ساده زيستي در سيره ي شهدا

آن پُست را نپذيرفت

مدت زيادي در جبهه هاي جنگ حضور داشت، به طوري که لياقت فرماندهي را پيدا کرده بود. محمد جواد مي توانست در مقام فرمانده ي گردان خدمت کند، اما هرگز حاضر به قبول پست و مقام نبود. حتي فرماندهي گروهان را هم قبول
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن پُست را نپذيرفت
 آن پُست را نپذيرفت

 






 

 ساده زيستي در سيره ي شهدا

فقط يک پلاک

شهيد محمدجواد فخار
مدت زيادي در جبهه هاي جنگ حضور داشت، به طوري که لياقت فرماندهي را پيدا کرده بود. محمد جواد مي توانست در مقام فرمانده ي گردان خدمت کند، اما هرگز حاضر به قبول پست و مقام نبود. حتي فرماندهي گروهان را هم قبول نکرد. البته هميشه در کنار فرمانده و به عنوان همکار يا جانشين فعاليت مي کرد اما حاضر به قبول مسؤوليت و مقام نبود.
هرجا کاري وجود داشت محمدجواد هم حاضر بود و از او در همه جا استفاده مي شد. به قول بچه ها آچار فرانسه ي گردان بود.
گمنامي آرزوي ديرينه ي محمدجواد بود و بالاخره هم به آرزويش رسيد.
لحظه اي که محمدجواد دعوت حضرت دوست را لبيک گفت، چيزي به جز يک پلاک از او باقي نمانده بود. (1)

آن پُست را نپذيرفت

شهيد علي لبسنگي
احساس مسؤوليت اين مرغ سبکبال غيرقابل توصيف است. مي دانيم که نظام مقدّس ما براي انجام تمامي امور، چه دنيوي و چه اخروي، نياز به افرادي دارد که در تمامي ابعاد، نه منحصراً يک بعد خاص، بلکه در تمامي زمينه ها و جهات، کامل و شايسته باشند و به حق اين خصوصيت را،‌ حيّ داور، بطور کامل در وجود مقدس شهيد لبسنگي قرار داده بود. بطوري که همه، نشاني از اين خصايص را در شهيد شاهد و دلاور، لبسنگي، بوضوح مي ديديم. تصميم گرفتيم ايشان را براي فرماندهي شهر سراوان پيشنهاد کنيم.
اما... مگر نه اينکه او فقط يک روح و يک بدن داشت که آن هم منحصراً متعلق به جبهه و جنگ بود؟
مگر نه اينکه او از خدا بود و مي خواست مانند همه، به خدا بازگردد؟ با اين تفاوت که با آمادگي هرچه تمامتر و با شتاب غيرقابل توصيف. مگر نه اينکه او قهرمان داستانهاي صبر، ايثار، مقاومت و شجاعت، و تنديس مقامِ شور، عشق و اشتياق در رسيدن به معشوق بود؟
او آن پُست را نپذيرفت. زيرا به گفته ي خود او، معني آن اين بود که او ديگر نمي تواند در عمليات ها شرکت کند و گرفتار شدن در پست با روحيه ي يک بسيجي که خودش را سرباز امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مي داند،‌ سازگار نيست. (2)

نبايد اسراف کنيم

شهيد عباسعلي خمري
من و شهيد با هم باجناق بوديم. روزي شهيد در منزل ما مهمان بودند و دو نوع غذا در سفره گذاشته شد. شهيد عباسعلي با ديدن غذاها ناراحت شد و گفت: « ما شيعه ي مولاييم و نبايد اسراف کنيم. يک نوع غذا کافي است ».
روزي ديگر، مقداري نان خشک را در حياط گذاشته بوديم که شهيد به منزل ما آمد و با ديدن نان خشکها، تکه اي از آنها برداشت و شروع به خوردن کرد و گفت: « اولاً اينها قابل استفاده است. ثانياً چرا کاري بکنيم که منجر به اسراف نعمتهاي الهي شود ».
مضاف بر اينها بارها ديده بودم که خرده هاي نان را از سفره جمع کرده و خودشان مي خورند و... . (3)

نان و ماست

شهيد اسحاق رنجوري مقدم
در زابل يک شب، بنده،‌ برادر رنجوري مقدم را به همراه چند تن ديگر از برادران به شام دعوت کردم. چند نوع غذا در سفره مهيا شده بود. شهيد به نان و ماست اکتفا نمودند و اين براي بنده که خوراکم بيشتر است عجيب بود. معمولاً در هر جا که دعوت داشتيم ساده ترين غذا را انتخاب مي کرد و کم هم مي خورد.
در يک بعدازظهر که مي خواستيم براي سرکشي به يکي از پايگاههاي مقاومت زابل برويم، سر راه به باغي رسيديم. شهيد پيشنهاد کردند، ساعتي را براي استراحت به داخل باغ برويم. پيرمردي در آنجا مشغول کار بود. شهيد که براي استراحت آمده بود، نتوانست بنشيند برخاست و کاري را که پيرمرد در يک يا دو روز انجام مي داد در عرض نيم ساعت تمام کرد و از اين گونه موارد در زندگي شهيد زياد است. (4)

روي زمين مي خوابيد

شهيد حميد قلنبر
حميد هيچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمي کرد. هميشه روي زمين مي خوابيد. سعي مي کرد بين زندگي خود و فقيرترين افراد تناسب ايجاد کند. يک شب با اينکه فصل زمستان بود مثل هميشه زير آب سرد رفته بود. آن شب حالت عجيبي داشت. از سرما مي لرزيد و با خودش حرف مي زد. ما دو تا پتو داشتيم. از او خواستم براي گرم شدن پتوها را رويش بيندازد. اجازه نداد و در همان حال گفت: « الان خيلي ها هستند که توي همين شهر اين دو تا پتو را هم ندارند ». آنگاه عبايش را به دوش کشيد و تمام شب را با آن به سر برد. (5)

نان خوشمزه تر بود

شهيد ولي الله نيکبخت
از آن جوانها نبود که خوشگذراني کند و به خودش خيلي برسد، يا در قيد خوراکش باشد. وقتي مي آمد اينجا و من پاي تنور بودم و يا نمي توانستم براي ظهر ناهار درست کنم، مي گفت: « مادر يک پنج ريالي به من بده، يک دانه هم از اين نانها. مي روم کبابي، يک چيزي مي گيرم و مي خورم ».
شب که مي آمد خانه، پنج ريالي را از جيبش درمي آورد و مي گفت: « تا آنجا رفتم. نان خوشمزه تر بود. نان را خوردم اين 5 ريالي را بگير ».
و از اين طريق صرفه جويي مي کرد. (6)

خانه ي دنيا

شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي
وقتي او شهيد شد خدا مي داند هيچ چيز نداشت، به جز پانزده هزار تومان بدهي که ده هزار تومانش را داده بود و پنج هزار تومان آن را گفته بود: « به پدرم بگوييد ادا کند ».
روزي به او گفتم: « بابا يک منزل براي خودت تهيه کن، اين که نمي شود هميشه بي خانه باشي ».
او گفت: « خدا نکند من در دنيا خانه بسازم. »... (7)

پي نوشت :

1. مسافران آسماني، ص 22.
2. ترمه نور، صص 280-281.
3. ترمه نور، ص 142.
4. ترمه نور، ص 195.
5. ترمه نور، ص 256.
6. ترمه نور، ص 357.
7. زورق معرفت، ص 77.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط