نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
از اين بچّه ها مواظبت كنيد
شهيد مجيد بقاييمجيد عشق عجيبي به نيروهاي بسيج مردمي داشت و دائماً هرجا مشكلي پيش مي آمد از آنها دفاع مي كرد. رفتار او با نيروهاي بسيجي آميخته با ملاطفت و مهرباني بسيار بود. با آنها نشست و برخاست مي كرد، با آنها غذا مي خورد و برايشان هديه مي برد. خيلي علاقه داشت همراه اين بسيجي ها جلو برود و بجنگد و مي گفت: « اخلاقي كه اين بسيجي ها دارند انسان را علاقمند مي كند كه با ايشان باشد. »
گاهي اوقات بطور غيرمنتظره بلند مي شد و فرماندهان را صدا مي زد و مي گفت: بلند شويد و برويم خط مقدم. مي گفتند: براي چه؟ مي گفت: برويم ببينيم بسيجي ها چه مي كنند. مي رفت و وسائل آنها و تداركاتشان و وسائل ديگر آنها را از نزديك مي ديد و اگر كمبودي در آنجا مي يافت همانجا فرمانده تيپ و يا لشگر را صدا كرده و مي گفت كه چرا وضع اينها اينطوري است و به آنها مي گفت: « خودتان بايد پيش اينها بخوابيد تا بفهميد اينها چه مي كشند. »
بارها مشاهده مي شد وقتي در مسيرش بسيجي هائي را مي ديد، از ماشين پياده شده و با آنها مصافحه مي كرد.
يك بار در مسيرش يك برادر بسيجي را سوار مي كند و از اوضاع و احوال او مي پرسد وي مي گويد: من جزو فلان تيپ هستم و وضع غذايمان خوب نيست. همراه آن برادر به تيپ موردنظر رفته و به مسئول تداركات سفارش غذاي بسيجي ها را مي كند و مي گويد: « از اين بچه ها مواظبت كنيد، شما پدر اين بچه ها هستيد، اينها بچه هاي شما هستند، هر طور كه از فرزندان خودت مراقبت مي كني، به غذايشان مي رسي، به وضعشان توجه مي كني، به اينها هم توجه كن. »
در يكي از عملياتها در حالي كه بسيجي ها پرچم بدست گرفته بودند و با تفنگهايشان به سمت خط مقدم مي رفتند، مجيد خودش را روي زمين انداخت و پشت سر آنها مي گريست و خدا را قسم مي داد كه به آنها پيروزي عنايت كند. او نسبت به مسئولين بسيج كاملاً از موضع قاطع برخورد مي كرد.(1)
علي رغم خستگي، به همه كمك مي كرد
شهيد اسماعيل دقايقيدر عملياتي به ما مأموريت داده شد كه به خاك عراق وارد شويم و پشت خطوط نيروهاي عراقي برويم و از داخل خاك عراق عمليات را انجام دهيم. ما مي بايست از منطقه اي كه در آن ارتفاعات بلندي بود. بالا مي رفتيم و از آنجا مواضع عراقي ها را پشت سر مي گذاشتيم و وارد خاك عراق مي شديم. زمستان بود، نزديك غروب به نزديكي كوه رسيديم. به محض اينكه از كوه سرازير شديم، بارش برف و باران به شدت شروع شد. هوا تاريك شده بود و ما حدود 200نفر بوديم. تقريباً 9 ساعت در برف و باران و تاريكي راه رفتيم تا به يكي از قرارگاههاي خودي رسيديم و آن شب را در آنجا مانديم. ولي وضع بسيار دشوار بود. روز بعد دستور داده شد كه راه را ادامه دهيم اما برخي از افراد قادر به ادامه ي راه نبودند، لذا در همان قرارگاه باقي ماندند و بقيه رفتند كه متأسفانه موفق به ورود به خاك عراق نشدند و دستور بازگشت داده شد. زيرا دشمن از حركت ما مطلع شده بود و خود را آماده ي مقابله كرده بود. شهيد دقايقي قرار بود از راه ديگري به ما ملحق شود ولي همين كه از وضعيت ما اطلاع يافته بود براي كمك به سوي ما حركت كرده بود. ما در حال بازگشت بوديم كه ديديم شهيد دقايقي و يكي از معاونان وي براي ياري ما از كوه پايين مي آيند. علي رغم خستگي بسيار، هر كسي را كه خسته مي ديد؛ اسلحه ي او را مي گرفت. خود من ديدم كه در حدود 5 قبضه كلاشينكف بر دوش او بود كه از برادران مجاهد مي گرفت كه اين نشان دهنده ي اوج انسانيت و اخلاق اسلامي او بود. او 9 ساعت راه پيموده بود تا به تيپ خود كمك كند و به افراد تيپ دلداري مي داد كه شما اجر خود را برده ايد و خداوند پاداش شما را خواهد داد.(2)
پتوي خود را روي او انداخت
شهيد اسماعيل دقايقيما مدتي در چادرها مستقر بوديم. هوا سرد بود و شهيد دقايقي با ما همراه بود. او با ما غذا مي خورد و در همان چادرها مي خوابيد و شبها هنگامي كه رزمندگان در چادرهاي خود جمع مي شدند، او وارد چادرهاي مجاهدين شده و به امور آنها رسيدگي مي كرد و از اوضاع و احوالشان مطلع مي شد. در يكي از همين شبها مشاهده مي كند كه يكي از مجاهدين پتو كم دارد و از سرما بر خود مي لرزد. با اين كه هوا بسيار سرد بود و خود نياز به پتو داشت، پتوهاي خود را آورده و بر روي آن مجاهد مي كشد، بدون اينكه او متوجه شود.(3)
اين براي افطارت
شهيد اسماعيل دقايقيدر آن نبرد طولاني و پرمشقت، من مسؤول مهندسي- رزمي يگان بودم. عمليات كربلاي 5 را مي گويم؛ جنگ مردان و دليران، با هرچه كه نامرد بود.
در حالي كه در خودرو كنارش نشسته بودم، در مورد تعداد لودرها و بلدوزرها پرسيد و من به طور دقيق پاسخ گفتم. چند لحظه بعد دستمالي را كه تخم مرغ آب پز و نان و سبزي در آن بود به من داد و گفت:
« اين براي افطارت. »
اول نپذيرفتم و گفتم: « غذاي خودتان است. »
ولي او اصرار ورزيد كه: « اين رزق و روزي توست. »(4)
صميمي و بي تكلّف
شهيد اسماعيل دقايقيماشين آمبولانسي داشتيم كه مجهز به دستگاه بي سيم بود. عقب آن را موكت پهن كرده بوديم و دور و برمان وسايل چاي و تخمه و... بود. همان جا هم جلسه مي گرفتيم و غذا مي خورديم و استراحت مي كرديم. از اهواز كه به سمت كرمانشاه حركت كرديم، با آقا اسماعيل و چند نفر از دوستان رزمنده ديگر، هم سفر بوديم. وي خوش مشرب و خوش سفر بود و هرگز سخت گيري بي جا از خود نشان نمي داد. بعضي از بچه ها مثلاً مي گفتند:
« تخمه نخوريم، فلان چيز بخوريم و... »
اما آقا اسماعيل يك جا برايمان ميوه مي خريد؛ جاي ديگر ماشين را متوقف مي كرد و تخمه مي خريد و مي گفت: « بخوريد و راحت باشيد. »
صبح زود، بچه ها- در كرمانشاه - گفتند: « براي صبحانه كله پاچه بخوريم! »
آقا اسماعيل گفت: « كله پاچه؟ من كه خيلي ... ولي برويم بخوريم؛ خيلي خوبه ».
به يك كله پزي رفتيم و شكمي از عزا درآورديم و او معلوم بود كه آن چنان علاقه اي به كله پاچه ندارد به خاطر دوستانش با آنان هم نظر و هم راه شد. آري او كسي نبود كه خودش را بگيرد و يا با تكلّف و سخت گيري بي مورد برخورد كند؛ بلكه صميمانه با بچه ها در جوش و خروش بود.(5)
تسلّي بخش و تسكين دهنده
شهيد اسماعيل دقايقياو از روي صميميت و محبت با مجاهدين عراقي و براي نشاندن گل لبخند بر لبانشان، القابي برايشان تعيين مي نمود كه در شوربخشي و تقويت روحيه ي آنان بسيار اثرگذار بود. يكي را « ابوسيگار » مي خواند و ديگري را « ابودشداشه » و يا « ابوپتو » مي گفت و...
خيلي خودماني و با فروتني در كنارشان مي نشست و با آنان عجيب حشر و نشري داشت. او كه چون شقايق با داغ زاده بود، به درد دل مجاهدان مهاجري كه به خاطر عشق به اسلام و امام، از كاشانه ي خويش هجرت نموده بودند، گوش فرا مي داد و تسلي بخش و تسكين دهنده آلام آنان بود.(6)
بي آرام در خدمت مردم
شهيد محمدحسن كريم پورشهيد كريم پور از رهروان صادق و از مريدان مخلص مولا علي (عليه السلام) بود. همچون امام و مولايش هميشه خود را در برابر پابرهنه ها و محرومان متعهد و مسؤول مي ديد. هميشه در انديشه ي سر و سامان دادن به وضع مردمي بود كه روح و جسم آنها از يك ستم تاريخي زخمي شده بود. مردمي كه چشم به قسط و عدالت اسلامي انقلاب دوخته بودند. فكر كمك به آنها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت. چه بسيار شب ها كه به صورت ناشناس به محله هاي مستضعف نشين زاهدان مي رفت و نيازمندان آبرومند را شناسايي مي كرد. شبها را ساعت نُه به بعد به محله ي بابائيان مي رفت و بين مردم كالا و آذوقه توزيع مي كرد، به طوري كه هيچ كس متوجه نمي شد. من اين را بعدها از خواهر خانم ايشان شنيدم.
حاجي مي دانست كه محرومان واقعي هرگز خودشان براي گرفتن امكانات پا پيش نمي گذارند. مي دانست كه آنها مدعي هيچ چيز نيستند و هيچ انتظاري از انقلاب ندارند. در حالي كه انقلاب براي آنها و به دست خود آنها به پيروزي رسيده بود.
زماني كه رئيس بنياد پانزده خرداد زاهدان بودم، يك روز شهيد كريمپور پيش من آمد و گفت: « تعدادي از دفترچه هاي پانزده خرداد را به من بده تا من در محله ي مستضعف نشين بابائيان بين خانواده هاي محروم توزيع كنم. درست است كه شما تعدادي عضو گرفته ايد، ولي كساني هم هستند كه هرگز به سراغ شما نمي آيند. ما خانواده هايي را شناسايي كرده ايم كه محتاج هستند. »(7)
پي نوشت ها :
1.اسوه ي مقاومت، صص 28-30.
2.خورشيد بدر، صص 55-56.
3. خورشيد بدر، ص 57.
4.بدرقه ماه، ص 171.
5.بدرقه ي ماه،صص 180-181.
6.بدرقه ي ماه، ص 183.
7.ترمه نور، صص 265-266.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول