انجام تکليف در سيره ي شهدا

تا آخرين نفس

در درگيريهاي بدو پيروزي انقلاب اسلامي که زاهدان از جهات مختلف ناامن بود، بار ها به حاج آقا پيشنهاد مي شد که :«براي حفظ جان خود لباس روحانيت را به تن نکنيد و با لباس شخصي رفت و آمد کنيد».
چهارشنبه، 21 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا آخرين نفس
 تا آخرين نفس

 







 

 انجام تکليف در سيره ي شهدا

به لباس روحانيت علاقمدم

شهيد حاج شيخ علي مزاري
در درگيريهاي بدو پيروزي انقلاب اسلامي که زاهدان از جهات مختلف ناامن بود، بار ها به حاج آقا پيشنهاد مي شد که :«براي حفظ جان خود لباس روحانيت را به تن نکنيد و با لباس شخصي رفت و آمد کنيد».
حاج آقا مي فرمودند:«من به لباس روحانيت علاقمندم وبه هيچ وجه خودم را خلع لباس نمي کنم!»
من هيچ گاه يادم نمي آيد که حاج آقا لباس روحانيت را کنار بگذارد. در سفر و در حضر و حتي در جبهه در دوران دفاع مقدس در محيط امن و نا امن همواره با عبا و عمامه بودند و اين را براي خود افتخار مي دانستند. (1)

جنگاور

شهيد عبدالعلي بهروزي
سال 1360 در بيمارستان شهداي شوش ، جواني را ديدم که ترکش خورده و موج انفجار گرفته بود .وي لباسي ساده و خاکي به تن داشت و پيوسته بي قراري مي کرد. اما نه به خاطر درد و زخمي که به شدت آزارش مي داد، بلکه براي باز گشت هر چه سريعتربه خط مقدم جبهه و پيوستن به دوستان رزم آورش چنين حالي داشت. چگونگي مجروح شدنش را پرسيدم، گفت: «وي براي تامين آب مورد نياز بچه ها، مشغول حفر چاهي در منطقه «زَعَن» بود که مورد اصابت موج و ترکش خمپاره قرار گرفته و در همان چاه فرود آمد. بچه ها و در رأس آنان « پدر اولادي» او را از چاه بالا کشيده و به بيما رستان آوردند».
يکي از دوستان پاسدار که حال و احوالش را مناسب و رضايت بخش نمي ديد، سعي داشت که او آرام نموده تا چند روزي در بيمارستان بماند. ولي او شور ديگري داشت و قانع نمي شد. آن دوست پاسدار گفت :«لا اقل امشب را در استراحت کن و تحت درمان باش ،ان شاء الله فردا صبح که حالت خوب شد، به اتفاق هم به خط مي رويم».
بعد از اين توصيه ها، از او خدا حافظي نموده و بيمارستان را ترک کرديم. يکي دو ساعت که گذشت، به آنجا زنگ زديم و جوياي احوالش شديم. در پاسخ گفتند: «سُرم را دستش در آورد و پا به فرار نهاد». و به طرف خط رفت. من شجاعت و غيرت و بي قراري آن جوان جنگاور را در آن صحنه ديدم و او کسي جز عبدالعلي بهروري نبود. (2)

برگه رأي گيري

شهيد علي لبسنگي
شهيد لبسنگي عاشق دلباخته ي حضرت امام (ره) و مطيع فرامين ايشان بودند، بطوري که وقتي نام امام مي آمد، اشک از چشمانش جاري مي شد. اگر کسي خداي ناکرده حرفي مي زد و اسم امام را با احترام ياد نمي کرد، محکم جلوي او ايستاد و بعد از امام (ره) همان ارادت و علاقه را نسبت به مقام معظم رهبري (مدّظلّه) داشت بطوري که در فاصله اي که بعد از امام، زنده بودند يکبار انتخابات انجام شد شناسنامه ي من مفقود شده بود. وظيفه داشتم رأي بدهم. ولي عذر قانوني داشتم. ايشان قبول نکردند و گفتند: «حتماً بايد رأي بدهي، چون مقام معظم رهبري فرموداند».
از منزل خارج شد، به هر دري بود زد، به ستاد انتخابات شهرستان، فرمانداري، نماينده استاندار مراجعه کرد تا اينکه آخرين ساعات انتخابات موفق شد برگه اي بگيرد که بنده بتوانم رأي بدهم، خوشحال و با تعجيل مرا به پاي صندوق رأي برد و همان برگه رأي دادم.(3)

محل استراحت

شهيد حسينعلي
عمليات فتح المبين انجام شده بود که اطلاع يافتيم حسينعلي مجروح شده. نمي دانستيم در کدام بيمارستان است. مدتي در بيمارستانها به دنبال او گشتيم ولي از او خبري نيافتيم. وقتي به منزل آمديم ديديم او آمده و يک دستش را زير اورکت خود پنهان کرده است. متوجه شديم کتف او تير خورده. به او گفتم: «چرا بيمارستان نمانده اي؟» گفت: « من مشکل چنداني ندارم. ولي دوستم مصطفي از ناحيه ي چشم و پهلو مجروح شده و در مشهد بستري است. خيلي نگران او هستم».
با همان حال براي ملاقات او به مشهد رفت. هنگامي که بازگشت، وضعيت کتفش بحراني شده بود. براي معاينه به پزشک مراجعه کرديم. پس از پانسمان زخمهايش براي او بيست روز استراحت نوشتند. به محض برگشتن به منزل، ساک خود را برداشت و راهي جبهه شد. به او گفتم: شما بيست روز نياز به استراحت داري».
گفت: «محل استراحت من جبهه است». (4)

تا آخرين نفس

شهيد محمود محوري
در يکي از مراحل عمليات کربلاي پنج، حاج حسين خرازي دستور داد در نقطه اي حساس از منطقه خاک ريز احداث شود. من و سيد محسن حسيني در سنگر فرماندهي بوديم تا اينکه دستورات لازم را از حاج حسين گرفته و به نيروهاي مهندسي که در خط مقدم بودند، ابلاغ کنيم. آن شب محمود محوري و مسعود کلاهدوزان به خط مقدم اعزام شده بودند و با وجود آتش سنگين دشمن در حال خاک ريز زدن بودند. هوا روشن شد و خاک ريز به اتمام نرسيد. حاج حسين دستور داد علي رغم روشن شدن هوا بايد خاک ريز تمام شود به همين خاطر برادر محمود محوري کار را ادامه داد. در حالي که در ديد و تير مستقيم دشمن قرار داشت. به او گفته بودند: «پايين بيا و کمي استراحت کن تا ديگري کار کند». گفته بود: «تا آخرين نفس بايد ادامه دهم تا اينکه دستور فرمانده لشکر را اطاعت کرده و وظيفه ي خود را به انجام برسانم». آنقدر
ادامه داد تا اينکه بر اثر اصابت گلوله ي مستقيم دشمن به عرش اعلي پر گشود. (5)

کار واجب تر

شهيد شيخ عبدالله ميثمي
همان اوايل قرار گذاشتيم آقا عبدالله در تحصيلات حوزوي به من کمک کند. يک سري هم تفسير قرآن و ادبيات عرب. قرار شد از سوره ي مريم شروع کنيم. شايد به مناست اسم من؛ چند آيه اي که تفسير کرد، کتاب را بست. گفت: «مي خواهم بروم اهواز، مي آيي؟»
نگاهش کردم و گفتم: «پس تفسير چي شد؟»
گفت: «يک مأموريتي آنجا دارم، مي آيي؟» کتاب را باز کردم، گفتم: «تفسير واجب تر است».
دوباره کتاب را بست. گفت: «فعلاً براي من، مريم واجب تر است از سوره ي مريم».
وقتي ديدم کوتاه نمي آيد، گفتم: «من که نمي توانم تصميمش را بگيرم، صحبت مي کنم، نتيجه اش را مي گويم».
با پدر که صحبت کردم، قبول کردند، شايد چون خواهرم اهواز بود. (6)

من مي خواهم بروم

شهيد محمد قائمي پور
محمد 12 ساله شده بود، يکي از روزها در مراسم نماز جمعه آقاي احمدي از مردم سؤال کرد: «از ميان شما کسي هست که بخواهد به عنوان داوطلب به جبهه اعزام شود؟»
محمد بلند شد و دستش را بالا گرفت و گفت: «من مي خواهم بروم».
آ قاي احمدي از او پرسيد: «چند سال داري؟». و او از ترس اينکه او را به جبهه نفرستد گفت:
«13 سال».
وقتي به خانه برگشت تصميمش را با مادر ميان گذاشت. پدرش گفت: «آخر! تو آنجا چه کار مي تواني بکني؟» با لحني محکم و مصمم گفت: «يعني من نمي توانم کار آن نوجوان سيزده ساله را بکنم که زير تانک دشمن رفت؟». (7)

واجب کفايي

شهيد محمد حسين فرقاني
ميزان پايبندي محمد حسين را به احکام دين از زبان پدر آن بزرگوار مي خوانيم. آنگاه که تصميم گرفت مجدداً به سرزمين ايثار و شهادت برود به او گفتم: «خيلي وقت است که تو به جبهه مي روي و امام خميني فرموده است که: «درس هم خودش يک جبهه است». حالا بيا و قدري پيش ما بمان. من وامانده ام و نمي توانم کار کنم». گفت:« باشد اطاعت».
شب راديو را روشن کرد. امام فرمود:« رفتن به جبهه واجب کفايي است».
بلا درنگ خود را آماده کرد تا برود. اما بواسطه ي اصرار مدتي کوتاه ماند و پس از آن خود را به رزمندگان رساند. (8)

دلگرم

شهيد اسحاق رنجوري مقدم
يک روز که روز بيکاري برادر رنجوري مقدم بود و در خانه به سر مي برد، خبر رسيد که قرار است بار قاچاق رد شود. به سرعت با چند تن از برادران بسيجي سراغ برادر رنجوري مقدم رفتيم. تا کسب تکليف نماييم. به محض شنيدن موضوع با ما همراه شد. برادران ديگر و من نيز با مشاهده ي اين صحنه با دلگرمي و علاقه ي خاص و بيشتري دنبال او براه افتاديم.
شهيد از افراد سودجو، فرصت طلب، منافقان و قاچاقچيان بسيار متنفر بود. در يک عمليات نيروهاي بسيج موفق شده بودند حدود 18 کيلو هروئين از چند قاچاقچي کشف و قاچاقچيان را دستگير نمايند. کشف محموله هنوز به مقامات بالاتر گزارش نشده بود که چند نفر آمدند و از ايشان خواستند تا از پرونده صرف نظر کند و آن را نديده بگيرد. شهيد از اين پيشنهاد غضبناک شد و دستور داد که ظرف يک ساعت پرونده ي اين محموله را تکميل و همراه متهمان به اطلاعات سپاه تحويل نمايند تا قضيه از واحد بسيج به سپاه
منتقل شود و جلوي هرگونه سود جويي وفرصت طلبي احتمالي گرفته شود.
ايشان هميشه براي دانش آموزان مدارس سخنراني مي کردند تا هر چه بهتر و بيشتر انقلاب اسلامي را به آنان که آينده سازان مملکت اسلامي مان هستند. بشناساند و براي اين که بچه ها درست و دقيق به حرفهايش گوش بدهند، شگردهايي داشت مثلاً مي گفت:
- « من در پايان اين سخنراني سه سؤال مطرح مي کنم که جواب اين سؤالها را در بين صحبتهايم گفته ام. چنانچه خوب به حرفهاي من گوش بدهيد مي توانيد به سؤالات پاسخ بدهيد و جايزه بگيريد».
قابل توجه اين که اين جوايز که ممکن بود جنسي يا نقدي باشد. هرگز از طرف سپاه يا بسيج تهيه نمي شد. بلکه جوايز را خود شهيد از درآمد شخصي خودش تهيه مي کرد. او معتقد بود که: «ما بايد اين انقلاب را به انقلاب جهاني حضرت مهدي (عج) متصل نماييم و هر گاه توانستيم پرچم لا اله الا الله را در تمام جهان به اهتزاز در آوريم، آن زمان روزي است که تلاش هاي ما به نتيجه ي نهايي رسيده است، پس در اين راه نبايد از هيچ تلاشي فروگذاري کنيم، حتي فدا نمودن جان. چرا که اکنون براي اسلام، انقلاب اسلامي و امت مسلمان ايران کم ترين چيزي که مي توان هديه کرد، جان ما است». (9)

فوراً اجابت کرد

شهيد علي معمار حسن آبادي
بعد از 23 روز از مأموريت برگشته بوديم. هنوز فنجان چاي را نخورده بود که تلفن زنگ زد. از سپاه او را جهت انجام کاري خواسته بودند. چاي را بر زمين مي گذارد و بلند مي شود و در مقابل اصرار من که او را به خوردن نهار دعوت مي کردم و مي گفتم لا اقل ناهارت را بخور بعد برو ، مي گويد: «فعلاً کار سپاه مهم است ».
شهيد معمار اهل کار و فعاليت بود و مي خواست که با روزي حلال امرار معاش کند . سردار سليماني مي گويد: «علي بار ها گفت : اگر سپاه و شما به من اجازه بدهيد ، سالي سه ماه مي روم کار آزاد مي کنم و بقيه ي سال را مي آيم اينجا ،خدمت مي کنم و حقوق سپاه را هم نمي خواهم، مي ترسم به اندازه ي حقوقم براي سپاه کار نکرده باشم» (10)

پي نوشت ها :

1. فرياد محراب، ص 86.
2. چاووش بي قرار،صص 40 ،39 .
3. سردار بيداري،ص 64 .
4. دژآفرينان،ص 57.
5. دژآفرينان،ص 48 .
6. چهل روز ديگر،ص 16 .
7. هم رنگ صبح، ص 86 .
8. سفيران عشق، ص 177 .
9. مرزبان نجابت،صص 93 ،87 ،84 .
10. شقايق کوير، ص 157 ،92 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.