انجام تکليف در سيره ي شهدا

نمي توانم لشکر را رها کنم

بعد از دو ماه «مرتضي» به آمد و با دختري از محلّه ي دولاب که از خانواده اي متديّن بودند، ازدواج کرد. همان روز اوّل با او صحبت کرد و مشکلات زندگي اش را در ميان گذاشت. همسرش با آگاهي از مشکلات مرتضي، و اين...
دوشنبه، 19 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نمي توانم لشکر را رها کنم
 نمي توانم لشکر را رها کنم

 







 

 انجام تکليف در سيره ي شهدا

بايد بروم

شهيد مرتضي زارع
بعد از دو ماه «مرتضي» به آمد و با دختري از محلّه ي دولاب که از خانواده اي متديّن بودند، ازدواج کرد. همان روز اوّل با او صحبت کرد و مشکلات زندگي اش را در ميان گذاشت. همسرش با آگاهي از مشکلات مرتضي، و اين که ممکن است ماه ها در جبهه باشد، حاضر شد با او ازدواج کند. هنوز يک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که «مرتضي» به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام گفتم: «مرتضي» مادر جون! نمي شه دو سه روز بموني بعد اعزام بشي؟
مرتضي پيشاني ام را بوسيده و گفت: «نه مادر جون! بايست برم! نمي دوني چقدر دلم براي جبهه و بچّه هاي رزمنده تنگ شده». (1)

مسابقه براي انتخاب

شهيد عباس پيکري
پيش از عمليات والفجر مقدماتي، طي ابلاغ از طرف مسؤول بهداري قرار شد که از امدادگرها، دو دسته ي ويژه ي عملياتي انتخاب گردد. اين انتخاب کار بسيار مشکل و پر دردسري بود. همه امدادگرها آماده ي عملياتي بودند. ولي فقط دو دسته ي نه نفري نياز بود. بالاخره قرار شد که قويترين امدادگرها از لحاظ جسمي انتخاب شوند، ولي هر صد نفر امدادگر ادعا مي کردند که قويترين اند. تنها راه باقي مانده، مسابقه بود «مسابقه ي دو استقامت». روز مسابقه هر يکصد نفر امدادگر، با صداي «شروع» دو استقامت را آغاز کردند و با تمام توان خود دويدند، اما از آنجا که هر مسابقه تعدادي برنده دارد، 18 نفر مورد نياز بدين طريق انتخاب شدند و بقيه که انتخاب نشده بودند، راهي جز گريه نداشتند! (2)

نمي توانم لشکر را رها کنم

جمعي از شهيدان
لشکر امام حسين (عليه السلام) به فرماندهي حاج علي زاهدي، در منطقه ي عملياتي رمضان، به خوبي عمل مي کرد و حاج حسين خرازي، لحظه به لحظه از قرارگاه فتح که فرماندهي آن را به عهده داشته، نحوه ي پيشرفت و عملکرد لشکر را جويا مي شد. آتش انفجاري صورت فرمانده ي لشکر را سوزاند. او را به اورژانس منتقل کرديم و قصد انتقال او را به اهواز داشتيم، ولي حاج علي ممانعت کرد و گفت: «لشکر را نمي توانم رها کنم و بروم اهواز!»
او دستور داد تمام پيک گردانها و بي سيم چي ها در همان اورژانس مستقر شوند و از اورژانس بهداري ادامه ي عمليات رمضان را فرماندهي کرد. (3)

بمانم يا بروم؟

جمعي از شهدا
سال 1364 به جبهه ي مهران اعزام شدم. اولين روزي که به منطقه رسيدم، مرا به خط مقدم فرستادند. در خط، برادران بسيجي مشغول کارهاي روزمره ي خود بودند. هوا باراني بود. يکي از برادران تابلويي را روي سنگر انداخته بود، تا آب باران به داخل سنگر نفوذ نکند. او مشغول ريختن خاک بر روي تابلو بود و لذا گرد و غبار بلند شده بود. در همان حال گلوله اي در آنجا فرود آمد و منفجر شد. اين برادر بسيجي مجروح شد. ترکش بزرگي به شکمش خورد، به طوري که تمام دل و روده ي داخل بدنش، بيرون ريخت.
من اولين مجروح را که ديدم با خود گفتم که او شهيد مي شود، زيرا مجروحيتش خيلي زياد بود، براي شرکت در اين عمليات مردد بودم. وقتي همه ي نيروها از پايگاه محل استقرار در سقز توسط تلفن با خانواده هايشان خداحافظي کردند، من هم تلفني با همسر و تنها فرزندم خداحافظي کردم. فرزندم «طه» دو کلمه گفت: «بابا بيا».
همين دو کلمه مرا نسبت به حضور در عمليات سخت دو دل و مشوش کرد. چرا که مي توانستم در پايگاه سقز بمانم. به اين دليل که آنجا هم به چند نفر نيرو احتياج داشتند و از طرفي ديگر مي خواستم همراه نيروها باشم. اين بود که شديداً در تصميم گيري دچار ترديد بودم. کاميون ها يکي پس از ديگري نيروها را سوار کرده و حرکت مي کردند و بنده در تب و تاب دل سپردن به خدا و يا دل بستگي به علايق دنيوي همچون زن و فرزند به سر مي بردم و روي اين دو موضوع فکر مي کردم که آيا در عمليات شرکت کنم و ديدار زن و فرزند را به خدا و آنچه که مقدر مي دارد، واگذارم و يا در پايگاه مستقر در سقز بمانم و با خاطري آسوده و پس از اتمام عمليات، سر زنده و سالم به ديدار خانواده ام بشتابم؟ به هر حال اين دو دلي باعث شد به برادر عرب؛ يکي از روحانيون مستقر در پايگاه مراجعه کنم و توسط ايشان با خدا و کلام زيبايش کلام الله مجيد توسل جسته و با خدا مشورت کنم. ايشان با گشودن قرآن، آيه اي در خصوص شرک به خدا را برايم تلاوت کرد که خودم معني و تفسير آن را با گوش جان شنيدم. با آخرين کاميوني که عازم منطقه عملياتي بود به کوي وصال عشاق پيوستم و به اين صورت با اتکال به خدا در اين عمليات شرکت کرده و همرا با مريدان مخلص بقية الله الا عظم عجل الله تعالي فرجه الشريف در جلسه ي امتحان الهي حضور يافتيم و در اين حضور معشوقِ همه عشاق، خداي بزرگ از گردان ما حدوداً دوازده شهيد را به ديدار نهايي دعوت و به ملاقات با خويش پذيرفت و براي بقيه، خدمت در سنگرهاي ديگر را مقدر فرمود. نا گفته نماند که پس از بازگشت به سقز متوجه شديم عده اي از عزيزان ما که در پايگاه سقز مانده بودند، بر اثر آتش گرفتن انبار مهمات شهيد شدند که خداوند درجه ي همه ي شهدا متعالي بفرمايد. (4)

آمده ام تا خونم را نثار کنم

شهيد حميد محسني
برادرم حميد محسني، از 12 سالگي عشق به جبهه، همه ي وجودش را پر کرده بود. وي پس از 2 سال انتظار در 14 سالگي به همراه يک گروه از اهالي روستايمان به اعزام نيرو رفت تا آموزش نظامي را طي کرده و به جبهه اعزام شود. موقع تحويل لباس به او لباس ندادند و گفتند: «تو بايد برگردي چون به سن قانوني نرسيدي!»
ولي او با لباس شخصي به آموزش نظامي رفت و با اصرار زياد به جبهه اعزام شد. برادر بزرگترم در جبهه به او گفته بود : «تو بايد به خانه برگردي. عراقي ها تو را مي کشند».
او گفته بود: «خون من ، رنگين تر از خون علي اکبر امام حسين (عليه السلام) نيست من به اينجا آمدم تا خونم را نثار اسلام و رهبرم کنم».
او در اولين اعزام در شلمچه، کربلاي ايران آسماني شد و به صف کروبيان پيوست. پس از شهادتش وقتي وصيت نامه اش را گشوديم از عظمت و بزرگي اين روح بزرگ و سرباز عاشق ولايت احساس حقارت و کوچکي کرديم. (5)

قابلي ندارد

شهيد گمنام
بهمن ماه سال 1365 ، در جبهه شلمچه به عنوان تخليه گر در واحد اورژانس فعاليت داشتم. مجروحان زيادي را مي آوردند. يکي دستش قطع بود. يکي شکمش پاره شده بود و ديگري پاهايش قطع شده بود. يک روز مجروحي را آوردند که انگشتان دستش قطع شده بود و به شدت خونريزي مي کرد، ولي آن رزمنده بدون هيچ ناراحتي از درد، سوزش و يا از آينده که انگشتي ندارد، فرياد مي زد:« براي امام حسين (عليه السلام) اين که قابلي ندارد. براي امام خميني (ره) اين که قابلي ندارد براي حفظ خون شهدا اين که قابلي ندارد».
با اشاره به انگشتان خود مي گفت که: «کاش هر دو دستم را فداي انقلاب و امام مي کردم و مي توانستم همچون حضرت عباس (عليه السلام) که در رکاب امام حسين (عليه السلام) جنگيد، من هم در رکاب نايب بر حق آن امام مي جنگيدم».
اين رزمنده ي عزيز، حتي بعد از پانسمان اوليه ي دست نيز، مي خواست دوباره به خط برگردد که پزشکان گفتند: «بايد به بيمارستان اعزام شود.» واقعاً همه پزشکان و مسؤولين حاضر از روحيه ي بالاي اين رزمنده متحير بوديم. (6)

التماس مي کرد

شهيد گمنام
در يکي از روزهاي پائيزي که هوا کم کم رو به سردي مي رفت، به من مأموريت دادند تا درخدمت دانش آموزان عزيز و بسيجي مخلص که آماده ي عزيمت به جبهه ي حق عليه باطل بودند، باشم و آنها را از يزد به مقصد اهواز ببرم. با کمال ميل پذيرفتم. ميني بوسي که در اختيارم گذاشته شده بود را براي مسافرت آماده کردم و آن را در خيابان مهدي(عج) جلوي بسيج پارک کرده و داخل بسيج رفتم. وقتي که مشخص شد اينجانب زير نظر شهيد جمال خاني بايد انجام وظيفه نمايم. خيلي خوشحال شدم. زيرا با شهيد خاني در دوران کودکي در زارک هم محلّي بوديم. بعدها ايشان به يزد آمده و ساکن شدند. دانش آموزان عزيز بسيجي آماده سوار شدن بودند که ناگهان دانش آموزي کم سن و سال نزد برادر خاني آمده بود و مثل ابر بهاري مي گريست و او را به جان امام (ره) قسم مي داد که: «من را به جبهه ببريد، تا با آن کافران کوردل از خدا بي خبر بجنگم و انتقام خون شهيدانمان را از آنها بگيرم».
شهيد خاني دست نوازش بر سر او کشيد و گفت: «عزيزم! فعلاً بهتر است شما درس هايت را بخواني تا بزرگتر شوي. وقت براي خدمت کردن به اسلام زياد است».
ولي باز آن دانش آموز به شهيد خاني التماس مي کرد و شهيد خاني او را دلداري داده و نوازش مي کرد.
ميني بوس پر از دانش آموزان بسيجي و مخلص بود. باور کردنش قدري سخت است. به گونه اي که اگر مي خواستند به عروسي يا جشن بروند اينقدر شاداب و خوشحال نبودند. بالاخره آن نوجوان با سماجت از يزد به جبهه آمد سال بعد عکس آن دانش آموز را در سالن دبيرستان ايرانشهر ديدم که شهيد شده و به آرزويش رسيده بود. روحش شاد. (7)

پي نوشت ها :

1. در مسير هدايت،ص43 .
2.فرشتگان نجات،ص 71 .
3.فرشتگان نجات،ص 57 .
4. مسافرملکوت، صص 100 ،99 .
5. مسافر ملکوت،صص 69 ،68 .
6. مسافر ملکوت ،ص 64 .
7. مسافر ملکوت ، ص 40 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط