دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

من هم دوستت دارم

در بيت امام ( قدس سره ) در جماران خدمت مي كردم. محمود ايزدي سر راه رفتن به جبهه، با اينكه خانه مان از جماران خيلي دور بود، به ديدنمان آمد. وقتي ديد كه در خانه ي بسيار كوچكي زندگي مي كنيم، گفت: « لازم نبود كه خانواده
يکشنبه، 13 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من هم دوستت دارم
من هم دوستت دارم

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

براي خانواده تان خيلي سخت است

شهيد محمود ايزدي
در بيت امام ( قدس سره ) در جماران خدمت مي كردم. محمود ايزدي سر راه رفتن به جبهه، با اينكه خانه مان از جماران خيلي دور بود، به ديدنمان آمد. وقتي ديد كه در خانه ي بسيار كوچكي زندگي مي كنيم، گفت: « لازم نبود كه خانواده را به تهران بياوري؛ يا حداقل خانه ي بزرگتري اجازه مي كردي كه ناراحت نباشند. اين وضعيت براي خانواده تان خيلي سخت است. درخواست مي كنم كه به كاشمر منتقل گرديد ».
ايشان نامه اي برايم نوشت كه با ارائه ي آن، به كاشمر منتقل شدم. (1)

در آغوش هم

شهيد مهدي عاصي تهراني
ايشان آمده بود تا به جاي شهيد بزرگوار، حجت الله ملاآقايي فرماندهي مهندسي رزمي جهاد تهران را بر عهده گيرد. وقتي به آنجا رسيد، يك روز بيشتر به عمليات كربلاي يك نمانده بود.
ملاآقايي در آن موقعيت حساس از تحويل مسئوليت سرباز زد. مهدي در برابر اين عكس العمل او تواضع نشان داد و به عنوان يك نيروي آزاد در گردان ماند.
شب عمليات، نيروهاي اطلاعات عمليات مأمور به گردان ما، راه را گم كردند. شهيد ملاآقايي كه از اين امر ناراحت شده بود، نسبت به آنان اظهار خشم كرد.
مهدي رو به ملاآقايي كرد و گفت: « ان شاءالله راه پيدا مي شود. زياد تندي نكنيد. »
ملاآقايي كه از دخالت او نيز عصباني شده بود، با عتاب گفت: « شما كاري نداشته باش، برو عقب ستون! »
مهدي بدون كوچكترين حرفي، سرش را انداخت پائين و رفت به انتهاي ستون.
صبح هنگام- در گرماگرم عمليات- من ملاآقايي را ديدم كه او را در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد.
آن دو شهيد بزرگوار از هم حلاليت مي خواستند.
*
در جزيره ي مجنون مشغول كار بودم. سر و صورت و لباسهايم همه روغني بود. ناگهان كسي از پشت، چشمانم را گرفت. هرچه كردم نتوانستم بفهمم كيست. او شروع كرد به بوسيدن سر و صورتم. وقتي چشمانم را رها كرد، ديدم آقا مهدي با سر و صورت و لباسهاي تميز- كه حالا لكه هاي سياه روغن به آن چسبيده بود، مقابلم ايستاده است و از صميم قلب مي خندد. او با اين كارش اوج ارادتش را نشانم داده بود. اين كار او مرا به ياد روزهايي انداخت كه در جهاد شهر ري، كمك هاي مردمي را براي جبهه ها بار مي زديم.
مهدي با اينكه عضو شوراي مركزي بود، پيش از همه آستين بالا مي زد و ماشينهاي كمك رساني را بار مي زد. (2)

نصيحت دلسوزانه

شهيد ميربيك رشنويي
يكي از روزهاي برفي بهمن 69 بود. مي خواستم به بروجرد بروم. در ترمينال بروجرد به صف ايستاده بوديم. ميني بوس ها تندتند پُر مي شدند. چند دقيقه نگذشته بود كه در يك چشم به هم زدني ميني بوس پر شد. گاراژ مشغول نوشتن اسامي و تهيه صورتحساب بود. از همان جلو با ابرو اشاره مي كرد و نوبت كه به من رسيد، گفتم: « رشنو يك نفر ».
راننده، كميسيون گاراژدار را داد و ميني بوس را روشن كرد و به راه افتاد. يك سرباز با لباس نظامي چند صندلي جلوتر از من نشسته بود. با صداي من كه گفتم رشنو، برگشت و به عقب ماشين نگاه كرد. در طول مدتي كه در ميني بوس بوديم، دو سه بار ديگر برگشت و به من خيره شد. يكبار چنان به من زُل زد كه داشت عصباني ام مي كرد. متوجه حالت من شد و ديگر سر را برنگرداند. ميني بوس، ميدان اصلي را به طرف اتوباني كه منتهي به گاراژ رازان مي شد، پشت سر گذاشت. از يك دو خيابان پيچيد و سر ميدان ايستاد. مسافران يكي يكي پياده مي شدند. من نيز پياده شدم. داشتم شال و كلاهم را مي بستم كه دستي بازويم را آرام فشرد و قبل از اينكه برگردم گفت: « ببخشيد، شما با شهيد- سرهنگ رشنو نسبتي داريد؟ »
گفتم: « چطور! »
گفت: « قيافه ات خيلي شبيه به شهيد رشنو است ».
گفتم: « بله! ايشان عموي من است .»
گفت: «‌من سرباز سرهنگ بودم. چند روز ديگر مانده تا از سربازي ترخيص شوم. خاطره اي از او دارم. مي خواهم برايت بگويم. من راننده بودم. داشتم ماشيني را با سرعت مي راندم كه جلوي مرا گرفت. ابتدا خيال كردم الان توپ و تشر و خلاصه چند روز اضافه خدمت روي شاخم است. ايستادم. گفت: « پسر، آرام رانندگي كن. پدر و مادرت منتظر تو هستند! تا مي تواني رعايت كن. احتياط شرط زندگي است » و با تبسمي پدرانه گفت: « پسرجان! طمأنينه و آرامش از ويژگي هاي يك مرد عاقل است ».
من هم نصيحت دلسوزانه اش را با جان و دل خريدم و آرام براه افتادم و سرهنگ با لبخند، برايم دست تكان داد. » (3)

راضي باشين از ما

شهيد محمود كاوه
هيچ وقت انتظار نداشتيم بيايد ديدن مان. سرش شلوغ تر از اين حرف ها بود. هر وقت كه دلمان تنگ مي شد، خودمان مي رفتيم ديدنش.
روي ارتفاع كدو بوديم. يكي با هيجان گفت: « بچه ها! آن جا را، كاوه ست. »
بالا كه آمد، گفت: « اين دفعه من آمدم احوال تون را بپرسم؛ يك روزي بايد از خجالت تون درمي آمدم بالاخره ».
نيم ساعت پيش مان بود. وقت خداحافظي، گفت: « بچه ها ما را حلال كنين و راضي باشين از ما ».
توي آن لحظه ها، احساس عجيبي دست داده بود به من.
يكي، دو هفته ي بعد، خبر شهادتش را آوردند.
*
تيم فرماندهي، تيم قوي اي بود؛ دل شان گرم بود به محمود.
زياد رجز مي خواندند هميشه، هميشه هم روحيه شان خوب بود.
محمود با دست گچ گرفته اش بازي مي كرد. همان اول كار، يك گل به شان زدم، اتفاقاً مقصرش هم محمود بود. شروع كردم كركري خواندن. گفتم: « كارتون تمومه؛ بهتره از همين حالا بكشين كنار ».
محمود گفت: « مزيناني ».
گفتم: « بله؟ »
گفت: « بد سبزواري، آماده باش كه الآن يك گل به تو مي زنم ».
اتفاقاً يك گل درست و حسابي هم زد، آن هم با لايي اي كه به من زد!
*
گفت: «‌ شاكري را با خودت مي بري بجستان؛ از بين فاميل تون، از توي شهر، از هر جا كه شده، يك زن خوب پيدا مي كني برايش ».
شاكري يكي از فرمانده گردان هايش بود. هر جا رفته بود خواستگاري، برايش شرط گذاشته بودند كه يا جبهه نرود، يا كمتر برود.
دختر يكي از فاميل ها را برايش جور كردم. محمود قول داده بود هر طور شده، خودش را براي عقد برساند. آن روز رفته بود بجنورد،‌ براي تشييع جنازه ي خليل بهاري؛ خليل يكي ديگر از فرمانده گردان هايش بود.
ساعت يك و نيم شب، بالاخره خودش را رساند. تا قبلش شاكري راضي نشده بود خطبه ي عقد را بخوانند. مي گفت: « محمود حتماً بايد باشه » (4).

من هم دوستت دارم

شهيد عباس مطيعي
بعد از هفتاد روز از تكاب برگشتيم بيجار. رفته بودي سمنان. بچه هاي سپاه بيجار دور ما را گرفتن. همه از ما مي خواستن از تو بخواهيم برگردي بيجار. من هم به آنها قول دادم وقتي رسيديم سمنان با تو صحبت كنم.
توي سپاه سمنان ديدمت. بعد از احوالپرسي به تو گفتم: « چه كار كردي كه اينقدر بچه هاي بيجار دوستت دارن ؟ »
گفتي: « من هم دوستشان دارم! آنها خيلي خوبن! »
گفتم: « راستش وقتي رفتيم بيجار بچه ها التماس دعا داشتن و مي خواستن برگردي بيجار! »
دستت را بردي توي جيبت و حكم را به من نشون دادي و با خوشحالي گفتي: « اين هم حكمم! دارم برمي گردم بيجار! » (5)

اينطور با نيروها عمل كنيد

شهيد احمد كاظمي
يكي از خصوصيات ديگري كه ايشان داشت، محبت شديد به نيروها بود، به سربازها، واقعاً سربازها را فرزند خودشان مي دانست. وقتي كه مي آمد يكجا بازديد مي كرد. يكي از جاهايي كه حتماً سركشي مي كرد، آسايشگاه بچه ها بود، مي رفت در آسايشگاه سربازها، محل زيست بچه ها را نگاه مي كرد يكي يكي از آن ها سؤال مي كرد: « وضعيت غذايتان چطوره، اوقات فراغتتان چطور است، ورزش مي كنيد، مسائل فرهنگي تان چطور است، تلويزيون داريد، آسايشگاهتان گرم است، امكان كلاس هاي فني و حرفه اي براي اشتغال آينده شان ». خيلي دلسوزي مي كرد براي سربازها و در بازديد هم واقعاً محبت مي كرد به نيروها، كه وقتي بازديدش تمام مي شد، يك اشتياق و علاقه و عشق وافري در نيروها نسبت به ايشان ايجاد مي شد و خب! البته نسبت به شخص ايشان بود، اما به تبعش نسبت به نظام بود، نسبت به انقلاب اسلامي بود. ايشان تأكيد داشت در صحبتهايش به مسئولين، مي گفت: « شما طوري با نيروها عمل كنيد كه وقتي نيروها مي خواهند بيايند پيش شما و مشكلي دارند، احساس كنند پيش يك شهيد مي خواهند بروند، با يك شهيد مي خواهند صحبت كنند، اينطور با نيروها مرتبط باشيد، عمل كنيد، محبت كنيد به نيروها، آنها را بچه هاي خودتان بدانيد و خودش هم در عمل همينطور بود. » (6)

انگشتري يادگار

شهيد عبدالله مددخاني
با « عبدالله » در بيمارستان ‌آشنا شدم. من يك پايم رفته بود و او هم از ناحيه ي دست مجروح شده بود و هر دو منتظر بوديم تا اجازه ي دكتر صادر شود و به منطقه برگرديم. خلاصه از بيمارستان ترخيص شديم و من هم پاي مصنوعي ام را گرفتم و به اتفاق « عبدالله » دوباره به جبهه اعزام شديم.
او در شب هاي جبهه، هميشه با خود و خدايش خلوت كرده و تا پاسي از شب راز و نياز مي كرد. انگشتر زيبايي در دست داشت. چشمم را گرفته بود. چند بار از او خواستم كه انگشتري اش را به من يادگاري بدهد، اما نداد!
يك مرخصي ده روزه اي گرفته بودم، كه براي خداحافظي سراغ « عبدالله » رفتم. او از من خواست كه ساعت شش بعدازظهر نزدش بروم.
شب كه شد، سراغش رفتم. ديدم با چهره اي مظلومانه نشسته و به من نگاه مي كند. دستش را به طرف من دراز كرد و گفت: «‌ بيا اين انگشتري مرا به يادگار نزد خودت نگه دار! »
گفتم: « چه طور شده كه تو راضي شدي از اين انگشتري دل بكني؟ »
گفت: « من دارم به « جزيره » مي روم و احساس مي كنم كه ديگر برنمي گردم! تو اين انگشتري را بگير و نزد خودت به يادگار نگه دار. »
خنده كنان از او خداحافظي كردم و عازم مرخصي شدم. درست پنج روز بعد، پسرعمويم از « تعاون سپاه »‌ زنگ زد و گفت: « از «عبدالله » چه خبر؟ »
ياد حرف هاي « عبدالله » افتادم و به شوخي گفتم: « عبدالله ديگر برنمي گردد! »
او هم كه فكر مي كرد من از ماجرا باخبرم، گفت: « پس تو هم خبر داري؟ »
گفتم: « كدام خبر؟ »
گفت: ‌« شهيد شدن عبدالله » !... (7)

پي نوشت ها :

1.افلاكيان خاكي، ص 21.
2.دومجاهد، صص 52 و 62-63.
3.از تبار آينه و آفتاب، صص 97-98.
4.اسوه ها، صص 60، 81 و 92.
5.به رسم شمشاد، ص 20.
6.تمناي شهادت، ص 52.
7.پابوس، صص 57-58.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.