رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

مخفيانه بهتر است

آهسته از جا بلند شد. پاورچين، پاورچين به سوي فانوس رفت. فتيله اش را بالا کشيد و با احتياط به سوي من آمد. چشم هايم را بستم، ولي حس مي کردم به من زل زده است. لختي درنگ کردم و بعد آهسته پلک هايم را گشودم و زير
شنبه، 12 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مخفيانه بهتر است
مخفيانه بهتر است

 






 

 رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

جيره هاي خشک خود را براي پيرمرد فلج مي بردند!

شهيد حسين داداشي
آهسته از جا بلند شد. پاورچين، پاورچين به سوي فانوس رفت. فتيله اش را بالا کشيد و با احتياط به سوي من آمد. چشم هايم را بستم، ولي حس مي کردم به من زل زده است. لختي درنگ کردم و بعد آهسته پلک هايم را گشودم و زير چشمي نگاهش کردم. در حال پايين کشيدن فتيله ي فانوس بود. بعد برگشت به طرف باروبنه اش، در آن تاريکي معلوم نبود چه برمي دارد. پتو را کنار زد و از سنگر خارج شد. بايد ردّش را مي گرفتم و از کارش سر در مي آوردم. براي همين سنگرم را به اينجا انتقال داده بودند. حاجي شنيده بود که حسين نيمه هاي شب از پايگاه بيرون مي رود و موقع اذان و حتي بعضي وقت ها موقع طلوع آفتاب برمي گردد. هفته ي پيش هم کم مانده بود که نگهبان پاس يک کار دستش بدهد و سوراخ سوراخش کند.
حاجي تکليف کرده بود که بايد از ماجرا سر در بياورم. راست هم مي گفت، آن وقت شب آن هم سال 60، در کردستاني که بچه ها حتي روزها از کمين در امان نبودند، او بيرون پايگاه چه کاري داشت که بکند؟!
با احتياط به دنبالش راه افتادم. براي آنکه دستم رو نشود، سعي کردم فاصله ام را با او حفظ کنم. آهسته پاهايم را بر زمين مي گذاشتم تا کوچکترين سر و صدايي بلند نشود. وقتي چشم هايم به تاريکي عادت کرد، توانستم در روشنايي نقره فام مهتاب، او را بهتر ببينم.
حسين داشت به سنگر نگهباني بالاي خط مي رفت. پاس سه بود. مي دانستم نوبت نگهباني جعفر است. مقداري حسين و جعفر با هم صحبت کردند، بعد دست هم را فشردند و از هم جدا شدند. حسين را ديدم که در حال پايين رفتن از شيب دره ي پايگاه الله اکبر، برگشت و براي جعفر دست تکان داد. تازه فهميدم که چرا حسين هر وقت جعفر نگهبان است، از پايگاه خارج مي شود. با هم تباني کرده بودند. هر دو دستشان در يک کاسه بود.
اي کاش مي توانستم تا آخر تعقيبش کنم، اما اين کار با وجود چشم هاي تيزبين جعفر کاري ناممکن بود. نگهباني اش پيش بچه ها زبانزد بود. هيچ چيز نمي توانست از ديد او مخفي بماند.
بدون آنکه منتظر سرزدن سحر باشم، با عجله به سنگر فرماندهي رفتم و موضوع را به حاجي گزارش دادم.
خدايي بود نه جعفر و نه حسين مرا نديده بودند و گرنه در پايگاه به لقب آنتن معروف مي شدم. اگر حاجي مکلفم نمي کرد، اگر براي حفظ آبرو و حفظ جان همرزمانم نبود، دست به اين کار نممي زدم. اصلاً اين کارها را دوست نداشتم.
حاجي حرف هايم را که با حوصله و وسواس شنيد،‌ برافروخته و بدون آنکه منتظر تمام شدن پاس جعفر بماند، يکي از بچه ها را فرستاد به جايش و او را به سنگر فرماندهي فراخواند.
صبح فردا همه ي بچه هاي مستقر در پايگاه الله اکبر فهميدند که حسين و جعفر با هم ديگر، اهدايي و جيره هاي خشک شان را روي هم گذاشته و به نوبت در نيمه هاي شب وقتي نوبت نگهباني يکي از آنها بود، نفر ديگر آن را مخفيانه براي پيرمرد فلجي که با نوه ي خردسالش زندگي مي کرد، مي بردند.
از آن روز جعفر و حسين، تا ده روز هر روز با هم و يک شب بخواب مجبور بودند به عنوان جريمه، جور نگهباني ديگران را بکشند. (1)

تشکيل صندوق حقوق!

شهيد سيد محمود سبيليان
دائم در انديشه ي نوآوري و ابتکار بود. مي خواست به هر شکلي شده، مشکلات بچه ها را به نحوي کم کند. از جمله ابتکاراتي که آن موقع، خيلي خوب جواب داد تشکيل صندوق حقوق بود. محمود پيشنهاد کرد جمعي از بچه هاي سپاه، صندوقي ايجاد کنند و حقوقشان را بريزند داخل صندوق. آن وقت هر کس، هر مبلغي نياز داشت، بردارد و اگر چيزي هم باقي ماند، با توافق جمع، خرج امور فرهنگي و يا کمک به محرومين و مستضعفين شود.
اين طرح، از سوي ده - پانزده نفر از بچه ها که ارتباط فکري نزديک تري با هم داشتند، با استقبال، مواجه و صندوق، داير شد. بنده هم که از سوي دوستان به عنوان مسؤول امور مالي انتخاب شده بودم موظف بودم اول برج، حقوق بچه ها را از امور مالي سپاه بگيرم و بريزم داخل صندوق. بچه ها هم هر کس، هر مبلغي نياز داشت، برمي داشتم. فقط براي اين که حساب و کتاب صندوق مشخص باشد، ميزان مبلغي را که برمي داشت، روي برگه اي يادداشت مي کرد.
حقاً کار بسيار جالبي بود و شايد بشود گفت بخشي از همان مدينه ي فاضله اي بود که انسان ها در ذهن شان دنبال آن هستند.
به هر حال، صندق با برکتي بود و ظرف سه - چهار سالي که طرح اجرا شد، نه تنها يک بار نشد که صندوق خالي شود، بلکه همان مقدار ناچيز حقوق بچه ها، هم زندگي هايمان را مي چرخاند و هم مخارج فعاليت هاي فرهنگي ارگان هاي انقلابي - مثل انجمن اسلامي دانش آموزان - را تأمين مي کرد. (2)

مخفيانه بهتر است

شهيد رضا سبحاني
هر وقت از منزل بيرون مي رفت، مقداري پول خورد ( سِکّه ) در جيبش مي گذاشت. يک روز با هم به بازار رفتيم. به هر فقيري که مي رسيد، مبلغي به او کمک مي کرد.
طريقه ي کمک کردنش اين گونه بود که ابتدا با فقير احوالپرسي مي کرد و سپس مخفيانه پول در دستش مي گذاشت. به او گفتم: « چرا اين کار را مخفيانه انجام مي دهي؟ » گفت: « اگر مي خواهيم به کسي کمک کنيم، بهتر است که ديگران متوجه نشوند. » (3)

پيراهنش را به فقير داد!

شهيد محمدقاسم قاسم زاده
فردي دلسوز و مهربان بود. يک روز در منزل نشسته بوديم که زنگ در به صدا درآمد. در آن هواي سرد، محمد قاسم به سوي در حياط رفت. با فقيري رو به رو شد. چيزي نگفت و برگشت. جيب هايش را نگاه کرد ولي پولي در آن وجود نداشت. پيراهنش را برداشت و آن را به فقير داد. (4)

تمام حقوق دريافتي اش را به آن خانواده داد!

شهيد علي اصغر شعبان زاده
اولين حقوقي بود که از سپاه دريافت مي کرد. براي تهيه ي بليط به ترمينال تهران مراجعه کرد تا به شيروان برگردد. در آنجا با خانواده اي رو به رو شد که تمام پولشان به سرقت رفته بود.
علي اصغر با مشاهده ي اين وضع، تمام حقوق دريافتي اش را به آن خانواده بخشيد. (5)

نجات اين بيمار واجب تر است

شهيد سيد ابوالفضل شاکري
با سيد ابوالفضل، براي جذب نيرو و تبليغات به روستاها مي رفتيم. در يک روز سرد زمستاني به روستايي رسيديم. مردم نزديک مسجد جمع شده بودند و عده اي نيز گريه مي کردند.
وقتي علت را جويا شديم، گفتند: « يکي از اهالي بيماري سختي دارد و وسيله اي نيست تا وي را به دکتر برسانيم. » شاکري گفت: « سريع ماشين را آماده کنيد. در حال حاضر، نجات اين بيمار واجب تر از هر کاري است. » خيلي سريع، او را به دکتر رسانديم. با لطف و عنايت خدا و درايت سيد ابوالفضل، او نجات پيدا کرد. (6)

رضايت از رسيدگي به مصدوم

شهيد سيد محمدحسين محجوب
روزي با سيد محمدحسين در باغ هاي روستاي چَلو درس مي خوانديم. مدتي بعد به نزديک پل روستا رسيديم. در اين هنگام يک موتور ايژ با سرعت زيادي از روي پل منحرف شد و از بالا به داخل آب افتاد.
سيد حسين خيلي سريع خود را به پايين پل رساند و موتور سوار مصدوم را از داخل آب بيرون کشيد. با کمک هم، وي را به بيمارستان برديم. وقتي از بيمارستان بيرون مي آمديم به چهره ي سيد حسين نگاه کردم، کاملاً راضي و خوشحال بود. (7)

پي نوشت ها :

1. عشقه، صص 29-27.
2. سوداي عشق، ص 80.
3. تا بهشت، ص 216.
4. تا بهشت، ص 221.
5. تا بهشت، ص 225.
6. ردپاي عشق، ص 121.
7. ردپاي عشق، ص 141.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط