انجام تکليف در سيره ي شهدا
پيروزي و شکست با ما نيست
شهيد محمد تقي مددي قاليبافبعد از گذارندن دوره، مسؤوليت توپخانه به ايشان محوّل شد. واحد تازه تأسيس بود و امکانات بسيار محدود. با توجّه به اينکه واحد ما نوعي يگان تخصّصي محسوب مي شد. بايد تجهيزات متنوّعي مي داشتيم. زير پاتک هاي سنگين و بحرانهاي عملياتي تحت فشار دشمن قرار مي گرفتيم، امّا چون نمي توانستيم به اندازه ي کافي مواضع دشمن را زير پوشش بگيريم رنج مي برديم. ما که مي ديديم ادوات کم است و زير باران گلوله ايم، از حاج مددي مي خواستيم که به مسؤولين بالا معترض شود. او هم نگران بود و نمي خواست نيروهاي خطّ مقدم بدون پشتيبان باشند امّا چون از کمبودها به خوبي آگاهي داشت، از اسلحه ي آرامش استفاده مي کرد و در جواب مي گفت:«ما مکلف به انجام وظيفه ايم، آن هم با هر چه که در توان داريم . ديگر پيروزي و شکست به عهده ي ما نيست».
پس ازبازگشت ايشان از حج، هميشه دلمان مي خواست از خاطرات آنجا برايمان بگويند، اما طبق معمول شانه خالي مي کرد و با سکوت معنا داري ما را راضي نگه مي داشت. يک روز درباره ي واقعه ي خونين مکه گفت : «من در ميان آن همه زد و خورد، وقتي مظلوميّت ملّت ايران را ديدم ، فهميدم که بر تک تک ما واجب است در اين جنگ شرکت کنيم و اين جنگ را هر چه زود تر به پيروزي بر سانيم».
شهيد«مددي» با اين اعتقاد چهار ماه پس از برگشتن از سفر حج با غلتيدن در خونش دعوت خدايش را لبيک گفت.
مدّتي بود که مجروح شده و در بيمارستان بستري بود. ما همچنان از زخمي شدنش بي اطّلاع بوديم. وقتي
توسّط يکي از دوستانش به ما خبر رسيد، به بيمارستان رفتم. خون زيادي از بدنش رفته بود. لبهاي خشکيده اش سفيد بود و جفت نمي شد. پزشک معالجش يک ماه به او مرخصي داد، تا در منزل استراحت کند.
وقتي به منزل رسيديم، خواهرش يک ليوان آب پرتقال برايش حاضر کرد تا ديد ناراحت شد و گفت: «مگر من چه فرقي دارم؟ هر چه هست بايد همه مثل هم بخوريم. من اين را تنها نمي خورم».
با اصرار زياد، پانزده روز در منزل از او پرستاري کرديم تا تقويّت شود. پس از پانزده روز گفت: «من حالم خوبست بايد بروم به کارها برسم». و دوباره به منطقه برگشت.
اوّلين باري که تصميم گرفت به جبهه برود، دنبال فرصتي بود تا رضايت ما را جلب کند. برادر بزرگترش هم در جبهه بود. نگاهش را از من پنهان کرد و من بي قراريش را حس مي کردم:«محمد تقي خبري شده؟»
-«مادر! داداش جبهه است. اگر اجازه دهيد من هم در پايگاه اسمم را براي اعزام بنويسم . فقط سه ماه!»
مثل کسي که بار سنگيني به زمين گذاشته باشد، نفس عميقي کشيد و منتظر جوابم شد: «بايد با پدرت در ميان بگذاريم» ديگر سؤالي نکرد. امّا ميدانستيم زمان برايش خيلي دير مي گذرد. با گرفتن رضايت از پدرش سر از پا نشناخته براي گذراندن دوره ي آموزشي حدود يک ماه در پادگان بود . سوّم خرداد يعني آزادي خرمشهر روزي بود که براي اوّلين بار به جبهه مي رفت. من در بيمارستان بستري بودم. با گلداني در دست به ملاقاتم آمد و گفت: «مادر! حلالم کن! ديگر چيزي به پيروزي نمانده بايد برويم و آهن پاره ها را از خرمشهر جمع کنم».
به اين ترتيب در اوّلين اعزام نتوانستم به بدرقه اش بروم. هنگام رفتن در آستانه ي در اتاق ايستاد. به نشانه ي خداحافظي دستش را تکان داد . تنها نگاه پر از شوقش دردم را تسکين مي داد. من هم با اشک چشم بدرقه اش کردم .(1)
شرمنده مردم
شهيد علي رضا بختياريپدر شهيد مي گويد: «به خاطر احساس وظيفه ي شرعي که در قبال جنگ داشت و براي ياري همرزمانش براي بار دومّ از ما خواست که ا جازه بدهيم به جبهه برود. به شهيد گفتم«فرزندم! شما درس ات را بخوان و صبر کن تا زخم هايت بهبود پيدا کند. پس از بدست آوردن سلامتي ات برو».
اما ايشان اصرار داشت و التماس مي کرد که« بابا! شما قول داده اي که اجازه بدهي دوباره به جبهه بروم. آخر مگر من از کي بهترم؟ مردم دو يا سه و يا چند شهيد داده اند و ما شرمنده ي آنها هستيم که سالم بوده، هنوز شهيد نداده ايم».
پدر شهيد مي گويد: «پس از ديدن و گذراندن دوره ي آموزشي، اصرار زيادي مي نمود که با اعزام ايشان به جبهه موفقت کنم. من به خاطر کمي سنّ و سالش موافق نبودم. امّا او بي اندازه شائق بود و گوشزد مي نمود که در صورت عدم رضايت، به ناچار (بي اجازه) خواهد رفت. سرانجام راضي شديم و ايشان به جبهه رفتند».
مادر شهيد مي گويد: «شهيد قبل از سوّمين و آخرين اعزامش، عکس گرفته بود. آن را به من نشان داد و پرسيد:«قشنگ است؟».(2)
برگه ي اعزام
شهيد محمد باقر رضاييبرگه ي اعزام را گرفته بود و فقط مانده بود امضاء من. سر سفره ي صبحانه برگه را آورد. نشان داد و کنار من نشست. به مادرش گفتم: «من ديگر با او حرف نمي زنم. زيرا به حرف من گوش نمي کند. من مي گويم امتحاناتت را بده. او براي من برگه ي اعزام مي آورد». صبحانه نخورده برگه به دست به ديوار تکيه داد. برگه در دستش تکان مي خورد. بغض کرده بود و لبانش را مي جويد.
آن روز «حاج آقائي» مرا ديدند و گفتند:«به «باقر» گفته ام حالا فصل امتحانات است. امتحانش را بدهد بعد اعزام شود. شما با ايشان صحبت کنيد و متقاعدش نمائيد».
شب فرستاديم دنبالش، آمد و با ايشان صحبت کرديم: «شما همين جا نگهباني بدهيد. با ديگران به گشت شبانه برويد. اين هم نوعي جبهه است. اينجا هم لازم است که امنيت باشد».
محمد باقر گفت: «آقاي «خيبرآبادي»! راستش را بخواهيد من نمي توانم اينجا بمانم. نمي توانم درس بخوانم. در زماني که برادران ما در جبهه زير باران گلوله ها هستند. من نمي توانم اينجا بمانم و درس بخوانم».
ديدم ايشان در عالم ديگري سير مي کند.
آخرين مرحله اعزام فصل امتحانات بود. پدرش گفت: «امتحانات را بده وبعد برو». اما شهيد قبول نکرد. ناراحت بود. دو سه روز لب به غذا نمي زد. هر چه به پدرش مي گفتيم موافقت نمي کرد. مي گفت: «تا امتحاناتش را نگذراند، نمي گذارم برود. بچه ام دارد از دست مي رود». (3)
امروز به من نياز دارند
شهيد محمد تقي قائنيپدر شهيد مي گويد: «به هنگام حرکت به جبهه دم در منزل، رويش را بوسيدم و به او گفتم: «اين حمله، حمله ي سنگيني خواهد بود، مواظب خودت باش و اگر ممکن است است بعد از عيد برو».
شهيد به هنگام وداع گفت: «امروز به نياز دارند، عيد بماند براي سال ديگر». حاضر نبود حتّي يک ساعت بماند.
پدر شهيد مي گويد: «از او سؤال کردم: «آيا تو کمبود داري که ترک تحصيل کردي؟»
شهيد در جواب گفت: «من هيچ کمبودي ندارم، امّا وقتي مي بينم «حسين فهميده» نارنجک به کمر مي بندد و در زير تانک دشمن مي خوابد، ديگر نمي توانم به درس خواندن ادامه بدهم».(4)
عمل به آخرين وظيفه
شهيد محمد حسين کريم پور احمديفقط يک آرزو داشت: اين که به شهادت برسد. آن هم به دست دشمن ترين دشمنان اسلام. براي عزيمت به جبهه، به هر دري زده بود. بارها دست به دامن آقا (حضرت آيت الله خامنه اي) شده بود. آقا موافقت نمي فرمودند، چون حضور و وجود« حسين آقا» را براي استان ضروري مي دانستند...
به دليل ضرورت و اهميّتي که حضور او در استان داشت، آقا (آيت الله خامنه اي) با رفتن ايشان به جبهه موافقت نمي کردند. امّا هيچ استدلالي نتوانست شهيد «کريمپور» را از اين تصميم منصرف کند. آن روز يک بار ديگر با آقا تماس گرفت و تقاضاي خود را براي چندمين بار مطرح کرد:« آقا! دلم خيلي هواي جبهه را کرده، اجازه بفرماييد، بروم، شايد شهادت نصيب من هم بشود» وخلاصه آنقدر گفته بود تا موافقت آقا را جلب کرده بود. موافقت آقا با رفتن حاجي به جبهه، بزرگترين مژده ي زندگي اش بود، مجوزي براي رفتن او به بهشت بود. ديگر سر از پا نمي شناخت.
بي فايده بود. هر چه گفتيم که نرود، قبول نکرد. از ما اصرار که؛ «به شما تکليفي نيست، همين جا بمان. وجود شما در شرايط فعلي در پشت جبهه بيشتر لازم تر و کارسازتر است تا حضورتان در جبهه...». و از او انکار که: « نه! به انقلاب مديونم و بايد بروم...». اوّلين بار نبود که راهي جبهه مي شد.« از همان سالي که جنگ شروع شده بود، تا به آن روز بارها به جبهه رفته بود، در ارتباط با پشيماني جنگ... امّا آن روز مي گفت: «اکبرجان! حال و هواي جبهه بي قرارم کرده ... اين بار مي خواستم به عنوان نيروي رزمنده بروم ... فکر نمي کردم با رفتن ايشان موافقت شود، چون به عنوان يک نيروي سياسي قوي در استان مطرح بود و ضرورت وجودشان بسيار محسوس بود...». ... وقتي مي رفت، حلاليّت طلبيد و از همه خواست تا دعا کنند به شهادت برسد. از من خواست دعا کنم تا آن گونه که خودش آرزو دارد، به شهادت برسد يعني به دست دشمن ترين دشمنان اسلام تکّه تکّه شود.
آرزويي که در همان سفر تحققّ يافت... براي رفتن، لحظه شماري مي کرد. چون پرنده اي از قفس رهيده، آرام و قرار نداشت. لباس رزم بر تن کرده بود. چفيه اي دور گردنش داشت و شال قرمزي دور سرش بسته بود. پشتش به من بود. شاخه ي گل را زدم پشتش. نگاه که کردم ديدم حسين آقاست . گفتم: «حسين آقا! شما چرا؟»
گفت: «لازم است بروم. وظيفه اي است که بايد انجام دهم. بر مي گردم»....
امّا او براي هميشه مي رفت تا به آخرين وظيفه اش هم عمل کند. مي رفت تا بر تمام تلاش هاي خالصانه وعابدانه اش در راه رضاي حق نقطه ي پايان بگذارد.(5)
پي نوشت ها :
1. جرعه اي عطش، صص 146 -145 و168-167 و175 و188 .
2. قربانگاه عشق، صص 23 ،22 .
3. قربانگاه عشق،صص 137 ،135 و136 .
4. قربانگاه عشق،صص 207 ،206 .
5. رسم عاشقي، ص 103 ،88 ، 85 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول