حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

مي ترسم چشمم به نامحرم بيفتد!

در زمان فرماندهي بروجردي کساني بودند که پشت سر او حرف مي زدند و به او نسبت هاي ناروا مي دادند. آمدم به او گفتم: «بعضي ها پشت سر شما، همچين حرف هايي مي زنند.» خيلي ناراحت شد و رفت توي هم.
جمعه، 30 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مي ترسم چشمم به نامحرم بيفتد!
 مي ترسم چشمم به نامحرم بيفتد!

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

از غيبت ديگران ناراحت بود!

شهيد محمّد بروجردي

در زمان فرماندهي بروجردي کساني بودند که پشت سر او حرف مي زدند و به او نسبت هاي ناروا مي دادند. آمدم به او گفتم: «بعضي ها پشت سر شما، همچين حرف هايي مي زنند.» خيلي ناراحت شد و رفت توي هم.
پيش خودم گفتم: «اي کاش به او نمي گفتم، چقدر زود رنجه! نمي دانستم از اينکه پشت سرش حرف مي زنن، اينقدر ناراحت مي شود!» به او گفتم: « حاج آقا! زياد به اين قضيه فکر نکنيد، اصلاً مهم نيست، بگذار هر چي مي خواهند بگويند.» او گفت: «خدايا ما را ببخش! خدايا ما را هدايت کن!» تعجّب کردم، گفتم: «حاج آقا! صحبت هاي آنها که صحّت ندارد.» گفت: «من از اين ناراحت نيستم که بد من را مي گويند. من خودم چيزي نيستم، آدمي هستم بي ارزش. ناراحتي من از اين است که آدم هاي به اين خوبي، چرا غيبت يک آدم بي ارزشي مثل من را مي کنند و چرا به خاطر منِ گناهکار، خودشان را به گناه مي اندازند. از اين ناراحتم که من باعث گناه اين برادران شدم. (1)

مؤمن هيچ گاه خيانت نمي کند

شهيد مصطفي چمران

در سال 1977 ميان ما مسلمانان و مسيحيان در لبنان جنگ بود. با توجّه به اينکه عيد قربان در پيش بود، با آنها توافق کرديم که يک آتش بس سه روزه برقرار شود.
يک روز از همين سه روز، دکتر به من گفت: «بيا بريم شناسايي.» ما حرکت کرديم و جلو رفتيم.
همين طور که مي رفتيم، به يکي از سنگرهاي دشمن رسيديم. نيروهاي دشمن درآن سنگر خواب بودند. من به دکتر گفتم «بيا سريع آنها را بکشيم.» دکتر که دو تفنگ و يک دوربين عکاسي همراهش بود، گفت: «نه، ما الآن در حالت آتش بس هستيم و يک مؤمن هيچ گاه خيانت نمي کند، شما برو فقط اسلحه هاشون را بردار. » من هم همان کار را کردم! (2)

يا من يا نوار!

شهيد فريبرز گيتي زاده

يادم هست اوايل انقلاب بود که ما با اتوبوس به مسافرت رفتيم. راننده ي اهل رعايت مسائل اسلامي نبود و شب، هنگامي که اکثر مسافران خواب بودند صداي نوار ترانه ي راننده به وضوح شنيده مي شد، فريبرز که از اين وضعيت ناراحت بود به سراغ راننده رفت و محترمانه از او خواست تا آن ضبط را خاموش کند ولي راننده فقط صداي ضبط را کم کرد، فريبرز مجدداً به سراغ راننده رفت و از او خواست تا آن را خاموش کند و حتّي گفت که يا جاي من در اتوبوس است يا راننده و نوارش، ولي راننده اهميّتي نداد. عدّه اي از مسافران که انقلابي بودند با حرف فريبرز موافق بودند ولي عدّه اي ديگر طرفدار راننده بودند. به هر حال سماجت فريبرز باعث شد که راننده ضبط را خاموش کند امّا تا رسيدن به مقصد غرغر کرد. (3)

آگهي براي پيدا کردن صاحب پول

شهيد عبّاس ايرانپور دشتي

يک روز که عبّاس از محل کار به خانه برمي گشت. در طول مسير، 550 تومان پول پيدا کرد. - آن زمان دست مزد کارگر روزي 80 تومان بود- وقتي به منزل رسيد، پول را به من داد و گفت: « پيش شما باشد تا صاحب آن پيدا شود.» ما هم اطلاعيّه زديم ولي هر چه منتظر مانديم کسي پيدا نشد و آن را خرج خيرات و صدقات کرديم. خوب به ياد دارم روزي را که براي خداحافظي نزد من آمد، به من گفت: «مادر! من يک اسکناس ده توماني براي خرج راه از کيف شما برداشتم. من را حلال کنيد!» (4)
غذاي سپاه را نمي خورد چون تمام وقت براي سپاه کار نمي کرد
شهيد عليرضا ماهيني
اوقات بيکاري با تبليغات سپاه همکاري مي کرد. رفتار او کردارش حقيقتاً براي ما الگوي کامل بود. موقع نماز در گوشه اي خلوت با خداي خود راز و نياز مي کرد و مشغول نماز مي شد.
از سپاه غذا مي آورديم براي صرف ناهار تا ساعتي در انتظارش مي نشستيم و مي گفتيم غذا آماده است، بفرماييد؛ امّا مي ديديم يک عدد ساندويچ از توي ساکش بيرون آورده مي خورد و مي گفت: «آخر، محل کارم هنرستان است و تمام وقت براي سپاه کار نمي کنم، کراهت دارد از غذاي سپاه بخورم.» (5)

تذّکر اثرگذار

شهيدان سيّد احمد هاشمي و عبدالمحمّد هاشمي

روزي در کوچه، شهيدان «سيّد احمد» و «عبدالمحمّد» با يکديگر صحبت مي کردند. آن ها تازه از جبهه برگشته بودند. من هم در نزديکي آن ها نشسته بودم. همان زمان خانمي با شوهرش در حال عبور از کوچه بودند. آن زن از نظر پوشش وضعيت مناسبي نداشت.
آن دو شهيد به نيّت امر به معروف و نهي از منکر، موضوع را به همسر آن خانم گوشزد کردند. آن آقا با دو شهيد بسيار بد برخورد کرد، و گفت: توي دهانتان مي زنم. شهيد عبدالمحمّد به آن مرد گفت: «اگر توي دهان من بزني، بعدها چگونه جواب خدا را خواهي داد؟»
با شنيدن اين سخن، آن مرد با همسرش رفت. من به پسرم و عبدالمحمّد گفتم: سعي کنيد با مردم بهتر از اين رفتار کنيد. عبدالمحمّد گفت: عمو، اگر سخن ما حق باشد، بر آن ها تأثير خواهد گذاشت و ديگر اين گونه در جامعه ظاهر نمي شوند.
اين موضوع گذشت تا فرداي همان روز، من درِ حياط نشسته بودم. سيّد احمد و عبدالمحمّد هم در کوچه بودند. ديدم همان مرد و همسرش آمدند. با کمال تعجّب ديدم آن زن، پوشش بسيار مناسبي دارد. آن مرد با ديدن بچّه ها، آن ها را بوسيد و از آن ها بسيار سپاسگزاري کرد. (6)

دنبال صاحب پول گشت تا او را پيدا کرد!

شهيد رمضان عالي زاده

يادم مي آيد در همان دوران، يک روز براي انجام کاري از پادگان به شهر رفتيم. از ماشين که پياده شديم، هنوز چند قدمي نرفته بوديم که رمضان مقداري پول را که روي زمين ريخته بود، پيدا کرد. هر چه به او گفتم:
- پول ها را به مسجدي تحويل بده يا آن را در صندوق صدقات بينداز!
قبول نکرد و گفت:
- شايد اين پول ها متعلّق به فرد تنگدستي باشد که با هزار زحمت و مشّقت آن را به دست آورده؛ به اميد اينکه ناني براي خانواده اش تهيه کند. انصاف نيست که او را نااميد کنيم.
آن روز در شهر مانديم و آن قدر دنبال صاحب آن پول گشتيم تا بالاخره او را پيدا کرديم و پولش را به او برگردانديم. هيچ وقت چهره ي آن بنده ي خدا را فراموش نمي کنم. آن قدر از پيدا شدن پولش خوشحال شده بود که از ته قلبش ما را دعا کرد. (7)

مي ترسم چشمم به نامحرم بيفتد

شهيد حسن حسن زاده

محبوب بود و مؤمن، دوستي نقل مي کرد: يک روز به حسين گفتم تو گردنت درد نمي کند؟ گفت: «براي چه؟» گفتم: اگر در محل و کوچه سر را بلند نمي کني، لااقل در خانه راحت باش. در جوابم گفت: «مي ترسم سر را بلند کنم و چشمم به نامحرم بيفتد.» (8)

اين خانم همسر شماست؟

شهيد خداکرم فرامرزي

قبل از انقلاب، در نيروي دريايي ارتش به عنوان کارمند کارخانجات به خدمت مشغول بود. روزي چند نفر از افسران رده بالا به همراه خانمي از مرکز براي بازديد به محل کار شهيد مي آيند. در آن زمان بي حجابي خيلي رواج داشت. ايشان رو به يکي از آن ها مي کند و مي گويد: اين خانم همسر شماست؟
افسر جواب مي دهد: آري
شهيد مي گويد: تصوّر نمي کنم همسر شما باشد.
افسر مي پرسد: چرا؟
شهيد فرامرزي پاسخ مي دهد: اگر خانم شما بود، با اين وضع با اين آقا راه نمي رفت. ظاهراً به خاطر همين حرف، چند روزي بازداشت مي شود. (9)

پي نوشت ها :

1- ميرزا محمّد پدر کردستان، ص 58.
2- چمران مظلوم بود، ص 28.
3- ميناي بهشت، ص 122.
4- بيرق افراشته، ص 66.
5- دستمال سبز، صص 163-162.
6- پاسدار ناشناس، صص 220-219.
7- ستارگان در خاک، ص 165.
8- از زخم تا ظهور، ص 142.
9- اوّل ميدان مين، ص 172.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط