زيرعنوان: رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
اينها مستحق هستند
شهيد عباس بابايييک روز جهت انجام کاري در دفتر شهيد بابايي بودم مسئول تأسيسات پايگاه هم در آنجا بود. آنها پيرامون فضاي سبز پايگاه صحبت مي کردند. رئيس تأسيسات مي گفت کارگران به خاطر کهولت سن، علي رغم تلاش خود، بازدهي مطلوبي ندارند. به همين خاطر با حقوقي که به آنها مي دهيم پول بيت المال هم به هدر مي رود. شهيد بابايي با متانت هميشگي که داشتند گفتند:
برادر جان! شما مي دانيد که اين کارگران سالخورده با انجام کارهاي سخت و طاقت فرسا عمر و جواني خود را از دست داده اند و حالا ديگر با داشتن چندين سر عايله تحت تکفل قادر به انجام کار ديگري نيستند، ما مي خواهيم به صورت آبرومندانه اي به آنها کمک کنيم. علاوه بر اين وقتي ببينند که از دسترنج و تلاش خود پولي دريافت مي کنند خوشحال مي شوند و اعتماد به نفس پيدا مي کنند. گذشته از همه، يکي از هدفهاي انقلاب اسلامي حمايت از ضعيفان و محرومان است و همين ها مستحق دريافت پول از بيت المال هستند. (1)
تا صبح در صف نفت مي ايستاد براي افراد بي بضاعت محله!
شهيد محمدجواد تونيسالهاي سخت مبارزه و شبهاي سرد زمستان سال 1357 شهيد محمدجواد توني شبها تا صبح در صفهاي طولاني نفت مي ايستاد و براي گرم کردن خود آتش روشن مي کرد تا اين که صبح سه سهميه ي نفت دريافت مي کرد. يکي از آنها را به خانه مي آورد و دو تاي ديگر را به همراه سهميه هاي برنج، روغن و... که جمع آوري مي کرد شبها در خانه افراد بي بضاعت محله مي گذاشت. ما تا مدتها از اين کار او با خبر نبوديم. (2)
زمينش را تقسيم کرد بين دو نفر مستضعف!
شهيد محمد جهان آرامدتي در خانه ي پدري محمد زندگي کرديم. يک اتاق در اختيارمان بود بعد از سه ماه به خانه ي ديگري که متعلق به يکي از دوستانمان بود نقل مکان کرديم. در همان زمان حاکم شرع خرمشهر قطعه زميني به محمد داد و گفت: « وام هم متعلق به شما است. زمين و وام را بگير و خانه اي براي خودت بساز. » ايشان ( حاکم شرع ) مي دانست مشکل مسکن داريم. محمد با من صحبت کرد و گفت: من به خاطر کارم نمي خواهم زمين بگيرم. اين قطعه زمين را مي خواهم به دو نفر از بومي هاي خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را مي شناسم. او با طرح اين موضوع مي خواست موافقت مرا هم بگيرد. من حرفي نداشتم زمين را تقسيم کرد و به آن دو نفر خرمشهري بخشيد. (3)
شبها به خانه ي محرومين مي رفت
شهيد محمدابراهيم اعتباريبعضي شبها محمدابراهيم بدون اينکه به ما چيزي بگويد از خانه بيرون مي رفت و تا دير وقت به منزل نمي آمد. بعد هم که مي آمد هرچه از او مي پرسيديم کجا بودي؟ پاسخي نمي داد. بعد از شهادت محمدابراهيم تازه متوجه شديم که او شبها به خانه ي محرومين مي رفته و از آنها دستگيري مي کرده است. چند روز بعد از شهادتش در بهشت صادق (عليه السّلام)، پيرزني را ديدم که در کنار مزار شهيد نشسته بود و خيلي گريه مي کرد. وقتي علت گريه اش را پرسيدم و گفتم مادر جان! شما چه نسبتي با شهيد داري؟ گفت: هيچ نسبتي، ولي اين مرد هميشه به ما کمک مي کرد و نيازهاي ما را برآورده مي کرد، تازه فهميدم که او کيست... (4)
به شرط آن که جايي بازگو نشود
شهيد عليرضا ياسينيچند سال گذشت تا اينکه شهيد ياسيني پس از انتقال و جا به جايي به چند پايگاه مختلف سرانجام در سال 1371 به عنوان فرمانده پايگاه شيراز منصوب شد. من نيز در آن سال در اين پايگاه خدمت مي کردم. مسؤل قسمتي بودم و بعد از ظهرها، پس از وقت اداري نيز مغازه اي در اختيار داشتم و به خدمات فني و تعميرات مي پرداختم.
روزي مرا ديد، همديگر را در آغوش گرفتيم و با هم روبوسي کرديم. کمي از موقعيت خودم و اوضاع و احوال پايگاه برايش صحبت کردم. او نيز خاطراتي از پايگاه بوشهر را خاطرنشان کرد و سپس گفت:
- راستي آقاي معصومي هنوز از آن کارها مي کني؟
با تعجب پرسيدم:
- تيمسار چه کاري؟
خنديد و با دست به شانه ام زد و گفت:
- مؤمن خود را به آن راه نزن، يعني تو نمي داني منظورم چيست؟
- باور کنيد نمي دانم اگر ممکنه کمي واضح تر بفرماييد تا متوجه شوم.
- منظورم اين است که آيا باز هم دستگيري از نيازمندان مي کني يا نه؟
من که تازه منظورش را فهميده بودم، گفتم:
- ببخشيد تيمسار! شما که خود جزو سابقون هستيد و در اين راه گوي سبقت را از ما ربوده ايد حالا از ما سؤال مي کنيد! از شما چه پنهان اينجا با تعدادي از همکاران همان کار را ادامه مي دهيم. ما وسيله ايم، خداوند خودش ياور درماندگان است.
روکرد به من و گفت:
- آقاي معصومي خدا شما را خير دهد، از تو مي خواهم با شناختي که از افراد داراي آنهايي را که محتاج اند و يا مشکل دارند شناسايي کني تا بلکه بتوانيم گره اي از کارشان باز کنيم اما به شرط اينکه جايي بازگو نشود و با آبروي کسي هم بازي نشود.
از آن پس مبالغي پول در اختيارم مي گذاشتند و من نيز آن وجوه را بين افرادي که نيازمند بودند تقسيم مي کردم. هر چندگاهي روغن، قند، لباس و... مي داد و به طور ناشناس به خانه هايي که نيازمند بودند، مي برديم و تقسيم مي کرديم.
روزي در چهار راه خيرات شيراز، برحسب اتفاق با ايشان مواجه شدم. پس از احوالپرسي گفت:
- آقاي معصومي! اين وقت روز اينجا چه کار مي کني، خير است؟
گفتم:
- عازم مدرسه ي ناشنوايان هستم که دختر خودم هم در آنجا درس مي خواند مي روم تا در نقاشي آنجا و چسباندن موکتها به آنها کمک کنم.
از وضعيت مدرسه پرسيد توضيح دادم:
« مدرسه ي ناشنوايان دولتي نيست، بلکه يک مدرسه ي موقوفه است که آموزش و پرورش زياد کمکي نمي کند. خود اولياء همکاري مي کنند و امکانات آنجا را فراهم مي کنند. »
بلافاصله پس از شنيدن حرفهاي من، همراهم به راه افتاد و براي ديدن مدرسه آمد. وقتي مدير مدرسه ما را ديد جلو آمد و به من نزديک شد و گفت:
- حاجي ايشان کي هستند؟
گفتم:
- فرمانده ي منطقه ي هوايي شيراز تيمسار ياسيني.
مدير مدرسه تا آمد سر صحبت را باز کند و از مشکلات و نيازهاي مدرسه بگويد، تيمسار ياسيني رو کرد به ايشان و گفت:
- چه کمکي از دست ما ساخته است؟
مدير مدرسه گفت:
- بستگي به شما دارد که چه کمکي بتواند بکنيد.
فرداي آن روز در محل کارم بودم که تيمسار ياسيني وارد اتاق شد، چکي به مبلغ 50 هزار تومان براي کمک به مدرسه تحويلم داد و گفت: « اگر باز کمکي لازم بود بگو تا انجام بدهم. »
من که روحيه ي او را مي شناختم و مي دانستم که در امر خير هيچ دريغي نمي ورزد، جرأت يافتم و گفتم:
- راستش را بخواهي تيمسار! مدرسه کلاس بهداشت هم ندارد. اگر بخواهند به يکي از بچه ها آمپولي تزريق کنند، بايد آنها را روي ميز بخوابانند و خلاصه هيچ امکانات مناسبي در اين رابطه وجود ندارد.
فرداي آن روز مرا به دفتر کارش فراخواند. وقتي وارد شدم باز مبلغي پول به من داد تا تخت، تشک، موکت و... تهيه کنم و اتاقي را در مدرسه براي امور بهداشتي و تزريقاتي مجهز کنم. همين کار را کردم و آن اتاق هنوز هم در آن مدرسه وجود دارد. (5)
تا زنده ام هيچ کس نفهمد
شهيد عليرضا ياسينيوقتي وارد دفتر جناب ياسيني شدم از حالت چهره ام فهميد که دست پر آمده ام، پرسيد:
- شيخي چه کار کردي از حالتت معلومه که شيري؟
- بله جناب سرهنگ، از لطف خدا و نيت پاک شما، اصلاً فکرش را نمي کردم که به اين راحتي کارها درست شود.
وقتي ماجرا را برايش تعريف کردم زير لب زمزمه کنان خدا را به پاس اين عنايتش شکر کرده و آنگاه رو به من کرد و گفت:
- جناب شيخي! برو وسايل را بگير و در محلي بگذار. آن مقداري که قرار است پول پرداخت کنيم من شخصاً تقبل مي کنم. حالا قسطي هم هست، بهتر است منزلي در تهران دارم که اجاره دادم، اجاره بهاي آن را براي قسط اين جهيزيه پرداخت مي کنم. شما زود برو و وسايل را بگير وقتي آمدي مرا خبر کن.
بلافاصله به کميته ي امداد امام (رحمه الله) برگشتم. وسايل را دريافت کردم و در ماشيني که براي اين منظور به همراه برده بودم قرار داده و به پايگاه بازگشتم. آنها را در محلي قرار دادم، از همان جا به دفتر شهيد ياسيني زنگ زدم و گفتم:
- جناب سرهنگ! وسايل را گرفتم چه دستوري مي فرماييد؟
- جناب شيخي! بگذار شب که شد برو دنبالش تا بيايد وسايل را ببرد.
گفتم:
چرا شبانه؟
گفت:
نمي خواهم کسي ببيند که ما به اين شخص کمک کرده ايم. ممکن است خجالت بکشد. به سفارش جناب ياسيني شبانه سراغ آن شخص رفته و با هم به محلي که جهيزيه را گذاشته بودم رفتيم. وقتي چشمش به جهيزيه ي تهيه شده افتاد، گويي دنيا را به او داده بودند. در حالي که اشک شوق مي ريخت به جان من و جناب ياسيني دعا مي کرد.
روز بعد براي تشکّر به دفتر فرماندهي آمده بود، من نيز حضور داشتم. تا آن شخص آمد تشکر کند شهيد ياسيني حرفش را نيمه تمام گذاشت و گفت:
- تشکر لازم نيست. فکر مي کنم که جهيزيه را براي دختر خودم تهيه کرده ام ولي يک شرط دارد!
- چه شرطي جناب سرهنگ؟!
- شرطش اين است: تا وقتي که من زنده ام، هيچ کس نفهمد چنين کاري را کرده ام.
سپس رو به من کرد و گفت:
- آقاي شيخي! شما هم همين طور، نبايد در اين مورد با کسي صحبت کني.
حال که چند سالي است از شهادت آن شهيد بزرگوار مي گذرد. احساس مي کنم که آن دين از گردنم برداشته شده، شايد توانسته باشم با بيان اين خاطره، قطره اي از نيکي هاي آن انسان علي گونه را بازگو کرده باشم. (6)
نيمه شب، اجناس را درب خانه ها مي گذاشتيم
شهيد عليرضا ياسينيسالهاي 68، 67 زماني که شهيد ياسيني فرمانده پايگاه بوشهر بودند، من نيز در اين پايگاه خدمت مي کردم، از جمله کارکنان قديم در يگان محسوب مي شدم که ساليان متمادي در آنجا مشغول به خدمت بودم. تخصصم امور مالي بود و به سبب شغلي که داشتم تا حد زيادي از ميزان حقوق تعداد عائله و... پرسنل مطلع بودم.
روزي در محل کارم سرگرم کار بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد، وقتي گوشي را برداشتم آجودان فرمانده پايگاه بود که گفت:
- آقاي سلامي پور! خيلي زود به دفتر جناب سرهنگ ياسيني بياييد با شما کار دارند.
بلافاصله به دفتر فرماندهي رفتم. وقتي آجودان حضور را اطلاع داد، جناب سرهنگ اجازه ي ورودم را به اتاق صادر کرد و به گرمي مرا پذيرفت و سپس گفت:
- آقاي سلامي پور! شنيده ام شما در اين پايگاه از پرسنل قديمي هستي و افراد را خوب مي شناسي آيا همين طور است؟
من که هنوز منظور فرمانده را از اين سؤال نفهميده بودم پرسيدم:
- جناب سرهنگ! کم و بيش مي شناسم، ولي نمي دانم از چه نظر مي فرماييد؟
در حالي که روي صندلي اش کمي جا به جا شد گفت:
- منظورم پرسنلي است که عائله شان زياد است ولي حقوق کمي مي گيرند.
بي درنگ جواب دادم:
- بله مي شناسم، حتي آدرس آنها را مي دانم، اگر شما بخواهيد مي توانم صورت اسامي آنها را خدمتتان ارائه کنم.
- همين کار را بکن! ولي راجع به اين موضوع با کسي صحبت نکن.
بلافاصله به دفتر کارم برگشتم و مشغول استخراج اسامي از مدارک موجود شدم. تعدادي را ليست کردم و داخل پوشه اي گذاشتم و خوشحال از اين که توانسته بودم خواسته ي ايشان را اجابت کنم راهي دفترشان شدم. وقتي وارد اتاق شدم و ليست را تحويل دادم به دقت آنها را نگاه کرد و سپس گفت:
- آقاي سلامي پور! از اين پس هر ماه من مبلغي پول به شما مي دهم، برو مواد غذايي مثل برنج، روغن و... بخر تا به آنها کمک کنيم. اما يادت باشد که هيچ کس از اين موضوع نبايد باخبر شود. حتي خود خانواده ها هم نبايد بفهمند که اين کمک ها از کجا به آنها مي رسد.
گفتم:
- ببخشيد جناب سرهنگ! اگر بخواهيم خود خانواده ها نفهمند، پس چطوري بايد اين آذوقه ها را به آنها بدهيم؟
تبسمي کرد و گفت:
- شما اجناس را بگير و در محلي بگذار، من خودم مي گويم چطوري.
همان روز مبلغي پول داد و من نيز بلافاصله دست به کار شدم و به شهر رفته و اقلامي را که گفته بود تهيه کردم و در محلي گذاشتم. وقتي به ايشان اطلاع دادم گفت:
- ساعت 12 شب مي آيم تا به اتفاق اجناس را توزيع کنيم.
شب از نيمه گذشته بود و در محل قرار منتظرشان بودم، که ماشيني به آرامي جلو پايم ترمز کرد. خود فرمانده ( شهيد ياسيني ) بود. با اشاره ي دست مرا براي سوار شدن فراخواند اجناس را درون ماشين گذاشتم و سوار شدم.
آدرسها را از جيبم بيرون کشيدم و در زير نور کمرنگ ناشي از چراغهاي کنار خيابان که به داخل ماشين تابيده بود به آنها نگاه مي کردم. با توجه به مسير، آنها را اولويت گذاري کرده بودم تا در وقت کمتري بتوانيم تمامي آنها را سر بزنيم. محموله ها را يکي پس از ديگري در خانه ها مي گذاشتيم و به آرامي راهمان را مي کشيديم و مي رفتيم. (7)
پي نوشت ها :
1. شيفتگان خدمت، صص 54-53.
2. شيفتگان خدمت، ص 56.
3. شيفتگان خدمت، ص 57.
4. شيفتگان خدمت، ص 58.
5. شيفتگان خدمت، صص 64-59.
6. شيفتگان خدمت، صص 69-66.
7. شيفتگان خدمت، صص 74-70.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول