انجام تکليف درسيره ي شهدا

مواظب باش خودت را گم نکني

با توجه به روحيه خاص شهيد در اصرار بر انجام فرائض، امر به معروف و نهي از منکر و فعاليتهاي نسبتاً زياد ارشادي در دانشگاه اروميه، بعنوان يک عنصر مذهبي مورد توجه و انگشت نماي مسؤولين و افراد دانشگاه بود. بارها اتفاق
چهارشنبه، 21 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مواظب باش خودت را گم نکني
 مواظب باش خودت را گم نکني

 







 

 انجام تکليف درسيره ي شهدا

من وظيفه ام را انجام داده ام

شهيد حسن باقري
با توجه به روحيه خاص شهيد در اصرار بر انجام فرائض، امر به معروف و نهي از منکر و فعاليتهاي نسبتاً زياد ارشادي در دانشگاه اروميه، بعنوان يک عنصر مذهبي مورد توجه و انگشت نماي مسؤولين و افراد دانشگاه بود. بارها اتفاق افتاده بود که درجمع دانشجويان پيرامون مفاهيم اسلامي، دوري از مفاسد و بعضاً مسايل خاص سياسي صحبتهائي نموده بود و در چندين مورد با استادان غربزده که در تمامي دروس و صحبتها، اصرار بر انکار احکام اسلامي و به رخ کشيدن مظاهر تجديد غربي داشتند درگير شده و با پاسخ گوئي محکم در حضور دانشجويان باعث مفتضح شدن استادان غرب زده شده بود، اين امر کينه و بغض خاصي در بين استادان و مسؤولين غير متعهد دانشکده نسبت به ايشان بوجود آورده بود. وي در يکي دو مورد نيز درگيريهائي با گارد پليس مستقر در دانشکده داشت که در نهايت تمامي موارد مذکور باعث گرديد که بعد از 5/ 1 سال تحصيلي در دانشکده با يک تقليل کامل در نمرات درسي، ايشانرا از دانشکده اخراج نمودند.
شهيد باقري در جواب يکي از نزديکانش که به او مي گويد: تو يکسال و نيم عمرت را بي خود تلف کردي! مي گويد: «من وظيفه ام را انجام داده ام و اگر به دانشکده رفتم براي کسب مدارک نبوده است، بلکه مي خواستم خودم رشد کنم و چند نفر ديگر را به صحنه بياورم».(1)

مواظب باش خودت را گم نکني

شهيد حسن باقري
« بعد از عمليات بيت المقدس که اسرائيل به جنوب لبنان حمله کرد قرار شد که تعدادي از نيروهاي ايراني به لبنان بروند و مرا هم براي قرارگاهي که بنا بود در آنجا تشکيل شود فرستادند وقتي که عازم رفتن شدم، حسن به من گفت: مبادا از اينکه ترا براي جنگ با اسرائيل فرستاده اند، فکر کني که کسي هستي و خيلي مهم شده اي مبادا غرور ترا بگيرد. تو با آن نيروي بسيجي هيچ فرقي نمي کني. آنجا که مي روي، بايد براي خدا خدمت کني و مواظب باش تا خودت را گم نکني ».(2)

بدون هيچ ترديدي رفت!

شهيد حسن باقري
شبي که مي خواست خانمش را جهت وضع حمل به بيمارستان ببرد، از تهران تماس گرفتند که جلسه اي در تهران است و شما بايد به تهران بيايي. من به او گفتم شما امشب را بمان چون ممکن است اشکالي پيش بيايد، ولي او گفت: «خدائي که بچه داده خودش هم همه کارهايش را انجام مي دهد. او بدون هيچ شک و ترديدي حرکت کرد و به تهران رفت و خانمش را هم به بيمارستان بردند و خيلي راحت فرزندش بدنيا آمد.
(3)

ما مکلفيم فرمان امام را اجرا کنيم

شهيد يوسف کلاهدوز
او پيوسته در ارتباط با شکستن حصر آبادان مي گفت: «اکنون که حضرت امام فرمود حصر آبادان بايد شکسته شود، اگر ما زنده نبوديم بر ما تکليف نبود، وليکن اکنون که زنده ايم، مکلف هستيم که فرمان امام را اجرا کنيم و حصر آبادان را بشکنيم. ما هشت ماه خون دل خورديم و صبر کرديم. زيرا آن نامرد (بني صدر) نمي گذاشت که ما کاري بکنيم، به اين خاطر دست روي دست گذاشته بوديم و نظاره گر صحنه بوديم؛ وليکن حالا ديگر تکليف بر ما تمام است و هيچ بهانه اي نداريم».(4)

شما توکلّتان را از دست داده ايد

شهيد يوسف کلاهدوز
وقتي که اين عمليات (ثامن الائمه) اندکي به تعويض افتاد، کلاهدوز به همراه شهيد نامجو مأمور شدند علت امر را جويا بشوند. وقتي که آنها به آنجا رسيدند، تعدادي از فرماندهان سپاهي و ارتشي حاضر در جلسه شروع کردند به طرح بعضي مشکلات که « ما کمبود داريم؛ مشکل تأمين غذا و مهمات داريم».
کلاهدوز در آن جلسه يک مرتبه خروشيدکه «شما توکلتان را از دست داده ايد. اين حرف هايي که شما مطرح مي کنيد، بيانگر چه چيزي مي تواند باشد؟ از چه چيزي واهمه داريد ! اين مبارزه نيست طلسم صدام بايد شکسته شود ولو همه ي ما هم شهيد بشويم شما بايد توکل به خدا کنيد؛ شما بايد پيوند قلبي خودتان را با خدا محکم تر کنيد».
نهيبي که آن عزيز در آن جلسه از عمق جان بر آورد، هنوز در فضاي ذهن افراد حاضر، طنين انداز است. فشاري که او وارد کرد، باعث شد تا ديگران ميزان توکل خود را نسبت به خداوند بيشتر کنند و حتي استغفار کنند و وقتي که عمليات با موفقيت به انجام ريسد همه با تحسين به هم گفتند: «براستي که ما کم کم داشتيم روحيه ي خودمان را از دست مي داديم و مي خواستيم پيروزي اي را که خداوند مي خواست نصيب ما بکند، از دست بدهيم» اما رشادت و شهامت و قاطيت کلاهدوز، باعث شد که برادران به ايمان دروني خود بيفزايد و با توکل به خدا، عمليات (ثامن الا ئمه) را به نتيجه برسانند (5)

انجام تکليف الهي در هر موقعيت

شهيد يوسف کلاهدوز
من پيش از انقلاب و در زمان خدمت نظام، چون يک نيروي نظامي در ارتش شاهنشاهي بودم، بي بند و باري ارتش آن زمان ر ا به چشم خود ديده بودم. آن زمان من در مرکز زرهي شيراز بودم و شهيد کلاهدوز هم آنجا بود؛ ولي يکديگر را نمي شناختيم. شب عاشورا بود طي يک مانوري که در پادگان رزهي داشتيم، آن قدر شرايط را جهت خوشگذراني آماده کرده بودند که از 34 نفر افسر حاضر در آنجا، 32 نفر آنها آلوده ي شراب بودند؛ از آن ميان تنها کلاهدوز و اقارب پرست بودند که لب به مشروب نزده بودند. آنها در آنجا نيز دست از انجام تکليف الهي بر نداشتند. (6)

چرا برگشتي ؟

شهيد مجيد بقايي
مجيد شب قبل از شهادت تصميم مي گيرد جهت ديدار پدر و مادرش به بهبهان برود، به اين جهت همان شب به طرف بهبهان حرکت مي کند ولي پس از طي حدود40 کيلومتر از ادامه ي سفر منصرف شده و برمي گردد و هنگامي که برادران از او سؤال مي کنند که چرا برگشتي؟ مي گويد: من در بين راه بخاطرم رسيد که بايد در اين عمليات بيشتر از گذشته کار کنم و لذا احساس کردم که بجاي رفتن به بهبهان، اگر پيش بسيجي ها باشم و در اينجا بخوابم بهتر است او همان شب پيش بچه ها مي ماند و صبح زود به اتفاق شهيد حسن باقري و چند فرمانده ديگر با دو جيپ به طرف منطقه ي مورد نظر حرکت کرده و نقشه و قطب نما و وسايلي را جهت انجام کار مورد نياز بوده همراه مي برند. (7)

خدا را بيش تر دوست دارم

شهيد محمد اصغري خواه
يک بار رفتم توي اتاق، چشمم افتاد به محمد که روي زمين و بي حرکت دراز کشيده و يک پارچه سفيد را مثل کفن به دور خودش پيچيده با وحشت جيغ کشيد. سريع پارچه را زد کنار و نشست. خنده اش گرفته بود.
گفت: «چي شد خانم؟ ترسيدي».
گفتم: «ديوانه شده اي؟ اين کارها چيه مي کني؟ زهره ام ترکيد».
گفت: «دارم تمرين مي کنم. مي خواهم عادت کنم. مي خواهم ببينم آدم وقتي مي ميره، توي کفن چه حالي داره». بعد گفت: «راستي خانم، بيا به تو بگويم اگر شهيد شدم و صورتم قابل شناسايي نبود، چه طور بايد من را بشناسي». دندان هايش را نشانم داد. گفت: « ببين اين يکي لقه. جاي اين دو تا هم خاليه». شست پايش هم بود که بخيه خورده بود.
جدي مي گفت که مي خواهد برود. تازه فهميدم براي چه اين روزها اين قدر من را به ديدن خانواده ي شهدا مي برد. گفتم: « محمد، پس ما چي؟ من، سجاد، سوده. مگر سوده نيستي؟ مگر نمي گويي دوستت داريم. مي خواهي ما را بگذاري بروي؟ خنده اش را خور. کشيد عقب و به ديوار تکيه داد.
گفت: «چرا دوستتون دارم؛ همه تون را، اما خدا را بيش تر دوست دارم. الان مملکتم، دينم احتياج داره که من برم بجنگم». (8)

پي نوشت ها :

1. در پر تو عشق، ص 2 .
2. در پر تو عشق ،ص 44 .
3. در پر تو عشق ، ص49 .
4. پاسدار ولايت ،ص 85 .
5. پاسدار ولايت ،ص 87 .
6. پاسدار ولايت ،صص 111 -110 .
7. اسوه ي مقاومت، ص 20 .
8. نيمه پنهان ماه 14 ،ص 50 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط