.
« علي رضا » به فکر محرومان بود. از سفره هاي رنگارنگ ناراحت مي شد. در پوشيدن لباس، سعي داشت ساده و بي تجمل و در عين حال پاکيزه باشد. (1)

ساده و ارزان

شهيد تقي بهمني
از شناسايي برگشت. نشست کنارم. بساط چايي را علم کردم.
« تقي » گفت: « بيست و چهار ساعتي ميشه که چيزي نخورده ام. اگر امکان دارد، يک ليوان آب جوش براي من بريز! »
« تقي » ساده زيستي روستايي ها را دوست داشت.
هميشه مي گفت: « دوست دارم ساده زندگي کنم » راستي که اهل تجملات نبود.
« تقي » خودش کار مي کرد. لباس مي خريد. ولي لباس ساده، ارزان و شيک.
کسي « تقي » را در لباس فرم سپاه نديد. يک دست لباس خاکي دوران سربازي اش را مي پوشيد. (2)

اين چه سفره اي است؟

شهيد مهدي باکري
دور سفره که نشستيم، پچ پچ ها شروع شد. « آقا مهدي » ناراحت بود و مي گفت: « آقا اين چه سفره ايي است؟ حالا بچه ها با مشکلات زيادي دست و پنجه نرم مي کنند، غذاي سرد مي خورند و ما دور سفره اي نشسته ايم که هيچ مناسبتي با ما ندارد... ». گرچه به احترام ميزبان، هيچ کس سفره را ترک نکرد ولي همه و علي الخّصوص « آقا مهدي » به چند لقمه اي قناعت کردند.
« آقا مهدي » در گوشه اي از سنگر، بي تکلف و بي ادعا، سر به زانوي « احد مقيمي » که از بي سيم چي هاي خودش بود گذاشته، و روي خاک ها خوابيده بود.
دوست داشتم مدتها بايستم و نگاهش کنم و او به جاي همه ي ما آرام بخوابد. (3)

اثاث زندگي ما

شهيد مهدي اميني
يک روز پدر مهدي به او مي گويد: « اين چه لباسي است که پوشيده اي؟ برو به سر وضعت برس ». مهدي جواب مي دهد: « پول ندارم ». پدرش هفت هزار تومان به او مي دهد که لباس بخرد. « مهدي » همه ي آن پولها را بين فقرا و تهيدستان تقسيم مي کند.
کسي زنگ مي زند. مي روم و در را باز مي کنم. « آقا مهدي » است. وانتي هم دم در ايستاده است. « مهدي » وسايل زندگي اش را به اتاق مي آورد. چراغ نفتي، قابلمه، دو عدد استکان، دو تخته پتو، زيرانداز پلاستيکي، تشک ابري و تشکچه ي ابري.
« مهدي » اتاق را آماده مي کند. زيرانداز پلاستيکي را در اتاق مي گسترد. نصف اتاق، بي زيرانداز مي ماند. آن جا را هم با مجله و روزنامه پر مي کند.
اثاثِ زندگي ما، يک گليم و دو پتو بود با دو بشقاب و قاشق و قوري که همه ي اين ها را در يک قوطي کوچک مي شد جا داد. (4)

آبگوشت

شهيد دکتر بهرام شکري
رضا در زد و وارد اتاق شد. کيفش را روي ميز گذاشت و گفت: « اي بابا! « بهرام »! باز که تو آبگوشت گرفتي؟ » بهران خنديد و گفت: « مگه بده؟ غذاي امامه! » رضا يک تکه از نان جلوي بهرام را برداشت و با قاشق، روي آن گوشت کوبيده گذاشت. گفت: « ما گفتيم تو زن بگيري، ديگر دست از آبگوشت خوردن بر مي داري! ». (5)

به اندازه ي نياز

شهيد مجيد بقايي
شهيد « مجيد بقايي » با حقوق مجردي ناچيزي که از سپاه مي گرفت، زندگي خود را مي گذراند و وقتي به شهادت رسيد، خيلي از حقوق هاي عقب مانده اش را از سپاه نگرفته بود. او مي گفت:
- « وقتي به اين حقوق احتياج ندارم، چرا آن بگيرم؟ چون تشکيل خانواده نداده ام، همين مقدار براي من بس است ».
مجيد پول هايي را که مي گرفت، صرف خريد کتاب مي کرد و معتقد بود که بايد به اندازه نياز از بيت المال مصرف کند. (6)

با اصرار ما، موکت تهيه کرد

شهيد حسن باقري
« غلامعلي رشيد » مي گويد:
پس از شهادت شهيد حسن باقري، به اتاقي که در دزفول اجاره کرده بود، رفتيم. او با همسرش در آن اتاق اجاره اي زندگي مي کرد. وسايل زندگي حسن در آن اتاق به يک عدد موکت، دو پتو، چند لباس بچه گانه براي تنها فرزند پنج ماهه اش و تعدادي ظرف و وسايل جزئي و مايحتاج اوليه محدود مي شد.
دوستانش به او مي گفتند: « لااقل يک قالي يا چند موکت در خانه ات پهن کن تا اگر مهمان آمد، کمي راحت باشد ».
حسن پس از اصرار فراوان آن ها بود که يک موکت ديگر براي پذيرائي از مهمانان تهيه کرد. اين در حالي بود که تهيه ي يک قالي در آن شرايط پول زيادي نمي خواست.
شهيد حسن باقري در وصيتنامه خود چنين نوشته است:
- در مورد درآمد، چيزي به آن صورت ندارم و همين بضاعت قليل را هم خمسش را داده ام و بقيه را هم در راه کمک به جنگجويان و سربازان اسلام در مقابل سپاه کفر خرج نماييد و در صورت امکان مرا با لباس سپاه دفن فرماييد. (7)

قطار درجه 3

شهيد عبدالله ميثمي
با اينکه شهيد عبدالله ميثمي از مسؤولان رده بالاي جنگ بود، اما گاهي که به جلسات در قم يا تهران دعوت مي شد، از ماشين بيت المال استفاده نمي کرد. يا با اتوبوس مي رفت، يا با قطار عادي درجه 3 بعد به شوخي مي گفت:
- خيلي قطار خوبي بود! چون همه چيزش سه بود! (8)

تمام وسايل زندگي

شهيد حسن باقري
هنگامي که شهيد حسن باقري تصميم به ازدواج گرفت، از منطقه به تهران آمد. دو تن از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، صيغه ي عقد او را جاري کردند و سپس با همسرش به اهواز برگشت.
تمام وسايلي که براي زندگي خود به اهواز مي برد، به اندازه اي بود که در صندوق عقب يک ماشين جا مي گرفت. اين وسايل شامل يک کارتن کتاب، چند پتو و مقداري ظرف مي شد. اين در حالي بود که او معاونت عملياتي فرماندهي کل سپاه را در قرارگاه هاي جنوب برعهده داشت. (9)

پي نوشت :

1. تا آخرين ايثار، صص 38 و 45.
2. آيينه تر از آب، صص 17 و 54 و 116.
3. خداحافظ سردار، صص 16 و 57 و 163.
4. بر ستيغ صبح، صص 146 و 161 و 200.
5. دوست من خدا، ص 62.
6. صنوبرهاي سرخ، ص 123.
7. صنوبرهاي سرخ، ص 114.
8. صنوبرهاي سرخ، ص 101.
9. صنوبرهاي سرخ، ص 106.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.