انجام تکليف در سيره ي شهدا (1)

در توپخانه ايستاده بودم، ديدم «نوبخت» به طرف خطّ مي رود و «صاحب» را که از ناحيه ي دست و چشم جانباز شده است، به همراه خود مي برد. «صاحب»، خرمشهري بود و با منطقه ي عمومي در شلمچه آشنايي داشت.
يکشنبه، 18 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انجام تکليف در سيره ي شهدا (1)
 انجام تکليف در سيره ي شهدا (1)

 







 

اگر تنهاي تنها هم باشم
شهيدحميدرضا نوبخت
در توپخانه ايستاده بودم، ديدم «نوبخت» به طرف خطّ مي رود و «صاحب» را که از ناحيه ي دست و چشم جانباز شده است، به همراه خود مي برد. «صاحب»، خرمشهري بود و با منطقه ي عمومي در شلمچه آشنايي داشت.
گفتم: چرا او را مي بري؟ او را نبر.
نوبخت گفت: «آقاي اتابکي! سرنوشت جمهوري اسلامي در اين منطقه رقم مي خورد. آبروي ما به شلمچه وابسته است. او بايد برود. من هم بايد بروم. همه ما بايد برويم».
فکر مي کردم نوبخت را مي شناسم. ولي آن روز فهميدم که هنوز خوب نشناخته ام.
دستوري را که به وي داده مي شد، با جان و دل پي گير بود. اعتقاد داشت؛ دستور فرمانده، دستور فرمانده ي کل سپاه پاسداران و دستور فرمانده ي سپاه، دستور امام است و بايد اطاعت کرد. و اين وظيفه ي مهم را تا لحظه ي شهادت پي گير بود و به جان مي پذيرفت.
آقا حميدرضا تا نزديک ترين جاي خطّ ما با دشمن، ما را برد، يکي از برادران گفت: «آقاحميد! ديگر بس است! کجا مي خواهي بروي؟»
ايشان گفت: «فرمانده ي دستور داده که شما را به نزديک ترين نقطه به دشمن ببرم و توجيه کنم. من هم وظيفه دارم تا آن جايي که ممکن است جلوتر بروم.
خيلي از نيروها مرخصّي مي خواستند و خسته بودند و نمي خواستند خط را تحويل بگيريم. ولي نوبخت خدمت شهيد عسگري آمد و گفت: «آقاي عسگري، اگر تنهاي تنها هم باشم، من خطّ تيپ را تحويل گرفته، امنيّت خط را تأمين مي کنم. چون ما به جبهه نيامديم عمليّات کنيم و برويم» (1)

رضايت خدا مهم است
شهيد محمود جواد آخوندي
با کمک او از پادگان فرار کردم و در خانه پنهان شدم. شبي که «بختيار» سخنراني مي کرد و خطّ و نشان مي کشيد، توي دلم خالي شد و حسابي ترسيدم. «جواد» که متوجّه صورت رنگ پريده ام شده بود، در حالي که سعي مي کرد آرامم کند، گفت: «از چه مي ترسي؟ سر باختن در راه خدا بهترين عبادتست. اگر براي خدا اين کار را کرده اي، ديگر نبايد بترسي، نهايتش اينست که سرت را بالاي دار مي برند. رضايت خدا مهم است».
مدّتي در «قاين» خدمت مي کرد. آنقدر غرق در کار شده بود که کمتر به ديدن ما مي آمد. اين بود که تصميم گرفتم به ديدنش بروم. راهي «قاين» شدم و به سراغش رفتم. حالش را پرسيدم و گفتم: «داداش جان! نمي خواهي بيايي «بيرجند» و از بابا خبر بگيري؟» جوابم را طوري داد که ديگر نتوانستم حرفي بزنم: «ما با خداي خود عهد بسته ايم که تا وقتي منافقان در شهر «قاين» باشند، بند پوتينمان را باز نکنيم».
عهد بسته بود و به عهد خود وفا مي کرد فقط موقع وضو و نماز پوتين هايش را در مي آورد. حتّي روي تختخواب هم پوتين به پا داشت.
به سختي مجروح شده بودم. در بيمارستان امام خميني (قدس سرّه) تهران بستري ام کردند. به «جواد» تلفن زدم و خبر مجروح شدنم را دادم و گفتم: «حالم خوش نيست» «جواد» با اينکه خيلي دوست داشت مرا ببيند، گفت: «من عازم جبهه ام، فکرمي کني زنده مي ماني يا شهيد مي شوي؟»
از سوالش تعجّب کردم و گفتم: « مطمئن باش سالم مي مانم» او که خيالش راحت شده بود، گفت: «جبهه مقدّم تر از ديدن برادر مريضم است. اگرخدا خواست و وقت کردم به تو سر مي زنم. امّا الان بايد بروم».
اقامت ما در «ايلام» خيلي طولاني شده بود وقتي که در حين آموزش به «کرند غرب» منتقل شديم، چهل و پنج روز ديگر هم در پادگان امام خميني (قدس) معطّل مانديم. همه انتظار عمليات را مي کشيدند. کم کم طاقت اين بچّه هاي ترمز بريده، تمام شد و صدايشان در آمد: «چرا به ما وعده ي عمليّات مي دهند و خبري نيست؟»
وقتي براي عمليات والفجر چهار به منطقه اعزام شديم، باز هم عمليّات عقب افتاد. باز هم سؤال: «چرا عمليّات شروع نمي شود؟ يا ما را مرخّص کنيد يا بفرستيد تا عمليات کنيم».
بعد از سپري شدن اين انتظارطولاني، عمليّات شروع شد و گردان ما را به عنوان گردان احتياط در نظر
گرفتند. تحمّل اين يکي، ديگر خيلي سخت بود. بعد از آن همه آموزش هاي نظامي و خستگي زياد، بعنوان گردان احتياط شناخته شديم.
«آخوندي» که با اعتراض بچّه ها مواجه شده بود، مي گفت: «ما بايد از فرماندهي اطاعت کنيم. درست است که ما خود را آماده کرديم که نيروي خط شکن باشيم، ولي حتّي اگر به ما بگويند که الان برويد شهرستان، قبول مي کنيم».
در پايان عمليات خيبر، با پاتک سنگين عراقي ها مواجه شديم. حدود دويست، سيصد تانک به ما نزديک مي شدند. يعني به ازاي هر کدام ازبچّه ها يک تانک عراقي، درحال جلوآمدن بودند. بعضي ترسيده بودند و توي دلشان خالي شده بود. پنج، شش تا «آر پي جي» زن داشتم که شروع کردند به زدن تانک هاي عراقي. امّا چون روحيه شان ضعيف شده بود کار زيادي از دستشان بر نمي آمد. به محض اينکه سرشان را بلند مي کردند، هدف گلوله قرار مي گرفتند. «آخوندي» بين بچّه ها در رفت و آمد بود و سعي مي کرد که آرامشان کند و به آنها اميد و روحيّه بدهد. کار به جايي رسيد که خودش «آر پي جي» را در دست گرفت و چهار، پنج تانک را منهدم کرد. بعد از اين کار، بچّه ها کمي حالشان جا آمد، يکي يکي «آر پي جي» ها را برداشتند و به جان تانک ها افتادند . با اين حال، حمله سنگين بود و ما حسابي گير افتاده بوديم. آخوندي مي گفت: «تا وقتي دستور عقب نشيني را ندهند، نمي توانيم عقب برويم».
بچّه ها يکي يکي روي زمين مي افتادند. درمانده شده بوديم. تنها اميدمان «آخوندي» بود که آرام و قرار نداشت و از همه مي خواست که مقاومت کنند. تانک هاي عراقي پي درپي گلوله مي انداختند وقتي يکي از اين گلوله ها در نزديکي «آخوندي» به زمين نشست، آه از نهادمان بلند شد. پايش قطع شده بود و خون فوّاره مي زد. با اين حال فرياد مي زد و مي گفت: «بجنگيد! بجنگيد بچّه ها! عقب نرويد! اگر عقب نشيني کنيد، مي گويند که شکست خورده اند. ولي اگر شهيد بشويم مي گويند که تا آخرين نفس جنگيدند و شهيد شدند».
چهار نفر از بچّه ها برانکاردي را آوردند و او را روي برانکارد گذاشتند. امّا او در همان وضعيّت هم بچّه ها را رها نمي کرد و مي گفت: «عقب نشيني نکنيد! از سنگرهايتان بيرون نياييد!»
امکان عقب نشني هم نبود. چون در محاصره ي آب بوديم و هيچ کس نمي توانست عقب برود. بچّه ها هر چه سعي کردند که «آخوندي» را نجات بدهند و به جاي امني برسانند، بي فايده بود. آنها که براي بردن او به عقب تلاش مي کردند، مي گفتند: «جراحاتش خيلي زياد بود. چيزي نگذشت که چشم هايش را براي هميشه بست و به شهادت رسيد». (2)

عمليّات 15 نفره
شهيد مهدي اميني
تجهيزاتم را مي بندم. همه بچّه ها آماده مي شوند. «چطور مي شود با پانزده نفر به عمليات رفت؟»
اين سؤالي است که از ذهنم مي گذارد و حرفهاي «مهدي» در ذهنم تکرار مي شود:
«ما حتّي اگر يک نفر باشيم، بايدعمليّات کنيم. بايد به دشمن ضربه بزنيم و يک لحظه راحتش نگذاريم، چگونه مي شود تحمّل کرد که دشمن، شب در خاک ما راحت بخوابد؟! ما بايد هر شب عمليات کنيم».
اوّلين روز که جنگ شروع شد، برادر اميني گفت: «من بايد به جبهه بروم».
هرچه گفتيم که در اروميّه بيشتر به وجودتان نياز است...قبول نکرد. مي گفت: «امروز آبادان مهم تر است».
بالا خره آمد. (3)

يکسال به مرخصي نرفت
شهيد محمد طرحچي طوسي
نزديک ده ماه از حضور «محمد» در جبهه مي گذشت. وقتي ما به او اصرار مي کرديم به مرخصي برود، پاسخ مي داد: «من در شرايط فعلي اصلاً اعتقادي به مرخصي ندارم. در شرايطي که ناموس ما در گرو وضعيت جنگ است و هر روز دشمن منطقه اي از خاک ما را مي گيرد و مردم را قتل عام مي کند، من هيچ لزومي نمي بينم که به مرخصي بروم!»
يکسال از حضور او در منطقه گذشت اما او به مرخصي نرفت. تا اينکه پيکر غرق به خونش را از جبهه به شهر بردند. (4)

از جبهه جدا نمي شد
شهيد عباس بابايي
سر لشکر خلبان شهيد «بابائي» نمي توانست خود را از جبهه ي جنگ جدا کند. با اينکه معاون عمليات فرماندهي نيروي هوايي بود، امّا هميشه در ميدان هاي جنگ حضور داشت و مي گفت: «اگر پرواز نکنم، احساس ضعف خواهم کرد، زيرا هستي خودم را در ميدان جنگ مي بينم». (5)

همسرش را به جاي خود به مکّه فرستاد
شهيد عباس بابايي
در بحبوحه ي عمليات موفق «کربلاي 5» مطلع شديم شهيد «بابائي» براي بمباران مواضع دشمن در منطقه، هر روز پروازهاي جنگي انجام مي دهد. من از قرارگاهي که بوديم به پايگاهي که شهيد «بابائي» از آنجا مأموريت هاي جنگي را انجام مي داد، رفتم. چون با او خيلي صميمي و به اصطلاح خودماني بوديم، به او گفتم: «عباس! پرواز بر تو حرام است. به تو گفته شده که نبايد پرواز بکني، چرا اين کار را انجام مي دهي؟»
او ساکت و آرام نشسته بود و سر به زير داشت و حرف نمي زد. پس از اين که استدلال هاي من براي پرواز نکردن او تمام شد، سرش را بلندکرد و گفت: «من نمي توانم پرواز نکنم و بايد پرواز کنم!»
هرچه من دليل و برهان آوردم، او قانع نشد. سرانجام من مجبور شدم او را همراه خود به قرارگاه خاتم الانبيا (صلي الله عليه وآله وسلم) ببرم تا فرمانده ي قرارگاه خود به او تکليف کند.
همين کار را هم کردم.
فرمانده ي قرارگاه به عباس! گفت:«عباس پرواز بر تو حرام است و حق نداري پرواز کني!»
اما شهيد «بابائي» با حالتي التماس آميز آن قدر دلايل مختلف آورد که بالا خره دل فرمانده ي قرارگاه را هم نرم کرد. ايشان خطاب به شهيد«بابائي» گفت: «حالا که اين همه براي پرواز اصرار داري، اشکال ندارد اما مشروط بر اين که فقط در مواردي پرواز کني که خودت تشخيص بدهي واقعاً ضروري و لازم است».
وقتي فرمانده ي اين حرف را به «بابائي » زد، من ديدم لبخند بر لبان او نقش بست و از ته دل خوشحال شد.
قصد داشتيم شهيد «بابائي» را در همان سال شهادتش به حج بفرستيم. سه ماه تمام تلاش کرديم تا او را راضي کرديم. اما در وقت اعزام حجاج از رفتن به خانه ي خدا خود داري کرد، چون نمي توانست از جبهه دل بکند. او همسرش را به جاي خود به مکه فرستاد، ولي يک لحظه هم در تهران نماند. تمام اوقات در جبهه بود. روز شهادتش پيش از طلوع آفتاب، اولين پرواز را در جبهه ميمک انجام داد و مواضع دشمن را بمباران کرد و به پايگاه برگشت. همان روز نصف مملکت را طي کرد و به گوشه ي ديگرکشور رفت و قبل از ظهر همان روز از آن جا پرواز کرد و ظهر روز عيد قربان به مسلخ عشق شتافت.(6)

پي نوشت ها :

1. تا آخرين ايثار،صص 139 و 132 و133 و 143 و 190 .
2: بحربي ساحل، صص 67 ، 66، 59 ، 58 ،47 ،26 ،16 .
3: برستيغ صبح، صص 127 و120 .
4: سروهاي سرخ، صص 139 .
5: سروهاي سرخ ، ص 144 .
6: سروهاي سرخ صص 149 ، 147 ،146 -150 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط