رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
بدون هيچ ترديدي
شهيد غلام زارعيآن روزها، سيمان کمياب بود و او با هزار زحمت براي منزل مسکونيمان چند کيسه فراهم کرده بود و مي خواست شروع به کار کند که فهميد مسجد محله براي تعميرات، نياز به سيمان دارد. بدون هيچ ترديدي، چند کيسه سيمان برداشت و به مسجد هديه داد. و باز چند وقت ديگر صبر کرد تا سيمان مورد نياز خانه را تهيه کند. (1)
بخشش کاپشن
شهيد جمشيد برزگربه شيراز رفته بودم و براي جمشيد هم يک کاپشن سوغات آوردم. آن را دادم به او. کلي خوشحال شد. بعد از يکي دو روز، ديگر کاپشن را تنش نديدم. پرسيدم: « جمشيد کاپشن را چکار کردي؟ »
گفت: « بردم خشکشويي گناوه. »
چند روز بعد فهميدم آن را به يک مستحق بخشيده است. (2)
فداکاري از نوع ديگر
شهيد اردشير حياتداودييک روز همسر يکي از دوستان اردشير پيش من آمد و گفت که چگونه در زماني که خانواده آنها در مشکل شديد مالي به سر مي برده اند او به کمک آنها شتافته و مخارج زندگي آنها را نيز با قسمت کردن حقوق ماهانه اش تأمين کرده است. خب اردشير حق داشت که اين را به من نگويد، تا من اينگونه بعد از شهادتش بفهمم. بله فداکاريهاي او فقط در ميدان جنگ خلاصه نمي شد. (3)
چقدر خرجش مي شود؟
شهيد محمد بروجردي« احد » يک روز آمد گفت: « خيلي گرفتارم، مي خواهم جايي برم. مي ترسم ديرم بشه. مي توانم اين موتور گازي را بردارم و با آن برم؟ »
موتور گازي مال محمد بود و خودش هم نبود. گفتم: « مال محمده، خودش هم نيست. خودش که آمد از او بگير. »
هنوز حرفمان تمام نشده بود که محمد سر رسيد. احد گفت: « ميرزا! مي توانم اين موتورت را ببرم؟ »
- « ايرادي نداره. اما زود برگرد! »
احد گازش را گرفت و رفت. هرچه منتظر مانديم، پيدايش نشد. تا اين که خبر آوردند تصادف کرده! پرسيديم: « کجا خوابيده؟ »
گفتند: « بيمارستان هزار تخت خوابي. »
خودمان را سراسيمه به بيمارستان رسانديم. احد دراز به دراز روي تخت بيمارستان خوابيده بود و ناله مي کرد. حالش را پرسيديم، گفت: « پايم شکسته و مي خواهند پلاتين توي پايم بذارند. »
پرسيدم: « چقدر خرجش مي شه؟ »
به سقف اتاق خيره شد و گفت: « هفت هزار تومن! »
گفتم: « هفت هزار تومن؟ تو اين همه پول را از کجا مي خواهي بياري؟ »
حرفي نزد، يعني حرفي نداشت که بزند.
بايد هفت هزار تومان تهيه مي شد وگرنه پايش را از دست مي داد.
از بيمارستان که برگشتيم، محمد دست به کار شد. مرا صدا کرد و گفت: « مي روي پيش صاحب کار و مي گويي احد تصادف کرده، سه هزار تومان پول مي خواهند. »
مي دانستم وقتي به او بگويم، چه جار و جنجالي به پا مي کند، اما چون محمد خواسته بود، رفتم. همانطور هم شد. وقتي که صحبت سه هزار تومان را شنيد، شروع کرد به ناسزا گفتن. به در و ديوار بد مي گفت. آمدم پيش محمد و گفتم: « آقا! هر کاري کردم، مي گه الا و بلا نمي دهم. »
گفت: « مي روي به او مي گويي اين پول را بده وگرنه، نه ما و نه شما. خداحافظ، ما رفتيم. »
مي دانستيم با رفتن ما کارش لنگ مي ماند و با اطلاعي که از سوابق اخلاقي او داشتيم، مي دانستيم که هرگز حاضر نمي شد کار به آنجا بکشد. دوباره رفتم پيشش و ماجرا را گفتم. صدايش را بلند کرد که: « شما از جان من چه مي خواين؟ سه هزار تومن پول کمي نيست. چطوري مي توانيد اين همه پول را به من پس بدين؟ »
خوب که گريه اش را کرد، آرام شد و آن وقت رفت بانک و سه هزار تومان آورد، انداخت پيش من.
اگرچه با سه هزار تومان همه ي مشکل احد حل نمي شد، اما کارمان راه مي افتاد. پول را برداشتيم و با سر بلندي رفتيم بيمارستان و گذاشتيم جلوي صندوقدار. مسؤولان بيمارستان پول را که ديدند، دست به کار شدند. چند روز گذشت. حالا بايد چهار هزار تومان ديگر به بيمارستان مي داديم. باز هم محمد صدايم کرد و گفت: « مي روي پيش صاحب کار و مي گويي تا حالا با ما راه آمدي، بقيه ي راه را بيا و اين چهار هزار تومان ديگر را هم بده، وگرنه اين بچه بايد براي همه ي عمر عصا به دست راه برود. »
مأموريت بسيار سختي بود. هرگز فکر نمي کردم که محمد چنين کاري را از من بخواهد. کمي من و من کردم، اما با اصرار محمد مجبور شدم بروم. اگرچه دوست داشتم پيش عزرائيل بروم، ولي پيش او نروم! صاحب کار مثل برج زهر مار نشسته بود. دستهايم مي لرزيد. کمي صبر کردم، به خودم که مسلط شدم رفتم جلو و گفتم: « آقا پيکر! اين پسر کارش تمام نشد، هنوز براي اينکه کاملاً خوب بشه، بيمارستان چند هزار تومان ديگر مي خواهد. »
اگر برادر محمد نبودم، همان جا مي گذاشت توي گوشم، اما اين کار را نکرد. منتهي چنان داد و قالي راه انداخت که از گفتنم پشيمان شدم.
مي گفت: « آقا! به من چه که تصادف کرده؟ به من چه که مرده؟ مگر من پدرشم؟ مي خواستيد موتورتان را به او ندهيد! حالا که دادين و اون تصادف کرده، به من چه ربطي داره خرج اون را بدم؟ اصلاً ببينم پسر! شما لر هستين، او ترکه. زندگي او چه ربطي به شما داره؟ مگه شما زندگي ندارين؟ مگر شما خرج نداريد؟ مگر شما بدبختي نداريد! »
رفتم پيش محمد، باز هم همان راه اول را پيشنهاد کرد: « کار را ول کنيم و برويم. »
صاحب کار که ما را سر سخت ديد، دوباره مرا صدا کرد و چهار هزار تومان گذاشت کف دستم! پول را گرفتيم، بدو رفتيم بيمارستان و حسابها را تصفيه کرديم. احد که خوب شد، به خاطر اين لطفي که محمد در حق او کرده بود براي هميشه شده بود مريدش. (4)
پادو
شهيد محمد بروجرديتوي کارگاه تشک دوزي که کار مي کرديم، هرگاه که صاحب کار مي رفت، بروجردي پادوي کارگاه را صدا مي کرد. چرخ را در اختيارش مي گذاشت و کارهاي خياطي مثل کوک زدن، و برش زدن و... را به او آموزش مي داد. مي دانستيم که اگر صاحب کار بفهمد، خيلي ناراحت مي شود و اين را چند بار به او گفتيم، اما توجه نکرد. مي گفت: « بگذار بفهمد! مشکلي پيش نمي ياد، در نهايت من را از اينجا بيرون مي کنه، اما با اين حال من بايد به اين بچه کار ياد بدهم، تا در آينده بتواند روي پاي خودش بايسه. او تا کي مي خواهد پادويي اين مرد را بکنه؟ او اگه کار ياد نگيره، بايد تا آخر پادو باقي بمونه و زير بار زور بره. »
عاقبت همان طور که فکر مي کرديم شد و صاحب کار از قضيه بو برد و با او درگير شد. مي گفت: « شنيدم تو چين کاري مي کني، اما بايد بداني که اين کارها به تو مربوط نيست، تو نبايد هر که پاش را گذاشت اينجا، به او کار ياد بدي. پادو که آمد توي اين کارگاه، کارش پادويي است و بايد پادويي کنه. حداقل تا چند سال، نبايد کار ياد بگيرد. » اما از آنجا که مرام بروجردي، اين بود که مردم آزاد زندگي کنند، به حرفهاي او توجهي نداشت و آنچه را که خودش صلاح مي دانست انجام مي داد. (5)
يک تخته فرش
شهيد محمد بروجرديزياد به فکر پول و ماديات نبود. همه اش در فکر اين بود که اين کار، آيا ثواب داره يا نه. در فکر اين نبود که مزدش چقدر است يا چقدر درآمد دارد. وقتي ازدواج کرد، باز هم همين رويه را داشت. با اين که هميشه کار مي کرد و درآمد خوبي هم داشت، اما باز هم براي خرج روزانه اش محتاج بود. علت آن هم اين بود که همه ي پولهايي که درمي آورد، در راه خير و مبارزه با شاه به مصرف مي رساند. همه ي دارايي اش، يک تخته فرش بود که يک روز تصميم گرفت که آن را هم بفروشد. وقتي به او گفتم: « تو چرا اين فرش را فروختي؟ »
گفت: « چون احساس کردم يک چيز اضافيه و من هم به آن نياز ندارم. »
گفتم: « پسر خوب! مگر ميشه که آدم به فرش نياز نداشته باشه؟ »
گفت: « ممکنه من نياز نداشته باشم، ولي ديدم کساني هستن که بيشتر از من به اين فرش نياز دارن. فروختن تا شايد دردي از آنها را درمان کنم. » (6)
هميشه به فکر مردم بود
شهيد محمد بروجرديدرگيري در تمام شهر « سنندج » ادامه داشت و کسي جرأت بيرون آمدن از خانه را نداشت، زيرا بيرون آمدن از خانه همان و کشته شدن همان. تنها صدايي که در شهر به گوش مي رسيد، صداي گلوله بود.
در اين گير و دار، به بروجردي خبر دادند که در نقطه اي از شهر، زن حامله اي در حال وضع حمل است و انتقال او به بيمارستان ممکن نيست.
بروجردي با همان سر و صورت غبار گرفته، نشاني منزل آن زن را گرفت و بي درنگ سوار ماشين شد و خودش را به آنجا رساند. زن درد مي کشيد. بروجردي به کمک اطرافيان زن، او را سوار ماشين کرد و به بيمارستان انتقال داد و پس از اطمينان خاطر از وضعيت زن، به مقر برگشت. (7)
پي نوشت ها :
1. تا ساحل سپيد سعادت، ص 43.
2. تا ساحل سپيد سعادت، ص 45.
3. تا ساحل سپيد سعادت، ص 47.
4. چون کوه با شکوه، صص 35-37.
5. چون کوه با شکوه، ص 38-39.
6. چون کوه با شکوه، ص 48.
7. چون کوه با شکوه، ص 103.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول