حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
بخاطر معلّم بي حجاب، در آن کلاس حاضر نمي شد!
شهيد محمود محمّدنيا
معلّمِ خانمي را از بجنورد به گرمه فرستاده بودند که حجاب نداشت. هر جلسه که با او درس داشتيم با محمود نقشه مي کشيديم کاري کنيم که آن خانم يا ما را از کلاس اخراج کند يا خودش از درس دادن صرف نظر کند و برود بيرون.معلّم که وارد کلاس مي شد محمود سرش را پايين مي انداخت و تا درس تمام نمي شد و معلّم بيرون نمي رفت سرش را بالا نمي آورد. چندبار به خاطر همين موضوع اخراج شد و چند بار به خاطر صداهاي عجيب و غريبي که وسط درس بلند مي شد و حواس همه را پرت مي کرد. محمود ترجيح مي داد خودش درس بخواند تا اين که در چنين کلاسي حاضر شود. با همان حال آخر سال از آن درس نمره ي خوبي گرفت. (1)
من نمي خواهم خلاف شرع کنم
شهيد محسن عليان نجف آبادي
نزديک ظهر، محسن توي اتاق کارش، چشمش افتاد به يک روزنامه و توجّه اش به آن جلب شد. خبري توي روزنامه بود که با خواندن آن، حسابي رفت توي فکر.آخر وقت، موقع رفتن به خانه، محسن دوستش را صدا زد و گفت: « مي شود زحمتي براي من بکشي؟ »
_ خواهش مي کنم، چه زحمتي؟
_ اگر امکان دارد شما رانندگي کنيد!
_ نه، من ديگر نمي توانم رانندگي کنم، چون امروز توي روزنامه خواندم که امام فتوا داده که عمل نکردن به قوانين را هنمايي و رانندگي خلاف شرع است و من نمي خواهم کار خلاف شرع بکنم!
از آن روز به بعد، دوست محسن رانندگي مي کرد و با هم به سرکار مي آمدند. کار محسن براي دوستش تعجّب آور نبود، با شناختي که از او داشت، مي دانست که غير ممکن است کاري برخلاف شرع انجام بدهد.
محسن تا وقتي که گواهينامه اش را نگرفت، پشت فرمان ژيان لکنته اش ننشست. (2)
نان بايد حلال باشد
شهيد عبدالحسين برونسي
سال اوّلي بود که از روستا به مشهد آمده بوديم. عبدالحسين در سبزي فروشي کار مي کرد، روزي 10 تومان هم مزد مي گرفت که بحمدالله مزد خوبي بود. يک شب وقتي آمد خانه ديدم خيلي ناراحت است. علّت را که پرسيدم گفت: « اين کار هم از کار قبلي خيلي بدتر است؛ هم صاحب مغازه کم فروشي مي کند، هم صبح تا شب بايد با زنهاي بي حجاب سرو کلّه بزنم! »گفتم: خب کار راحتي است، مزدش هم خوب است.
گفت: « نان بايد حلال باشد، کم و زيادش مهم نيست. از فردا صبح مي روم سرگذر. از فردا بيل و کلنگ خريد و رفت سرگذر؛ و شبها هم که مي آمد خانه با خوشحالي مي آمد. مي گفت: « نان زحمت کشي نان پاک و حلالي است. » از سرگذر شروع کرد تا اينکه آخرش شد يک استاد معمار که چند شاگرد داشت. (3)
هيچ وقت سر خود را بلند نمي کرد
شهيد مصطفي فتاحي
بعد از اين که از انجمن ايران و آمريکا شعبه ي اصفهان فارغ التحصيل شد، من براي برگرداندن او به اصفهان رفتم. هنگام جمع آوري لوازم او صاحبخانه اجازه نمي داد و مي گفت: مصطفي بايد پيش ما بماند! من، نه تنها از او کرايه نمي گيرم، بلکه هرچه بخواهد به او مي دهم و....هرچه به او مي گفتم، مصطفي درسش تمام شده و در اصفهان کاري ندارد، قبول نمي کرد. خيلي ناراحت بود و مداوم گريه مي کرد. علّت را جويا شدم.
گفت: من در خانه، دختر بزرگ دارم و به همين خاطر خيلي مواظب هستم، ولي پسر شما هيچ وقت سر خود را بلند نمي کند. او خيلي پاک است، حتّي غذا را هم از پشت پرده از دست ما مي گيرد. (4)
سه تا کشتي گير آمريکايي را زدم!
شهيد ناصر کاظمي
بچّه ها اصرار مي کنند. فرهاد مي گويد: « حاج ناصر، آخر بي خودي که کسي را نمي اندازند زندان، جان فرهاد چه کار کرده بودي؟ بابا حالا ما هم غريبه ايم.» «ناصر» مي خندد. هر کس چيزي مي گويد، يکي مي گويد: «قول مي دهيم بين خودمان بماند. » احمد مي گويد: «بين خودمان و بقيه ي اهالي محل و اصلاً همه ي اهل تهران» بچّه ها مي خندند.ناصر مي گويد: «کشتي گيرهاي آمريکايي را آورده بودند ايران براي مسابقه... اسمش را هم گذاشته اند جام آريا مهر. پرچم آمريکا را هم زده بودند توي حياط خوابگاهي که امريکايي ها آنجا بودند. من از روي نرده ها پريدم و رفتم توي محوطه... پرچمشان را آتش زدم. سه نفر ريختند سرم. اوّل فکر کردم ايراني اند... از نگهبانهاي خوابگاه، ولي نه، حواسم که سرجايش آمد ديدم اي بابا هر سه تايشان از کشتي گيرهاي آمريکايي هستند. خب ديگر... بد بود که ما از آن سه تا لندهور کتک بخوريم. همين. »
بچّه ها با دهان باز «ناصر» را نگاه مي کنند.
فرهاد مي گويد: «همين؟»
- «همين.»
- «جان ناصر چطور کتکشان زدي؟ بابا تو هم جاي خوبش را تعريف نمي کني. »
«ناصر» لبخندزنان ادامه مي دهد.
- « تا آمدند به خودشان بجنبند زدم توي دک و پوزشان. يکي شان افتاد زمين و شکمش را گرفت. آن يکي ديگر را هم چنان گذاشتم توي ساق پايش که ليِ ليِ کنان دور خودش چرخيد. سومي را هم با کله رفتم توي صورتش.
حالا فکر مي کنيد کلّ اين ماجرا چه قدر طول کشيد. هفت، هشت ثانيه. تا نگهبان ها از راه برسند. من زدم به چاک. فقط بدي اش اين بود که يکي از نگهبان ها مرا شناخت.» (5)
به خاطر اين سود، چند روز روزه نگرفته اي؟
شهيد محمّد طاهري
دوست نداشت خانه ي کسي که حساب سال نداشت، برود. اگر هم جايي دعوتش مي کردند که شک داشت صاحب آن خانه حساب سال دارد يا نه، سعي مي کرد با مهرباني دعوتش را بپذيرد و با روي باز، سر سفره اش حاضر شود، امّا بعد که برمي گشت، مبلغي به عنوان ردّ مظالم به فقرا مي داد.يک سال، پدر ايشان با يکي از آشنايان، جاليزي را اجاره کرده بودند. پس از برداشت محصول، نشستند مخارج و درآمدها را محاسبه کردند. هر يک، مبلغ پنج هزار تومان سود برده بودند. با توجّه به اين که در آن زمان (پيش از انقلاب)، پنج هزار تومان، مبلغ نسبتاً قابل توجّهي محسوب مي شد، خوشحال و شادمان بودند، امّا محمّد آقا حرفي زد که حسابي دَمَقشان کرد. رو به پدرش کرد و گفت:
« پدرجان! خيلي خوشحال نباش؛ چرا که تنها سود نبرده اي، بلکه اگر به درستي بسنجي، ضرر هم کرده اي! »
پدرش که از تعجّب، چشمانش مي خواست از حدقه بيرون بيايد، پرسيد: «چرا؟»
محمّد پاسخ داد: «درسته که ظاهراً شما مبلغي هم سود برده ايد، امّا فراموش نکنيد که شما بابت آن، هزينه ي سنگيني را پرداخته ايد. »
پدرش گفت: «چه هزينه اي؟ هزينه ها و مخارج را حساب کرديم؛ ديگر چه هزينه اي باقي مانده؟»
محمّد آقا سري تکان داد و در حالي که آهي مي کشيد، گفت:
«متأسفانه شما فقط هزينه ي مادي را مي سنجيد. امّا فراموش کرده ايد که به خاطر به دست آوردن چنين سودي، چند روز روزه ي ماه مبارک رمضان را بي خود و بي جهت، خورده ايد. حال اگر حساب کنيد که بايد علاوه بر اين که روزه هايتان را بگيريد، براي هر روز 60 نفر از فقرا را هم بايد اطعام کنيد، زياد شادماني نخواهيد کرد. » (6)
غسل در حوض يخ بسته!
شهيد محمّد طاهري
دوره ي سربازي را در پادگان مشهد سپري مي کرديم. آن سال ها در پادگان نماز و عبادت و اين جور چيزها، زياد مشتري نداشت. با اين وجود، حاجي بسيار مقيّد بود و تحت هر شرايطي، نماز و عبادتش ترک نمي شد؛ گرچه متأسفانه در راه انجام فرايضي چون نماز و روزه مي بايست مرارت هاي زيادي مي کشيديم، ولي حاجي، همه را به جان مي خريد.صبح يک روز سرد زمستاني، هنگامي که از خواب برخاستم، متوجّه شدم آقاي طاهري روي تختش نيست. از خوابگاه که آمدم بيرون تا وضو بگيرم، يکباره ديدم يک نفر از داخل حوض آب وسط پادگان بيرون آمد و دارد لباس هايش را مي پوشد. نزديک تر که شدم، ديدم آقاي طاهري در آن صبح بسيار سرد، يخ هاي حوض را شکسته و رفته داخل آب سرد غسل کرده تا به نمازش خللي وارد نشود. (7)
آيا پول روغن ها را داده ايد؟
شهيد محمّد بروجردي
حدود يک هفته از استقرار ما در کامياران مي گذشت. به دليل تعطيلي مغازه ها و وضع بحراني شهر، مردم کم کم داشتند با کمبود مواد غذايي روبرو مي شدند. در همان زمان دو کاميون پر از حلب هاي 5 کيلويي روغن نباتي از کرمانشاه به طرف سنندج مي رفتند و اين بار را براي يکي از مغازه داران سنندج مي بردند. شهيد حاج مسعود و آقاي داريوش چاپاري جلوي کاميون ها را گرفتند و گفتند: « مردم کامياران به روغن نياز دارند، اين روغن ها را بدهيد تا در ميان مردم تقسيم کنيم. »راننده ها موافقت کردند. ما هم با بلندگو از مردم در خواست کرديم براي دريافت روغن مراجعه کنند. در مدّت چند دقيقه با خيل عظيمي از مردم رو به رو شديم که تجمّع کردند و شعار زنده باد اسلام و درود بر امام را سردادند. صحنه ي بسيار جالبي بود. همه را فيلمبرداري کرديم و سپس به هر نفر يک حلب 5 کيلويي روغن رايگان داديم.
شهيد بروجردي وقتي موضع را فهميدند، آمدند و گفتند: «کار خوبي کرده ايد، امّا آيا پول روغن ها را داده ايد؟» دوستان گفتند: «هنوز نداده ايم!» همان جا دستور داد و فوراً پول را به رانندگان کاميون پرداخت کردند. (8)
پي نوشت ها :
1- لحظه هاي بي عبور، ص 108 .
2- مردي با جرعه اي آب در مشت، صص 31-30.
3- گلبو، ص 44.
4- امانت سرخ، صص 23-22.
5- فوتبال و جنگ، صص 29-28.
6- گل اشک، صص20-19.
7- گل اشک، ص 21.
8- روزهاي سبز کردستان، صص 158- 157.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول