حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

فقط برنامه ي اخبار تلويزيون

يک بار قرار بود به ميهماني برويم. نمي دانستيم در چه سطحي هستند. آن جا مرد و زن با هم نشسته بودند. وقتي نشستم، متوجّه دگرگون شدن حال حاجي شدم. روبروي من دو مرد نشسته بودند. البته در مجلس زن هاي زيادي بودند. امّا
چهارشنبه، 28 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فقط برنامه ي اخبار تلويزيون
 فقط برنامه ي اخبار تلويزيون

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

نبايد به چنين مهمانيهايي برويم

شهيد محمّد گرامي

يک بار قرار بود به ميهماني برويم. نمي دانستيم در چه سطحي هستند. آن جا مرد و زن با هم نشسته بودند. وقتي نشستم، متوجّه دگرگون شدن حال حاجي شدم. روبروي من دو مرد نشسته بودند. البته در مجلس زن هاي زيادي بودند. امّا او حساسيّت خود را داشت. وقتي يکي از آن مردها بلند شد و رفت، حاجي فوراً سر جاي او نشست و به من اشاره کرد که برويم. وقتي برگشتيم، محمّد گفت ديگر نبايد چنين مهماني هايي برويم. تا اين حد رعايت مي کرد و طبيعي بود دلش مي خواست چنين فرهنگي بين مردم جا بيفتد. (1)

به شما جنس نمي فروشيم!

شهيد محمود کاوه

حضور زنهاي بي حجاب در خيابان و مغازه خيلي آزارش مي داد. جنس به آنها نمي فروخت. مي گفت: «ما با شما معامله نمي کنيم.» بعضي از آنها با ناراحتي مي رفتند پي کارشان، ولي بعضي ها کنجکاو مي شدند و مي پرسيدند: «چرا؟» محمود با شجاعت مي گفت: «پول شما خير و برکت نداره.»
خاطرم هست روزي دختري بي حجاب، سر همين مسأله با محمود بحث کرد. وقتي ديد محمود از موضعش کوتاه نمي آيد، گفت: «تو وظيفه داري جنس مغازه ات را بفروشي و هيچ کاري به اين کاره نداشته باشي.»
محمود گفت: «ما جنس مغازه مون را به تو نمي فروشيم.»
دختر با عصبانيّت و به حالت تهديد گفت: «حسابت را مي رسم!»
آنها را مي شناختيم. هم محلّي مان بودند و از شاه دوستهاي درجه يک؛ در بعضي ادارات هم نفوذ داشتند. محمود اينها را مي دانست، ولي محکم و با جسارت گفت: «هر غلطي مي خواهي بکني، بکن!»
ما خيلي ترسيديم که نکند مأمورهاي کلانتري بيايند محمود را ببرند. تمام آن روز نگران بوديم و دلشوره داشتيم. آخر شب ديديم در مي زنند. محمود با عجله رفت در را باز کرد. ما هم دنبالش رفتيم. همان دختر همراه با پدرش آمده بود سرو صدا کردن. خودشان را حسابي طلبکار مي دانستند. محمود گفت: «ما اختيار مالمون را داريم، نمي خواهيم به شما بفروشيم...»
حرفش تمام نشده بود که دختر لجش درآمد و با غيظ سيلي محکمي زد توي گوش محمود. محمود صورتش قرمز شد.
پدرم دستهايش از شدّت ناراحتي و هيجان مي لرزيد. ولي سعي مي کرد خودش را خونسرد نشان بدهد. نمي خواست سر و صدا بالا بگيرد. چون نوار، اعلاميه و رساله ي حضرت امام در خانه داشتيم و اگر پاي مأمورين به آنجا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد. از طرفي شايسته نبود که بخواهيم با آدمهاي از خدا بي خبري مثل آنها خودمان را درگير کنيم. با وجود اين که در درونم قيامتي برپا شده بود و دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد، با حالتي عادي گفتم: «تو حيا نمي کني دست روي پسر مردم دراز مي کني؟ فکر نمي کني نامحرمه، گناه داره؟»
همسايه ها جمع شده بودند و موضوع را فهميده بودند. مي دانستند محمود جوان پاکي است و چون نمي خواسته با اين جور آدمها معامله کند، کار به اينجا کشيده؛ چند نفرشان دخالت کردند و بالاخره قضيه فيصله پيدا کرد. (2)

نمازم را ترک نمي کنم

شهيد علي اصغر درودي (نايب)

صداي راديو را کم کرد و براي وضو بيرون رفت.
پوشيدن پوتين و بستن بندهاي آن و رفتن تا کنار شير آب و دوباره بازکردن بندها و درآوردن پوتين ها و وضو گرفتن، برايش سخت بود. پا را تو پوتين کرد و بندها را نبست. وضو گرفت و مسح پا کشيد و پوتين را پوشيد.
جناب سروان، دست ها را لبه ي فانسقه گرفته بود و او را نگاه مي کرد. سبيل هايش را به دندان گرفته بود و مي جويد. نايب با ديدن او، احترام نظامي گذاشت و پا کوبيد. سروان به بند پوتين هاي او نگاه کرد که روي زمين کشيده مي شد. با چشم اشاره کرد.
- نايب! چه کار مي کردي؟
نايب سر را بالا گرفته بود:
- قربان وضو گرفتم.
جناب سروان داد زد:
- مقّررات نظامي را زير پا مي گذاري براي نماز؟!
خواست بگويد:
- هر چيز ديگري را زير پا مي گذارم، براي نماز.
نگفت. سروان را نگاه کرد که داد مي زد:
- مگر اين جا مسجد است؟ فکر کردي پادگان، شهر هرت است که هر کار دلت خواست بکني؟!
نايب سينه را جلو داد و سر را بالا گرفت:
- قربان! نماز از واجبات است. در ارتش و در هيچ جاي ديگري نمي شود نماز را ترک کرد.
جناب سروان پوزخند زد:
- حاضر جوابي مي کني، پدر سوخته؟!
نايب به صدايش لحن ملايمي بخشيد:
- من به خاطر هيچ کس و هيچ چيزي، نماز سروقت را ترک نمي کنم. چه برسد به اين که تارک الصّلاه شوم.
سروان يک قدم جلو آمد. دستش را بلند کرد و نايب مچ او را گرفت. سروان داد زد:
- يکي بيايد اين جوجه مسلمان را ببرد.
با آن همه اهن و تلپ؛ اين طرف و آن طرف را نگاه مي کرد و دنبال کمک مي گشت. جلوتر که آمد، بوي الکل بيني نايب را گزيد. باز جلوتر آمد. يک سر و گردن کوتاه تر از نايب بود. تو چشم هاي او خيره شد.
- يک هفته بازداشت. بيچاره ات مي کنم.
نگهبان که نايب را مي برد، هنوز سروان دندان به هم مي ساييد و ناسزا مي گفت و مچ دستش را مي ماليد.
نايب را توي سلول يک و نيم در دو متر انداختند. (3)

فقط برنامه ي اخبار تلويزيون

شهيد ولي الله چراغچي

آن وقتها [زمان رژيم ستم شاهي] تلويزيون در خانه ها مرسوم نبود. در بين همه ي فاميل، تنها ما بوديم که تلويزيون داشتيم. روزي همه نشسته بوديم و فيلم نگاه مي کرديم. يکباره «ولي» از راه رسيد، خيلي ناراحت و عصباني. قبلاً به ما تذّکر داده بود که فقط اخبارش را نگاه کنيد. خُب شما مي دانيد برنامه هاي تلويزيون زمان شاه برنامه هاي خوبي نبودند، ما هم که بچّه بوديم و چيزي سرمان نمي شد. امّا او با اين که شانزده سال بيشتر نداشت، خيلي حسّاس بود. با همان عصبانيّت وارد اتاق شد، مي خواست با لگد تلويزيون را بشکند که همه او را گرفتيم. گفت: «مگر من نگفتم فقط اخبارش را نگاه کنيد. يا تلويزيون را ببريد يا شيشه اش را مي شکنم!»
وقتي ديد پدرم به خاطر عصباني بودن حمايتش نکرد، اتاقش را جدا کرد و با کمترين امکانات براي خودش زندگي مستقّلي ايجاد نمود. خيلي وقتها با پول خودش غذا تهيه مي کرد تا به پدر تحميل نشود. ناگفته نماند که از آن به بعد، کسي جز اخبار، برنامه هاي ديگر را نگاه نمي کرد. (4)

از صاحب خانه اجازه بگير

شهيد محمّدرضا نظافت

در رعايت حق الناس خيلي دقيق بود، هميشه به من مي گفت: مراقب باش هر کاري مي کني ضرري به خانه وارد نشود. شبي عکس امام را به خانه آورد، قصد داشت آن را به ديوار بزند، صدايم زد و گفت: «خانم برو از صاحب خانه اجازه بگير، ببين راضي هستند ما عکس را به ديوار نصب کنيم؟» (5)

درست نيست از سهميه ي ديگران استفاده کنيم

شهيد محمدرضا نظافت

برادر نظافت گاهي اوقات خودش شهردار مي شد، امّا آن روز قرعه به نام آشپز افتاد، پس از صرف غذا برادر نظافت رو به شهردار کرد و گفت: «مي شود کمي نمک برايم بياوري، نمک را براي شستن دندانهايش مي خواست.» بعد از چند لحظه دوستمان نمک را آورد. برادر نظافت از او پرسيد: «اين نمک از تدارکات خود ماست يا از گردان هاي ديگر.» جواب داد: «نه، مال گردانهاي ديگر است.» برادر نظافت بلافاصله نمک را بر جايش گذاشت. گفتم: «بابا نمک است ديگر مگر چقدر قيمت دارد؟»
جواب داد: «به هر حال درست نيست از سهميه ي ديگران استفاده کنيم.» از اين همه تقيّدش در حيرت مانده بودم که او کجاست و ما کجاييم. (6)

بايد با اجازه اش باشد

شهيد محمّدرضا نظافت

در دفتر فرماندهي با عدّه اي از برادران نشسته بوديم، يکي از بچّه ها آمد و بين چند نفري که آنجا بوديم شکلات تقسيم کرد، به برادر نظافت هم داد، همينکه او شکلات را در دهانش گذاشت، يکي از بچّه ها گفت: در ضمن اينها را تک زديم (منظورش اين بود که از کسي کش رفتيم) برادر نظافت بلافاصله شکلات را از دهان خارج کرد و گفت: از کي؟ گفتيم: از امير نظري. امير شوخ طبع ترين نيرو بين ما بود و همه او را مي شناختند. هر چه اصرار کرديم که راضي اش کنيم شکلات را بخورد حريفش نشديم. گفتيم: بابا! هميشه امير به ما تک مي زند، يکبار هم ما به او تک مي زنيم، بعد هم به او مي گوييم و کلّي هم مي خنديم. امّا برادر نظافت راضي نشد. مي گفت: «به هر حال بايد با اجازه اش باشد.» بعد هم که امير را ديد از او طلب حلاليّت کرد. (7)

يخ را شکستم تا غسل کنم!

شهيد بابا محمّد رستمي

در زمان طاغوت و در ايّام خدمت سربازي در يک شب زمستاني، براي غسل نياز به آب پيدا مي کند، کوشش او هم براي دسترسي به آب به جايي نمي رسد، جز حوض آب پادگان که در آن سرماي طاقت فرسا کاملاً يخ بسته است. به آرامي يخ حوض را مي شکند و وارد آب مي شود، تا غسل کند. در حين غسل يکي از افراد گشت او را مي بيند و بازداشتش مي کند.
صبح او را پيش فرمانده پادگان مي برد. فرمانده مي گويد:
چرا اين کار را کردي؟ چرا شبانه رفتي داخل آب؟ چرا نظم را به هم زدي؟ پدرت را درمي آورم. ايشان در کمال آرامش مي گويد:
من يک مسلمانم و براي نماز بايد غسل مي کردم، براي همين يخ را شکستم تا در آن غسل کنم، شما که مسلمان هستي مي گويي من چکار بايد مي کردم؟
سخنان شهيد بابا رستمي بقدري تحسين برانگيز است که فرمانده ي پادگان را تحت تأثير قرار مي دهد. شهيد بابا محمّد رستمي مي گفت: يک پاکت به من داد و گفت:
دفعه آخرت باشد، ديگر اين کار را نکني.
من فکر کردم نامه بازداشتم را کف دستم گذاشته است، امّا وقتي پاکت را باز کردم، ديدم يک صد توماني (که در آن زمان خيلي ارزش داشت) داخل پاکت گذاشته و با اين کار، عمل مرا تحسين کرده است. (8)

زن حق ندارد پانسمان مرا عوض کند

شهيد مهدي صبوري

خبر دادند که مهدي مجروح شده و در بيمارستان يزد بستري مي باشد، شب به سمت يزد حرکت کردم، وقتي رسيدم گفتند ملاقاتي نيست و بايد صبح بياييد، گفتم من طاقت ندارم چون گفته بودند پاهايش قطع شده، بالاخره با اصرار اجازه دادند، وقتي داخل اطاق شدم ايشان خواب بودند. پتو را از يک طرف پاهايشان کشيدم ديدم ظاهر پاها سالم است. ساعت2 نصف شب ايشان از خواب بيدار شدند و تيمّم گرفتند براي نماز شب. وقتي چشمش به من افتاد گفت: تو اينجا چه کار مي کني؟ گفتم: شنيده ام مجروح شدي آمده ام ديدن شما. تا صبح مشغول عبادت بود، ساعت هفت پرستار آمد که پانسمان ايشان را عوض کند، شهيد گفت: «خانم پرستار شما برويد و پرستار مرد بفرستيد!»
ايشان گفت: «مرا فرستاده اند تا پانسمان شما را عوض کنم.»
صبوري گفت: «شما براي من نامحرميد، بگوئيد مرد بيايد.» آن جا من واقعاً تحت تأثير قرار گرفتم که اين شهيد با اينکه مجروح بود و چندين ترکش در بدن داشت و خون زيادي از ايشان رفته بود، هر دکتري که مي آمد بالاي سر ايشان مي گفت: اي رزمنده ي اسلام، پرستار زن اشکال ندارد، ولي شهيد مي گفت: «نه زن حق ندارد پانسمان مرا عوض کند.» (9)

پي نوشت ها :

1- دل دريايي، ص 73.
2- حماسه ي کاوه، صص 22-21.
3- خواب بهشت، صص 18-16.
4- قهر چزابه، ص 28.
5- کاش با تو بودم، ص 39.
6- کاش با تو بودم، ص 43.
7- کاش با تو بودم، صص 49-48.
8- منزلگه عشاق، صص 26-25.
9- خورشيد چزابه، صص 70-69.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.