رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

فقر را براي امتم نمي پسندم

در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود، نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم. پيرمرد کهنسالي را ديديم که در کنار خيابان سفره اي را پهن کرده و تعدادي قوطي کبريت را به معرض فروش
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فقر را براي امتم نمي پسندم
 فقر را براي امتم نمي پسندم

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

اين همه کبريت!

شهيد حسن شوکت پور
در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود، نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم. پيرمرد کهنسالي را ديديم که در کنار خيابان سفره اي را پهن کرده و تعدادي قوطي کبريت را به معرض فروش گذاشته و از سرما مي لرزيد. حسن آقا کنار پيرمرد ترمز کرد و گفت:
- پدر اين کبريت ها همه چند؟
پيرمرد گفت: 30 تومان.
حسن آقا گفت: اگر من همه را از شما بخرم به خانه ات مي روي؟
پيرمرد گفت: بله مي روم! کاري ندارم!
حسن آقا گفت:
- پس اين صد تومان را بگير و بلند شو برو پيش زن و بچه ات و در اين برف و سرما اين جا نمان!
پيرمرد کبريت ها را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا کرد و رفت. من به حسن آقا گفتم:
- اين همه کبريت را براي چه مي خواهي؟
حسن آقا لبخندي زد و گفت: اين ها را بين دوستان خودمان تقسيم مي کنيم! پيرمرد گناه دارد، سرما مي خورد...
حسن آقا شهامت، دليري و از خودگذشتگي داشت و هميشه به فکر مردم بود. به فکر کمک به افراد ضعيف. » (1)

اين طوري اجرم بيشتر است

شهيد حميد ايرانمنش
درست است به حميد چريک معروف بود و اين لقب آدمي را به ذهن مي آورد که جنگجو و خشن است، اما من دلسوزتر و مهربان تر از او سراغ نداشتم. به فقرا تا مي توانست کمک مي کرد و از من هم مخفي مي کرد. مي گفت اين کارها را فقط بايد يک نفر بفهمد. سال 60، در منزل برادر حميد در کرمان ميهمان بوديم. همان شب زلزله ي شديدي روي داد و خانه هاي بسياري را ويران کرد. در حالي که ما وحشت کرده بوديم و قدرت حرکت نداشتيم، حميد پابرهنه به کوچه دويد و شروع کرد به کمک کردن به مردمي که بهت زده بودند. آن ها را به طرف زميني برد که ته کوچه بود و اطرافش ساختمان نبود. بعد آمد دنبال ما و ما را هم به آنجا برد. زلزله تا صبح تکرار شد و ما همان جا مانديم. حميد يک لحظه آرام نداشت و بي هيچ ترسي در کوچه و خيابان مي گشت و مردم را به آن جا منتقل مي کرد. به آن ها که زير آوار مانده بودند، کمک مي کرد. اگر کسي چيزي مي خواست، هر طور شده، فراهم مي کرد. پتو، چراغ، غذا، يا اگر بچه اي شير خشک مي خواست، مي رفت هر طور شده، از نشاني اي که صاحبخانه داده بود، از زير آوار براي بچه ها شير گير مي آورد. صبح يک لحظه آمد کنارم نشست. ديدم جوراب هايش کف ندارند و کف پايش هم خونين است. گريه ام گرفت. او آن قدر در فکر کمک به ديگران بود که يادش رفته بود کفش بپوشد يا متوجه شود که کفش به پا ندارد، و اين در حالي بود که خيلي از مردها همان جا کنار خانم ها شب تا صبح از ترس زلزله لرزيدند و جرأت تکان خوردن نداشتند. وقتي به او اعتراض کردم که حداقل مي خواستي کفش به پاکني، لبخند زد و گفت: « يادم رفت. » و نگاهم کرد و گفت: « اين طوري اجرم پيش خدا بيشتر مي شود. » (2)

خانه اش را در اختيارم گذاشت

شهيد شاپور برزگر
براي انجام مأموريتي يک ماهه به اردبيل آمدم، پس از يک ماه به دستور مرحوم حاج آقا مروج (3)، مأموريت من تمديد شد و مجبور شدم خانواده ام را از قم به اردبيل انتقال دهم. نداشتن مکان براي استقرار خانواده، برايم مشکل ايجاد کرده بود. در اين ايام برادر برزگر که فرماندهي پادگان آموزشي شهيد پيرزاده را برعهده داشت، خانه ي نوساز خويش را که هنوز از آن استفاده نکرده بود در اختيار من گذاشت بي آن که اجاره بهايي از من بگيرد و تا پايان مأموريت من، خود و خانواده اش در خانه ي پدري ساکن شدند. (4)

پيرمرد گاريچي

شهيد حجت الاسلام حاج شيخ عبدالله ميثمي
روزي من همراه حاج آقا بودم. مثل هميشه که با ماشينهاي کرايه مي رفتند دنبال کارشان و از ماشين شخصي استفاده نمي کردند، سر « سه راه خرمشهر » ايستاده بوديم. مي خواستيم ماشيني از راه برسد برويم « آبادان. »
پيرمردي از اين نانهاي شيرمال محلي، که زنهاي همان جا مي پزند و مي فروشند، روي گاري اش چيده بود و دنبال مشتري مي گشت. من قبلاً از اين نانها گرفته بودم، ‌نه شيرين بود و نه مزه داشت. ولي حاج آقا، يک دفعه رفت طرف آن پيرمرد و 10 تا از آنها را خريد و پولش را داد. گفتم: « حاج آقا! اينها را براي چي مي خريد، اصلاً مزه ندارند! »
حاج آقا به حرف من توجهي نکرد و نانها را خريد. به ايشان گفتم: « نمي توانيد مصرف کنيد. »
ايشان گفت: « مي دانم. »
پرسيد: « پس براي چي خريديد؟ »
ايشان گفت: « آخر ديدم اين پيرمرد، خيلي با نگاهش التماس مي کرد که چيزي از او بخريم. هيچ کس هم از او نمي خريد. من براي اين که دل اين بنده ي خدا را به دست آورم اينها را خريدم. »
ايشان تا اين حد، به فکر مردم بود و ملاحظه ي ديگران را مي کرد. براي اين که دل پيرمردي را شاد کند، چيزي که به دردش نمي خورد، خريد و پولش را داد. در همه ي کارهايش به اين صورت عمل مي کرد. (5)

فقر را براي اُمتم نمي پسندم

شهيد علي بينا
بعد از يک ماه، علي آمد. به استقبالش رفتم. خوش بود. چاق شده بود. رفتيم سر مزار شهدا. به خانه ي نيمه ساخته مان سرزديم. مهماني رفتيم. به خانواده ي شهدا سر زديم. چند روزي ماند. رفت به پدرش کمک کرد. از کميته ي امداد جنس گرفت و برد به مستحقان داد. اين کار، او را خوشحال مي کرد. يک شب، خسته و مانده آمد سر سفره. چند لقمه غذا خورد و پس کشيد. خيال کردم از غذا خوشش نيامده. گفت: « دستت درد نکند. »
گفتم: « معلوم است چقدر خوشت آمده! »
گفت:
- به ياد کپرنشيني افتادم که تا نان در دستم ديد، دويد و آن را چنگ زد و بلعيد. اول خودش خورد و بعد بين بچه هايش قسمت کرد. عصباني شدم و گفتم: « مگر اينها بچه هايت نيستند؟ »
گفت: « باشند. من دارم مي ميرم. خدا هم گفته اول، وجود؛ دوم، سجود. » به ياد فرموده ي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) افتادم: من فقر را براي اُمتم نمي پسندم. بعد به خود گفتم فقط گرسنه مي داند که گرسنه چه مي کشد. فقر، همه چيز آدم را از بين مي برد. » (6)

نمي توانست فقر مردم را ببيند

شهيد علي بينا
آمديم جيرفت. حال علي قدري خوب شد. رفت از کميته ي امداد امام خميني پوشاک و خوراک گرفت و راه افتاد به سوي خانه ي محرومين. رفت به روستاها به داد فقرا رسيد. حتي از جيب خودش هم چيزي گذاشت. البته با من مشورت کرد و گفت بايد راضي باشم مقداري اجناس خانه در جيرفت داشت. قبل از عروسي خريده بود. يک روز به من گفت: « هوا گرم است. بعضي ها يخچال ندارند. کساني هستند که زيرانداز ندارند. خوب مي شد اگر وسايلمان را بين آنها قسمت مي کرديم. »
گفتم: « کاش آنقدر داشتيم که مي توانستيم تمام فقراي اطرافمان را دارا کنيم. »
- ما که در جيرفت زندگي نمي کنيم. احتياجي به وسايلمان نداريم؛ داريم؟
- منظورت اين است که ببخشيم؟
- بد مي شود؟ اگر راضي باشي، راه بيفتم.
- چرا راضي نباشم؟!
ذوق زده دورم گشت و راه افتاد. يک يخچال داشت، يک فرش داشت، وسايل ريز داشت. برد. همه را برد. به خودم گفتم: اين آدم نمي تواند بدبختي ديگران را ببيند؛ پس دست و بالش را نبند. بعد از اين، هر وقت مي گفت دارم مي روم به مردم سر بزنم، مي فهميدم موضوع از چه قرار است. (7)

پي نوشت ها :

1. حديث آرزومندي، صص 176-175.
2. چريک، صص 44-43.
3. نماينده ي ولي فقيه و امام جمعه ي اردبيل.
4. حماسه ي دو لاله، ص 54.
5. يک پله بالاتر، صص 58-57.
6. تل آتشين، صص 290-289.
7. تل آتشين، صص 279-278.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط