نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
خودش نان خشك مي خورد
شهيد حجت الاسلام محمدحسن شريف قنوتييك روز، براي غذا به مسجد جامع- خرمشهر- آمديم. در بيرون مسجد ديديم، ديگ هاي غذا خالي است. امير... آمد و به پيرمرد مسني كه آن جا بود گفت: « اين چه وضعيه؟ غذا تمام شده؟ ما كه خسته ايم. از صبح تا حالا در حال جنگيم. حالا جواب بچه ها را چه بدهيم؟ » و با آن پيرمرد شروع به جروبحث كرد. چند نفر از خواهران هم كه در كار آشپزي كمك مي كردند، صدايشان بلند شد و گفتند: پس تا حالا كجا بوديد كه غذا نگرفته ايد؟ شيخ شريف كه هميشه در حال تردد و ناظر اين مشاجره بود، آمد و دستش را روي سينه امير... گذاشت و با يك لحن محبت آميزي گفت: فرزندم، چرا ناراحتي؟ بعد به تك، تك ما خسته نباشيد گفت. اميرگفت: غذا براي ما نگذاشتيد. شما اصلاً به فكر ما نيستيد. حالا جواب بچه ها را چه بدهيم؟ شيخ شريف در حالي كه تكه اي نان خشك در دستش بود، با لبخند مليحي گفت: شما غذا مي خواهيد؟ غذا هست. حالا بگوييد چه خبرها؟ بعد از موقعيت و موضع ما سؤالاتي كرد. بعد به ما گفت: حالا بياييد داخل مسجد. ما به داخل مسجد رفتيم. ديديم شيخ براي اين گونه مواقع يك ديگ غذا پر از برنج نگه داشته ( در محلي كه الان اطاق برق است ). مقدار غذا به ما داد. ما زود سوار ماشين شديم و به مقرمان آمديم. مشغول غذا خوردن شديم. در اين حين امير... آمد و گفت: بچه ها ديديد، در مسجد جامع غذا بود؛ ولي شيخ نان خشك مي خورد. چطور او نان خشك مي خورد؟
با اينكه آقا براي رزمندگان غذا مي برد. وقتي مي گفتند: آقا شما هم بفرماييد و غذا بخوريد. آقا مي گفت: شما بخوريد مثل اينكه من خوردم. بعد خودش نان خشك مي خورد و سر به آسمان مي كرد و مي گفت: خدايا شكرت.
*
پانزدهم مهر 1359 شمسي ما همراه شيخ شريف براي سركشي به مقرّمان، مدرسه ي استثنائي سابق در خيابان چهل متري، آمده بوديم.
يك رزمنده اي آمد. خيلي خسته بود. جواني بود هفده يا هيجده ساله به نام شاكر عدالت. اين قدر خسته بود كه تعادلش را از دست داده بود. افتان و خيزان مي آمد. نزديك بود كه تفنگش از دستش بيفتد. وقتي شيخ شريف اين رزمنده ي جوان خسته را ديد، بلند شد و به استقبالش رفت. شيخ اول صورتش را بوسيد و بعد دو زانو نشست و پاي اين رزمنده را بوسيد. وقتي كه شيخ برگشت، من - رضا آلبوغبيش - به حالت اعتراض گفتم: « جناب شيخ! شما چرا اين كار را كردي؟ اين كار شما اصلاً خوب نبود ». شيخ شريف گفت: « تو از كجا مي داني كه كار من خوب نبود؟ اين ها نزد خدا اجر و قرب زيادي دارند. وقتي كه من پاي رزمنده اي را مي بوسم، مي دانم چكار كرده ام.
خدا بهتر به من توجه مي كند و خواسته اي از خدا دارم كه اميدوارم با همين بوسيدن پاي يك رزمنده به خواسته ي خود برسم. »
گفتم: « خواسته ات چيست؟ » شيخ گفت: « آن به خودم مربوط است. تو اگر راست مي گويي حاجت خود را از خدا بخواه. » ( البته كه خواسته ي شيخ شريف از خدا، همان شهادت بود. )(1).
در غم و شاديها، شريك بود
شهيد احمد كاظميشهيد كاظمي انجام صله ي رحم را خيلي دوست داشت فرصت هايي كه پيش مي آمد به اتفاق بچه ها به ديدار يكي از بستگان مي رفتيم. اگر كسي از بستگان و آشنايان مريض مي شد، ايشان حتي المقدور حتماً به او سر مي زد. به فاميل و آشنايان و همسايگان خيلي احترام مي گذاشت. هيچگاه از كسي دلگير و عصباني نمي شد، در غم و شاديهاي آشنايان و فاميل شريك بود و اگر براي كسي مصيبتي پيش مي آمد، به او دلداري مي داد. وقتي از مأموريت برمي گشت، منتظر نمي شد كه كسي به ديدارشان بيايد، خودش مي رفت و به فاميل سر مي زد. حتي وقتي كه از جبهه به منزل مي آمدند، حتماً روز بعد و يا حتي المقدور همان شب به ديدن دوستان و آشنايان و يا همكارانشان مي رفتند.(2)
پيرمرد و بزغاله
شهيد علي چيت سازيانوسط تابستان، سرِ ظهر توي آبادان با تويوتا برمي گشتيم عقب. هلاك بوديم براي يك جرعه آب يا يك ذره سايه ي درخت. علي ته قمقمه اش آب داشت اما نمي خورد. وسط راه يك پيرمرد با بزغاله اش هم تشنه بود و هم مانده. قِلِق علي آقا دستمان بود. مي دانستيم كه اگر چنين صحنه اي را ببينه، ميگه بزن رو ترمز. ما هم مثل يك تاكسي كه از پيش قرار گذاشته براي جابجايي، دم پاي او ترمز زديم. علي آقا طبق رسم خاصّ خودش رفت عقب تويوتا با آن پيرمرد آباداني و بزغاله. اول ته قمقمه ي آبش را داد به پيرمرد و بزغاله اش. بعداً شروع كرد به تعريف با پيرمرد. سر آخر هم گفت: « بريم تا جاده ي ماهشهري برسونيمشون » . وقتي پيرمرد پياده شد، خودش آمد جلو.
قيافه ي پرسان مرا كه ديد گفت: « شايد آقا امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) تو لباس اين مرد باشد با اين آدمها هميشه با احترام رفتار كن. »(3)
مانع كينه
شهيد احمد يغمايياوايل انقلاب بود. براي انجام كاري به همراه علي آقا به يكي از روستاها رفته بوديم. پسربچه اي گريه مي كرد و به حرف مادرش گوش نمي داد. مادر براي ترساندن بچه، ما را به او نشان داد و گفت:
-« پاشو، پاشو! اينا پاسدارن، الان مي گم گوشاتو ببرن. »
بچه، حسابي ترسيده بود. علي آقا جلو رفت. كودك را نوازش كرد. مبلغي پول را از جيبش بيرون آورد، پسربچه را بوسيد، پول را به او داد و گفت: « عزيزم! بلند شو. به حرف مادرت گوش كن! »
پسربچه از جايش برخاست و لبخندزنان، دست مادرش را گرفت و رفت. هنوز نگاه مادر كودك را به ياد دارم. مملو از قدرداني و سپاس بود. موقع برگشت از روستا، راز كار علي آقا را از او پرسيدم. با همان متانت خاصّ خودش گفت:
- « ببين اگر اين كار را نمي كردم، كينه ي پاسداران تو دل اين كودك كاشته مي شد و تا پايان عمر از سپاه و پاسدار متنفر مي موند. بايد مانع انعقاد اين كينه در دلش مي شدم. »(4)
جوياي حال
شهيد حاج شيخ علي مزاريدر سال 65 تعدادي از مجروحين جنگي را از جبهه ها آورده بودند. حاج آقا به اتفاق جمعي از مؤمنين مسجدي برنامه ي عيادت از عزيزان را طرح ريزي كردند. يكي از شبها كه براي عيادت از مجروحين رفته بوديم، چون منزل ما نزديك به آنجا بود، با خود گفتم: صبر مي كنم تا حاج آقا و همراهان بروند، سپس به منزل بروم.
اين بود كه حدود يك ربع تا بيست دقيقه نشستم. هنگامي كه بيرون آمدم ديدم حاج آقا و اهل مسجد همگي منتظر من هستند.
*
به خاطر دارم روزي به دليل سرماخوردگي به مسجد نرفتم، حاج آقا سراغ مرا از مسجديها گرفته بود و وقتي از كسالت من مطلع شده بود، همراه چند تن از اهل مسجد به عيادت بنده آمدند. ايشان هميشه جوياي حال نمازگزاران بودند. اگر كسي در مسجد حاضر نمي شدند، حاج آقا مي پرسيدند:« فلاني كجاست؟ چرا به مسجد نيامده است؟ برويم به او سري بزنيم، شايد مريض باشد يا برايش مشكلي پيش آمده باشد. »
گويي حاج آقا مأمومين را در ذهن، حضور و غياب مي نمودند.
*
خاطره اي را كه خود بنده شاهد بودم، در رابطه با خانواده ي شهيد عليخاني بود. پدر شهيد عليخاني در بستر بيماري بودند و حاج آقا چند روزي از اين امر مطلع نبودند. پس از اطلاع به عيادت ايشان آمدند و ناراحت بودند كه چرا زودتر باخبر نشدند. از آن روز به بعد، هر روز يا يك روز در ميان به عيادت پدر شهيد مي آمدند و او را دلداري مي دادند.
*
حاج آقا جوانها را باور داشتند. از پذيرفتن سخنراني در مدارس ابا نمي كردند و خيلي راحت برنامه هاي سخنراني كه براي ايشان در مدارس طرّاحي مي شد، مي پذيرفتند. در سخنرانيها با زبان ساده مطالب را بيان مي كردند و از تاريخ اسلام و احكام دين براي دانش آموزان مطلب مي گفتند. در طول صحبت ها معمولاً مسابقه اي طرح مي كردند و يا مطالب را به صورت لطيفه بيان مي نمودند، به صورتي كه بچه ها مجذوب كلام حاج آقا شده، خوب به سخنان ايشان گوش فرامي دادند.
*
امكان ارتباط با حاج آقا هميشه وجود داشت. تلفن منزل ايشان هيچ وقت قطع نمي شد. خودشان بالاي منبر مي فرمودند: « اگر سؤالي در مسائل شرعي برايتان مطرح مي شود و حضوري خجالت مي كشيد، آنرا مطرح كنيد، حتماً به بنده تلفن زده و سؤالتان را بپرسيد. »
چون حاج آقا دوست داشتند خيلي راحت با ايشان ارتباط برقرار كرده و مسائل خود را حضوري و غيرحضوري با ايشان در ميان گذاشته شود.
*
مراجعات حاج آقا بسيار بود. خيلي اتفاق مي افتاد كه ايشان بر سر سفره مشغول صرف طعام بودند و تلفن ايشان را مي خواست و يا در منزل كسي مراجعه مي كرد، من يك روز به ايشان معترض شدم و گفتم: « اجازه بدهيد هنگام صرف غذا تلفن را قطع نمايم. » ايشان با ناراحتي پاسخ دادند: « كساني كه تماس مي گيرند و مراجعه مي كنند، يا براي پرسيدن مسأله اي از احكام است و يا مشكل و مطلب ديگري دارند. بهرحال نمي توان مردم را معطّل و سردرگم گذارد. »
*
در مورد ديدار از خانواده ي شهدا بسيار توجه داشتند. ديدار ابتدايي ايشان هنگامي بود كه شهيد را از جبهه مي آوردند. حاج آقا در مسجد اعلام مي كردند و به همراه مؤمنين و جوانان مسجدي پس از نماز مغرب و عشاء به منزل شهيد مي رفتند، بويژه در ايام عمليات كربلاي پنج كه تعداد زيادي از عزيزان رزمنده و جوانان مسجدي به شهادت رسيده بودند.هنگام رفتن به منزل شهيد به صورت نوحه خواني وارد منزل شهيد مي شديم و در آنجا عزاداري مي كرديم كه اين امر به خانواده ي شهدا بسيار روحيه مي بخشيد، سپس حاج آقا طي صحبتي به خانواده ي شهيد دلداري داده و در مورد جايگاه والاي شهداء سخن مي گفتند.
ديدارهاي بعدي از خانواده ي شهيد در ايام و مناسبتهاي ديگر همچون اعياد بود كه به همراه مؤمنين به آنها سر مي زدند و به مشكلات آنان رسيدگي مي كردند.
حتي ايشان پس از جنگ براي سركشي از خانواده شهداي روستاهاي سيستان كارواني را راه اندازي و به تعداد زيادي از خانواده هاي مستضعف شاهد در روستاهاي دورافتاده ي سيستان كمكهاي قابل توجهي مي كردند.
*
در روزهاي آغازين تشكيل كانون فرهنگي مسجد همراهي حاج آقا با جوانان در رشد و شكوفايي اين مجموعه ي فرهنگي نقش بسزايي داشت. در آن زمان مرسوم نبود كه يك جوان يا نوجوان بيايد و در مسجد كاري انجام دهد. چون هنوز اين تفكر غلط حاكم بود كه مسجد از آن آنهايي است كه سنّ و سالي داشته باشند. با اين حال حاج آقا به برنامه هاي ما اهميت مي دادند و در جلسات ما كه شايد با حضور بيست جوان و نوجوان ده تا هجده ساله تشكيل مي شد، شركت مي كردند و اين برخورد شايسته و احترام نسبت به جوانان ،باعث مي شد ديگران نيز از ايشان الگو بگيرند و به شركت در نماز جماعت رغبت پيدا كنند. هم اينك حضور فعّال صدها جوان و نوجوان در مسجد، شاهدي بر اين مدّعاست.
*
معمولاً وقتي به مسجد مي رفتيم و حاج آقا بر منبر بودند، بچه ي كوچك ما كنار منبر حاج آقا مي رفت و ما هرچه تلاش مي كرديم او را به نزد خودمان بياوريم، اثري نداشت. حاج آقا فرزند كوچك ما را نوازش نموده او را در كنار خود مي نشاندند و گاهي تنقلاتي از جيبشان درمي آوردند و به او مي دادند. اين برخورد محبت آميز حاج آقا موجب شده بود كه هرگاه مي خواستيم به مسجد برويم، اين بچه از ما جدا نمي شد و همراه ما به مسجد مي آمدند و همين مسأله باعث گرديد تا فرزند ما به مسجد و مسائل مذهبي و ديني علاقه پيدا كند.
*
حاج آقا يك روحاني مردمي بود و مردم خيلي آسان با ايشان ارتباط برقرار مي كردند. وقتي نوجوان بودم و با پدر و مادرم رودربايستي داشتيم مسائل و مشكلاتم را به راحتي با ايشان مطرح مي كردم. ويژگي ايشان اين بود كه دوست داشت در ميان مردم باشد و به همين جهت با مردم رفيق بود. مردم نيز درد دل خود را با ايشان در ميان مي گذاشتند.
*
در ايام نوجواني، مدتي مكبّر مسجد بودم و هنگام نماز تكبير مي گفتم، اما چند روزي را نتوانستم به مسجد بيايم. يك روز كه به مسجد رفتم، حاج آقا پس از نماز مرا صدا زدند و از احوال من جويا شدند و به من گفتند كه: « ما به بچه هاي مكبر هدايايي داديم و شما حاضر نبوديد. اكنون برويد و هديه تان را از خادم مسجد بگيريد. »(5)
پي نوشت ها :
1.نفر هفتاد و سوم، صص 81-82.
2.تا مرز ايثار، ص 61.
3.دليل، ص 165 و 183.
4.بالابلندان، ص 48.
5.فرياد محراب، صص 50، 69، 104، 106، 113-116 و 124-126.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول