نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
سه ماهه كه به عشق روي تو در سنگرم!
شهيد محمد ابراهيم همتظاهراً همه ي بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند. خودش چيزي نمي گفت: اما دفترچه ي يادداشتي داشت و من مي ديدم كه اين هميشه زير بغل حاجي است و هرجا مي رود آن را با خودش مي برد. يك غروب كه حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند- هنوز انديمشك بوديم- خيلي اصرار كردم بماند و حاجي قبول نمي كرد. در همان حين از نگهباني مجتمع آمدند و گفتند حاجي تلفن فوري دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بي كار بودم. دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه هاي لشكر براي او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود « من سر پل صراط جلوِ تو را مي گيرم. سه ماهه توي سنگرم نشسته ام، به عشق رؤيت روي تو... » نامه هاي ديگر هم شبيه اين. وقتي حاجي برگشت گفتم: « تو همين الان بايد بروي! » گفت: « نه. رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچه هاي خودمان بود، به شان گفتم امشب نمي آيم. » گفتم: « نه، حتماً بايد بروي، همين الآن. » حاجي شروع كردن مسخره كردن من كه « ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم؟ چه كنم؟ تو چي مي خواهي؟ » گفتم: « راستش من اين نامه ها را خواندم. » حاجي ناراحت شد، گفت: « اين ها اسراريه بين من و بچه ها، نمي خواستم اين ها را بفهمي. » بعد سر تكان داد، گفت: « تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتي هستم. اين بزرگي خود بچه هاست. من يك گناهي به درگاه خدا كرده ام كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم. » گريه اش گرفت، گفت: « وگرنه، من كي هستم كه اين ها برايم نامه بنويسند؟ » خيلي رقت قلب داشت و من فكر مي كنم اين از ايمان زياد او بود.(1)
در دل ارتشي ها هم نفوذ كرد
شهيد مهدي باكريروز بعد از عقد، مهدي به سوي جبهه شتافت. ابتدا به منطقه ي عملياتي غرب كشور رفت و سمت فرماندهي عمليات سپاه را به عهده گرفت و در پاكسازي آنجا از مزدوران مسلح ضدانقلاب كوشش بسيار كرد. همان روزها بود كه « علي صياد شيرازي » به كردستان آمد و با مهدي باكري آشنا شد. مهدي كمك بسياري در راهنمايي نيروهاي صياد شيرازي انجام داد و دوستي آن دو از همان جا آغاز شد.
صياد شيرازي بعدها چنين گفت: « من تا سالها نمي دانستم اين جوان متواضع و فروتن اما زيرك و فعال، مهندس است و فقط او را بعنوان يك بسيجي ساده مي شناختم. او به جز بسيجيان، در دل ارتشي ها هم نفوذ كرد. به هنگام ادغام نيروهاي سپاه و ارتش براي شركت در برخي عملياتها، برادران ارتشي براي بودن در كنار او با هم رقابت مي كردند.»(2)
نمي خواهي بخوابي؟
شهيد يدالله كلهرزانوهايم به لرزه مي افتند. خيس عرق مي شوم. نه برادر سيامك حرفي مي زند و نه فرمانده كلهر. بچه ها را به دسته هاي چندنفري تقسيم مي كنند. من ميانشان نيستم. بايد به شهردار سنگرها كمك كنم. با چشمان از حدقه درآمده سينه به سينه ي فرمانده كلهر مي شوم. از ترس به زمين زل مي زنم.
- اسلحه ات تو اتاق من است. برو بردارش!
شب سردي است. آسمان يكدست به قرمزي مي زند. اين نشان از برف و كولاك است. بي آنكه منتظر پاسخش شوم به طرف محل نگهباني ام به راه مي افتم. هنوز به خيابان آسفالته نرسيده ام كه فرمانده كلهر صدايم مي زند:
- كجا مي روي؟
- به محل نگهباني ام.
نگاهي به سر تا پايم مي اندازد:
- هوا برفي است. لباس گرم پوشيده اي؟
- بله.
- پس برو به سلامت!
خداحافظي مي كنم و به راهم ادامه مي دهم.
ده دقيقه نيست كه به نگهباني ايستاده ام. صداي فرمانده كلهر را مي شنوم و بعد خودش را كه روبه رويم ايستاده است:
- نمي خواهي بخوابي؟
هول و خجالت زده مي گويم: « نه، حاجي. ديگر هيچ وقت سر پستم نمي خوابم. قول مي دهم! »
بي حرف به طرف اسلحه ام مي رود و برش مي دارد:
- مي خواهم خواهشي بكنم. بگذار امشب من به جاي تو نگهباني بدهم!
انگار كه ناگهان لال شده باشم، فقط نگاهش مي كنم.
- هوا خيلي سرد است و تو جثه ي قوي نداري!
سر بلند مي كنم تا چيزي بگويم؛ نمي توانم. اشك توي چشمان فرمانده كلهر حلقه زده است. خاموش به طرف سنگرم به راه مي افتم. (3)
اگر بسيجي گرسنه بماند...
شهيد مجيد بقاييآفتاب بعدازظهر داغ است. چفيه هايمان را بر سر مي اندازيم و چشم به راه ماشين هاي عبوري مي مانيم. وقتي تويوتاي خاكي رنگ جلوي پايمان ترمز مي كند، معطل نمي كنيم. رسول مي پرد عقب. من و حسن هم مي رويم مي نشينيم جلو. با راننده خوش و بش مي كنيم، اما حواسمان جاي ديگر است. راننده مي گويد خيلي تو فكريد؟!
راننده دنده چاق مي كند و دوباره حرف مي زند:
- نگفتيد چرا اين قدر ساكت ايد؟
مي خندم و به جاي حسن جواب مي دهم:
- تا يك ساعت پيش حال و حوصله مان خوب بود ولي خيلي در جاده منتظر شديم.
راننده مي خندد و شكلات تعارف مان مي كند. حسن شكلات را بين دو انگشت مي گيرد و مي خندد:
- كاش بوي اين شكلات به مقر ما هم مي رسيد!
راننده اول با تعجب نگاه مي كند، بعد مي گويد: « به لطف خدا و همت اين مردم، مگر شما تو اين منطقه جايي را سراغ داريد كه كم و كسري داشته باشد؟ »
حسن كه تازه سر درد دلش باز شده، به تلخي لبخند مي زند و نيم نگاهي هم به من مي اندازد:
- آقا را، مثل اين كه شما تازه آمديد جبهه؟ بيا تو مقر ما تا بفهمي مزه ي غذا به كجاي بشريت لطمه مي زند، شكلات پيشكش، غذاي درست و حسابي هم نمي خوريم!!
سقلمه اي به پهلويش مي زنم؛ اما راننده هنوز چهره اش مهربان است و لبخندي به لب دارد:
- احسنت! پس مي خواهي بگويي كه از وضع غذاي مقرتان راضي نيستي؟!
حسن بي تفاوت شانه بالا مي اندازد. راننده اسم مقرمان را مي پرسيد و من آدرس مي دهم.
حسن: مثلاً چه فرقي مي كند؟ مگر شما فرمانده ي لشكر هستيد. شما هم مثل ما! با اين فرق كه ماشين داريد!!
نمي دانم چرا راننده از حرفهاي حسن ناراحت نمي شود. اگر من جاي او بودم با يك لگد از ماشين پرتش مي كردم پايين. از پُل شكسته كه رد مي شويم حسن به راننده نگاه مي كند. اين راه پُرِ چاله چوله فقط به مقرِ ما راه دارد.
- شما هم مي خواهيد برويد مقر ما؟
راننده رو به حسن لبخندي مي زند و مي گويد: « با اجازه ي شما. »
به مقر كه مي رسيم ترمزدستي را مي كشد و عرق پيشانيش را پاك مي كند:
- دوست داريد برويم ببينيم اين آشپزخانه شما در چه حالي است؟
حسن مي خندد و مي گويد: « خودت برو. »
راننده لحظه اي به حسن نگاه مي كند. بعد كلاهش را به دست او مي دهد. وقتي راننده مي رود دوباره حسِ كنجكاويم گل مي كند:
- بيا برويم حسن، ببينم واقعاً مي خواهد برود پيش آشپز!
حسن به رفتن راننده خيره مي شود و مي گويد: « فكر مي كنم از بچه هاي تداركات باشد كه آمده ببيند آشپز به چي نياز دارد، يا شايد هم دوست و فاميلش باشد! »
دلم مي خواهد بروم و سر در بياورم. دست حسن را مي گيرم و مي كشم. رسول هم كه از همه جا بي خبر است مي آيد دنبال مان.
جلو درِ جايي كه مثلاً آشپزخانه است، مي ايستم. آشپز با ديدن راننده مثل فنر از جا مي پرد. راننده به عقب سرش نگاه مي كند و ما را مي بيند، به طرف آشپز مي رود و با او دست مي دهد. يك كمي حرف مي زند و دوباره برمي گردد. به حسن كه مي رسد دست به شانه اش مي گذارد.
آشپز سلانه سلانه مي آيد و با احتياط به رفتنِ راننده نگاه مي كند. چشمانش از تعجب گرد شده:
- با دكتر بقايي آشنايي قبلي داشتيد؟!
- حسن مي گويد: « دكتر بقايي كيه؟»
آشپز سر تكان مي دهد و با دلخوري مي گويد:
- دكتر بقايي همين بود كه رفت، همين كه به من گفت: اگر برگردد و ببيند و بشنود كه بسيجي گرسنه مانده يا غذاي بد خورده بايد بروم خانه ام و بنشينم! نشناختيدش؟!
صورت آشپز برافروخته است. حسن رو به آشپز مي گويد: « من نمي فهمم تو از كي حرف مي زني؟ ولي آخرش را بگو. »
- اين آقايي كه آمد پيش من تا از شكم شما دفاع كند، فرمانده ي قرارگاه كربلا بود. مي داني فرمانده ي قرارگاه كربلا يعني چه؟ يعني فرمانده ي كلّ منطقه، حاليت شد! آخر چرا مزاحم اين بنده خدا شديد؟
با شنيدن اسم فرمانده به حسن نگاه مي كنم. شانه هايش خميده و نگاهش به دنبال گرد و خاكي است كه از زير چرخ هاي تويوتا به هوا بلند شده است.
رسول گيج و مات نگاه مي كند. يادِ حرفهاي حسن و مهرباني راننده مي افتيم. (4)
من به جايت نگهباني مي دهم!
شهيد يدالله كلهردر همان روزهاي باراني بود كه چند كاميون جلو در انبار مهمات ترمز كرد. با ديدن آنها با تمام صدايي كه در گلو داشتم فرياد كشيدم. ابوذر با خشم از سنگر بيرون زد. چشمهايش با ديدن كاميونها از حدقه بيرون زده بود.
- آهاي! چه خبرت است. مگر كاميون نديده اي؟!
- چرا! كاميون خالي ديده ام: اما اين كاميون ها پر از تجهيزات است.
- اينكه خوشحالي ندارد، بدبخت! مسئوليت چند برابر مي شود!
- فرمانده كلهر گفت، برايشان نگهبان مي گذارند.
- بگذارند، عراقي ها را چه كار مي كني؟ هيچ فكر آنها را كرده اي. از اين به بعد مثل لاشخور بالاي سرمان مي چرخند!
با فرياد فرمانده كلهر حرفهايمان بريده شد.
- برو ببين چه مي گويد؟
- من نگهبانم، تو برو!
- من به جايت نگهباني مي دهم.
دويدم به طرف انبار مهمات. گل تا بالاي زانوهايم مي رسيد و مانع از سرعتم مي شد. وقتي كه به جلو كاميون ها رسيدم ديگر نفس نداشتم. فرمانده كلهر با لبخندي كه گوشه ي لبهايش داشت شانه هايم را گرفت:
- اين هم مهمات! تمام انبار را پر مي كند. حالا ديگر دلمان قرص تر مي شود!
- نگهبان چي؟ كي براي اينجا نگهبان مي گذاريد؟
- همين امروز، بعد از خالي كردن تجهيزات.
به كمك فرمانده كلهر و راننده ها و چند نفر بسيجي كه براي كمك آمده بودند، تجهيزات را خالي كرديم.
همان طور كه فرمانده كلهر گفته بود، تمام انبار از تجهيزات پر شد.
با رفتن راننده ها و نيروهاي بسيجي و پلمپ شدن در انبار مهمات، دوباره به فكر نگهبان آنجا افتادم.
- برو اسلحه ات را بردار و چند ساعتي جلوي انبار، نگهباني بده. تا شب، نگهبان بفرستم.
ذوق زده به طرف سنگرمان دويدم. ابوذر فرياد زد: « آهاي! بيا سر نگهباني ات! »
- نمي توانم... بايد بروم جلوي درِ انبار مهمات، نگهباني بدهم.
- مگر تو نگهبان آنجا هستي؟
- فرمانده كلهر گفت تا شب نگهبان مي فرستند.
ابوذر پوزخندي زد و گفت: « به همين خيال باش. آن قدر آنجا نگهباني مي دهي تا جنگ تمام شود. نيروي شان كجا بود! »
باران، سخت مي باريد. من زير تاق، جلو انبار با اسلحه ام نگهباني مي دادم. انگار هزار تا چشم از سر و صورت و پشت كله ام بيرون زده بود!
- مطمئن باش ستون پنجمي ها پُر شدن انبار مهمات را به عراقي ها خبر مي دهند. پس، هزار چشمي مواظب باش!
شب شده بود. از نگهبان خبري نبود. پاهايم از خستگي و سرما به دو كنده ي بي جان مي ماند كه به زور به دنبال خودم مي كشاندمشان. در آن لحظات، تنها آرزويم رسيدن نگهبان بود. مي دانستم كه فرمانده كلهر مرا فراموش نخواهد كرد.
ناگهان از دور هيكلِ درشت فرمانده كلهر ديده شد.
فرمانده كلهر به جلو آمد و گفت: « خُب، وقت عوض شدن پست ماست. »
از اين حرف فرمانده كلهر جا مي خورم. نگهباني جز من براي عوض شدن پست وجود ندارد!
- چرا معطلي، برو تو سنگرت و استراحت كن. براي شيفت بعد بيدارت مي كنم!
لال شده بودم. با دهان باز جايم را به فرمانده كلهر دادم.(5)
پي نوشت ها :
1.نيمه پنهان ماه، 14، صص 29-30.
2.آقاي شهردار، ص 10.
3.غريبه، صص 54-55.
4.چهلمين نفر، صص 74-79.
5.غريبه، صص 60-63.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول