شهيد عبدالعلي بهروزي
در عمليات خيبر بود که عبدالعلي به همراه يک نفر سکاني سوار بر قايق بيش از دو شبانه روز در آبراهها و نيزارها به دنبال مفقودين و مجروحين و جاماندگان مي گشت. او در اين مدت آنقدر آفتاب و گرماي هور را تحّمل کرده بود که رنگ و رويش تغيير کرده بود، ولي باز حاضر نبود به عقب برگردد. وقتي به اصرار زياد فرماندهان به عقب برگشت، عده اي از بچه ها او را به بهانه اي به اهواز آوردند تا شايد روزني بگشايند و رضايتش را جهت مرخصي و ديدار پدر و مادرش جلب نمايند. به فلکه ي چهار شير اهواز که رسيدند، با زيرکي سوئيچ ماشين را در آورده، پريد پايين و گفت: «يا مرا به منطقه برگردانيد و يا کليد را به شما نمي دهم».
بچه ها هم به ناچار وي را به منطقه برده تا سردار بي قرار، رنجيده خاطر نشود.
موقعي که به تشخيص شوراي پزشکي خواستند او را جهت مداوا به آلمان اعزام کنند. روي تخت بيمارستان گفت: «آيا در آلمان جنگ است؟»
گفتند: «نه».
-«آيا آنجا اسلام در خطر است؟»
باز پاسخ دادند که: «خير! چنين نيست». عبدالعلي گفت: «پس اعزام من به آلمان چه سودي دارد؟ اکنون هنگام دفاع از کيان و آرمان اسلام است،؛ فکر اعزام را از سرتان خارج کنيد. فرصت براي اين کار هست ولي براي دفاع و جنگيدن وقت تنگ است. بايد امروز تا آخرين نفس بجنگيم، وگرنه فردا پشيماني سودي ندارد!»
عمليات خيبر بود و از بچه هاي تيپ امام حسين (عليه السلام) عده اي در چزّابه وعده ي ديگري در شطعلي بودند و ما هم در اين مناطق در رفت و آمد بوديم. وقتي به شطعلي رسيديم، عبدالعلي را بي حال و بي رمق ديديم. وضعيت عجيبي داشت، چهره اش خاکي و سياه شده بود بچّه ها گفتند که وي به همراه بهروز غلامي فرمانده تيپ، مجروح و غلامي به شهادت رسيد. عبدالعلي حال خوشي نداشت و سُرم به او وصل کرده بودند. اما در همان اوضاع و احوال به فکر بچه ها بود و مي گفت که: «شما بايد استراحت کنيد و بمانيد».
اما کدام استراحت؟ او که از شهادت غلامي خبر نداشت، بر برگشتن به خط مقدم و پيوستن به رزمندگان خيبري پافشاري مي نمود. خلاصه هر چه توصيه کرديم که بماند، در اراده ي مصمم او اثري نگذاشت و سوار بر قايق، راهي ميدان کارزار شد.
وقتي با قايق به جستجوي بچه هاي تيپ مشغول بوديم، به اتفاق بهروزي و شهيد حميد شمايلي، شب ها و روزهاي پر خطري را سپري مي کرديم. هواپيماها در ارتفاع پاييني در پرواز بودند، به گونه اي که قسمت زيرين آنها با نيزارها برخورد مي کرد. او آرام و قرار نداشت و نه خستگي مي شناخت و نه گرسنگي و تشنگي. گهگاه تکه ناني را به دست مي گرفت و ايستاده در قايق مي خورد. وي يا سوت مي زد و يا چون پرندگان صدا مي کرد و از اين طريق به بچه ها علامت مي داد تا از لا به لاي نيزارها بيرون بيايند و نجات پيدا کنند. شبي هشت نفر را به همراه خويش به عقبه آورديم. کساني که از بس در آب هاي هور مانده بودند، بدنشان سبز رنگ و يا کبود شده بود. در آن جستجوي توانفرسا، سخت وحشت زده شده بوديم، اما به چهره و حالات او که مي نگريستم، آرام مي گرفتم، زيرا ترس در دل و ديده ي او جايگاهي نداشت. وي مي گفت: «اين لباس، لباس بسيج و لباس شهادت است، بايد در اين راه که همان راه خداست کشته شوم. من به وظيفه ي خويش عمل مي کنم، پيروزي يا شکست، بايد فرمان خداوند اجرا شود».
در آغاز عمليات خيبر قرار بود که، گردان امام حسين (عليه السلام) در مرحله ي دوم عمليات در منطقه ي « الصخره» وارد عمل شود، عصر آن روز نيروهاي گردان را سوار هلي کوپتر کرده تا به منطقه انتقال داده شود. برادر بهروزي بر اين تصميم بود که گردان را همراهي کند. گردان هاي تيپ در مرحله ي اول در منطقه ي البيضه و الصخره وارد عمل شده بودند. هلي کوپتر، شهيد بهروزي، و 50 نفر همراهان او را سوار کرد، تا به منطقه ي الصخره ببرد. اما به سبب تعقيب هواپيماي دشمن، نيروها را اشتباهاً به ناچار در جزيره ي مجنون پياده کرد. سعي فراوان کرد که با هلي کوپتر خود را به منطقه ي عملياتي برساند. ولي راه به جايي نداد. او که اصلاً آرام و قرار نداشت، شب را به سختي به صبح رساند و سپيده دم به سرعت با اولين قايق آن جا را ترک کرده و خود را به الصخره رسانيد و سکان هدايت رزمندگان را به دست گرفت. وي گفت: «مگر ممکن بود در آنجا بمانم و بچه ها در عمليات شرکت کنند».
حضور او در منطقه ي عملياتي، جاني تازه به جنگجويان اسلام بخشيد و صفوف کفر ستيزان روحيه عجيبي گرفت. چه، بسياري از مشکلات و گير و گره آنان، با حضور آن دلاور گشوده شد .
عمليات والفجر مقدماتي در محور يکم تيپ شروع شده بود. رزمنده ي سلحشور بهروزي در قرارگاه تاکتيکي به هدايت گردان هاي عمل کننده مشغول بود. در ساعت 2 نيمه شب، فرماندهي گردان از طريق بي سيم به وي اطلاع داد که: «پيشروي بچه ها با مشکل روبرو شده و احتمال محاصره ي آنان وجود دارد».
او به محض دريافت خبر، دو نفر از بي سيم چي هاي خود را به همراه برده و به جلو شتافت. هر چه مسؤولين اصرار نمودند که افراد ديگري بروند و از رفتن او جلوگيري کنند، نپذيرفته وشخصاً با بار مسؤوليتي سترک راهي منطقه شد. او مي گفت: «بچه هاي مردم در خط به ستيز و مقاومت مشغولند و من نمي توانم در اين جا قرار داشته باشم. پس بايد خود به آن جا رفته و از نزديک از وضعيت گردان با خبر شوم».
در آنجا بود که به شدت مجروح گرديد و با دشواري زياد به عقب انتقال يافت.
در عمليات والفجر مقدماتي، ترکش به پهلوي سمت چپ شهيد بهروزي اصابت نمود و به شدت جراحت ديد. هم رزمانش که او را به بيمارستان رساندند، پزشک معالجه وي توصيه کرد که استراحت مطلق نمايد و مدتي تحت نظر باشد. اما اين توصيه ها در برابر روح ناآرام آن بزرگ نا چيز و کمرنگ جلوه مي نمود. از اين رو هنوز چند روزي نگذشته بود که او را در قرارگاه تاکتيکي دليجان ديديم. مسؤولين اعتراض کردند که: «چرا به دستورات پزشک عمل نکرده و با پيکر پاره پاره و مجروح به منطقه آمده اي؟» وي در پاسخ گفت: «چگونه راضي مي شدم که خود در بيمارستان و يا منزل بيارامم و بچه هاي مردم در بيابان باشند، بنابر اين بايد مي آمدم». لازم به ذکر است که قلب او در سمت راست سينه اش بود و گر نه در همان عمليات به شهادت مي رسيد.
من و پدرش بر آن شديم تا برايش خانه اي بسازيم و مقدمات عروسيش را فراهم آوريم. عبدالعلي توصيه کرد که: «مبادا از کسي در کار ساختمان به رايگان کمک بگيريد و بسيج و مدرسه و معلمين را به زحمت اندازيد».
به علاوه حرف اول و آخرش اين بود که: «اکنون خانه ي من سنگرم و عروسم تفنگ من است و امروز روز دفاع از اسلام و ايران است».
هنگامي که برادرش «علي» به شهادت رسيد، به همراه جنازه اش به زيدون نيامد. و در مراسم به خاک سپاري او حضور نداشت. عبدالعلي در مراسم هفتمين روز برادر که آمد، دل شکسته و جوشش عاطفه ام مرا بر آن داشت تا از او خواهش کنم پيش ما بماند. از اين رو گفتم: «مادر! نزدمان بمان و سرپرستي دختر برادرت را به عهده بگير!»
وي نپذيرفت و در پاسخ گفت: «اکنون بايد بيش از پيش در جبهه بمانم و از خون برادرم و شهيدان سرافراز ديگر حفاظت کنم».
او شادمان و سربلند بود که برادرش شهيد شده و نزد مادران شهدا شرمنده نيست. بعد از چند روزي، مصمم تر از گذشته، کوله بار رزم خويش بربست و رهسپار ميادين نبرد شد.(1)
پي نوشت ها :
1. چاووش بيقرار، صص 245 ،244 ،238 ، 237 ، 227 ، 224 ،217 ،216 ،186 ،183 ،173 ،69
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول