رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

به شهيد بدهکارم

يک شب حشمت الله به من گفت: امشب به منزل دوستم مي روم و شايد هم برنگشتم. شما منتظر من نباشيد. تا آمدم بپرسم کدام دوست، چي کار داري؟ با عجله از جلوي چشمم غيبش زد. آن شب تا ديروقت، خوابم نبرد و همه اش به اين
شنبه، 12 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به شهيد بدهکارم
 به شهيد بدهکارم

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

با کمک پسرتان مشکلم حل شد

شهيد حشمت الله حيدري
يک شب حشمت الله به من گفت: امشب به منزل دوستم مي روم و شايد هم برنگشتم. شما منتظر من نباشيد. تا آمدم بپرسم کدام دوست، چي کار داري؟ با عجله از جلوي چشمم غيبش زد. آن شب تا ديروقت، خوابم نبرد و همه اش به اين فکر بودم که چرا حشمت الله چيزي به من نگفت. صبح که بيدار شدم، متوجه شدم که برگشته خانه و خوابيده است. او را که ديدم خيالم راحت شد، ولي باز همان يکي دو تا سؤال دست از سرم برنمي داشت. حوالي ظهر بود که زن ميانسالي به خانه ي ما آمد و بعد از احوالپرسي گفت که آمده ام از شما تشکر کنم. من که کاري برايش نکرده بودم، از اين حرفش تعجب کردم و پرسيدم تشکر چي؟ زن که از ظاهرش معلوم بود، آدم گرفتاري بايد باشد، در جوابم گفت: خدا به پسرتان جزاي خير بدهد که با کمک او توانستيم، اين بار هم مشکلمان را حل کنيم. پرسيدم: منظورتان را نمي فهمم، کدام پسر؟ کي؟ کجا؟ زن که نزديک بود گريه اش بگيرد، گفت: ديشب حشمت الله به دادمان رسيد و با کمکش، گره از گرفتاري مالي ما باز کرد. (1)

يتيم نواز بود

شهيد سيف الله رستمي
سيف الله با بچه هاي يتيم خيلي مهربان بود. هر جا که يتيمي مي ديد، اگر دستش باز بود، به او مي رسيد و اگر توان کمک کردن نداشت، دستي به سرشان مي کشيد و آنها را نوازش مي کرد. حقوق ماهانه اش را که مي گرفت اول سهم يتيم را کنار مي گذاشت و اين کار هميشگي اش بود. يک روز تعداد زيادي وسيله خريده بود و با خودش آورده بود منزل. پرسيدم: اين همه خوراکي و لباس را براي چي خريده اي؟ خودش که چيزي نمي گفت و تا نمي پرسيدم، بروز نمي داد. آن روز که اصرارم را ديد، جواب داد: اينها را براي اطفال يتيم خريده ام آخر من خودم درد يتيمي را کشيده ام و مي دانم آنها چه مي کشند؟! (2)

به شهيد بدهکارم

شهيد يوسفعلي عباس زاده
بعد از شهادت ايشان، يک روز در منزلشان بودم که شخصي به آنجا مراجعه کرد و بسته ي پولي را به همسر شهيد دادند. ايشان پرسيدند: پول بابت چيست؟ گفت: مقداري به شهيد عباس زاده بدهکار بودم تا اين که بعد از شهادتشان، توانستم آن را جور کنم و الآن وقتش است که دينم را به شما بپردازم. همسر شهيد از اين طلب اظهار بي اطلاعي کرد و به آن شخص گفت: آقاي عباس زاده در وصيتش گفته اند که کسي به من بدهکار نيست. او گفت: اين از بزرگواري شهيد عباس زاده است که اين طور نوشته اند. ولي من به ايشان بدهکارم و اين دين بر ذمه ي من است. هر طور شده بايد اين دين را اداء بکنم. البته اين تنها يک نمونه از موارد بسياري بود که نقل شده، حال آن که شهيد در وصيت نامه ي خود، چيز ديگري نوشته بود. (3)

مرتب به زندگي پيرمرد فقير مي رسيد!

شهيد طاهر لطفي
در همسايگي ما پيرمردي زندگي مي کرد که زندگي فقيرانه اي داشت و از امکانات اوليه اي مثل برق هم محروم بود. شهيد لطفي توجه زيادي به اين پيرمرد مي کرد و به وضع زندگي اش مي رسيد. خيلي از وقتها، غذايش را در خانه کامل نمي خورد و نصف آن را، داخل ظرفي مي ريخت و از خانه بيرون مي رفت. موقع رفتن هم چيزي به کسي نمي گفت. اگر هم تجسس مي کرديم يا دنبالش راه مي افتاديم که ببينيم کجا مي رود، خيلي ناراحت مي شد. به هر حال کارش براي اهل منزل شده بود معما. تا اين که يک روز موقع ظهر که از مدرسه برمي گشتم، ديدم طاهر، همان ظرف غذا را برداشته و در حال رفتن است. خودم را گوشه اي پنهان کردم که ببينم کجا مي رود. طاهر از جايي که من ايستاده بودم عبور کرد، ولي مرا نديد. با چشم تعقيبش کردم که ديدم بي سر و صدا، وارد خانه ي همان پيرمرد شد. يادم هست که سوخت زمستاني پيرمرد را برايش تهيه مي کرد و کم کم وسيله ي گرمايي هم براي او خريد. به فکر برق و روشنايي اش هم بود که بنده ي خدا را از اين وضعيت در بياورد. براي اين کار خانه اش را سيم کشي کرد و تا حدودي خيالش در مورد پيرمرد راحت شد. (4)

شبانه، شيشه ي پنجره هاي خانه ي مستضعف را انداخت!

شهيد سيد عليرضا قوام
نيمه شب يکي از شب هاي پر سوز زمستان، غرق خواب ناز بودم که صداي زنگ در منزلمان بلند شد. سيد بود.
- لباست را بپوش و با من بيا تا يک کار ثواب بکنيم.
ساعتم را نشانش دادم.
- سيد جان! اين ساعت که وقت کار نيست.
فايده اي نداشت.
- بريم چند متر شيشه هم برداريم!
سوار ماشين که شدم، با تعجب متوجه شدم راهي کوهسرخ هستيم؛ توي آن سوز سرما و آن وقت شب! 40 کيلومتر راه رفتيم.
به ريوش که رسيديم، جلوي خانه اي ايستاد. بعداً فهميدم که خانه، متعلق به خانواده اي مستضعف است. پنجره هاي خانه، فاقد شيشه بودند.
به سيد نگاه کردم. با لبخند، پنجره ها را نشانم داد:
- عزيزجان! اين هم کار ثواب! بسم الله... (5)

چند بار وسايل زندگيش را بخشيد!

شهيد هادي شهابيان
وقتي که به عنوان معلم کارش را در يکي از روستاهاي کاشمر شروع کرد، برايش مقداري وسايل زندگي فرستاديم. در تعطيلات تابستان فهميديم از اين وسايل خبري نيست.
- مادر! وسايلت کو؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- مادر جان! آنها را به يک تازه عروس و داماد دادم تا وسايل زندگي شان باشد!
- خب براي سال بعد چه مي کني؟
- تا سال ديگر خدا بزرگه!
سال بعد، دوباره برايش وسايل خريديم. اما باز تابستان فهميديم از آنها هم خبري نيست. آنها را هم به خدمتگزار مدرسه اهدا کرده بود. (6)

کفشهايش را هديه مي کرد!

شهيد حسين محمدياني
در مدت هشت سالي که خدمت حاج آقا بودم هرگز نديدم يک کفش نو را مدتي به پايش کند. معمولاً وقتي مي ديد يک بسيجي مشکلي دارد اولين کاري که مي کرد کفشهايش را در مي آورد و به او هديه مي داد. گاهي که کفش کهنه اي مي پوشيد. مي گفتم: «حاجي چرا کفش نو نمي خري؟»
مي گفت: «نمي خواهم چشم يک رزمنده يا بسيجي به کفش يا لباس تازه ام بيفتد و غصه بخورد.» (7)

رسيدگي به خانواده ي شهيدان

شهيد حسين محمدياني
صبح جمعه بعد از زيارت عاشورا همراه حاج حسين به خانه ي شهيدي رفتيم. خانه در جنوب شهر بود. يک زيرزمين نمور و تاريک. از ورودش به خانه معلوم شد که دفعه ي اولش نبود و قبلاً زياد آمده است. يا اللهي گفت و داخل اتاقک تاريکي شد که پدر شهيد آنجا بود. به علت تاريکي در ابتداي ورود جايي را نمي ديدم.
محمدياني حدود يک ساعت و نيم آن جا بود. اين خانه يکي از خانه هاي شهيداني بود که حاج حسين مرتّب سرکشي مي کرد. (8)

شفايش را هديه ي جواني بيمار کرد!

شهيد حسين محمدياني
آن روز طلبه ي حوزه علميه موسي بن جعفر بودم. شب ميلاد يکي از ائمه دست به دعا شدم و شفاي بيماران از جمله حاج حسين را از خدا خواستم. در عالم خواب، حاج حسين با چند تن از دوستانم به ديدنم آمدند. شوخي مي کرديم و به زبان سبزواري سر به سر هم مي گذاشتيم. حاجي سالم سالم بود.
يک ساعت مانده به اذان از خواب بيدار شدم. عرق سردي به بدنم نشسته بود. به دلم افتاد که حاج حسين شفا پيدا کرده است. صبح زود به بابوريان زنگ زدم و خوابم را تعريف کردم. از حال حاج حسين مي پرسيدم، گفت: براي مداوا به تهران رفته است.
گفتم: مي خواهم هرچه زودتر او را ببينم.
آخر شب بابوريان تماس گرفت و گفت: «بيا حاج حسين اينجاست.» نمي دانم چطور خودم را به آنجا رساندم. وقتي وارد اتاق شدم برخلاف تصورم حاج حسين را همان طور بيمار و نحيف ديدم. اشاره کرد تا کنارش بنشينم. پرسيد: ديشب چه خوابي ديدي؟
همه را برايش تعريف کردم، آهسته گفت: چيزي را به تو مي گويم که دوست ندارم تا زنده ام کسي از اين موضوع با خبر شود. و ادامه داد: من ديروز بعد از مداوا، از تهران برگشتم و مستقيماً به حرم امام رضا (عليه السّلام) رفتم، قسمت بالا سر حضرت نشستم به دعا خواندن، با آقا درد دل کردم و گفتم: آقا اگر شفايي هم باشد چه بهتر که از دستان شريف شما باشد. جوان بيماري با خانواده اش کنارم نشسته بود و خيلي ضجّه مي زد. دلم براي جواني اش سوخت.
يک ساعت به اذان صبح احساس کردم همه سوزشها و دردهاي درونم، ساکت شد و هيچ رنجي نمي برم. يکباره به خود آمدم و فهميدم که امام رضا (عليه السّلام) عنايت فرموده و شفايم مي دهند. همان جا دستهايم را به سمت ضريح بلند کردم و گفتم: «آقا لطف شما به من رسيد، تمنا مي کنم شفايم را به اين جوان هديه کنيد.»
به سختي از آنجا بلند شدم و بعد از تجديد وضو برگشتم. در حالي که مردم لباس آن جوان را به نيت تبرک پاره مي کردند. چون او شفا گرفته بود. (9)

پي نوشت ها :

1. قاموس عشق، صص 68-67.
2. قاموس عشق، ص 100.
3. قاموس عشق، ص 129.
4. قاموس عشق، صص 209-208.
5. بالا بلندان، ص 18.
6. بالا بلندان، ص 102.
7. وقت قنوت، ص 50.
8. وقت قنوت، ص 80.
9. وقت قنوت، صص 94-93.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط