دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

همبازي بچه ها، هم مباحثه اي طلاب

وقت هاي غيركار، زياد گرم مي گرفت با بچه ها. با همه صميمي بود؛ صميميتش ولي با ما كردهاي پيشمرگ جور ديگري بود. خيلي وقت مي گذاشت برايمان. دل مان را حسابي به دست مي آورد.
يکشنبه، 13 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همبازي بچه ها، هم مباحثه اي طلاب
همبازي بچه ها، هم مباحثه اي طلاب

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

يكي مثل كاوه

شهيد محمود كاوه
وقت هاي غيركار، زياد گرم مي گرفت با بچه ها. با همه صميمي بود؛ صميميتش ولي با ما كردهاي پيشمرگ جور ديگري بود. خيلي وقت مي گذاشت برايمان. دل مان را حسابي به دست مي آورد.
بعضي وقت ها، بعضي ها حسودي شان مي شد. به شان مي گفت: « شماها وقتي از كردستان مي رين، توي شهر و ديار خودتون ديگه غريب نيستين؛ ولي اينا توي شهر و ديار خودشون هم غريبن ».
ما هنوز هم توي ديار خودمان غريب هستيم. خيلي وقت ها زنگ مي زنند تهديدمان مي كنند؛ در به در دنبال يكي مي گرديم كه بنشيند پاي درد دل مان؛ دنبال يكي مثل كاوه.
*
يك تريلي پر از مهمات؛ توي راه سنندج به سقز، و توي تاريكي شب، و توي بازار داغي كمين هاي ضدانقلاب.
دو، سه ساعت به غروب راه افتادم. به من گفتند: « نرو ».
قبول نكردم. گفتند: « اگر به تاريكي شب بخوري و بتوني زنده از دست ضدانقلاب در بري، آن وقت سر و كارت با كاوه است ها !»
زير بار نرفتم. فكر نمي كردم به تاريكي شب بخورم، ولي خوردم. بيسيم زدم سقز. با رمز، موقعيتم را گفتم. سريع دو، سه تا ماشين پر از نيرو فرستادند.
تپش قلبم تند شده بود. به گردنه هاي كمين خور كه مي رسيدم، تندتر هم مي شد تپشش.
بچه ها بالاخره رسيدند به من. اولش خوشحال شدم، ولي باز ترس و اضطراب آمد سراغم، ترس از كاوه. با خودم گفتم: « پدرم را درمي آره حتماً ».
تا آن موقع كسي همچين خطري نكرده بود.
باورم نمي شد محمود بيايد جلو، مرا بغل بگيرد و صورتم را ببوسد؛ بعد هم بگويد: « تو ابهت ضدانقلاب را شكستي امشب. » (1)

حمايت از يك دختر بچه

شهيد عباسعلي خمري
روزي از جلوي ساختمان تبليغات سپاه چند دختر و پسر خردسال رد مي شدند. به علت اين كه سر و وضع پريشاني داشتند، شهيد از آن ها پرسيد: « كجا مي رويد؟ » و «در خيابان چه مي كنيد؟‌ »
يكي از دختربچه ها با اندوه گفت: « ما كسي را نداريم و ول مي گرديم ». شهيد با شنيدن اين حرف ها خيلي متأثر شد و به واسطه روح لطيف و دل مملو از عاطفه اش، دختربچه را به خانه برد و به همسر مهربانش سپرد تا ضمن شستشو و تعويض لباس هايش، از او نگهداري كند.
از آن روز قسمتي از وقت شهيد صرف آن دختربچه مي شد اما مأموريتهاي مداوم شهيد و حضور همواره در محل كار و از همه مهمتر ناهنجاري هاي تربيتي دختربچه، موجب شد تا پس از مدتي او را به بهزيستي تحويل دهند. آن دختربچه با حمايت شهيد بزرگ شد و بعد از سالها پدر و مادرش نيز او را پيدا كرده و به خانه بردند. آري شهيد خمر، مصداق عيني « من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم » بود. (2)

نفوذ در دلِ مردم

شهيد ناصر كاظمي
يادم هست كه به دفتر فرمانده نيروي زميني ارتش، تيمسار ظهيرنژاد رفتم تا ايشان مأموريت را رسماً ابلاغ كند. برادر ناصر كاظمي در دفتر ايشان بود. ايشان را در تلويزيون ديده بودم. چون فرماندار پاوه و فرمانده ي سپاه بود. منتها بيشتر چهره ي فرمانداريش در منطقه گل كرده بود.
فرمانداري كه براي اولين بار، فرماندهي سپاه را هم بر عهده داشت.
بر جو سياسي و نظامي منطقه مسلط بود. روحيه ي انقلابي و مديريت خوبي داشت. تعهدش هم بالا بود. اين بود كه در دل مردم نفوذ كرده بود. داشتند با هم صحبت مي كردند. به تيمسار ظهيرنژاد گفتم: « مثل اينكه ايشان كدش به من مي خورد، چون در منطقه ي ما است. اجازه بدهيد مسأله را خودمان حل كنيم ».
تا اين را گفتم، برادر ناصر كاظمي به من نگاه كرد و پرسيد: « شما صياد شيرازي هستيد؟ »
گفتم: « بله »
گفت: « خوب تيمسار! ما ديگر با شما كاري نداريم. مي رويم و مشكل مان را با ايشان حل مي كنيم ». (3)

حاصلِ ارتباط انساني با مردم

شهيد محمد جندقيان
فاجعه ي بسيار بزرگي رخ داده بود. اشرار يك اتوبوس حامل زنان شيعه را در شهر به اسارت گرفته و با خود به كوه برده بودند. ما در جنگ تاكنون چنين مشكلاتي نداشتيم و در آن لحظه هزار بار به مرگ خود راضي بوديم. با يك گردان كامل به تعقيب اشرار پرداختيم و در ارتفاعات به آنها رسيديم. ناگهان از بي سيم براي ما پيغام دادند اگر گردان يك قدم ديگر جلوتر بيايند آنها را مي كشيم و از كوه پرت خواهيم كرد. اوضاع خيلي مشكل شده بود. اين گره هر لحظه كورتر مي شد. محمد مثل مارگزيده ها به خود مي پيچيد و ما خدا خدا مي كرديم كه راهي براي حل مشكل پيدا كنيم. يك مرتبه فكري به خاطر محمد رسيد. با چند تن از بچه ها به روستاي زادگاه اشرار رفت و همه ي مردم روستا را جمع كرد و به آنها گفت: « شما مسلمان هستيد و وجدان داريد. آيا در آن شش ماهي كه ما در روستاي شما بوديم و با مردان شما مي جنگيديم، كسي از ما كوچكترين تعرض به زنان و خانواده هاي شما كرد؟ مگر وقتي ما گوسفندي را سر مي بريديم، از گوشتش به شماها نمي داديم؟ مگر وقتي بچه هاي شما مريض مي شدند ما با ماشين سپاه يا هلي كوپتر آن ها را به بيمارستان نمي رسانديم؟ آيا اين سزاي خوبي هايي بود كه ما در حق شما كرديم و اكنون اينطور با ما رفتار كرديد؟ »
چشم اميدمان بيشتر به احساس پاك مردم بود يك دفعه جوش و خروش در روستا افتاد و همه ي زنان بلوچ بچه به بغل بلند شدند و به كوه رفتند و به شوهرانشان گفتند: « اينها 6 ماه در روستاي ما بودند و كوچكترين آزاري به ما نرساندند با وجود آنها در روستاي ما، آسايش و امنيت بيشتري داشتيم، يا همه طلاق مي گيريم يا فوراً زنها را آزاد كنيد » و بالاخره شوهرانشان را مجبور كردند تا زنها را آزاد كنند. اين نبود جز حاصل ارتباط انساني و دوستانه اي كه محمد جندقيان و ديگران با مردم بي دفاع و غيرمحارب منطقه برقرار كرده بودند. (4)

مهرباني

شهيد سيدمحمدخليل ثابت رأي
روزي به اتفاق ايشان به منطقه ي دلگان مي رفتيم. از ايرانشهر مي آمديم. هنگام ظهر بود و خيابانها خلوت بود. با سرعت زيادي حركت مي كرديم ناگهان ايشان ترمز كرد و با دنده عقب با سرعت شروع به حركت كرد. ديدم كه جلوي دو بچه ي بلوچ كوچك كه لباس نامناسبي داشتند نگه داشت. بيسكويتي را كه ما در ماشين مشغول خوردن بوديم برداشت، بچه ها را صدا زد و به زبان محلي بلوچي و با مهرباني چيزهايي به آن ها گفت و بقيه ي بيسكويت را به آنان داد و سپس راه افتاد. در راه مي گفت: « در بلوچستان با لشكركشي نمي شود كاري كرد. فقط با صحبت و مهرباني مي توان به آنها اميد داد و آن ها را به صحنه ي دفاع از انقلاب آورد. »
*
در يكي از مأموريتها همراه برادر ثابت به منطقه رفته بوديم. مردم عزت و احترام فوق العاده براي او قائل بودند و من شگفت زده شده بودم. پيرزني بلوچ 50 يا 60 ساله كه چشمانش درست نمي ديد با نوه اش از كپر بيرون آمد و سراغ ثابت را از ما گرفت. وقتي به برادر ثابت اشاره كردم و گفتم ايشان است. با ديدن برادر ثابت، بسيار شادمان شد و مي گفت: « ثابت جان! من اسم شما را شنيده ام. ترا به خدا دستي روي سر اين بچه بكشيد تا متبرّك شود و شفا يابد و به اين ترتيب اسمش را ثابت مي گذاريم » (5).

كمك به مردم

شهيد محمدتقي قائني
از بارزترين خصوصيات شهيد، رفتار و برخورد خوب با مردم و كمك به ديگران بود، چه از لحاظ مالي، چه از لحاظ بدني و انواع ديگر. مثلاً اگر كسي در كارخانه سازي، نياز به كمك داشت، به كمكش مي شتافت. اگر نياز به كمك در حمل بار بود، شهيد بدون ملاحظه اقدام به ياري مي نمود. مادر شهيد مي گويد: « نام شهيد همنام با امام معصوم ( عليه السلام ) انتخاب شده بود. ايشان در رفتار و كردار و اخلاق و محبت نمونه بودند. در امور منزل، كمك حالم بود. از كودكي، ساكت، مظلوم و بسيار مؤدب بود در انتخاب دوست و معاشرت، نهايت دقت را داشت. (6)

تسلّي خاطر

شهيد عليرضا بختياري
شهيد عليرضا متخلق به اخلاص حسنه، بسيار مهربان و فوق العاده عاطفي بود. به خصوص نسبت به من- تنها خواهرش- و خواهرزاده هايش. اكثراً در اعياد نزد ما مي آمد و مرا در كارهاي منزل كمك مي كرد. پس از شهادت فرزندمان- شهيد محمدعلي عرب مؤذّن- كه تا مدتي مفقودالاثر بود، به دفعات زياد و فواصل نزديك به ما سر مي زد و سعي مي كرد تسلي خاطر مرا فراهم سازد. نسبت به فرزندمان عنايت خاصي داشت و از همان مقدار پولي كه در ايام تابستان به كار و تلاش به دست آورده بود، براي بچه ها سوغات مي خريد و تمام سعي خود را در خوشحال كردن من و بچه هايم به كار مي برد. شهيد نسبت به مسائل ديني بسيار حساس بود كه نماز را حتماً اول وقت بجا بياورد. (7)

همبازي بچه ها، هم مباحثه اي طلّاب!

شهيد عبدالله زمانپور
صلابت و مهرباني دو خصيصه ي متفاوت است. جمع كردن اين دو در يك شخص كاري است دشوار، اما اگر جمع شوند و به جا استفاده گردند، از انسان شخصيتي فاضل مي سازند.
عبدالله شخصيتي فاضل بود. در جبهه آنچنان صلابت و شهامت داشت كه اصلاً باورت نمي شد لحظه اي لبخند بر چهره اش بنشيند. و در شهر به قدري مهربان و دوست داشتني بود كه بچه مدرسه ايها قبل از رفتن به خانه، سراغ او مي رفتند، دورش را مي گرفتند و مثل پروانه به گردش مي چرخيدند. آنها به راستي از چشمه ي معرفت او بهره مند مي شدند.
لحظه لحظه ي وجود او پر از فايده بود. او از بچه ها، قاري و مداح متقي مي ساخت و به مجالس مي فرستاد. از جوانان، طلابي شيفته مي ساخت و راهي شهر مقدس قم مي كرد. با بچه ها كه بود گمان مي كردي تنها زبان بچه ها را خوب ياد گرفته است. اما ساعاتي بعد كه طلّاب اطراف او را احاطه مي كردند، نظرت تغيير مي كرد.
عبدالله شخصيت جامعي داشت. همانقدر كه دانش آموزان دوستش مي داشتند، طلاب و دانشجويان نيز به او ارادت داشتند.
سران و مسئولان نيز به او احترام مي گذاشتند. چون او متخلّق به اخلاق حسنه بود. و خودش را در راه حق وقف خلق كرده بود.
وقتي با يكي از اعضاي گروهكها به بحث مي پرداخت، تمام حملات عالمانه اش متوجه ديدگاه او بود، نه شخصيتش! در عين حال كه براي شخصيت وي احترام قائل بود، با دلايلي منطقي ديدگاهش را رد مي كرد و فكر او را روشن مي كرد. همين اخلاق او بود كه خيلي از منحرفان را به توبه واداشت، آن چنان كه بعضي از آنها چندي بعد به صف مجاهدان وارسته پيوسته و بعضي ديگر تا كسب توفق شهادت پيش رفتند. (8)

پي نوشت ها :

1. اسوه ها، صص 28 و 43.
2. لحظه هاي سرخ، ص 92.
3. گفتار چهارم، صص 57-58.
4. ترمه نور، صص 78-79.
5. ترمه نور، صص 63، 72.
6. قربانگاه عشق، صص 199-200.
7. قربانگاه عشق، صص 27-28.
8. دو مجاهد، صص 99-100 و 133.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.