حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
رعايت ضوابط شرعي در مراسم ازدواج
شهيد انوشيروان رضايي فاضل
مراسم ازدواج انوشيروان ساده و معنوي برگزار شد. وي اجازه نداد که در مراسم عروسي از هيچ نوع موسيقي حتّي محلي و سنّتي استفاده شود. چون همه ي خانواده اطّلاع داشتند روستا داراي شهيدي هست که احترامش واجب بود.در شخصيّت انوشيروان شرم و حياي خاصي موج مي زد، بطوري که اين شرم و حيا اجازه نداد تا در مراسم دامادي اش، چند دقيقه در کنار همسرش بنشيند. زيرا وي معتقد بود: رعايت حجب و حيا فقط مختص زنان نيست بلکه مردان نيز بايد آن را رعايت کنند. (1)
از صاحب باغ حلاليت طلبيد!
شهيد اکبر آقابابايي
توپ فوتبال افتاد داخل باغ سيب، رفت تا آن را بياورد. برق سيب ها کار خودش را کرد. يک سيب به دندان زد و توپ را برداشت و برگشت. اين لقمه ي مشکوک تا بزرگي گلويش را آزرد. عاقبت پس از سال ها بازگشت و از صاحب باغ حلاليت طلبيد. (2)تکليف ما را عمل ديگران مشخص نمي کند
شهيد حاج غلام کاووسي
يکي از بچّه ها با هدف گيري دقيقي يکي از مواضع اصلي دشمن را با تمام آنچه در خود داشت، به هوا فرستاد و دود و غبار غليظ، همه جا را فراگرفت. براي لحظاتي از هر دو سو صدايي شنيده نمي شد، چند دقيقه بعد، تقريباً بيست نفر عراقي در حالي که دست هايشان را روي سر گرفته بودند، به ستون يک به سمت ما آمدند. التماس مي کردند و چيزهايي مي گفتند که براي ما مفهوم نبود. بچّه ها با ترديد به آن ها نگاه مي کردند. آخر، اعلام اسارت و ستون يک و نظم و ترتيب آن ها به هم نمي خورد. تقريباً کمتر از ده بيست متر با ما فاصله داشتند که ناگهان دو نفرشان از ستون خارج شدند و همزمان بقّيه هم روي زمين دراز کشيدند و به طرف ما تيراندازي کردند. هوشياري و ترديد بچّه ها باعث شد که تلفاتي نداشته باشيم و به ترتيبي که بود، اسير شدند.موقع انتقال اسرا به محل استقرار گردان، يکي از بچّه ها که از شهادت همرزمش شديداً ناراحت شده بود، گلنگدنِ اسلحه اش را کشيد و به سمت عراقي هاي اسير نشانه رفت. حاج غلام کاووسي با ديدن صحنه، قبل از هر اقدامي جلو رفت و سيلي محکمي به گوش او زد.
- مگر نمي داني که آن ها اسير ما هستند و هيچ مسلماني اسيرش را نمي کشد!؟
آن رزمنده در حالي که اشک مي ريخت و دست به چهره گذاشته بود، با خشم فرياد زد: «مگر نديدي که همين ها دقايقي قبل چطور همرزم هاي ما را به خاک وخون کشيدند؟ مگر نديدي که حتّي موقع اسارت هم مي خواستند نامردي کنند؟! اگر ما اسير آن ها مي شديم، با ما همين طور رفتار مي کردند؟»
حاج غلام که حالا کمي آرام تر شده بود، رو به او کرد و گفت: «ما مسلمانيم و تکليف ما را عمل ديگران تعيين نمي کند. ما در هر شرايطي مقيّد به فرايض و تکاليفي هستيم که دين براي ما تعيين مي کند. ما تابع دين و قانونيم و احساسات و هيجانات در اين ميان نقشي ندارد.»
حرف هايش که تمام شد، در برابر چشم هاي آن رزمنده، با تواضع، لبخندي زد و به اسرا آب داد. (3)
نمي خواهم کار حرام انجام دهم
شهيد مرتضي شادلو
چون مقلّد حضرت امام (ره) بود با تمام وجود خود را ملزم به رعايت فتاواي ايشان مي دانست. گواهينامه ي پايه ي دوم داشت که مخصوص ماشينهاي سبک بود ولي در سفري که در زمان فرماندهي جنگ و جهاد به سنندج رفته بوديم براي گرفتن گواهينامه ي پايه يک به راهنمايي و رانندگي مراجعه کرد. وقتي علّت را سؤال کردم، گفت: «امام تخلّف از قوانين راهنمايي و رانندگي را حرام نموده و من نمي خواهم در جايگاه يک فرمانده کار حرام انجام بدهم! » (4)مي دانيد کدام گوني ها مال ماست؟
شهيد حسين پورحسن
روزي با شهيد پورحسن دو گوني برنج خريديم تا به منزل بياوريم. در تدارکات سپاه کار داشتيم. ماشين را در حياط تدارکات نگه داشتيم و به داخل ستاد رفتيم. موقع برگشتن ديديم برنج نيست. وقتي سؤال کرديم گفتند: ما فکر کرديم مال سپاه است، برداشتيم و داخل انبار گذاشتيم. شهيد پورحسن سؤال کرد: مي دانيد کدام گوني ها مال ماست؟ گفتند: نه با ديگر گوني ها قاطي شده است. ايشان گفتند: اصغر بيا برويم چون نمي دانيم آن گوني که به ما بدهند حتماً مال ما باشد. (5)رشوه را ضميمه ي پرونده کرد
شهيد جواد قنبري
زمانيکه سرمايه داران و عوامل طاغوت قصد فرار از ايران را داشتند. روزي يک آقايي با خودروي شورلت بليزر وارد مرز شد و قصد خروج از کشور را داشت. ماشين که بازرسي شد ديديم که جاسازي دارد. وقتي ماشين باز شد ديديم انواع عتيقه و طلا و نقره داخل آن است. آن مرد پيشنهاد رشوه تا پانصد هزار تومان مي کند، که در آن موقع پانصد هزار تومان سرمايه ي کلاني بود. جواد قبول مي کند و بعد آن را صورتجلسه کرده و ضميمه مي کند و به دادگاه مي فرستد. (6)موضع منفي در برابر فرهنگ غرب و پايبندي به ارزشها
شهيد عبّاس بابايي
همه آماده ي مراجعت بودند؛ مراجعت به وطن. پس از دو سال رنج و دوري از خانواده با دستي پر مي آمدند ايران. حالا ديگر خلبان شده بودند و آينده ي درخشاني در وطن انتظارشان را مي کشيد.امّا تکليف عبّاس روشن نبود. ظاهراً گزارش هاي هم اتاقي آمريکايي اش کار دستش داد. گزارش هايي که در پرونده اش درج شد و نگذاشت مسئولين دانشکده، گواهينامه ي خلباني شاگرد ممتاز رده ي پروازي را صادر نمايند.
يکبار از يکي شنيده بود که هم اتاقي اش داشت براي يکي از استاد خلبان ها مي گفت: «بابايي خيلي منزوي است. در برخورد با آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است. از نوع رفتارهاي او برمي آيد که در برابر فرهنگ غرب موضع منفي دارد و به شدّت به فرهنگ و سنّت ايراني پايبند است. او غير طبيعي است. گاهي به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند.»
حالا عبّاس مي ديد که همه ي آن گزارش ها تأثير خودش را گذاشت. در نگراني به سر مي برد. دوستان و يارانش مي رفتند امّا او تکليفش نامعلوم بود تا اينکه مسئول دانشکده که يک ژنرال آمريکايي بود او را احضار کرد.
او به اتاقش رفت. احترام گذاشت. به دعوت ژنرال روي صندلي مقابل ميزش تکيه داد. پرونده ي عبّاس جلوي رويش بود، همه چيز به نظر ژنرال بستگي داشت. چهره ي ژنرال نشان مي داد که از مطالعه ي پرونده دل خوشي از عبّاس ندارد.
صدايي در اتاق، حواس هر دو را به سمت خود جلب کرد. آجودان با اجازه وارد شد و از ژنرال خواست تا براي کار مهمي با او همراه شود. ژنرال بي درنگ از جايش برخاست و راه خروج از اتاق را در پيش گرفت.
عبّاس در اتاق تنها شد. آستين بلوزش را کنار زد و به ساعت نگاه کرد. وقت نماز ظهر بود. عبّاس غمگين شد. با خودش گفت: «اي کاش در اينجا نبودم و مي توانستم نمازم را اوّل وقت بخوانم.»
چاره اي نداشت، نداشت بايد منتظر مي ماند. انتظارش براي آمدن ژنرال طول کشيد. دوباره به فکر فرو رفت. ديد هيچ چيز در حال حاضر مهم تر از نماز نيست. با خودش کلنجار رفت. تصميم گرفت همين جا نماز بخواند، با اين اميد که تا پايان نماز ژنرال نخواهد آمد.
روزنامه اي که روي عسلي مقابل صندلي بود برداشت و کف زمين پهن کرد و مشغول نماز شد. به رکعت دوم رسيد، با شنيدن صداي کشدارِ درِ اتاق فهميد که ژنرال برگشته است.
دودل شد، نمي دانست چه کار کند؛ نماز را ادامه دهد يا بشکند. توکّل کرد. تصميم گرفت و ادامه داد. نمازش را به سلام رساند و در حالي که روزنامه ي کف اتاق را جمع مي کرد، از ژنرال عذر خواست. ژنرال هنوز ساکت بود. عبّاس روي صندلي نشست. ژنرال سکوت را شکست: «چه مي کردي؟ »
عبّاس با آرامشي که حاصل از اقامه ي نماز بود، گفت: «عبادت مي کردم.»
ژنرال توضيح بيشتري خواست، عبّاس ادامه داد: «در دين ما دستور بر اين است که در ساعت هايي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت، زمان آن فرا رسيده بود. من هم از نبود شما در اتاق استفاده کردم و اين واجب ديني را انجام دادم.»
ژنرال همه چيز را فهميد؛ همه ي آن چيزهايي را که در پرونده خوانده بود، يکبار ديگر از ذهنش گذشت. سري تکان داد و گفت: «همه ي مطالبي که در پرونده ي تو آمده، مثل اينکه درباره ي همين کارهاست، اين طور نيست؟»
عبّاس پاسخ داد: «بله! همين طور است.»
لبخند رضايت دويد توي صورت خشن ژنرال. از نوع نگاهش پيدا بود از صداقت عبّاس خوشش آمده. خودنويس سبز رنگش را از جيب بغل آستين لباس يکسره خلباني اش درآورد و خلاصه ي پرونده را براي صدور گواهينامه امضا کرد.
سپس در حالي که از روي صندلي بلند مي شد، دستش را به سوي عبّاس دراز کرد و گفت: «به شما تبريک مي گويم. شما قبول شديد. براي شما آرزوي موفقيت دارم. »
چهره ي عبّاس از خنده شکفت. او هم تشکر کرد. احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
از وقتي که از اتاق بيرون آمد، به دنبال خلوتي همه جا را گشت. بالاخره آن خلوت پيدا شد. خود را به آنجا رساند و قامت بست. اين، نماز شکر بود؛ شکر نعمت. نعمتي که خدا به او هديه داده بود. (7)
خوردنش اشکال ندارد
شهيد مرتضي شادلو
در منطقه ي بيتوش، وقتي روستاها از اشغال کومله خارج شد تعدادي از روستاييان براي رزمندگان چندين مرغ و گوسفند به عنوان هديه آوردند. بعضي از برادران قبل از اينکه حاجي برسد تعدادي از مرغها را کباب کردند. قسمتي از آن را براي حاجي کنار گذاشتند. وقتي حاجي آمد و جريان را فهميد از آن کبابها نخورد و گفت: «امکان دارد اهالي روستا از روي ترس و وحشت و به خاطر تبليغات کومله که پاسدار را غارتگر و خونريز معرفي کردند، اين هدايا را آورده باشند که در اين صورت خوردنش اشکال دارد و با خوردنش قلب آدم سياه مي شود! » (8)پي نوشت ها :
1- ردپاي عشق، صص 95-94.
2- ستارگان درخشان (9)، ص 85.
3- مردان بي تکرار، صص 7-5.
4- سردار کوهستان، صص 53-52.
5- يادهاي زلال، صص 40-39.
6- يادهاي زلال، ص 108.
7- گفت و گوي ناتمام، صص 34-32.
8- سردار کوهستان، ص 41.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول