حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اول اندرز، دوم شدت

او علاقه ي زيادي به پدر و مادر داشت. بارها والدين او به پادگان آموزش پلاژ آمده تا او را بهمراه خود به شهر بازگردانند. اما با خوشرويي تمام و متانت خاص آنان را دلداري و تسکين مي داد و آنها را از عمل خود منصرف مي کرد.
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اول اندرز، دوم شدت
اول اندرز، دوم شدت

 






 

 حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

زندگي هدفدار

شهيد محمد تقي پاپي جعفري

او علاقه ي زيادي به پدر و مادر داشت. بارها والدين او به پادگان آموزش پلاژ آمده تا او را بهمراه خود به شهر بازگردانند. اما با خوشرويي تمام و متانت خاص آنان را دلداري و تسکين مي داد و آنها را از عمل خود منصرف مي کرد. (1)

شرط آنها را قبول نکردم

شهيد سعيد شمس

در اطراف پادگان گرمک، با برادر سعيد شمس به روي ارتفاعات رفتيم و مشغول خواندن قرآن شديم. دلش خيلي گرفته بود. از او علت دلتنگيش را پرسيدم. جواب داد: آخرين باري که به مرخصي رفتم، خويشاوندان دورم را گرفتند و اصرار داشتند که ازدواج کنم. وقتي به خواستگاري رفتيم، اوّلين شرط آنها اين بود که ديگر به جبهه نروم، من قبول نکردم و آنها هم جواب مثبت ندادند.
او در عمليات والفجر هشت، هنگامي که جهت جلوگيري از پاتکهاي دشمن، در حال مين کاري بود، به درجه ي رفيع شهادت نائل گشت. (2)

تنها و دست خالي!

شهيد سيّد احمد سيّدي

يک روز در حوالي ساعت14 عصر، سيّد احمد را در جلوي درب ورودي شهرداري ديدم، قدم مي زد، گفتم: «سيّد اينجا چه مي کني؟» گفت: کار دارم بعد از اصرار گفت: «منتظر رويارويي با يکي از منافقان شهر هستم!» گفتم: «تنها بدون هيچ اسلحه و ابزاري؟!» گفت: «خداوند اين بازوان پرتوان و مقتدر را براي چه به ما اعطا کرده است؟ براي براندازي معاندان و دشمنان دينش!» (3)

از درس واجب تر!

شهيد حسين واحدي

همان سال به خاطر نداشتن آذوقه، معدود گوسفندهايمان را فروختيم و پدرش ناچار براي تأمين معاش و کارگري به تهران رفت. من از حسين خواستم آن سال درسش را تمام کند و بعد به جبهه برود، ولي حسين عزيز رو به من کرد و گفت: «از درس واجب تر جنگ با دشمنان است.» (4)

از طرف من از او عذرخواهي کرد!

شهيد سيّد محمّد فيض آبادي

زماني که در کردستان در منطقه ي موچش بوديم، تعدادي از افراد کُرد فراري از خدمت را دستگير کرده و به پايگاه آورده بوديم. يکي از اين افراد که از بقيه هيکل تر و قلدرتر بود، جواب کسي را نمي داد و من مي خواستم او را ادب کنم و با توجّه به قد کوتاهم در کنار او بر روي بلندي ايستادم و سيلي محکمي به آن فرد زدم. در اين هنگام، سيّد محمّد وارد شد، رنگ چهره اش عوض شده بود. ابتدا او از من رو برگرداند و سپس رفت و صورت آن فرد را بوسه زد و از طرف من از او عذرخواهي کرد. آن فرد عذر ايشان را پذيرفت و بعد از آن مهرباني، صميميت بين آنان و سيّد بوجود آمد و اين مسئله باعث شد که همه ي آن افراد جذب بسيج و سپاه شوند و بعنوان کمک و پشتيبان اين رزمندگان در آن منطقه باشند. (5)

گوشش را بريد!

شهيد علي شفيعي

رفت پايگاه شهيد بهشتي براي آموزش نظامي. چند ماه آنجا ماند. هفته به هفته مي آمد، سري مي زد و باز مي رفت. گاهي پيغام مي داد و من را از حالش باخبر مي کرد. از آنجا رفت مسجدالرسول، توي خيابان شريعتي. آنجا شد پايگاه علي. جوانها را جمع مي کردند و مي آوردند داخل بسيج. اين زماني بود که ضدانقلاب شعار مي داد و زد و خورد راه مي انداخت. علي و دوستانش مي آمدند ميدان مشتاق و با آنها بحث مي کردند. آنها کتاب مي فروختند. زير گوش اين بچّه و آن محصّل مي خواندند که به جبهه نروند. علي و رفقايش شدند حزب اللهي. آنها يک چيز ديگر صدايشان مي کردند. نمي گفتند حزب اللهي. چيزي مي گفتند که اينها بدشان مي آمد و به آنها مي گفتند منافق، بي خدا، ضدانقلاب. بعد زد و خورد پيش مي آمد، علي الخصوص زماني که به امام بي ادبي مي کردند. سر و کله اش بيشتر وقتها زخمي بود. گويا روزي به امام بد گفته بودند. علي هم رفت جلو و گفت: اگر يک بار ديگر حرف نامربوط بزني گوشت را مي برم و مي گذارم کف دستت.
امام، جان علي بود. سوي چشمش بود. کسي نگاه چپ به امام مي کرد، با علي طرف بود. بعد، آن بي وجدان به امام بد گفت و علي رفت سر وقتش و گوشش را بريد و گفت: حالا گوشت را ببر براي رئيس و رؤسات. آنها هم کينه ي علي را به دل گرفتند و تفنگ بدست افتادند دنبالش. شبها مي آمدند سنگ پرت مي کردند به خانه مان. سايه به سايه ي علي مي رفتند تا او را به دام بيندازند. (6)

اوّل اندرز، دوّم شدّت

شهيد علي شفيعي

ضدانقلاب عزم خود را جزم کرده بود تا بلوا کند. شهر صحنه ي کارزاري بود که هر کس خود را نشان مي داد. دوست يک طرف و دشمن طرف ديگر و مابقي هم به کنج عافيت. سردسته ي ضدانقلاب کرمان منافقها بودند. دست کم بسياري از درگيري ها ريشه در هياهوي آنها داشت. زماني رسيد که آنها پرده ها را کنار زدند و چهره عيان کردند. ديگر تشخّص فراموش شد، حمايت از محروم، دمکراسي، انقلاب و .. از ياد رفت و هتاکي و زد و خورد و حمله ي مسلحانه و ترور به ميدان آمد. ميدان مشتاق کرمان، جولانگاه آنها بود. بايد جلوي درّنده خويي آنها گرفته مي شد. يکي از کساني که سد راهشان شد، علي شفيعي بود. تا مي توانست با اندرز و صبوري پيش مي رفت، در غير اين صورت با شدّت برخورد مي کرد. کسي به امام توهين کرد. علي رفت جلو و گفت: چرا توهين؟ اگر منطق داري، حرف بزن و جواب بگير.
فرد کوتاه نيامد و باز اهانت کرد. علي گفت: يا دهانت را مي بندي و يا گوشت را مي برّم.
نه او جدّي گرفت و نه رفقايش. دو-سه شبي گذشت و خبر آوردند گوش يکي از منافقها را بريده اند. اين شد سرفصل دشمني منافقها با علي شفيعي. اگر او را محاصره مي کردند، به قصد کشت مي زدند و اگر او را در جمع مي ديدند، متواري مي شدند. دشمني آنها تا روز شهادت علي ادامه داشت. آنها وقتي علي را رها کردند که خبر شهادتش را شنيدند. نامه اي فرستاده بودند براي مادرش که برو خدا را شکر کن پسرت کشته شد؛ و گرنه به دست ما مي افتاد تکه تکه اش مي کرديم.
نه آنها چشم ديدن شفيعي را داشتند و نه شفيعي حضورشان را تحمّل مي کرد. علي تنها هم نبود. گروهي بودند که نمي خواستند منافقها در شهر ديده شوند. سال60 عده اي از آنها اعدام شدند. همراهشان عده اي ساواکي هم بودند. کشته هايشان را بردند در قبرستان جاده ي جوپار دفن کردند. خانواده ها برايشان سنگ قبر گذاشتند و نام و نشان و ... طوري که مردم مي توانستند درباره ي آنها حرف بزنند. علي همراه گروهي نتوانستند تحمّل کنند و شبانه قبرستان را با خاک يکسان کردند. اين خبر به گوش بازمانده هايشان رسيد و فهميدند که علي هم در اين کار دست داشته است. کينه ي آنها شعله کشيد و عده اي را مأمور کردند علي را ترور کنند. مادام مي شنيديم که علي شفيعي به تور منافقها افتاده، يا تحت تعقيب قرار گرفته. علي به خاطر آنها دو شب را در جنگل مهديه گذراند. درگيري از قبرستان شروع شد و به جنگل رسيد. کمتر کسي از اين جريان خبر داشت. آنها علي را محاصره مي کنند. جنگل جان پناه مناسبي بود و علي توانست حلقه ي محاصره را بشکند. (7)

پي نوشت ها :

1- نسيم صبح، ص135.
2- معبر، ص88.
3- گلپونه هاي آتش، ص36.
4- گلپونه هاي آتش، ص56.
5- گلپونه هاي آتش، ص154.
6- مثل علي، مثل فاطمه، ص43.
7- مثل علي، مثل فاطمه، ص106-105.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.