انجام تکليف در سيره ي شهدا

به حرف تو گوش بدهم يا حرف امام حسين (ع)

هنگامي که به مرخصي مي آمد، دوستان و فاميل دورش جمع مي شدند و از او مي خواستند که بگويد و بخندد و شوخي کند. اما او اهل اين حرفها نبود و با جدّيت تمام مي گفت: «حرف من، حرف امام و راه من، راه امام است. آبادي شما
چهارشنبه، 21 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به حرف تو گوش بدهم يا حرف امام حسين (ع)
  به حرف تو گوش بدهم يا حرف امام حسين (ع)

 







 

 انجام تکليف در سيره ي شهدا

حرف و راه امام

شهيد حسن امام دوست
هنگامي که به مرخصي مي آمد، دوستان و فاميل دورش جمع مي شدند و از او مي خواستند که بگويد و بخندد و شوخي کند. اما او اهل اين حرفها نبود و با جدّيت تمام مي گفت: «حرف من، حرف امام و راه من، راه امام است. آبادي شما ششصد خانوار جمعيّت دارد و شما بايد بسيج تشکيل دهيد و به جبهه نيرو اعزام کنيد».
خودش براي ما نقل مي کرد که روزي در جلسه اي، برادر محسن رضايي پرسيد که: «آيا پنج نفر داوطلب نيستند که بروند و آتش توپخانه ي دشمن را خاموش کنند؟» و از من پرسيد که: «بچّه کجايي؟» گفتم:
«بچّه ي سيستان، اعزامي از گرگان» و گفتم: «اجازه بدهيد بروم و آتش دشمن را خاموش کنم».
اما برادر رضايي نپذيرفت و گفت که: «بچّه ها بروند جلو. ولي شما نرو، چون شما پايه ي نيروها هستي».
من در پاسخ گفتم که: «پس چطور امام حسين (عليه السلام) خود در جنگ شرکت داشت؟ مگر من از او بهترم؟»
ولي هر چه اصرار کردم ايشان رضايت نداشت. (1)

ارزش مأموريت بيشتر

شهيد محمود دولتي مقدم
پس از ازدواج، سه سال تمام در اشتياق داشتن فرزند به سر مي برد. مي گفت: «آرزو دارم پس از شهادت يادگاري از خود بگذارم. اما گوئي مصلحت نبود با وجود عشقي که به بچه دار شدن داشت، به آن زودي به آرزويش برسد».
قبل از تولد تنها فرزندش «محدثه» از طرف تيپ 4 سلمان فارسي مسؤوليت پاک سازي منطقه ي «نصرت آباد» از وجود اشرار، به او واگذار شد. موقع تولد کودک، مادر به او تلفن مي زند و مي گويد: «محمود جان! انتظار بسر آمد. تو پدر شدي. پاشو براي ديدن دخترت بيا».
محمود از شنيدن اين خبر خوشحال مي شود و خدا را شکر مي کند. اما به مادر مي گويد: «من در منطقه هستم و مأموريتي دارم که از ديدن بچه ارزشش بيشتر است».
آنگاه در نصرت آباد مي ماند و به وظيفه اش مي پردازد و پس از 45 روز که از حساسيت مأموريت کاسته مي شود، به ديدار نوزادي که سالها چشم به راهش بود، مي آيد. (2)

فرداي قيامت

شهيد جاسم ديواني
همه ي اهل محل شهيد جاسم ديواني را که بعد از شهادت برادرش کاظم ديواني عزم رفتن به جبهه را نموده بود، نصيحت مي کردند که: «فعلاً شما به جبهه نرويد. چون هنوز زمان زيادي ازشهادت برادرتان نگذشته است. بگذاريد حداقل يک مدت از اين قضيه بگذرد و خانواده تان به حال عادي خود بازگردند». ولي ايشان نمي پذيرفتند و مي گفتند: «اگر امروز من تکليف خود را انجام ندهم، فرداي قيامت شما به جاي من جواب خدا را خواهيد داد». (3)

مهم، عمل به وظيفه ي شرعي است

شهيد اصغر نورمحمدي
شهيد اصغر نورمحمدي لحظاتي قبل از اعزام به منطقه عملياتي کربلاي 5 ما را در چادر فرماندهي جمع کرد و گفت: «برادرها! در خط مقدم بودن يا در پشت جبهه ماندن زياد مهم نيست. مهم آن است که هر کجا باشي به وظيفه ي شرعي خودت عمل کني و اسلام و قرآن و اهل بيت برايت مهم باشد». شهيد اصغر نورمحمدي دو روز بعد درحين شکستن خط مقدم دشمن در منطقه به شرف شهادت نائل آمد. (4)

حکمت خداوند

شهيد حميد محرابي
عمليات والفجر 8 تمام شده بود. خيلي از نيروهاي قديمي گردان چون حاج زمان شالباف، يا مجيد غزيعلي، خسرو تقوي، رستم مينعاوي و تعدادي ديگر شهيد شده بودند. به شهيد حميد محرابي که دوستي نزديکي با همه ي آنها داشت، حال عجيبي دست داده بود. اکثر بچه هاي گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است که چرا شهيد نشده است. خود او اين جمله را هرگز بر زبان نمي آورد. چون فرد با اعتقادي بود و حاضر نبود حتي به اين اندازه به حکمت خداوندي معترض شود. با فاصله ي کمي از پايان عمليات از طرف لشکر مأموريت پدافندي به گردان داده شد و نيروها به خط برگشتند. براي خيلي ها مسجل شده بود که اين مأموريت آخر حميد محرابي است. در شب هفتم ورود به خط او زخمي شود و هنگامي که مي خواستند او را به عقب منتقل کنند، نپذيرفت و گفت: «من به عقب نمي روم. کسي بالاي سر بچه ها نيست؛ من تا صبح صبر مي کنم».
بچه هاي بسيجي با شنيدن خبر زخمي شدن حميد محرابي به سراغ او آمدند. ايشان به هر کدام از آنها چيزي هديه داد. انگشتر، ساعت مچي که يادگار يکي از شهدا بود و عکس هايي که از دوستان شهيدش داشت و همان نگاه عميق ژرفناک هميشگي را که اين بار با لبخندي که حتي درد زخم هم نمي توانست آن را آلوده به تلخي نمايد او پس از ديدن همه ي بچه ها و گروهان، از بي سيم چي هاي خود خواست بي سيم ها را در کنار از درسنگر بگذارند و خودشان به سنگرهاي ديگر بروند. لبه ي چفيه ي خود را تا کرد و لاي دندانهايش گذاشت و شب را به صبح رساند. صبح هنگامي که به عادت معمول لنگان لنگان از سنگر خارج شد تا به نيروهايش سرکشي کند، خمپاره اي در کنار او به زمين خورد و به آنجا که دوستان شهيدش در انتظار او نشسته بودند، پيوست. (5)

دفاع از اسلام تا پاي جان

شهيد عبدالا مير جراح زاده
شهيد عبدالا مير جراح زاده بعد از سالها مجاهدت و پايداري وقتي در دوران جواني در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد، در وصيتنامه اي که از خود بجا گذاشته است، مردم را خطاب قرار داده، مي نويسد: «آري! ما سر اسلام دعوا داريم و هر کس بخواهد به اسلام اهانت کرده يا ضربه بزند تا پاي جان ايستاده و از اسلام و قرآن خدا و دين محمد (صلي الله عليه واله وسلم) دفاع خواهيم کرد».(6)

به حرف تو گوش بدهم يا حرف امام حسين (عليه السلام)

شهيد نورالله بختياري قلعه تکي
شهيد نورالله بختياري قلعه تکي خطاب به مادرش در وصيت نامه اش نوشته است: «مادرم وقتي امام حسين (عليه السلام) مرا مي خواند و تو هم مرا مي خواني. کدام يک را انتخاب کنم؟ به حرف تو گوش بدهم يا امام حسين (عليه السلام)؟ مادرم! به حرف امام حسين گوش دادم و رفتم تا او را ياري بدهم. (7)

شرط ازدواج

شهيد علي رضا جعفرزاده
دوستان و آشنايان شهيد جعفرزاده به ايشان اصرار مي کردند که ازدواج کند. او مي گفت: «تا جبهه هست علاقه اي به اين کار ندارم».
ولي اصرار دوستان کارگر شد و شهيد عليرضا جعفرزاده پذيرفت. به شرط اينکه دختر و خانواده ي عروس بدانند که او فردي است اهل جبهه و قصد دارد به اين کار خود ادامه بدهد. شهيد جعفرزاده بيش از سي بار به خواستگاري رفت. ولي دختر مورد نظر خود که موافق با ادامه فعاليت او در جبهه باشد، را نيافت. تا اينکه در نيمه ي شعبان 1366 همسري که شرايط او را بپذيرد، يافت و امام جمعه اهواز خطبه ي عقد آنها را خواند در فاصله ي عقد وعروسي به جبهه رفت و به فيض عظماي شهادت رسيد.(8)

اصلِ انجام تکليف

شهيد سيد علي حسيني
شهيد حسيني به من زنگ زد که: «فلاني برويم کرمانشاه. قرار است تيپ 313 حُرّ را تحويل بگيرم».
گفتم: «آقاي حسين! از اين تيپ تنها يک مهر و يک پادگان خالي باقي مانده، نيرويي ندارد. امکاناتي ندارد. فردا کلي بدهکار خواهي بود».
ايشان در جواب گفتند: «خب! اگر تيپ بخواهد کامل تحويل ما شود و کاري نداشته باشد مي توانند به هر کس ديگري بدهند. هنر ما بايد اين باشد، که يک مرده را زنده کنيم و يک يگان را از صفر شروع و سازماندهي کنيم». وقتي رفتيم براي تحويل آن، با اينکه رسماً بايد سه گردان مي داشت، ولي نيرو و امکانات يک گردان را هم نداشت. اما شهيد حسيني با پشتکاري که داشت، اين يگان را در مدت کوتاهي سازماندهي کرد و در عمليات والفجر 10 نقش خودش را به خوبي ايفا کرد.
در عمليات طريق القدس (آزاد سازي بستان) بايد منطقه اي شناسايي مي شد ولي به هيچ عنوان شناسايي ممکن نبود. چون بيست و پنج کيلومتر راه را بايد در رمل مي رفتيم، با موتور، هم نمي شد. چرا که صداي موتور دشمن را متوجه مي کرد. و تنها راه اين بود که مدتي درميان تپه ماهورها و رملها بدون آب و سايه، در گرماي شديد روز و سرماي جانکاه شب، بدون سنگر زندگي کنيم و به خط خودي برنگرديم.
ما يک مقداري مشکلات آنجا را مطرح مي کرديم، اما ايشان به تکليفي که داشت فکر مي کرد و آخر الامر به خاطر پافشاري ايشان، ما در آنجا چند روزي مستقر شديم و نتايج مفيدي از آن کار حاصل شد. شهيد حسيني عشق به انجام تکليف را در بين تمام ياران و دوستان خود به عنوان يک اصل جا انداخته بود.(9)

برکت وصيتنامه

شهيد حاج ميرقاسم مير حسيني
با اينکه رزمندگان گردانهاي 409 و 405 طي دو مرحله به اسارت دشمن درآمده و دوباره سازماندهي شده بودند، اما هرگز به جبهه پشت نکردند و تا پايان جنگ در بيعت خود با حاج مير حسيني باقي ماندند. بچه هاي رزمنده به قدري تحت تأثير کلام و تقوا و شجاعت او قرار داشتند که قبل از شروع عمليات ها با يک نداي ايشان از همه چيز دل مي کندند و در خطوط عملياتي مستقر مي شدند.
يک سال پس از شهادت حاج قاسم در شلمچه، هنوز مدتي از عمليات والفجر 10 نگذشته بود که بچه ها براي استراحت به عقب برگشتند، ولي به علت ايام نوروز، آمدن دوباره ي آنها به خط تأخير شده بود و همه دلواپس بودند که مبادا اعزام نيروها به موقع صورت نگيرد. ناگهان با انتشار فرازهايي از وصيت نامه ي شهيد ميرحسيني که به اهميت حضور افراد در جنگ تأکيد داشت، تحول عجيبي ايجاد شد و خيل عاشقان شهادت که به اهداف فرمانده ي شهيد خود وفادار مانده بودند، به سوي جبهه ها هجوم آوردند و اردوگاههاي لشکر پر از جوانان مخلص و فداکاري شد که براي تجديد بيعت آمده بودند. آن سال به برکت وصيتنامه ي حاج قاسم، بهترين اعزام نيرو را داشتيم، گويي چشمان مضطرب او حتي پس از شهادت هم نگران جبهه ها بود. (10)

ماندن برايش ننگ بود

شهيد محمدرضا مجلل
نوجواني 14 ساله بود، با جثه اي ضعيف و لاغر، اما اراده اي آهنين. او از بسيجي هاي عاشقي بود که در شهر ماندن، برايش ننگ بود و به خاطر همين، با آن سن کم، در فهرست اعزام نيرو ثبت نام کرده بود. او همراه با بسيجيان ديگر، سوار ميني بوس شد تا به نيروهاي اسلام بپيوندد. مسؤولين اعزام نيرو که براي مرتب کردن فهرست وارد ميني بوس شدند، وقتي«محمد رضا» را با آن جثه ي ضعيف ديدند، به او گفتند: «چرا سوار شده اي؟ زود باش از ميني بوس پياده شو».
او قبول نکرد و جر و بحث مي کرد. بعد از کلي جر و بحث، دست او را گرفتند تا از ميني بوس پياده کنند، ولي محمدرضا ميله ي وسط ميني بوس را گرفته بود و هر چه کردند نتوانستند او را پياده کنند. خلاصه مجبور شدند تمامي نيروهاي آن ميني بوس آن پياده کرده و سوار ماشين ديگري کنند. اگر چه شهيد مفقودالجسد «محمدرضا مجلل» در آن اعزام نيرو به جبهه نرفت، اما بعدها در چند عمليات ديگر شرکت کرد و عاقبت در عمليات «کربلاي » 4 همراه شهداي گردان «بلال » از لشکر ولي عصر (عج ) به مهماني خدا شتافت. (11)

پي نوشت ها :

1. در آغوش دريا، صص82 ،65 .
2. سفر سوختن، صص 62 ، 61 .
3. آه باران، ص 34 .
4. آه باران ، ص 45 .
5. آه باران، ص 83 .
6. آه باران، ص 104 .
7. آه باران، ص 118 .
8. آه باران، 121 .
9. چشم بي تاب، صص44 ، 42 .
10. از هيرمند تا اروند، ص247 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط