ساده زيستي در سيره ي شهدا

وسايلمان را کادو مي برديم !

ياران صياد براي اولين بار بود که او را چنين خشمگين مي ديدند. تيمسار شيرازي فرياد زد که: « شما چطور توانستيد بدون اجازه ي من، دست به اين کار بزنيد؟ »
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وسايلمان را کادو مي برديم !
 وسايلمان را کادو مي برديم !

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

مسکن نيمه تمام را برگرداند!

شهيد صياد شيرازي
ياران صياد براي اولين بار بود که او را چنين خشمگين مي ديدند. تيمسار شيرازي فرياد زد که: « شما چطور توانستيد بدون اجازه ي من، دست به اين کار بزنيد؟ »
همه سکوت کردند؛ هر چند از اول مي دانستند عکس العمل او جز اين نيست.
تيمسار از آنان توضيح خواست. گفتند:
« ديديم بنياد شهيد به بعضي از خانواده هاي شهدا و جانبازان زمين مي دهد، ما هم که از وضع شما خبر داشتيم و احساس کرديم به فکر خانواده ي خود نيستيد و در خانه ي سازماني زندگي مي کنيد، از رئيس بنياد شهيد، قطعه زميني براي شما گرفتيم. شما جانبازيد و اين حق شماست. رئيس بنياد هم موافقت کرد. ما که مي دانستيم قبول نمي کنيد، خواستيم شما را مقابل عمل انجام شده قرار دهيم، وام گرفتيم و شروع به ساختن زمين کرديم، به اميد اين که تا آخر کار متوجه نمي شويد؛ نمي دانستيم. »...
از اين که بر سرشان فرياد کشيده بود،‌ عذرخواهي کرد و گفت:
« مي دانم قصد شما خدمت به من و خانواده ام بوده، اما من چنين استحقاقي ندارم ».
صياد به رئيس بنياد، آقاي کروبي، نامه نوشت و گفت:
« اکنون در وضعيتي قرار دارم که احساس مي کنم به ازاي رسيدن به مسکن، بهاي گراني را دارم مي پردازم؛ آن هم ثمره ي همه ي مجاهدت هاي في سبيل الهي که اگر خداوند آن را تأييد فرمايد - که قلبم رضايت نمي دهد چنين شود؛ به همين خاطر با توجه به اين که خدا مي داند، نه تنها خود را لايق چنين عناياتي از جمهوري اسلامي نمي دانم، بلکه هم چنان مديون هستم و بايد تا روزي که نفس در بدن دارم، عاشقانه به اسلام عزيز خدمت نمايم. قاطعانه اقدام فرماييد که ساختمان نيمه کاره ي مسکن اين جانب را از طرف بنياد شهيد تحويل گرفته و فقط مخارجي را که اضافه بر وام مبلغ چهارصد هزار تومان هزينه شده است، به ما پرداخت نمايند تا به صاحبانش مسترد نمايم ».
جنگ براي صياد هنوز تمام نشده بود! جنگ با همه ي آنچه انسان را از مسير کمال باز مي دارد، هنوز ادامه داشت.
رئيس بازرسي ستاد کل نيروهاي مسلح، سرتيپ علي صياد شيرازي، با خداي خود عهد بسته بود، تا آخرين لحظه از ياري امام، اسلام و مردم شهيد پرور ايران دست برندارد.
وي پس از مدتي از طرف فرماندهي کل قوا، جانشين ستاد شد. اين بار در زمان صلح، تمام توانش را براي سازماندهي نيروهاي مسلح صرف مي کرد؛ به آنان عشق مي ورزيد و براي تربيتشان از هيچ اقدامي فروگذار نبود؛ حتي با سربازان و افسران در مراسم صبحگاه، ورزش مي کرد و همواره به ياد حماسه هاي جنگ بود و خاطراتش را براي ديگران هم تعريف مي کرد تا روحيه ي ايثار، از خودگذشتگي و شهامت و مقاومت سينه به سينه به جوانان ايراني منتقل شود و غرور ايران و ايراني در تمام دنيا حفظ گردد. او از رشادت « حاج احمد متوسليان »، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم)، وزوايي و شهيد خرازي گفت؛ از مظلوميت « شهيد مهدي باکري »، فرمانده لشکر گفت، اين که چگونه آرپي جي به دست، هدف تير دشمن قرار گرفت و زماني که پيکر نيمه جانش غرق در خون در قايق افتاده بود، از سوي هواپيماي عراقي بمباران شد و دجله او را با خود به دريا برد. (1)

وسايلمان را کادو مي برديم!

شهيد عباس بابايي
همان چند ماه اول، عباس کم کم در گوشم حرف هايي خواند که قبل از آن نشنيده بودم.
مي گفت: « آدم مگر روي زمين نمي تواند بنشيند، حتماً مبل مي خواهد؟ آدم مگر حتماً بايد توي ليوان کريستال آب بخورد؟ »
مدام اين حرف ها را در گوش من زمزمه مي کرد. بالاخره برگشتم گفتم:
« منظورت چيست؟ مي خواهي تمام وسايلمان را بدهي بيرون؟ »
چيزي نگفت. گفتم: « تو من را دوست داري و من هم تو را، همين مهم است!
حالا مي خواهد اين عشق توي روستا باشد يا توي شهر، روي مبل باشد يا روي گليم ».
اين طرف و آن طرف که مي رفتيم وسايلمان را کادو مي برديم. عباس تلفن زده بود و از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم هم گفته بود: « من وظيفه ام بود که اين چيزهارا فراهم کنم؛ حالا شما دلتان مي خواهد اصلاً آتششان بزنيد ». بعد از مدتي خانه اي که همکارانم به شوخي مي گفتند که بايد بياييم وسيله هايت را کِش برويم، به خانه اي معمولي و ساده تبديل شد. (2)

دو دست لباس!

شهيد داور يسري
شهيد بزرگوار، همواره در انديشه ي فقرا و مستمندان بود. يکبار که از مأموريتي برمي گشت، ديدم يک پيراهن کهنه اما تميز به تن کرده است. با شگفتي، علت را جويا شدم و دريافتم که در يکي از شهرها - محل مأموريت - به پير دستفروشي برخورد کرده، که لباس هاي کهنه مي فروخته است. از ذهنش گذشته که به اين پيرمرد کمک مالي بکند، اما از کمک مستقيم منصرف شده و چون به فکر مساعدت مي افتد، يک پيراهن از پيرمرد خريداري مي کند، منتهي به قيمت زياد، تا به شخصيت فروشنده که با وضع آبرومندانه مخارج خود را تأمين مي نمايد، لطمه اي وارد نشود. وي ساده زيستن و ساده پوشيدن را در زندگي رعايت مي کرد و در تمام مدت حيات بيش از دو دست لباس نداشت که يکي به رنگ سياه، مخصوص عزاداري و ديگري لباس ساده ي ارزان قيمتي بود که در سراسر سال به تن داشت و با اين ترتيب، مصداق عيني « مَن کَرُمَت عَلَيهِ نَفسه صَغَرَتِ الدُّنيا في عَينَيهِ » بود. هر کس احساس کرامت نفس کند، دنيا در نظرش کوچک و ناچيز مي شود. (3)

لباس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

شهيد رضا پورعابد
فرمانده شهيد رضا پورعابد که از کادر قديمي سپاه و جنگ بود، از پوشيدن لباس رسمي سپاه خودداري مي کرد و معمولاً لباس خاکي رنگ بسيج را مي پوشيد. وقتي علت اين کار را از او مي پرسيدند، مي گفت: « اين لباس، لباس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) است من لياقت و شايستگي پوشيدن اين لباس را در خودم نمي بينم ». (4)

من از وابستگي ها بريده ام

شهيد عبدالعظيم ندّافپور
معلم متعهد و بسيجي شهيد عبدالعظيم ندافپور اصلاً تعلقي به دنيا و خواسته هاي دنيوي نداشت و بارها در مورد دنيا و مذمت طالبان آن اين شعر را زمزمه مي کرد:

دنيا چو حباب است ولکن چه حباب *** نه بر سر آب بلکه بر سوي سراب
آن هم چه سرابي که بينند به خواب *** و آن خواب چه خواب، خواب بد مست خراب

يکي از دوستانش مي گفت: « بارها از طرف مسؤولان اداره آموزش و پرورش دزفول پيشنهاد مسؤوليت هاي مهمي به او مي کردند، اما او نپذيرفت. دارايي خود را طبق معمول تخميس کرد و گفت: « من از وابستگيها بريده ام. دوباره مرا به کار و زندگي برنگردانيد که اين علايق، انسان را از مسايل اصلي جدا مي کند ». (5)

همان 7 هزار تومان را بدهيد!

شهيد سيد کاظم کاظمي
سيد، ساده زيستي را براي زندگي خود انتخاب کرده بود. او طبع عجيبي داشت، در دوراني که معاونت سياسي وزارت کشور را در زماني که آقاي ناطق نوري وزير کشور بود،‌ به عهده داشت، حقوقش 17 هزار تومان بود، ايشان طي نامه اي به آقاي ناطق نوري نوشت: « من اين حقوق را نمي خواهم. لطفاً همان حقوق دوست شهيد رجايي را - که حدود 7 هزار تومان بود - برايم منظور کنيد ».
در طول 4 سال زندگي مشترکي که با سيد داشتم، با توجه به شرايط کاريش بيشتر در مأموريت بود و اوقات کمتري را با خانواده مي گذراند.
او به خاطر اخلاصي که داشت، عاشق شهادت بود. گويي مي دانست که رفتني است و هميشه به من مي گفت: « من زود مي روم، اما دعا کن با شهادت بروم ». و بالاخره به آرزويش رسيد و در سال 64، در آبهاي گرم جنوب، در هورالهويزه، به شرف شهادت نايل شد. (6)

پي نوشت ها :

1. عاشق ترين صياد، صص 113-115.
2. آن سوي ديوار دل، ص 75.
3. اين سبز سرخ، ص 60.
4. صنوبرهاي سرخ، ص 137.
5. صنوبرهاي سرخ، ص 153-154.
6. صنوبرهاي سرخ، ص 150.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.