ساده زيستي در سيره ي شهدا

دعا کن اسير دنيا نشوم

سال 59 بود و مدتي از آغاز جنگ و آتش افروزي دشمن مي گذشت. با من تماس گرفت و گفت: «به زودي مراسم عقد ما برپا مي شود. دوست دارم بيايي». گفتم: «با چه کسي؟» گفت: «با يک دختر خوب و از خانواده اي متدين که در
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دعا کن اسير دنيا نشوم
دعا کن اسير دنيا نشوم

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

مثل يک مهماني عادي

شهيد صدرالله فنّي
سال 59 بود و مدتي از آغاز جنگ و آتش افروزي دشمن مي گذشت. با من تماس گرفت و گفت: «به زودي مراسم عقد ما برپا مي شود. دوست دارم بيايي». گفتم: «با چه کسي؟» گفت: «با يک دختر خوب و از خانواده اي متدين که در دانشگاه تهران تحصيل مي کند. برادرش دوست من است و از اين طريق با وي آشنا شده ام». به اتفاق همسرم به بهبهان آمديم و سپس همراه با خانواده و خويشاوندان به منزل دختر مورد نظر رفتيم. شب هايي بود که هواپيماهاي عراقي بر فراز شهرها مي آمدند و همه جا خاموشي بود؛ از اين رو روشن نمودن يک لامپ، مشکل آفرين مي شد. در محفلي ساده و بي پيرايه و در اتاقي بسيار معمولي به دور از تجملات گردهم جمع آمديم و شهيد حجت الاسلام و المسلمين بخرديان خطبه ي عقد را جاري نمود. حدود پنج ماه بعد (ايام نوروز سال 60) مراسم عروسي او به شکلي ساده و بدون تشريفات برگزار شد. لباسي ارزان بها بر تن داشت و با ماشين رنوي شوهرم به سوي خانه ي عروس رفتيم. به او گفتم: «با همين لباس هاي معمولي برويم؟» گفت: «بله، مگر نمي بيني که جنگ است؟ برخيز برويم». من با چادر مشکي بودم و همانند رفتن به يک مهماني عادي، راهي منزل عروس شديم. عروس هم بي آنکه لباس گران بها پوشيده باشد و حتي در شکل و قيافه ي يک عروس متعارف جلوه کند، با چادري سياه از خانه ي خويش خداحافظي گفت و با وقار و نجابت و حجاب به خانه ي ما آمد. گوسفندي به يمن ورود او، در پيش پايش ذبح شد. آقا صدرا در آن شب حتي به عکس برداري هم دل خوشي نداشت. دو سه روز بعد، دوستان و خويشان را جهت وليمه ي عروسي اش به روستاي خيز ( خائيز ) دعوت نمود.
بعضي از روزها که به طور اتفاقي به سپاه پاسداران شوش مي آمد، از وقت نهار گذشته بود. خسته بود و گرسنه؛ اما حجب و حياي کم نظيرش اجازه نمي داد که غذايي طلب نمايد. چند کيسه نان خشک محلي که به صورت کمک هاي مردمي براي ما فرستاده بودند، در جلوي تدارکات گذاشته بود. روزي که از آنجا (جلوي تدارکات) مي گذشتم ديدم آقا صدرا يکي از آن کيسه ها را باز کرده و خيلي ساده و بي پيرايه نان خشک مي خورد. ظرف آبي هم در کنار خود داشت که گاهي جرعه اي از آن مي نوشيد. از ديدن اين صحنه، شرمنده شدم و سخت تحت تأثير قرار گرفتم. گفتم: «برادر فني غذا داريم، بفرماييد تا بچه ها بياورند». گفت: «نه برادر احمد؛ دعا کن که خدا به خاطر همين مقدار نان خشک از من بگذرد؛ چون کاري براي اسلام انجام نداده ام». (1)

چند دانه خرما

شهيد ايرج ستاريان
ايرج آدم قانعي بود و زندگي ساده اي داشت. با کَمَش مي ساخت و به زيادي آن هم بي اعتنا بود. موقعي که در روستاي ترجان معلم بود، گاهي براي ديدنش به آنجا مي رفتم و چند روزي پيش پسرم مي ماندم. يک بار موقع ظهر بود که به ترجان رسيدم، اهالي روستا همين که مرا ديدند، هر کدامشان اصرار مي کردند که نهار را مهمانشان باشم. با اين که تعارفشان بي ريا بود و واقعاً دوست داشتند که مرا به خانه ببرند، ولي من به خاطر ايرج، از همه شان عذرخواهي کردم و راه افتادم به طرف خانه ي پسرم. خانه اش همان جا داخل مدرسه بود. البته ايرج خبري از آمدنم نداشت. اول وارد مدرسه شدم و بعد بي صدا به طرف اتاقش رفتم. در اتاق باز بود. آرام رفتم داخل که ديدم ايرج تک و تنها کنار سفره نشسته و مشغول نهار خوردن است. وقتي مرا ديد، از خوشحالي بغلم کرد و کنار سفره نشاند. نگاه کردم و پيش خودم گفتم: «پسرم توي اين روستاي دورافتاده چطور زندگي مي کنه؟!» طاقت نياوردم، از خودش پرسيدم: «پسرم! چرا غذايي درست و حسابي براي خودت آماده نمي کني؟ نهارت فقط همين چند دانه خرماست؟» ايرج دلسوزي ام را که ديد، لبخندي زد و گفت: «پدر جان! اولاً ساده زندگي کردن، سفارش دين ماست. وقتي مي شود با همين چند دانه خرما سر کرد، ديگر چه لزومي به غذاهاي آنچناني هست؟ ثانياً اين غذاي پيغمبر ما بود و من که از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بالاتر نيستم. ضمناً خرما غذاي مقوي و کاملي هم هست». جوابي که ايرج به من داده بود، هرچه غصه اي که توي دلم بود، از بين برد. آن روز نشستم و مهمان سفره ي ساده ي پسرم شدم. (2)

خدا راضي نيست

شهيد طاهر لطفي
پسرم - طاهر - خيلي ساده زندگي مي کرد و توجهي به زرق و برق دنيا نداشت. هميشه لباس هاي نيمدار و کهنه اش را مي پوشيد و به مدرسه مي رفت. بارها مي شد که به او مي گفتم: «پسرم! تو معلمي و سر کلاس به بچه ها درس مي دهي، يک دست لباس مرتب بخر و بپوش!» طاهر وقتي دلسوزي ام را مي ديد، مي گفت: «مادر جان! خدا راضي نيست که من لباس تازه و مرتب بپوشم، اما بچه هاي روستايي، با لباس هاي وصله پينه به کلاس بيايند و خجالت بکشند». يادم هست يک وقت لباس کُردي تازه اي خريده بود که خيلي به او مي آمد و برازنده اش بود، ولي همين که خبر اعزام مجيد - برادر کوچکش - را به او دادند که عازم جبهه است، فوري لباس تازه را به او داد و گفت: «مجيد جان! تو به جبهه مي روي و اين لباس برازنده ي توست». لباس را به برادر کوچکش داد و خودش باز همان لباس ساده ي هميشگي اش را پوشيد. (3)

فرشتان کجاست؟

شهيد مظفر لطفي
برادرم با همان حقوق کارمندي، خانه اي در بانه براي خودش ساخته بود و ما به عنوان چشم روشني، فرشي خريديم و رفتيم خانه شان. مدتي از اين قضيه گذشت و ما براي ديدنشان، دوباره رفتيم بانه. داخل خانه که شدم، با تعجب ديدم روي موکت نشسته اند و از فرشي که ما برايشان برده بوديم، خبري نيست. نگران شدم که نکند فرش را به خاطر بدهکاري خانه سازي يا مشکل ديگري فروخته باشند؟! به برادرم - مظفر - گفتم: «فرشتان کجاست؟ اگر بدهکار بوديد، لااقل به من مي گفتي تا شايد کمکي مي کردم». مظفر لبخند ساده اي زد و گفت: «نه فرشتان را نفروخته ام. لوله اش کرده ايم و گذاشته ايم کنار». تعجبم بيشتر شد و پرسيدم: «فرش داريد، آن وقت خودتان روي موکت مي نشينيد؟!» دلسوزي ام را که ديد، تشکري کرد و با همان روحيه ي ساده و متواضعش و در حالي که، سرش هم تقريباً پايين بود، گفت: «اتفاقاً روي موکت، راحت تر است تا فرش». بعد بدون اين که ذره اي تعارف يا ريا در کلامش ببينم، ادامه داد که: «مگر من از پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) عزيزترم که در طول حيات مبارکشان، روي بوريا و گليم مي نشستند؟» جوابش را که شنيدم، فهميدم که برادرم عالم ديگري دارد. به قول شاعر، توي دلم گفتم: «ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي؟!». (4)

آخرت خوب

شهيد ذبيح الله عامري
به شدت با تجملات توي زندگي مخالف بود. هر وقت پولي به من مي داد، بلافاصله نصيحتم مي کرد: «نري طلا يا چيزهاي بي خاصيت بگيري! اگر دلت خواست، در راه خدا انفاق کن که آخرت خوبي داشته باشي!» (5)

دعا کن اسير دنيا نشوم

شهيد محمدرضا نظافت
زمزمه اش را شنيدم. همان آيه اي بود که هميشه مي خواند: «الذي خلق الموت و الحيوة ليبلولکم ايکم احسن عملاً».
بارها شنيده بودم موقع مناجات، زار مي زد و مي خواند.
رفتم توي اتاق و نگاهش کردم. چشمانش خيس از اشک بود. رو کرد به من و گفت: «مرضيه دعا کن اسير دنيا نشوم، دعايم کن تا اسير زرق و برقش نباشم»...
همان طور شد که دلش مي خواست. اسير نشد، پرواز کرد و رفت. (6)

براي رضاي خدا

شهيد جميل شهسواري
شجاعت و دلاوري هاي جميل مرا متحير کرده بود. گاهي اين سؤال برايم پيش مي آمد که؛ آيا برادرم براي خدا مي جنگد يا براي کسب مقام و موقعيت و شهرت؟
هميشه منتظر بودم که يک روز اين سؤال را از خودش بپرسم. يک شب نزديکي هاي سحر، جميل با سر و صورتي خاکي و خيس عرق، به خانه آمده بود. باهم نشستيم و مشغول حرف زدن، از اين در و آن در شديم. در اثناي صحبت هايم، سؤالي را که در ذهنم بود، از او پرسيدم. مي دانستم که آدم صاف و بي تعارفي است. سؤالم را که شنيد، به چشم هايم نگاه کرد و گفت: «به خدا قسم از وقتي که يادم هست، هيچ کاري را بجز براي رضاي خدا انجام نداده ام. حتي وقتي که اسلحه را به طرف دشمن نشانه مي روم، از خدا مي خواهم که اگر قابل هدايت است، او را از دست من نجات بدهد». (7)

پي نوشت :

1. کوچ غريبانه، صص 48-49 و 75.
2. قاموس عشق، صص 114-115.
3. قاموس عشق، ص 211.
4. قاموس عشق، صص 219 و 218.
5. آن سوي ديوار دل، ص 86.
6. آن سوي ديوار دل، ص 105.
7. شهسوار کردستان، ص 21.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.