ساده زيستي در سيره ي شهدا

شما هم مي گذاريد و مي رويد

آن شب هم، مثل شب هاي قبل، در خانه اش جلسه بود. جلسه طول کشيد. مي دانستم اگر اصرار کنم که براي شام به منزل خودمان بروم، قبول نمي کند، هميشه هرچه بود مي آورد و سفره خودماني و صميمي را پهن مي کرد. مي دانستيم
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شما هم مي گذاريد و مي رويد
 شما هم مي گذاريد و مي رويد

 






 

 

سفره ي خودماني

شهيد حاج حسن مداحي
آن شب هم، مثل شب هاي قبل، در خانه اش جلسه بود. جلسه طول کشيد. مي دانستم اگر اصرار کنم که براي شام به منزل خودمان بروم، قبول نمي کند، هميشه هرچه بود مي آورد و سفره خودماني و صميمي را پهن مي کرد. مي دانستيم حاج حسن از آنچه در خانه دارد، کوتاهي نمي کند. نگاهي به ساعت انداخت، بعد رو به ما کرد و گفت: «خوب بچه ها، الان بايد شام بخوريم، فقط هم تخم مرغ داريم». چقدر اين حرف به دل من نشست، راست مي گفت. فقط تخم مرغ بود، اما لذت تخم مرغ خانه ي حاج حسن قابل مقايسه با بهترين غذاها نبود. گاهي که جلساتي در جايي برگزار مي شود، به ياد تخم مرغ هايي مي افتم که به ما نيرويي دوباره داد و باعث شد تا نزديک صبح جلسه را ادامه بدهيم. (1)

غذاي همه ي بچّه ها

شهيد جميل شهسواري
چند سالي که جميل، فرماندهي گردان تکاوران را برعهده داشت، گاهي من و مقيميان - فرمانده قرارگاه شهيد شهرام فر - به بازديد از گردان ها مي رفتيم. در اين بازديدها، هميشه به مقيميان مي گفتم: «طوري برنامه ريزي کنيد که لااقل نهار را، ميهمان آقاي شهسواري نباشيم». بار اول که اين جمله را گفته بودم، او با ناراحتي از من پرسيده بود: «يعني چه، مهمان جميل نباشيم؟» گفتم: آخر آقاي شهسواري پذيرايي بلد نيست و بعد از اين همه خستگي، چيزي به آدم نمي دهد. مقيميان اصلاً توجهي به حرفم نمي کرد و مخصوصاً برنامه ي بازديدها را طوري پيش مي برد که نهار را در گردان جميل باشيم. در يکي از همين برنامه ها، يک روز ظهر رسيديم آن جا و جميل بعد از اين که با روي گشاده از ما استقبال کرد، سفره ي ساده اي انداخت و تعدادي کنسرو لوبيا هم روي سفره گذاشت. چشمم که به قوطي هاي لوبيا افتاد، اشتهايم کور شد. جالب اين بود که خودش هم نمي آمد سر سفره و مدام در حال حرکت و حل کردن مشکل ارباب رجوع بود. طاقت نياوردم و گفتم: «جميل! دو نفر فرمانده امروز مهمان شما هستند. لااقل مي فرستادي دو تا نوشابه مي خريدند!» برگشت و با لبخندي که حاکي از سادگي و تواضعش بود، گفت: «امروز بچه ها همه شان، ‌همين لوبيا را خورده اند!» (2)

خانه ي اجازه اي

شهيد موسي نامجو
از نظر ابعاد مذهبي، ايشان هيچ کسري نداشت. مرتب روزه مي گرفت و خيلي وقت ها نماز شب مي خواند. نماز شب او، نماز معمولي نبود؛ طوري گريه مي کرد که اتاق به لرزه مي افتاد. ما گاهي از صداي گريه ي او بيدار مي شديم. او هيچ وقت دوست نداشت مرفّه زندگي کنيم و از روز اول زندگيمان در منزل اجاره اي زندگي مي کرديم. در آن زمان، ارتش به پرسنل، خانه ي سازماني مي داد و وقتي من از او خواستم که براي ما هم خانه ي سازماني بگيرد گفت: «خيلي ها از ما محتاج ترند. بگذار آنها از خانه هاي سازماني استفاد کنند». (3)

يک جفت چکمه

شهيد حسين بصير
از همان اول کودکي عادت کرده بود تا کاري را بدون اجازه پدر و مادر انجام ندهد؛ در زمان کودکي حسين، در محله ي ولي عصر، مجسدي نبود و رفتن به مسجد براي حسين، مشقت و دوري راه داشت. يک روز از مادرش خواست تا خواهرش به همراه او به مسجد برود. مادر موافقت کرد، ولي گفت: «صبر کن چادري برايش بدوزم. بعد با هم به مسجد برويد». هم خودش دوست داشت به مسجد برود و هم داوطلب شد مسؤوليت خواهرش را پذيرفته، او را به مسجد ببرد. مي خواست او مسجدي بشود؛ خواهرش مي گويد: «چون کودک بودم، تحت سرپرستي او به مسجد مي رفتم. بعد از تمام شدن سخنراني و روضه، آنقدر پشت پرده مي ايستادم تا برادرم بيايد و اين سفارش خودش به من بود. من هم عادت کرده بودم و از همان کودکي معاشر و همدم من شد، خيابان ها بسيار گلي بود و رفت و آمد، با مشکلات فراوان صورت مي گرفت، و البته خريد يک جفت چکمه براي فرزندان، کمي مشکل بود! پدرم دو خروار شلتوک را فروخت و يک جفت چکمه خريد که دو نفري استفاده کنيم». خواهرش مي گويد: «روزانه مرا تا مسافتي به دوش مي گرفت تا در آب و گل نيفتم. در يکي از روزها به خانه آمد و چکمه اش را نشانم داد و گفت: «ببين خواهر، بچه ها در مدرسه حسادت کردند و روي چکمه تيغ کشيدند! به پدر چيزي نگفتيم ولي دوباره محنت راه رفتن در آب و گِل شروع شد». (4)

قباي خون آلود

شهيد محمد حسن شريف قنوتي
شيخ شريف در روزهاي آخر لباس هايش بسيار خاکي شده بود. پيشاني اش جاي ترکش داشت. صورتش دود آلود، عمامه اش سياه و محاسنش بلندتر از حالت معمول شده بود. قبايش از کتف و پهلو سوخته بود، و من علتش را نمي دانم که جاي تير بود يا ترکش؟ جاي چند ترکش هم در قبايش بود. کفشش خاکي و گلي بود. عينکش هم شکسته بود.
در روزهاي آخر از بس ترکش به لباسش خورده بود، قبايش خون آلود شده بود و با همان قبا نمازش را مي خواند. قطار فشنگي هم به خودش بسته بود. (5)

مرام ساده زيستي

شهيد موسي نامجو
وقتي خبر شهادتش را شنيدم، بي درنگ در محل حاضر شدم و تا پايان مراسم کفن و دفن در خدمت خانواده اش بودم. پس از مراسم نيز چند روزي با همسرم در منزل آن ها ماندم، تا اگر خدمتي از دستم برآيد، براي خانواده ي محترمش انجام بدهم. يکي از کارهايي که انجام داديم، جا به جايي اثاثيه اش بود که هنوز باز نشده بود و وقتي شروع به باز کردن وسايل نموديم، ديديم غير از جهيزيه ي همسرش چيزي به نام اثاثيه وجود ندارد. وقتي از روي کنجکاوي اين مسايل را پرس و جو کردم، گفتند که ايشان تمام وجوهات شرعي خود را مي پرداخت و اگر چيزي اضافه تر از خرج اندک خود و خانواده اش مي ماند، آن را انفاق مي کرد. در دل به مرام ساده زيستي او آفرين گفتم. (6)

شما هم مي گذاريد و مي رويد

شهيد صدرالله فني
برادرم حدود يک ماه از خدمت سربازي خود را در قرارگاه فجر سپري نمود. وي براي اين که دمپايي اش گم نشود، مشخصاتش را روي آن نوشته بود. روزي آقاصدرالله او را صدا زد و گفت: «چرا نام و مشخصات خود را نوشته اي؟» وي در پاسخ گفت: «براي اين که دمپايي ام گم نشود».
آقا صدرالله نپذيرفت و گفت: «فوري آن را پاک کن. زيرا ممکن است خطايي از تو سر بزند و يا مسأله اي برايت پيش آيد، آن گاه با ديدن اين مشخصات، با تو برخوردي نشود و به ناحق از خطايت بگذرند».
قطعه زميني داشتم که اوايل انقلاب، به دليلي مصادره شد. از اين برخورد به شدت ناراحت شدم و مرتب شکايت مي کردم. روزي صدرالله به من گفت: «بابا لازم نيست که اين قدر پي گير اين مسأله باشي، ول کن. پدران شما اين زمين را گذاشتند و رفتند. شما هم مي گذاريد و مي رويد». (7)

الگو باشم در سادگي

شهيد فريدون بختياري
مادرشان اصرار مي کردند ما با هم صحبت کنيم. گفتم: «اما ايشان هنوز مرا نديده اند!». صداي فريدون آمد که به آهستگي گفت: «حالا عجله نکنيد! فرصت زياد است».
با هم که حرف مي زديم، از امام گفت، از جبهه، شهادت، اسارت، از اين که آينده اش معلوم نيست. گفت: «هر جا امام بگويد مي روم. مي خواهم شما هم بدانيد، خود را آماده کنيد». گفت: «دوست دارم الگوي ديگران باشم، در سادگي! در بي ريا بودن. اينجا همه مرا مي شناسند؛ اگر شما موافق باشيد مهريه را هم کم بگيريم تا ديگران ياد بگيرند».
به او گفتم: «من اصلاً مهريه نمي خواهم؛ يک جلد قرآن کافي است». از اين حرفم خوشحال شد. گفت: «چقدر خوب که نظرتان اين است! واقعاً خدا را شکر! پس لطف کنيد خودتان خانواده را راضي کنيد». (8)

پي نوشت :

1. چشم هاي بيدار، صص 48 و 49.
2. مدرسه عشق، صص 85 و 182.
3. مدسه عشق، ص 182.
4. سردار خوبان، صصص 35-36.
5. نفر هفتاد و سوم، صص 104-105.
6. مدرسه عشق، ص 134-135.
7. کوچ غريبانه، صص 42 و 73.
8. حرف هايش به دل مي نشست، صص 9-10 و 17.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.