نظريه ي پس از مارکسيستي

در سال هاي اخير دگرگوني هاي چشمگيري در نظريه ي نومارکسيستي به وقوع پيوسته است ( آرونسون، 1995؛ گراسبرگ و نلسون؛ 1988؛ ژي، 1988 ). جديدترين گونه هاي نظريه ي نومارکسيستي، بسياري از پيش فرض هاي
پنجشنبه، 13 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظريه ي پس از مارکسيستي
 نظريه ي پس از مارکسيستي

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
 

 

در سال هاي اخير دگرگوني هاي چشمگيري در نظريه ي نومارکسيستي به وقوع پيوسته است ( آرونسون، 1995؛ گراسبرگ و نلسون؛ 1988؛ ژي، 1988 ). جديدترين گونه هاي نظريه ي نومارکسيستي، بسياري از پيش فرض هاي اساسي نظريه ي اصيل مارکس و نيز آن دسته از نظريه هاي نومارکسيستي که مورد بحث قرار گرفتند، رد مي کنند. به همين دليل، اين رويکردهاي نوين به عنوان نظريه هاي پس مارکسيستي قلمداد شده اند ( دندنيو، 1992؛ رايت، 1987 ). گرچه اين نظريه ها عناصر اساسي نظريه ي مارکسيستي را طرد مي کنند، اما هنوز وابستگي آنها به اين نظريه به اندازه اي هست که بتوان آنها را بخشي از نظريه ي نومارکسيستي در نظر گرفت. نظريه هاي پس مارکسيستي به اين خاطر در اين جا مطرح مي شوند که اغلب آنها نظريه هاي مارکسيستي را با نظريه ها، عقايد و روش هاي ديگر ترکيب مي کنند. حال چگونه مي توان اين دگرگوني هاي شگرف در نظريه ي نومارکسيستي را توجيه کرد؟ دو مجموعه عوامل دراين قضيه نقش داشته اند، يکي عوامل خارجي، که دگرگوني هاي جهان اجتماعي را در بر مي گيرد و ديگري، دگرگوني هاي دروني خود نظريه ( پي. اندرسون، 1984؛ ريتزر، 1991a ).
عامل اول، که از جمله عوامل خارجي براي نظريه ي مارکسيستي است، پايان جنگ سرد ( هاليدي، 1990 ) و فروپاشي کمونيسم جهاني است. اکنون اتحاد جماهير شوروي رخت بربسته به روسيه به سمت نوعي اقتصاد بازاري حرکت کرده است که دست کم تا حدي به اقتصاد سرمايه داري شباهت دارد ( پيکون، 1990؛ زسلاوسکي، 1988 ). اروپاي شرقي حتي با سرعت بيشتري نسبت به روسيه در جهت نوعي اقتصاد سرمايه دارانه گام بر مي دارد ( کالدور، 1990 ). چين گرچه هنوز هم به کمونيسم چسبيده، اما سرمايه داري در سراسر اين سرزمين رونق گرفته است. کوبا نيز به انزوا گرائيده و اکنون در انتظار مرگ يا سرنگوني فيدل کاسترو نشسته تا پس از مرگ او به سمت سرمايه داري حرکت کند. بدين سان، ناکامي گسترده ي کمونيسم در سطح جهان، مارکسيست ها را وادار ساخته است تا نظريه هاي شان را مورد بازنگري و بازسازي قرار دهند ( بارووي، 1990؛ آرونسون، 1995 ).
چنين دگرگوني هايي در جهان با مجموعه دگرگوني هاي ديگري در ارتباط است، مجموعه دگرگوني هايي که در درون خود نظريه روي داده اند و طيفي از دگرگوني هاي فکري را که به نوبه ي خود تحت تأثير نظريه ي نومارکسيستي بوده اند، در بر مي گيرند ( پي. اندرسون، 1990a؛ 1990b ). جريان هاي جديد نظري همچون پس ساختارگرايي و پس مدرنيسم تأثير عمقي بر روي نظريه ي نومارکسيستي داشته اند. بعلاوه، جنبش معروف به مارکسيسم تحليلي نيز که خوش درخشيده است، با اين پيش فرض کار مي کند که نظريه هاي مارکسيستي بايد همان روش هايي را به کار ببندند که در تمام کوشش هاي علمي مورد استفاده قرار مي گيرد. اين رويکرد به باز تفسير عقايد مارکس در قالب اصطلاحات فکري متداول تر، تلاش براي کاربرد نظريه ي گزينش عقلاني در قضاياي مارکسيستي، و کوشش براي بررسي موضوعات مارکسيستي با کاربرد روش ها و فنون علم اثباتي منتهي شده است. اما همان گونه که مه ير به بياني دقيق تر مطرح مي کند، « فروتني بالا نسبت به هنجارهاي متعارف علمي، با تقواي نازل نسبت به نظريه ي مارکسيستي همخواني دارد » ( 1994: 296 ).
بدين ترتيب، آميزه اي از دگرگوني هاي اجتماعي و فکري موجب تغييراتي شگرف در ديدگاه نومارکسيستي در دهه ي 1990 شده است. هر چند نظريه هايي که پيش از اين مورد بحث قرار گرفتند هم چنان اهميت دارند، اما هم زمان با آغاز قرن بيستم و يکم، بخش زيادي از انرژي نظريه ي نومارکسيستي صرف نظريه هاي مي شود که در اين قسمت مطرح مي شوند.

مارکسيسم تحليلي

جان رومر، يکي از پيش گامان مارکسيسم تحليلي، اين رويکرد را اينگونه تعريف مي کند:
در طول دهه ي گذشته رويکردي شکل گرفت که اکنون به عنوان گونه ي جديدي از نظريه ي اجتماعي مطرح مي شود: مارکسيسمِ به لحاظ تحليلي پيچيده. متخصصان آن با استفاده از ابزارهاي جديدي همچون منطق، رياضيات و مدل سازي به پرسش هاي مارکسيستي مي پردازند. موضع روش شناختي آنها موضعي متعارف است. اين نويسندگان به گونه اي خودآگاه، محصول مشترک سنت هاي مارکسيستي و نومارکسيستي هستند.
( رومر، a1986: 1 )
بدين سان، مارکسيست هاي تحليلي، « پيشرفته ترين » روش هاي علم اجتماعي و فلسفه ي تحليلي را که مي توانند براي بررسي قضاياي بنيادي مارکسيستي سودمند باشند، براي جريان اصلي جامعه شناسي به ارمغان آورده اند ( مه ير، 1994: 22 ). مارکسيسم تحليلي به اين خاطر در اين مقاله مطرح مي شود که « هدف آشکار آن ترکيب روش هاي غيرمارکسيستي و نظريه ي مارکسيستي است ». ( ولدز، 1989: 371 )
مارکسيسم تحليلي نوعي رويکرد غيرجزمي را در مورد نظريه ي مارکس در پيش مي گيرد. اين رويکرد حمايت کورکورانه و غيرفکورانه از نظريه مارکس به عمل نمي آورد، واقعيت هاي تاريخي را به منظور پشتيباني از نظريه ي مارکس انکار نمي کند و نظريه ي مارکس را به عنوان نظريه اي اساساً نادرست، يکسره طرد نمي کند، بلکه آن را به عنوان شکلي از علم اجتماعي قرن نوزدهمي در نظر مي گيرد که داراي قدرتي عظيم و کانوني نيرومند، اما در عين حال داراي نقاط ضعف بنيادي است. نظريه ي مارکس هم چنان بايد مورد استفاده قرار گيرد، اما اين کار مستلزم کاربرد روش ها و فنون متناسب با قرن بيست و يکم است. مارکسيسم تحليلي اين فکر را که يک روش شناسي متمايز مارکسيستي وجود دارد، رد مي کند و آنهايي را که مي پندارند يک چنين روش شناسي وجود دارد و داراي اعتبار است به باد انتقاد مي گيرد:
گمان نمي کنم شکل خاصي از منطق يا تبيين مارکسيستي وجود داشته باشد. در واقع، مبهم گويي (1) پشت يوگايي از اصطلاحات خاص و منطق محرمانه سنگر مي گيرد. يوگاي مارکسيسم نيز « ديالکتيک » است. منطق ديالکتيکي بر پايه قضايايي استوار است که ممکن است داراي نوعي جاذبه ي استقرايي باشد، اما از قواعد استنتاج به دور است: اين چيزها به قضاياي معکوس آنها تبديل مي شود و کميت به کيفيت بدل مي گردد. در علم اجتماعي مارکسيستي، ديالکتيک اغلب براي توجيه نوع کاهلانه اي از استدلال غايت شناختي به کار برده مي شود. تحولات اتفاق مي افتد زيرا تاريخ مي بايد به همان شکلي که مختص آن است، جريان يابد.
( رومر، b1986: 191 )
به همين سان الستر مي گويد: « هيچ شکل خاصي از تحليل وجود ندارد که ويژه ي مارکسيسم باشد... غير از مواردي که مشخصات کلي علم اجتماعي مطلوب هستند، هيچ گونه تعهدي به هيچ روش تحليل خاصي وجود ندارد ». ( 1986: 220 ) در همين راستا، مارکسيست هاي تحليلي اين فکر را رد مي کنند که واقعيت و ارزش نمي توانند از هم جدا باشند و يا اين که آنها به طور ديالکتيکي درهم تنيده هستند. آنها برآنند تا به پيروي از اصول انديشه ي علمي- اجتماعي و فلسفي جريان اصلي جامعه شناسي، واقعيت و ارزش را از هم جدا ساخته و واقعيت ها را به نحوي بي طرفانه از طريق تحليل نظري، مفهومي و تجربي به بررسي کشند.
ممکن است اين سئوال مطرح شود که چرا هواداران مارکسيسم تحليلي را بايستي مارکسيست خواند. رومر در پاسخ به اين پرسش مي گويد « من مطمئن نيستم که آنها بايد مارکسيست ناميده شوند ». ( a1986: 2 ) با وجود اين، رومر براي اين قضيه که چرا مي توان مارکسيسم تحليلي را نوعي نظريه ي ( نو ) مارکسيستي قلمداد کرد، دلايلي ارائه مي دهد. نخست اين که، اين رويکرد به موضوعات سنتي مارکسيستي همچون استثمار و طبقه مي پردازد. دوم آنکه، سوسياليسم را به سرمايه داري ترجيح مي دهد. و سوم اين که، درصدد فهم و تبيين مشکلات مربوط به سرمايه داري است. با اين حال، گرچه رويکرد مذکور از اين جهات مارکسيستي است اما همچنين « از ديدگاه هاي ديگر نيز مشتاقانه و با تسامح [ مواردي را ] اقتباس نموده است ». ( رومر، a1986: 7 ). گذشته از اين، مارکسيسم تحليلي با جنبش ترکيب نظري، که در سرتاسر اين کتاب مطرح مي شود، همخواني بسيار زيادي دارد.
در اين قسمت، سه گونه از مارکسيسم تحليلي را به اختصار بررسي خواهيم کرد. نخست تلاشي را مورد بحث قرار خواهيم داد که براي باز تحليل کار مارکس با استفاده از ابزارهاي فکري جريان اصلي صورت گرفته است. سپس به گزينش عقلاني و نظريه ي بازي مارکسيستي خواهيم پرداخت. و سرانجام به پژوهش تجربي از يک ديدگاه مارکسيستي اشاره خواهيم کرد که از پيشرفته ترين ابزارهاي روش شناختي استفاده مي کند.

باز تحليل مارکس

همان گونه که در بالا مطرح شد، مارکسيست هاي تحليلي کاربرد مفاهيم منحصر به فردي چون ديالکتيک را رد مي کنند و به جاي آن مي کوشند تا با استفاده از مفاهيم برگرفته از سنت فکري گسترده تر، به تحليل مارکس ( و نيز جهان اجتماعي ) بپردازند. نمونه ي عمده ي اين رويکرد و در واقع يکي از اسناد مهم مارکسيسم تحليلي، کار جي. اي. کوهن با عنوان نظريه ي کارل مارکس در باب تاريخ: يک دفاعيه ( 1978 ) است. کوهن به جاي آنکه مارکس را به عنوان يک ديالکتيک گراي نامتعارف تفسير کند، مي گويد که او گونه ي پيش پا افتاده تري از تبيين کارکردي را در کارش ارائه مي دهد. کوهن نمونه هايي از تبيين کارکردي را از کار مارکس بيرون مي کشد:
• روابط توليد با نيروهاي توليدي مطابقت دارد.
• روساختار قانوني و سياسي بر روي شالوده اي واقعي برپا شده است.
• فرايندهاي اجتماعي، سياسي و فکري به واسطه ي شيوه ي توليد رايج در زندگي مادي مشروط مي شوند.
• آگاهي بر مبناي هستي اجتماعي تعيين مي شود.
( کوهن، 1978/1986 : 221 )
در هر يک از اين نمونه ها، مفهوم دوم مفهوم نخست را تبيين مي کند. به نظر کوهن ماهيت اين تبيين کارکردي است، زيرا « خصوصيت پديده ي تبيين شونده از روي نتيجه اي که براي پديده اي تبيين کننده دارد، تعيين مي شود ». ( 1978/1986: 221 ) بدين سان در مورد آخر، ماهيت آگاهي از روي نتيجه و حاصلش براي هستي اجتماعي ( به بياني دقيق تر گرايش آگاهي به حفظ هستي اجتماعي ) تعيين مي شود. به طور کلي، پديده هاي اجتماعي با توجه به پيامدهاي شان براي پديده هاي اجتماعي ديگر تبيين مي شوند. به اعتقاد کوهن، مارکس در مثال هاي بالا و در سراسر کارهايش در قالب انديشه ي کارکردي عمل مي کند؛ زيرا مي کوشد پديده هاي اجتماعي و اقتصادي را با اين شيوه تبيين کند. بنابراين مارکس يک ديالکتيک گرا نيست؛ او يک انديشمند کارکردگرا است. کوهن در قالب يک چنين ديدگاهي و با استفاده از عقايد فلسفي جريان اصلي به باز تفسير مارکس مي پردازد و او را به عنوان بخشي از جريان اصلي جامعه شناسي قلمداد مي کند.
کوهن تلاش فراواني مي کند تا انديشه ي کارکرد را از گونه هاي جامعه شناختي کارکردگرايي ( ساختاري ) متمايز سازد. او کارکردگرايي ( ساختاري ) را متشکل از سه نهاده يا تز تصور مي کند. نخست اين که، همه ي عناصر جهان اجتماعي درهم تنيده هستند. دوم آن که اجزاي سازنده ي جامعه، يکديگر و نيز جامعه به عنوان يک کل را تقويت مي کنند. سوم اينکه، هر جنبه اي از جامعه به خاطر نقشش در جامعه ي گسترده تر وجود دارد. اين نهاده ها بنا به دلايلي، بويژه به خاطر محافظه کاري شان، براي مارکسيست ها ناخوشايند هستند. با وجود اين، مارکسيست ها مي توانند تبيين هاي کارکردي مذکور را به کار گيرند، بدون آن که هيچ يک از اصول اعتقادي کارکردگرايي را پذيرفته باشند. بدين سان، تبيين کارکردي لزوماً محافظه کارانه نيست و حتي مي تواند تماماً انقلابي باشد.

مارکسيسم گزينش عقلاني

بسياري از مارکسيست هاي تحليلي به سوي اقتصاد نوکلاسيک، بويژه نظريه ي گزينش عقلاني و نظريه ي بازي کشيده شده اند. رومر استدلال مي کند که « تحليل مارکسيستي نيازمند بنيان هاي خرد » به ويژه گزينش عقلاني و نظريه ي بازي و نيز « مجموعه ي فنون الگوسازي، که توسط اقتصاد نوکلاسيک توسعه يافته است » مي باشد. ( b1986: 192 ) نظريه ي مارکسيستي با کاربرد يک چنين رويکردهايي، ادعاهاي خود را مبني بر هستي هاي متفاوت کنار گذاشته و رويکردهايي را به کار مي گيرند که در همه ي علوم اجتماعي در سطح گسترده اي استفاده مي شوند. اما در حالي که نظريه ي نو مارکسيستي مي تواند و مي بايد از اقتصاد نوکلاسيک بهره ببرد، متفاوت از آن باقي مي ماند. براي مثال، اين رويکرد نوعي علاقه به کنش جمعي براي تغيير جامعه را حفظ کرده و اين عقيده را که سرمايه داري يک نظام ناعادلانه است، همچنان مي پذيرد.
جان الستر ( 1982، 1986 ) در کنار جان رومر به عنوان يکي از برجسته ترين هواداران مارکسيسم تحليلي به شمار مي رود. الستر معتقد است که قرار دادن نظريه ي نو مارکسيستي در قالب نظريه پردازي کارکردي، که توسط کوهن مطرح شده، مانعي براي توسعه ي بيشتر آن گشته است. او همچنين معتقد است که نظريه ي مارکسيستي بايد از نظريه ي بازي که شکلي از نظريه ي گزينش عقلاني است، استفاده بيشتري ببرد. نظريه ي بازي همانند انواع ديگر نظريه ي گزينش عقلاني تصور مي کند که کنشگران موجودات معقولي بوده و در پي به حداکثر رساندن منافع شان هستند. اين نظريه گرچه الزام هاي ساختاري را مي پذيرد، ولي نمي گويد که اين الزام ها همه ي گزينش هاي کنشگران را تعيين مي کنند. چيزي که نظريه ي بازي را به عنوان گونه ي متمايزي از نظريه ي گزينش عقلاني مطرح مي سازد، اين است که به تحليلگر اجازه مي دهد که به فراسوي انتخاب هاي عقلاني کنشگر منفرد برود و به بررسي وابستگي متقابل تصميم ها و کنش هاي تعدادي از کنشگران بپردازد. الستر ( 1982 ) سه نوع وابستگي متقابل را بين کنشگران درگير در يک بازي تشخيص مي دهد. نخست اين که پاداش هر کنشگري به انتخاب هاي همه ي کنشگران وابسته است. دوم آن که پاداش هر کنشگري به پاداش همه ي کنشگران وابسته است. و سرانجام اين که، گزينش هر کنشگري به انتخاب هاي همه ي کنشگران وابسته است. تحليل « بازي ها » ( مانند بازي مشهور « دو راهي زنداني » که برابر با آن، اگر کنشگران بيشتر در پي منافع شخصي شان باشند و کمتر آنها را قرباني کنند، سرانجام بدتري خواهند داشت ) به تبيين راهبردهاي کنشگران گوناگون و پيدايش جمع هايي چون طبقات اجتماعي کمک مي کند. بدين سان، مارکسيسم گزينش عقلاني به دنبال يافتن بنيان هايي خرد براي نظريه ي مارکسيستي است، هر چند که کنشگر عقلاني در اين نظريه با کنشگر نظريه ي انتقادي که عمدتاً از نظريه ي فرويد اقتباس شده است، تفاوت زيادي دارد.
رويکرد گزينش عقلاني الستر در کتاب فهم مارکس ( 1985 ) نيز آشکار است. او در اين اثر استدلال مي کند که روش اساسي مارکس براي تبيين پديده هاي اجتماعي، توجه به پيامدهاي غير نيت مند کنش انساني بود. برخلاف بيشتر مارکسيست هاي ديگر که مارکس را يک « کل گراي روش شناختي » و علاقمند به بررسي ساختارهاي کلان مي انگاشتند، به نظر الستر مارکس موضع « فردگرايي روش شناختي » را اتخاذ کرده بود و يا « بر اين عقيده بود که همه ي پديده هاي اجتماعي- ساختارشان و دگرگوني شان- در اصل از طريق شيوه هايي که تنها به افراد برمي گردد- يعني خصوصيات شان، اهداف شان، باورهاي شان و کنش هاي شان- قابل تبيين هستند ». ( 1985: 5 ). به نظر الستر، مارکس به بررسي کنشگران، اهداف شان، نيت هاي شان و گزينش هاي عقلاني شان علاقمند بود. الستر يک چنين ديدگاه مبتني بر گزينش عقلاني را در انتقاد از جهت گيري مارکسيست هاي ساختاري به کار مي گيرد: « کارفرمايان سرمايه دار، عاملاني به معناي واقعي آن هستند. نمي توان آنها را صرفاً به عنوان اشغال کنندگان جايگاه هاي موجود در نظام توليد سرمايه داري دانست ». ( 1985: 13 ) مارکسيسم گزينش عقلاني توجه اصلي خود را بر اين عاملان عقلاني ( سرمايه دار و پرولتاريا ) و روابط متقابل آنها معطوف مي سازد.
رومر ( 1982 ) در خط مقدم کساني قرار گرفته است که سعي دارند در قالب مارکسيسم تحليلي، رويکردي را درباره ي استثمار ساخت و پرداخته کنند ( براي آشنايي با نقدي در اين زمينه، رجوع کنيد به اشوارتز، 1995 ). رومر از انديشه ي استثمار مربوط به توليد ( و بنابراين از نظريه ي بسيار سؤال برانگيز ارزش کار ) به سوي انديشه ي استثمار مرتبط با اعمال فشار براي مالکيت افتراقي دارايي ها حرکت کرده است. همانگونه که مه ير مطرح مي کند، « استثمار مي تواند از تملک نابرابر منابع توليدي حتي بدون يک فرايند توليدي اجبارآميز سرچشمه گيرد ». ( 1994: 62 ) اين ديدگاه از جمله ديدگاه هايي است که امکان ادراک استثمار در جوامع سوسياليستي و نيز سرمايه داري را فراهم مي آورد. چنين ديدگاهي درباره ي استثمار، به تعبيري با نظريه ي گزينش عقلاني نيز ارتباط پيدا مي کند؛ براي مثال، آنهايي که به علت توزيع نابرابر دارايي ها استثمار مي شوند، مي توانند به آن دسته از جنبش هاي اجتماعي بپيوندند که توزيع مجدد برابرانه تر دارايي ها را نشانه رفته اند. اين نوع جهت گيري به مارکسيسم تحليلي امکان مي دهد تا اهداف اخلاقي و سياسي خود را حفظ کرده و در عين حال، در قالب شاخه اي از جريان اصلي ( از قبيل نظريه ي گزينش عقلاني ) کار کند.

مارکسيسم تجربه گرا

چهره ي پيش گام کاربرد و واردات روش هاي بسيار دقيق براي بررسي تجربي مفاهيم مارکسيستي، اريک اولين رايت است ( 1985؛ بارووي و رايت، 2001 ). رايت آشکارا خود را به مارکسيسم تحليلي به طور عام و بويژه کار جان رومر منسوب مي سازد. کار او شامل سه عنصر اساسي است: اولي، تشريح و توضيح مفاهيم اساسي مارکسيستي از قبيل طبقه: دوم، بررسي تجربي اين مفاهيم؛ و سوم، توسعه ي نظريه منسجم تري بر پايه ي اين مفاهيم ( مخصوصاً طبقه ).
رايت در کتاب خود با عنوان طبقات ( 1985)، بر آن است تا به پرسشي پاسخ دهد که روزگاري مارکس آن را مطرح کرد، ولي هرگز به آن پاسخ نداد: « چه چيزي طبقه را ايجاد مي کند؟ » او تصريح مي کند که پاسخ وي به اصول نظري اصيل مارکس وفادار خواهد ماند. با وجود اين، اين پاسخ متفاوت از پاسخ احتمالي مارکس خواهد بود، زيرا از روزگار مارکس بيش از صد سال کار نظري و زمان سپري شده است؛ در واقع ما به لحاظ نظري پخته تر شده ايم و زمان نيز تغيير يافته است. در نتيجه، رايت همانند مارکسيست هاي تحليلي ديگر، کار خود را با مارکس آغاز مي کند، اما موضوع او را در شکل جزمي اش نمي پذيرد و تلاش نمي کند تا تعريف احتمالي او را در مورد طبقه حدس بزند. از آنجايي که کارهاي نظري فراواني از زمان مارکس تاکنون انجام گرفته است، مارکسيست هاي معاصر در موقعيت بهتري براي طرح چنين تعاريفي قرار گرفته اند. به هر روي، ما در روزگار بسيار متفاوتي زندگي مي کنيم و تعريف مارکس، حتي اگر بتوانيم آن را حدس بزنيم، براي جامعه ي مدرن مناسب نخواهد بود.
از آنجايي که اين کتاب درباره ي نظريه است، ضرورت ندارد که وارد جزئيات پژوهش رايت يا هر يک از مارکسيست هاي تجربه گراي ديگر شويم. اما يادآوري کار مفهومي مشهور رايت، يعني ايده ي « موقعيت هاي متعارض در روابط طبقاتي » سودمند خواهد بود ( رايت، 1985: 43 ). پيش فرض اساسي او اين است که يک موقعيت معين لزوماً در طبقه ي معين قرار نمي گيرد- گرچه معمولاً اينگونه فرض مي شود- و ممکن است به طور همزمان در بيش از يک طبقه وجود داشته باشد. بدين سان، ممکن است يک موقعيت معين به طور همزمان پرولتاريايي و بورژوا باشد. براي مثال، مديران از اين حيث که بر زيردستان خود نظارت دارند بورژوا هستند، اما از اين لحاظ که خود تحت نظارت ديگران قرار دارند، پرولتاريايي نيز هستند. ايده ي موقعيت هاي طبقاتي متعارض از خلال تحليل مفهومي دقيق برآمده و سپس به صورت تجربي مورد بررسي قرار گرفته است ( براي آشنايي با نقدي درباره ي رويکرد رايت در مورد طبقه ي اجتماعي، رجوع کنيد به گوبي، 1997 ).

مارکسيسم تحليلي امروزين

گرچه، همان گونه که ديديم، مارکسيست هاي تحليلي خود را مارکسيست مي پندارند، اما کساني هم هستند ( براي نمونه، کالينيکوز، 1989 ) که اين مسئله را مطرح مي کنند که آيا علاقه ي آنها به مفاهيم و روش هاي جريان اصلي، اين عنوان را براي يک جهت گيري مارکسيستي بي معني و توطئه گرانه نخواهد ساخت ( کرک پاتريک، 1994 ). الستر در پاسخ به اين پرسش مي گويد: « بيشتر ديدگاه هايي که من به درست و مهم بودن آنها پايبندم، مي توانم ردشان را در کار مارکس پيدا کنم ». ( 1985: 531 )
مه ير ( 1994 ) دورنمايي کلي از مارکسيسم تحليلي ارائه داده و بر اين اساس تلاش کرده است تا آنچه را که خود به عنوان شش انتقاد عمده درباره ي اين رويکرد مي انگارد، مورد بازنگري و ابطال قرار دهد. اما پيش از آن که به اين انتقادات بپردازيم، انتقادي را مطرح مي کنيم که از خود کار مه ير سرچشمه گرفته است: « مارکسيسم تحليلي مجموعه اي از انديشه هاي يکپارچه يا حتي برخوردار از انسجام دروني نيست ». ( 1994: 300 ) تفاوت هاي ميان سه انديشمند عمده ي مذکور ( کوهن، رومر و رايت )- صرفنظر از ديگراني که مي توانند زير اين عنوان قرار گيرند ( بويژه آدام پرزيورسکي [ 1985 ] و کارش درباره ي دولت )- چشمگير است و همين امر طرح آنها را در قالب يک بافت واحد دشوار مي سازد. اين تفاوت ها ممکن است مارکسيسم تحليلي را پيش از آن که فرصتي براي حرکت به سوي يک ديدگاه منسجم پيدا کند، پاره پاره گرداند.
انتقاد نخست که مه ير به آن پاسخ مي دهد، اين است که مارکسيسم تحليلي ذره بينانه بوده و بر روي کنشگران عقلاني تمرکز دارد. مه ير مي گويد مارکسيست هاي تحليلي، جامعه را متشکل از افراد مجزا از هم تصور نمي کنند و به اين امر واقف هستند که انسانها هميشه به طور عقلاني رفتار نمي کنند. دوم آنکه، مارکسيست هاي تحليلي به جبرگرايي اقتصادي متهم شده اند، اما پاسخ اين است که عوامل اقتصادي در بيشتر موارد نقش اساسي دارند، نه آنکه جبري و تعيين کننده باشند. انتقاد سوم اين است که مارکسيست هاي تحليلي ضد تاريخي هستند، اما مه ير اين ويژگي را در ذات اين رويکرد نمي بيند. او تازگي اين رويکرد را پيش کشيده و استدلال مي کند که زمان کافي براي بررسي قضاياي تاريخي وجود نداشته است. چهارم و در ارتباط با انتقاد قبلي، مارکسيست هاي تحليلي به ارائه ي رويکردهايي ايستا متهم شده اند که چندان به دگرگوني توجه نشان نمي دهند. هرچند مه ير به اين مشکل اذعان دارد، اما استدلال مي کند که تقريباً همه ي دانشمندان اجتماعي به يک چنين مشکلي دچار هستند. پنجم آنکه، آنها متهم به همان گويي هستند: « پيش فرض همان چيزي است که خود بايد اثبات شود » ( مه ير، 1994: 305 ). مه ير اين مسئله را مشکل ذاتي همه ي رويکردهاي قياسي مي انگارد. سرانجام آن مارکسيست هاي تحليلي فاقد دغدغه ي اخلاقي تصور مي شوند، اما مه ير با اين برداشت مخالفت کرده و مي گويد « مارکسيست هاي تحليلي حقيقتاً از روحيه ي اخلاقي برخوردارند، و اين انتقاد اخلاقي آنها از سرمايه داري، گرچه پرشور و پرحرارت نيست، اما از دقت و بينش بهتري برخوردار است ». ( 1994: 315 ).
مه ير کار خود را با بحثي از چالش هاي شش گانه ي رودرروي مارکسيسم تحليلي به پايان مي برد؛ اگر مارکسيسم تحليلي مي خواهد به عنوان نيروي مهمي در علوم اجتماعي مطرح شود، بايستي به رفع اين چالش ها نائل آيد. نخست اين که، مارکسيسم تحليلي بايد رويکرد پوياتري را ساخته و پرداخته کند. به گفته ي مه ير « هر نسخه اي از مارکسيسم که از پرداختن به پويش هاي اجتماعي ناتوان باشد، نمي تواند انتظار شکوفايي داشته باشد ». ( 1994: 317 ). دوم آنکه، نظريه هاي مارکسيست هاي تحليلي بايد در رابطه با رويدادها و موقعيت هاي خاص، کار بهتري انجام دهند. سوم اين که، اساتيد اين رويکرد بايستي عدم تعادل موجود در جهت نظريه را جبران کرده و پژوهش هاي تجربي بيشتري انجام دهند.چهارم آنکه، مارکسيست هاي تحليلي بايد تمرکز خود بر عوامل اقتصادي را بسط داده و طيف وسيعي از عوامل اجتماعي را مورد بررسي قرار دهند. پنجم آنکه آنها بايد از تمرکز بر روي کشورهاي پيشرفته ي سرمايه داري فراتر رفته و کشورهاي کمتر توسعه يافته را نيز بررسي کنند. و سرانجام آنکه، مارکسيست هاي تحليلي بايد وجود جايگزين هاي کارآمد براي سرمايه داري را اثبات کنند.

نظريه مارکسيستي پس مدرن

نظريه ي مارکسيستي عميقاً از تحولات نظري در ساختارگرايي، پس ساختارگرايي ( اندرسون، 1984: 33 ) و موضوع مورد بحث در اينجا، يعني پس مدرنيسم تأثير پذيرفته است. ( لندري، 2000؛ وود و فاستر، 1997؛ ).

برتريت جويي و مردم سالاري راديکال

يکي از نمونه هاي بارز مارکسيسم پس مدرن، کار ارنستو لاکلا و چانتال موفه با عنوان برتريت جويي و راهبرد سوسياليستي ( 1985 ) است. به نظر آلن وود، اين اثر با تمرکز بر زبان شناسي، متن ها و گفتمان در پس مدرنيسم، ايدئولوژي را از بنيان مادي آن مجزا کرده و نهايتاً « امر اجتماعي را به طور کلي در ايدئولوژي يا گفتمان » مستحيل مي سازد. ( 1986: 47 ) مفهوم برتريت جويي، که يکي از مفاهيم کليدي در کار لاکلا و موفه است، توسط گرامشي به منظور تأکيد بر رهبري فرهنگي به جاي تأثير قهرآميز سلطه ي دولتي ساخته و پرداخته شده بود. بي گمان اين تغيير در علاقه ما را از علاقه ي سنتي مارکسيستي به جهان مادي، به سمت عقايد و گفتمان سوق مي دهد. همان گونه که وود مطرح مي کند « چکيده ي بحث لاکلا و موفه اين است که هيچ چيزي، از جمله منافع مادي وجود ندارد؛ تنها چيزي که وجود دارد عقايد مربوط به آنها است که به صورت گفتماني ساخت يافته اند ». ( 1986: 61 ).
لاکلا و موفه، علاوه بر جايگزين کردن عقايد به جاي منافع مادي، پرولتاريا را نيز از موقعيت ممتاز آن در کانون نظريه ي مارکسيستي خارج کرده اند. به نظر وود، لاکلا و موفه بخشي از جنبشي هستند که به « طبقه زدايي از طرح سوسياليستي » روي آورده اند. ( 1986: 4 ) لاکلا و موفه موضوع طبقه را با اصطلاحات گفتماني و ذهني بيان مي کنند و جهان اجتماعي را به عنوان نتيجه اي از تنازعات و موقعيت هاي مختلف در نظر مي گيرند. در نتيجه غيرممکن است نوعي « گفتمان واحد » که مارکس گمان مي کرد در مورد پرولتاريا وجود دارد، پديد آيد. گفتمان جهان شمول درباره ي پرولتاريا « جاي خود را به نوعي چندصدايي آرا داده است که هر يک از هويت گفتماني تقليل ناپذير خاص خود برخوردارند » ( لاکلا و موفه، 1985: 191 ). بدين سان، نظريه هاي مارکسيستي به جاي تأکيد بر گفتمان منفرد درباره ي پرولتاريا، بر انبوهي از گفتمان هاي مختلفي تأکيد مي کنند که از آراي طيف وسيعي از مردم، همچون زنان، سياهان، بوم شناسان، مهاجران و مصرف کنندگان سرچشمه مي گيرد. در نتيجه، نظريه ي مارکسيستي دچار تمرکززدايي و تماميت زدايي (2) گشته است؛ زيرا ديگر صرفاً بر پرولتاريا تمرکز نمي کند و مشکلات پرولتاريا را تنها مشکل موجود در جامعه نمي انگارد.
لاکلا و موفه ضمن طرد توجه صرف به عوامل مادي و علاقه ي کانوني به پرولتاريا، بر آن هستند تا کمونيسمي را که در پي نجات پرولتاريا است- و اين همان هدف نظريه ي مارکسيستي است- رد کنند. در عوض آنها نظامي را عنوان مي کنند که برچسب « مردم سالاري راديکال » بر روي آن خورده است. لاکلا و موفه به جاي تأکيد بر حقوق فردي مردم سالارانه، مانند حق سياسي، « ايجاد نوعي برتريت جويي جديد را مطرح مي کنند که حاصل و برآيند شمار عظيمي از مبارزات مردم سالارانه خواهد بود ». ( موفه، 1988: 41 ). چيزي که اين برتريت جويي جديد نياز دارد نوعي « برتريت جويي ارزش هاي مردم سالارانه است، و آن مستلزم تعدد شيوه هاي عمل مردم سالارانه و نهادينه کردن آنها در روابط اجتماعي حتي متنوع تر است ». ( موفه، 1988: 41 ). مردم سالاري راديکال بر آن است تا طيف وسيعي از مبارزات مردم سالارانه، همچون ضد نژادپرستي، ضد تبعيض جنسي، ضد سرمايه داري، ضد بهره کشي از طبيعت ( ايدر، 1990 ) و بسياري ديگر را زير يک چتر گسترده گرد هم آورد. بنابراين، اين نوعي « مردم سالاري راديکال و کثرت گرا » است ( لاکلا، 1990: 27 ). تلاش و مبارزه ي يک گروه نبايد به زيان گروه هاي ديگر باشد؛ همه ي مبارزات مردم سالارانه بايد به عنوان مبارزات هم ارز قلمداد شوند. بدين سان، ضروري است که اين مبارزات به واسطه ي تعديل هويت آنها گرد هم آورده شوند، به گونه اي که تمام گروه ها خود را بخشي از مبارزه ي گسترده تر براي نيل به مردم سالاري راديکال تصور کنند. به گفته ي لاکلا و موفه:
آلترناتيو پيشنهادي جناح چپ بايد خود را کاملاً در ميدان انقلاب مردم سالارانه قرار داده و زنجيره هاي تعادل بين مبارزات مختلف عليه ستمگري را گسترش دهد. بنابراين وظيفه ي جناح چپ نمي تواند طرد ايدئولوژي ليبرال- دموکراتيک باشد؛ برعکس وظيفه ي آن عمق بخشيدن و گسترش آن در راستاي نيل به نوعي مردم سالاري راديکال و کثرت گراست... موفقيت جناح چپ در ترک زمين مردم سالارانه نيست، بلکه برعکس، اين در بسط ميدان مبارزات مردم سالارانه به سراسر جامعه ي مدني و دولت است که امکان نوعي راهبرد برتريت جويانه براي جناح چپ به وجود مي آيد.
( لاکلا و موفه، 1985: 176 )
هرچند مردم سالاري راديکال نيز هم چنان هدف الغاء سرمايه داري را در ذهن دارد، اما اين نکته را تشخيص مي دهد که يک چنين الغايي نابرابري هاي ديگر موجود در جامعه را از بين نخواهد برد. پرداختن به تمام نابرابري هاي اجتماعي، مستلزم جنبشي بسيار گسترده تر از آن چيزي است که مارکسيست هاي سنتي پيش بيني اش مي کردند.

پيوستگي ها و درهم فشردگي زمان- فضا (3)

چپاول مارکسيستي ديگر از نظريه ي پس مدرنيستي، کار ديويد هاروي با عنوان وضعيت پس مدرنيته ( 1989 ) است. گرچه هاروي شايستگي بسياري در انديشه ي پس مدرن مي بيند، اما اعتقاد او اگر از يک ديدگاه مارکسيستي نظاره کنيم، نقاط ضعفي جدي در آن خواهيم ديد. به نظر هاروي، نظريه ي پس مدرنيستي به تأکيد افراطي بر مشکلات دنياي مدرن و عدم تأکيد کافي بر پيشرفت هاي مادي متهم شده است. مهمتر از همه اين که، به نظر مي رسد اين نظريه بيش از آنکه راه حل هاي پيشنهادي براي غلبه بر مشکلات پس مدرنيته ارائه دهد، در برابر پس مدرنيته و مسائل مرتبط به آن سر خم کرده است: « شعار پس مدرنيسم به اين خاطر که از رويارويي با واقعيت هاي اقتصاد سياسي و اوضاع قدرت جهاني اجتناب مي کند، خطرناک است » ( هاروي، 1989: 117 ). چيزي که نظريه ي پس مدرنيستي بايد با آن روبه رو شود، منشأ ايده هاي خويش- دگرگوني هاي سياسي و اقتصادي سرمايه داري در اوايل قرن بيست و يکم- است.
مسئله ي اساسي براي نظام سياسي- اقتصادي، نظارت بر بازارها و فرايند کار است ( اين دو عرصه، متضمن قضيه ي انباشت در سرمايه داري است ). در حالي که مشخصه ي دوره ي پس از جنگ بين سالهاي 1945 و 1973 فرايند انعطاف ناپذير انباشت بود، از 1973 به بعد ما شاهد فرايند انعطاف پذيري هستيم. هاروي دوره ي نخست را به فوردگرايي ( و نيز اقتصادي کينزي ) و دوره ي بعدي را به پس فوردگرايي نسبت مي دهد ( براي آشنايي با يک نقد درباره ي اين ديدگاه، رجوع کنيد به گارتمن، 1998 )؛ از آنجا که پيش تر به اين قضايا پرداختيم، ضرورتي ندارد که دوباره آنها را در اين جا مطرح کنيم. در حالي که انعطاف ناپذيري مشخصه ي فوردگرايي است، به نظر هاروي ويژگي پس فوردگرايي انباشت انعطاف پذير است؛ انباشتي که به « انعطاف پذيري در فرايندهاي کار، بازارهاي کار، توليدات و الگوهاي مصرف » بستگي دارد. « پس فوردگرايي با ظهور بخش هاي کاملاً جديد توليد، شيوه هاي جديد تأمين خدمات مالي، بازارهاي جديد و مهمتر از همه، تشديد روزافزون نوآوري هاي تجاري، فن آورانه و سازماني مشخص مي شود ». ( 1989: 147 ).
گرچه هاروي دگرگوني هاي بزرگي را تصوير کرده و استدلال مي کند که اين دگرگوني ها بنيان انديشه ي پس مدرن را تشکيل مي دهند، اما معتقد است که پيوستگي هاي زيادي بين دوره هاي فوردگرايي و پس فوردگرايي وجود دارد. نتيجه گيري اساسي هاروي اين است که گرچه « نوعي دگرگوني در چهره ي ظاهري سرمايه داري از 1973 به بعد رخ داده است... اما منطق بنيادين انباشت سرمايه دارانه و زمينه هاي بحراني آن دست نخورده باقي مانده است ». ( هاروي، 1989: 189 ).
قضيه ي اساسي در رويکرد هاروي، ايده ي درهم فشردگي زمان- فضا است. او معتقد است که مدرنيسم در جهت به هم فشردن زمان و فضا عمل کرده است و اين فرايند در عصر پس مدرن تشديد يافته و به « مرحله ي حادي از درهم فشردگي زمان- فضا انجاميده است؛ اين وضعيت تأثير گيج کننده و مخربي بر روي عملکردهاي اقتصادي- سياسي، توازن قدرت طبقاتي و نيز بر روي زندگي فرهنگي و اجتماعي داشته است ». ( هاروي، 1989: 284 ). اما اين درهم فشردگي زمان- فضا با برهه هاي قبلي تر سرمايه داري تفاوت اساسي ندارد: « خلاصه ي سخن اينکه، ما شاهد دوره ي خشن ديگري در نابودي فضا از طريق زمان- که همواره در کانون پويش سرمايه داري قرار داشته است- بوده ايم ». ( هاروي، 1989: 293 ). در مورد نابودي فضا از طريق زمان مي توان اين نمونه را مطرح کرد که روزگاري پنير فقط در فرانسه در دسترس بود. اما اکنون به خاطر حمل و نقل سريع و کم هزينه در سراسر ايالات متحده به فروش مي رسد. نمونه ي ديگر اين که، در بحبوحه ي جنگ آمريکا با عراق در سال 1991، تلويزيون ما را از حمله هاي هوايي در بغداد به حملات موشکي « اسکاد » (4) بر روي تل آويو و از آنجا به جلسات توجيهي ارتش [ آمريکا ] در رياض انتقال مي داد.
بدين ترتيب، به اعتقاد هاروي پس مدرنيسم از مدرنيسم گسسته نيست؛ هر دوي آنها بازتاب هايي از پويش بنيادين سرمايه دارانه ( 5) ي واحدي هستند. (6) هم مدرنيسم و پس مدرنيسم و هم فوردگرايي و پس فوردگرايي در جهان امروز با همديگر به حيات خود ادامه مي دهند. تأکيد بر فوردگرايي و پس فوردگرايي « از زماني به زماني ديگر و از مکاني به مکان ديگر، بسته به کارآمد بودن يا نبودن آنها، متفاوت خواهد بود ». ( هاروي، 1989: 344 ). يک چنين ديدگاهي موضوع پس مدرنيته را زير چتر نظريه ي نو مارکسيستي قرار مي دهد، هرچند که خود اين ديدگاه نيز بر اثر تحولات جاي در انديشه ي پس مدرن تعديل يافته است.
سرانجام، هاروي دگرگوني ها و نارسايي هاي مدرنيته را مشخص کرده و يادآور مي شود که ممکن است ما هم اکنون در حال ورود به عصر جديدي باشيم؛ عصري که نظريه ي نومارکسيستي شايد از طريق تلفيق نظام هاي فکري موجود، بايد درباره ي آن نظريه پردازي کند.

بعد از مارکسيسم

هر چند ديدگاه هاي پس مارکسيستي بي شماري وجود دارند که مي توانستند در اين قسمت مطرح شوند، اما ما اين قسمت را با بحثي از ديدگاه هاي افراطي تر در اين زمينه به پايان مي بريم.
عنوان کتاب رونالد آرونسون ( 1995 )، يعني بعد از مارکسيسم بيشتر داستان را بازگو مي کند، آرونسون که خود به مارکسيست بودنش معترف است، اين نکته را آشکار مي سازد که مارکسيسم تمام شده است و اکنون نظريه پردازان مارکسيستي در بررسي جهان اجتماعي و مسائل آن تک و تنها مانده اند. اين موضع بر اين عقيده استوار است که « طرح مارکسيستي » به تلفيق نظريه و عمل روي آورده است. گرچه بخشي از نظريه ي مارکسيستي در نزد برخي از مارکسيست ها همچنان خريدار دارد، اما طرح مارکسيستي استحاله ي سرمايه داري به سوسياليسم، به خاطر ناکامي آشکارش در نيل به اهداف خويش، ديگر مرده است. اين نه آرونسون بلکه تاريخ است که قضاوت مي کند طرح مارکسيستي شکست خورده است. بنابراين، مارکسيست هايي که اين نظريه را همچنان مي پذيرند، کل ديالکتيک نظريه و عمل را- که طرح مارکسيستي را تشکيل مي داد- از بين مي برند. اين انشعاب فاجعه آميز است؛ زيرا چيزي که به مارکسيسم قدرت مستحکمي مي بخشد، اين واقعيت است که آن « يک طرح نظري و عملي يکپارچه و واحد » ارائه مي دهد. ( آرونسون، 1995: 52 ).
اما چگونه طرح مارکسيستي مي تواند پايان پذيرفته باشد، در حالي که سرمايه داري هم چنان ادامه حيات مي دهد و ممکن است با مرگ کمونيسم، قدرت آن بيش از هر زمان ديگري شود؟ در واقع، آرونسون اظهار مي کند که هنوز استدلال هاي زيادي در پشتيباني از اين عقيده که مارکسيسم هنوز زنده است وجود دارد. براي مثال، او عنوان مي کند که امروزه بيشتر مردم جهان در شرايط بدتري نسبت به دوران آغازين سرمايه داري قرار دارند و به رغم دگرگوني هاي متعدد، ساختار استثماري بنيادين سرمايه داري هم چنان بدون تغيير باقي مانده است. با توجه به چنين واقعيت هايي آرونسون استدلال مي کند که تغييرات گوناگوني بايستي اتفاق بيفتد تا ما را به پذيرش اين نتيجه گيري مجاب سازد که جنبه هاي بسيار مهم نظريه ي مارکسيستي از رده خارج شده اند:
• طبقه ي کارگر به طور فزاينده اي ضعيف نشده است.
• ساختار طبقاتي به صورت دو قطب مخالف ( بورژوازي و پرولتاريا ) در نيامده است.
• به دليل تغيير شکل فرايندهاي توليد صنعتي، تعداد کارگران صنعتي کاهش يافته، طبقه ي کارگر چند پاره شده و آگاهي آنها نسبت به وضعيت شان تضعيف شده است.
• انقباض کلي طبقه ي کارگر منجر به کاهش قدرت، کاهش آگاهي طبقاتي و کاهش توانايي آنها براي شرکت در مبارزه ي طبقاتي شده است.
• اين احتمال که کارگران خود را به عنوان کارگر تشخيص دهند روز به روز کمتر مي شود؛ آنها از هويت هاي چندگانه و متعارض برخوردارند و کارگر بودن فقط يکي از هويت هاي متعدد آنها است.
گرچه به نظر آرونسون مارکسيسم تمام شده است، اما او مي گويد که ما نبايد از وجود آن متأسف باشيم، حتي با وجود زياده روي هايي ( براي نمونه، استالينيسم ) که زير لواي آن صورت گرفته است. مارکسيسم اميد مي دهد، جهان را قابل فهم مي سازد؛ به زندگي بسياري از انسانها جهت و معنا مي بخشد. همان گونه که بزرگترين فراخوان قرن بيستم دعوت به تسليحات بود، مارکسيسم ميليون ها انسان را ترغيب مي کند تا به پاخاسته و مبارزه کنند، و به اين معتقد باشند که انسان ها مي توانند روزي خودشان زندگي و جهان شان را براي رفع نيازهاي شان شکل دهند.
( آرونسون، 1995: 85 )
گذشته از ناکامي هاي مارکسيسم در دنياي واقعي، آرونسون به مشکلات دروني و نظري مارکسيسم نيز اشاره مي کند. مشکلاتي که وي آنها را به اين واقعيت ارتباط مي دهد که نظريه ي اصيل مارکس در روزهاي اوليه ي جهان مدرن آفريده شده است و در نتيجه آميزه ي دشواري از عقايد مدرن و پيش مدرن را در برمي گيرد. اين مشکل همواره گريبان گير نظريه ي مارکسيستي در سراسر تاريخش بوده است. براي مثال، باور پيش گويانه و پيش مدرني نجات بشريت همواره با نوعي اعتقاد مدرن به علم و جستجوي واقعيت ها همراه بوده است: « يک چنين پيش گويي جزم انديشانه اي با پوشش علمي اش، همانندي بسيار زيادي با غيب گويي هاي مذهبي نشان مي دهد، غيب گويي هايي که از جهاني خبر مي دهند که توسط قدرت خدايي ايجاد شده و فراسوي نظارت ماست » ( آرونسون، 1995: 97 ). مثال ديگر اينکه، مارکسيسم به تأکيد بر فرايندهاي عيني و تأکيدزدايي از فرايندهاي ذهني گرايش داشته است.
آرونسون يکي از فصل هاي کتابش را با عبارت بحث برانگيز زير آغاز مي کند: « فمينيسم، مارکسيسم را نابود کرد » ( 1995: 124 ). اما بلافاصله اين نکته را آشکار مي سازد که فمينيسم اين کار عظيم را به تنهايي انجام نداده است. به هر روي، فمينيسم با مطالبه ي نظريه اي که بر « مظلوميت زن به عنوان زن » تأکيد مي کند، در انهدام مارکسيسم سهيم بوده است ( آرونسون، 1995: 126 ). اين تأکيد، پايه هاي نظريه ي مارکسيستي را که ادعاي ارائه ي نظريه اي قابل کاربرد براي همه ي انسان ها را در سر داشت، آشکارا متزلزل ساخت. فمينيسم همچنين راه را براي توسعه ي گروه هاي ديگري هموار ساخت؛ گروه هايي که به جاي ارائه ي نظريه هايي درباره ي مشکلات جهان شمول بشريت، بر وضعيت هاي اسفناک خاص خودشان تأکيد مي کنند.
آرونسون نظريه هاي پس مارکسيستي همچون مارکسيسم تحليلي- که پيش تر مطرح شد- را با عبارت مارکسيسم بدون مارکسيسم توصيف مي کند. بدين معنا که آنها نظريه هايي محض و به دور از عمل هستند و بنابراين به نظر او نبايستي مارکسيسم ناميده شوند:
ممکن است آنها مدعي نام مارکسيسم باشند، همچنان که مارکسيسم تحليلي چنين ادعايي دارد، اما کاري که در واقع انجام مي دهند، همان کاري است که بسياري از مارکسيسم هاي بدون مارکسيسم انجام مي دهند. آنها چنان تغيير شکل يافته اند، چنان محدود شده اند و چنان به نظريه محصور گشته اند که حتي زماني که واژه ها و تعهدات شان درست [ مارکسيستي ] به نظر مي آيد، فقط رنگ و بوي مارکسيسم را به خود گرفته اند، نه چيزي بيشتر. اما اين عقايد نمي توانند با شعبده بازي واقعيت را غيب کنند.
( آرونسون، 1995: 149 )
يک چنين نظريه هاي مارکسيستي به حيات خود ادامه خواهند داد، اما جايگاه بسيار کوچکي را در جهان نظري به خود اختصاص خواهند داد. آنها فقط يکي از هزاران صدايي خواهند بود که در درياي نظري طنين افکن خواهند شد.
آرونسون با در نظر گرفتن همه ي اين مسائل نتيجه مي گيرد که تحليلگران انتقادي جهان مدرن، يکه و تنها مانده اند و فاقد هرگونه طرح مارکسيستي هستند. به هر روي، اين قضيه آميزه اي از خوب و بد است. گرچه طرح مارکسيستي نقاط قوت گوناگوني داشت، اما همچنين مايه ي گرفتاري تحليلگران انتقادي شده بود. آيا مارکسيست هاي پيشين بايد در جستجوي يک مارکس جديد باشند؟ يا يک طرح مارکسيستي جديد؟ آرونسون با توجه به تحولات اتفاق افتاده در جامعه و تاريخ احساس مي کند که پاسخ اين پرسش ها منفي است؛ زيرا ما به نقطه اي رسيده ايم که « امکان هر نوع کل گرايي، يکپارچگي، انسجام و اطمينان که مارکسيسم در خود گنجانده بود، منتفي است » ( 1995: 168 ). بدين سان، به جاي يک جنبش راديکال منفرد، چيزي که بايد امروزه در پي آن باشيم ائتلافي راديکال از گروه ها و عقايد گوناگون است. غايت يک چنين ائتلافي، رهاسازي مدرنيته از تنش هاي دروني وخيم آن و نيز از انواع گوناگون ستمگري موجود در آن است.
يکي از مشکلات رو در روي چنين جنبش راديکال جديدي اين است که آن ديگر نمي تواند با ارائه ي تصويري جذاب و گيرا درباره ي آرمان شهر آينده، اميدها را زنده کند. با وجود اين، اين جنبش بايستي به منظور زنده نگهداشتن و جلوگيري از متلاشي شدن خود، تا حدي هيجان به خود تزريق کند. جنبش مذکور بايد از نوعي معيار اخلاقي برخوردار باشد، يعني نوعي ادراک در اين باره که چه چيزي درست است و چه چيزي غلط. همچنين بايد به انسانها اميد بدهد، هر چند که اين اميد بسيار کم سوتر از اميد موجود در طرح مارکسيستي باشد. با وجود اين که يک چنين اميدي ناچيز است، اما کمتر احتمال دارد که به سرخوردگي شديد طرح مارکسيستي پس از ناکامي در دست يابي به اهداف اجتماعي اش دچار شود.

انتقادهايي به پس مارکسيسم

بسياري از نظريه پردازان مارکسيستي از تحولات پس مارکسيستي ناخرسند هستند ( براي مثال، بارووي، 1990؛ وود، 1986، وود و فاستر، 1977 ). به عنوان نمونه، بارووي به مارکسيست هاي تحليلي به خاطر حذف قضيه ي تاريخ و آفريدن بتي از دقت و شفافيت يورش مي برد. ولدز مارکسيسم تحليلي را به باد انتقاد مي گيرد که به استعمار اقتصاد و جريان اصلي جامعه شناسي درآمده و نوعي « رويکرد مسئله گشاي فني » محض را پذيرفته و روز به روز دانشگاهي تر، سياست گريزتر و محافظه کارتر مي شود. ( 1989: 354 ). وود به قضيه ي سياسي روي آورده و مارکسيسم تحليلي ( و نيز مارکسيسم پس مدرن ) را به خاطر سکوت گرايي سياسي و « يأس بدبينانه اش در اين مورد که هر برنامه ي انقلابي ( تغيير راديکالي ) به شکست انجاميده است »، مورد انتقاد قرار مي دهد. ( 1989: 88 ). حتي هواداران شاخه اي از مارکسيسم تحليلي که به بررسي هاي تجربي دقيق درباره ي عقايد مارکسيستي گرايش دارند، از برادران خود در نظريه گزينش عقلاني انتقاد مي کنند که از روي ناآگاهي نوعي موضوع فردگرايي روش شناختي را پذيرفته اند ( لوين، سوبر و رايت، 1987 ).
کار لاکلا و موفه آماج حملات حتي سنگين تري قرار داشته است. براي مثال، آلن هانتر آنها را به خاطر پايبندي کلي شان به ايده آليسم و « افراط کاري در تحليل گفتماني، که هر چيزي را به عنوان گفتمان در نظر مي گيرند »، به باد انتقاد مي گيرد ( 1988: 892 ). به همين سان، گراس ( 1987 ) نيز به لاکلا و موفه به خاطر ايده آليسم شان مي تازد، و حتي آنها را بي قيد و بند، سهل انگار، غيرمنطقي و تاريک انديش مي خواند. مفهوم کلي پاسخ لاکلا و موفه به گراس از عنوان نوشته ي آنها « پس مارکسيسم بدون دفاعيات » (7) ( 1987 ) پيداست. بارووي نيز از لاکلا و موفه به خاطر « گم گشتن در گستره ي تاريخ، که هر چيزي در آن مهم است و بنابراين تبيين هم غيرممکن » انتقاد مي کند. ( 1990: 790 ).
سرانجام اين که، بارووي برخلاف آرونسون معتقد است که مارکسيسم همچنان در فهم پويش ها و تناقضات سرمايه داري سودمند است ( همچنين رجوع کنيد به وود، 1995 ). بدين سان، با سقوط کمونيسم و تفوق سرمايه داري جهان گستر، « مارکسيسم... يک بار ديگر قابليت خود را نشان خواهد داد » ( بارووي، 1990: 792 ). دست آخر و در راستاي تحولات دهه ي 1990، وود و فاستر ( 1997: 67 ) استدلال مي کنند که مارکسيسم بيش از هر زمان ديگري ضرورت دارد، زيرا « بشريت بيش از پيش با ابعاد جهاني استثمار و ستمگري پيوند مي يابد ».

پي‌نوشت‌ها:

1. Obscurantism
2. detotalization
3. Continuities and time-space compression
4. scud attacks
5. Underlying capitalist dynamic
6- باومن ( 1990 ) معتقد است که سرمايه داري و سوسياليسم، صرفاً تصاويري قرينه از مدرنيته هستند.
7. Apologies

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
درعالم قیامت بین اهل بهشت با اهل جهنم چند نوع گفتگو وجود دارد ؟
درعالم قیامت بین اهل بهشت با اهل جهنم چند نوع گفتگو وجود دارد ؟
نحوه کاشت و نگهداری از گل پیله آ میکروفیلا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل پیله آ میکروفیلا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل خفاش: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل خفاش: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
گزارش چهارمین نمایشگاه دستاوردهای وقف
گزارش چهارمین نمایشگاه دستاوردهای وقف
نحوه کاشت و نگهداری از گل پدیلانتوس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل پدیلانتوس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل فرفیون زینتی (گل مرجان): آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل فرفیون زینتی (گل مرجان): آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل آلاله: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل آلاله: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل نرگس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل نرگس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل بگونیا هیمالیس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل بگونیا هیمالیس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل دراسنا پرچمی: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل دراسنا پرچمی: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
ویژگی دوران امام خمینی از منظر رهبر انقلاب
ویژگی دوران امام خمینی از منظر رهبر انقلاب
به کنسولگری ایران حمله کردید؟ باید انتظار پاسخ داشته باشید!
play_arrow
به کنسولگری ایران حمله کردید؟ باید انتظار پاسخ داشته باشید!
اولین تصویر از جدیدترین پهپاد سپاه پاسداران
play_arrow
اولین تصویر از جدیدترین پهپاد سپاه پاسداران
مخالفان نتانیاهو به خیابان‌های اسرائیل آمدند
play_arrow
مخالفان نتانیاهو به خیابان‌های اسرائیل آمدند
ابتهال زیبای السید محمد النقشبندی
play_arrow
ابتهال زیبای السید محمد النقشبندی