رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
تلويزيون و فرش خانه اش را فروخت و قرض داد!
شهيد عليرضا تقدسي کارگر- آمدم از تو پول قرض بگيرم! خبر داري که مغازه باز کرده ام. براي وسايل داخل آن پول کم آورده ام. البته اگر داري؟ هر وقت کار و بارم گرفت پولت را پس مي دهم.
- شرمنده ام! الآن که تو دست و بالم نيست. شايد توانستم برايت کاري کنم. صبر کن خبرش را در اولين فرصت به تو مي دهم.
- پس من منتظرم.
مدتي از هر دري صحبت کردند تا اين که محمد خداحافظي کرد و رفت. عليرضا همان روز با مشورت همسرش تلويزيون و فرش خانه اش را فروخت و پول آن را به برادرش داد تا سرمايه ي کار خود کند. تا مدت ها محمد نمي دانست اين پول از کجا آمده است. اما زماني که فهميد خيلي ناراحت شده بود. پيش عليرضا رفت و گفت: چرا اين کار را کردي؟ من راضي نبودم خودت و خانواده ات را به زحمت بيندازي.
عليرضا در جواب گفت: قرض داده ام! تو هم کار مي کني به من برمي گرداني و با هم بي حساب مي شويم. (1)
با حقوق سربازي اش به بچه ها وام مي داد!
شهيد مصطفي فتاحيصندوق قرض الحسنه اي تأسيس کرده بود و پولي را که برايش مي فرستادم با حقوق سربازي اش در آن واريز مي کرد. او به بچه هاي رزمنده وام مي داد.
ما وقتي فهميديم که پس از شهادت او افرادي مي آمدند و مي گفتند که ما به مصطفي بدهکاريم و... (2)
اجناس ارسالي را هم انکار مي کرد!
شهيد محمود خضراييمدتي بود که از پايگاه بوشهر به تهران منتقل شده بودم و در مرکز آموزش هاي هوايي انجام وظيفه مي کردم. از آن جا که واگذاري خانه ي سازماني به من ممکن نشده بود، به ناچار خانه اي در حومه ي تهران اجاره کرده بودم و اين در حالي بود که از نظر معيشتي شرايط دشواري داشتم و از داشتن وسايل ضروري زندگي محروم بودم. بُعد مسافت تا محل کار نيز موجب شده بود تا هزينه هاي رفت و آمد بيشتري بر من تحميل شده و براي استفاده به موقع از سرويس اداره نيز بايد يکي دو ساعت از وقت اداره و کارم حذف مي کردم. براي رفع اين مشکل خدمت جناب سرهنگ خضرايي رسيدم و شرح حالم را براي او گفتم. او خيلي متأثر شد و نشاني منزل من را خواست، وقتي علت را پرسيدم، گفت: « براي تحقيق نياز به نشاني داريم، » آن گاه با لحني دلسوزانه و پدرانه دلداري ام داد و گفت: « پسرم! هيچ نگران نباش. همواره توکل به خدا کن و مطمئن باش که خداوند يار و مددکار مستضعفان است. »
غروب همان روز در خانه نشسته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. جلوي در رفتم. پس از آن که درِ حياط را باز کردم وانت تويوتايي را مشاهده کردم که حامل يک دستگاه يخچال، اجاق گاز و يک دستگاه تلويزيون بود. راننده ي وانت رو به من کرد و گفت:
- منزل آقاي... است؟
- بله بفرماييد.
- از من خواسته شده تا اين وسايل را به نشاني شما بياورم و تحويل دهم.
بدون آن که به من فرصتي بدهد تا بپرسم از جناب چه کسي ارسال شده مشغول جا به جايي اجناس شدند و آنها را به داخل حياط انتقال دادند. آن روز هرچه اصرار کردم تا به من بگويند از جانب چه کسي مأمور انجام اين کار شده اند پاسخي نيافتم. آن شب تا صبح در فکر فرورفته بودم و هرچه با خود کلنجار مي رفتم عقلم به جايي نمي رسيد. يکي دو روزي از آن ماجرا گذشت ولي هنوز پي به راز اين معما نبرده بودم. مسئله را با يکي از همکاران در ميان گذاشتم. او کمي ساکت ماند و ناگاه همچون کسي که جرقه اي در ذهنش زده شده باشد گفت:
- آقاي... به تازگي خدمت جناب سرهنگ خضرايي نرسيده اي؟
- چرا، اتفاقاً همين دو سه روز پيش بود که خدمت ايشان رسيدم و مشکلاتم را با او در ميان گذاشتم.
- مطمئن باش که ارسال اجناس کار اوست.
پس از تحقيق و جست و جوي بيشتر و اطمينان خاطر، براي تشکر و قدرداني از اين اقدام خداپسندانه خدمت او رسيدم و گفتم: « جناب سرهنگ از اين که ما را تا ميزان زيادي از فقر و تنگدستي نجات داديد ممنون شما هستيم و هميشه برايتان دعا مي کنيم. » ولي او با کمال ناباوري از ارسال وسايل اظهار بي اطلاعي کرد به طوري که به شک و ترديد افتادم و با خود گفتم شايد من اشتباه مي کنم و از سوي ايشان نبوده باشد. ولي وقتي به دفتر آجودان ايشان مراجعه کردم نگاهم به رسيد و قبض اجناس ارسالي افتاد. بي اختيار اشک از چشمانم جاري شد و به روي گونه هايم نشست. (3)
لباس گرم خود را به تن فقير پوشاند!
شهيد نعمت الله تهمتنزنگ پايان مدرسه به صدا درآمد. همه ي بچه ها عازم منزل شدند. من و نعمت الله و تني چند از هم کلاسي ها نيز به سوي منزل حرکت کرديم. هوا باراني بود، سرما زوزه مي کشيد و باران از فراخناي چهره مان به زير مي چکيد. يکي از دوستان که از خانواده ي ضعيف و فقير بود از شدت سرما و نداشتن لباس گرم چون بيد مي لرزيد. گويي مغلوب سرما شده بود. نعمت الله تهمتن با ديدن چنين وضعي تنها لباس گرم خود را از بدن بيرون آورد و بر او پوشاند و خود بدون لباس گرم، بارش باران و شدت سرما را تحمل نمود. (4)
براي همسايه که موج گرفته بود، هيزم جمع مي کرد!
شهيد عباسعلي مقدماز راه رسيد. جوان بيست و چند ساله ي من، کمرش خميده بود. جلوي در دويدم.
- چه بلايي سرت آمده عزيز مادر!
- طوري نشده؛ چرا هول کرديد؟ رفته بودم صحرا هيزم بياورم؛ همين!
- هيزم ديگر چرا؟ تازه آورديم که! انبار پُره مادر! بيا بشين. بيا خستگي ات را بگير.
شروع کرديم به صحبت که چشمم به کف دستش افتاد؛ پر از تاول شده بود.
- دستت... دستت چي شده؟
- چيزي نيست، براي محمد هيزم جمع مي کردم.
محمد، يکي از همسايه ها بود. چند ماهي مي شد که در جبهه، دچار موج انفجار شده بود. عباسعلي ادامه داد:
« من با او چه فرقي دارم؟ او هم فرزند همين ملت است. او جانش را داده تا ما آسوده باشيم. من فقط دستم تاول زده. اگر تا آخر عمرم به خدمتش کمر ببندم. باز هم کم گذاشته ام. »
قلبم هنوز هم تند مي تپيد. اما ديگر نه فقط براي عباس خودم، بلکه براي همه ي غيور مردان ميهنم. (5)
لباسهايش را بخشيده بود به مستحق!
شهيد هادي شباني هاشم آباديساکش را بسته بود تا به گرمابه برود.
- خداحافظ مادر! زود برمي گردم.
- دست خدا به همراهت.
در نوازش ملايم آفتاب بعد از ظهر، ايوان را جارو مي زدم که برگشت. يک ساعت نمي گذشت که رفته بود. سلام کرد. سرم به کارم بود. جواب سلامش را گفتم.
از پله ها که بالا مي آمد، نيم نگاهي به قد و بالايش انداختم؛ لباسش برايم غريبه بود. کمر راست کردم و سر تا پايش را از زير نگاهم گذراندم.
« اين لباسها را از کجا آوردي؟!... اين چه سر و وضعيه که براي خودت درست کردي؟ »
دستي به موهاي پشت سرش کشيد و گفت:
« لباسهايم را بخشيدم به يک مستحق... بيچاره با پس انداز يک ماهش توانسته بود بيايد حمام. آخر لباس تميزي نداشت. »
به نگاه رضايت مندانه ام خنديد، جلوتر آمد و جارو را از دستم گرفت.
« فقط يک کم گشاده، ولي به من مي آيد، مگر نه؟! » (6)
در راه خدا دادم
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافپول تو جيبي اش را خرج نمي کرد و در راه هدفي که داشت مصرف مي نمود. چيزي به ما نمي گفت. از طريق برادرش مي فهميديم که پول روزانه اش را در مدرسه خرج نکرده است و به همين خاطر نگران مي شديم.
يک روز به اعمالش پيچيدم و گفتم: « حسن تو اين پول را چه کار کردي؟ »
گفت: « يک کسي نياز داشت و در راه خدا به او دادم. » (7)
توزيع وسايل بين خانواده هاي بي بضاعت
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافزماني که در دبيرستان فردوسي درس مي خواند، فعاليت زيادي در کتابخانه و کارهاي خير داشت. چند نفري بودند که در دبيرستان براي خودشان تشکيلاتي داشتند. براي بچه هايي که از پدر محروم بودند و از وضع مالي خوبي برخوردار نبودند کفش و لباس تهيه مي کردند. گاهي هم به پدر رو مي انداخت و چند جفت کفش و چند دست لباس از ايشان مي گرفت.
يک روز ايشان آمد ماشين مرا بگيرد، گفت: « کار دارم. »
گفتم: « من هم بيکارم، اگر مزاحم نيستم با شما بيايم. »
گفت: « اگر بياييد بد نيست. »
مقداري وسايل و حبوبات بسته بندي داخل ماشين گذاشت و راه افتاديم، مرا به گلشهر و طلاب برد و از روي ليستي که داشت بين خانواده هاي بي بضاعت توزيع کرد.
ليست مدارس پايين شهر را تهيه کرده بودند و هر چند وقت با همکاري خيريه به آنها رسيدگي مي کردند، او در اين مورد ما را در جريان نگذاشته بود، آن روز هم اتفاقي بود که با ايشان رفتم و فهميدم که او ماشين مرا براي چه کاري مي گيرد. (8)
پي نوشت ها :
1. غربت سجاده نشين، صص 37-36.
2. امانت سرخ، ص 30.
3. گل اشک، ص 23.
4. اصحاب يمين، ص 80.
5. تاک نشان، ص 54.
6. تاک نشان، ص 70.
7. شهاب، ص 25.
8. شهاب، صص 31-30.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول