رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
هرچه خواستي کمک کن، راضي هستم
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافيک روز با حسن آقا به منزل دوستش رفتيم. مي دانست که اين همسايه وضعش خوب نيست. بدون اينکه بفهمد پول درآورد و زير فرششان گذاشت و چيزي نگفت که ريا بشود. همه را تشويق مي کرد تا بروند و کمک کنند.
مي گفت: « من راضي هستم تا از زندگي من برنج، پول يا هر چه خواستي بده و از من هم سؤالي نکن. » (1)
با حواله ي لباس مشکل عروس و داماد را حل کرد
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافيک روز که از منطقه برگشته بوديم، ژيانش روشن نمي شد. با ايشان پيش يکي از دوستان باطري ساز رفتيم، آن بنده ي خدا همان شب مجلس داماديش بود، همين طور که مشغول تعمير استارت و دينام بود، يک مقداري از گراني و مشکلاتش صحبت کرد، از نداشتن لباس عروس و لباس دامادي ناراحت بود. وقتي کارش تمام شد. حسن آقا او را صدا زد و در کناري با او صحبت کرد. بعد از چند روزي که همان باطري ساز را ديدم متوجه شدم که به ايشان چه گفته است.
او گفت: « اين برادر شما کجاست؟ يک لطفي کرده که بايد جبران کنم. »
گفتم: « ايشان منطقه است، دنبالش نگرد. او خيلي کم به مشهد مي آيد. » گفت: « برادرت آن روز يک حواله لباس به من داد تا با خانواده از مغازه ي پدرتان لباس داماد بگيريم.
همان روز مشکل پيراهن عروس را حل کرد و با آن حواله کلي لباس برداشتيم و ما به ايشان بدهکاريم، بايد تسويه حساب کنيم. (2)
بقيه ي حقوقش را به حساب خانه سازي مستضعفين ريخت!
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافيک روز جمعه در اهواز براي ناهار به منزل داداشم دعوت شده بودم. وقتي به منزل ايشان رفتم هنوز از منطقه نيامده بود. با پسرش حجت رفتيم و مقداري ماهي و روغن و ميوه خريديم و به او گفتم: « اينها را به مادرت بده درست کند. »
ساعت سه و ربع بود که داداش آمد و گفت: « امروز گرسنه مانديد. »
گفتم: « حالا وقت تعارف نيست، بيا برويم که حجت عصباني است و مي گويد باز هم بابا دير آمد. »
وقتي سفره را انداختند و ماهي و وسايل را آوردند، حسن آقا با کنايه گفت: « باز اين داداش به ياد ولخرجيهاي موقع بنگاه داريش افتاده. داداش! شما که مي دانيد اينجا غذاي آماده هست، کلي تهيه مي بينند. آن وقت شما خودت را به زحمت انداختي و ماهي خريدي؟ »
گفتم: « نه داداش! چيزي نيست. امروز دور هم هستيم، تنوعي براي بچه ها باشد. »
بعد خانمش گفت: « ايشان فقط اسمش مهندس است، ماهي سه هزار تومان از حقوقش را برمي دارد و بقيه اش را به حساب خانه سازي براي مستضعفين مي ريزد. حالا مي خواهد شما هم جلوي ولخرجيهايتان را بگيريد و همين کار را بکنيد! » (3)
کفشهايش را به او داد!
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافعلاقه ي زيادي به بسيجيها داشت. شبهاي حمله مي رفت تو چادر بسيجيها و آنها را بغل مي گرفت و مي بوسيد و به آنها مي گفت: « يادتان باشد اگر شهيد شديد، روز قيامت در صحراي محشر بگوييد يک بسيجي بود ما را دوست داشت، ما را شفاعت کنيد. »
يک مرتبه يکي از بسيجي ها بدون کفش مشغول دويدن بود.
به او گفتم: « چرا کفش نداري؟ »
گفت: « کفشها اندازه ام نبود. »
حسن آقا کفشهاي خودش را به او داد و گفت: « هرچي مي خواهي و هر کاري داري بگو تا برايت انجام دهم. » (4)
بايد طعم سختي را چشيد
شهيد مهندس سيد خليل نيازمندهميشه هواي فقرا را داشت. با آن که مهندس بود گاهي بنايي مي کرد و حتي سر کوره کار مي کرد. خانه ي فقرا مي رفت و با بچه هايشان بازي مي کرد. براي آن ها داستان مي خواند و سرگرمشان مي کرد. مي گفت: « آدم بايد برود، ببيند که اينها چقدر زحمت مي کشند. بايد طعم سختي را چشيد. » (5)
تمام حقوقش صرف قرض دادن و زندگي فقرا مي شد!
شهيد مهندس سيد خليل نيازمندتمام حقوقش را صرف قرض دادن به ديگران و ساختن زندگي فقرا مي کرد. گاهي هم به بچه ها قرض مي داد. يادم هست. مي خواستم ازدواج کنم، اما پولي در بساط نداشتم. سراغش رفتم. گفت: « جواد آقا نمي دانم توي حسابم چقدر پول هست ولي هرچه هست مال تو! بيا اين هم چک و اين هم امضاء! »
ده دوازده هزار تومان بيشتر نداشت. خيلي به دردم خورد. تازه سيد خصلت خوبي هم داشت. يعني تا خودت قرض را برنمي گرداني مطالبه نمي کرد. مگر اينکه باز بحث عروسي يکي ديگر از بچه ها مي شد. (6)
چرا گران فروشي مي کنيد؟
شهيد محمد نصرتيکسي را مي ديد که به نحوي مردم را مورد ظلم قرار داده با او برخورد مي کرد. يا تند يا آرام. در يکي از مأموريتها که به روستاي انابد رفته بوديم، مردي را ديديم که تخم مرغ ها را گران تر از حد معمول مي فروخت. محمد سراغش رفت و به نرمي گفت: برادر شما داري گران فروشي مي کني... در وضعيت فعلي جامعه که همه بچه هايشان را به جبهه مي فرستند تا از عرض و ناموس ما دفاع کنند و همه براي پيروزي اسلام به هم کمک مي کنند، شما چرا گران فروشي مي کنيد؟
مرد کمي فکر کرد و گفت: من اشتباه کرده ام همين حالا پول تخم مرغ را پس مي دهم. مرا ببخشيد آقا! (7)
براي خانه ي فقرا نفت مي برد!
شهيد عباس محمدجانيدر آن سرماي زمستان و نبود امکانات و پول، عباس ساعت ها در صف نفت مي ايستاد. آن قدر مي ايستاد تا نوبتش مي رسيد و نفت مي گرفت. بعد به جاي آن که راه خانه ي خودشان را برود، مي رفت سراغ خانه هايي که فقر از در و ديوارش مي باريد.
بارها ديده بودمش که پارو برمي داشت و سقف خانه ي مردم، آنهايي را که خودش مي شناخت، پارو مي کشيد. (8)
کار روي مزرعه خانواده اي که فرزندشان مفقود شده بود!
شهيد حسين قربانيتابستان بود و اوج گرما. باز هم حسين کوله بارش را بسته بود. اما قبل از رفتن دوباره به مسجد رفت.
پسر يکي از اهالي روستا مفقود شده بود و پدر و مادرش تنها بودند. حسين مردم را جمع کرد و از آنها خواست براي رسيدگي به مزرعه آنها بروند تا مبادا به خاطر نبودن فرزند، کارهاي مزرعه روي زمين بماند. (9)
پي نوشت ها :
1. شهاب، ص 78.
2. شهاب، ص 81.
3. شهاب، ص 82.
4. شهاب، ص 164.
5. آخرين معادله، صص 33-32.
6. آخرين معادله، صص 41-40.
7. آخرين معادله، صص 70-69.
8. آخرين معادله، ص 82.
9. آخرين معادله، ص 140.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول