1- مقدمه
در دوازدهم اكتبر سال 1492م. كلمب و مردانش پس از سفري 71 روزه در اقيانوس اطلس در منطقه اي از سواحل كارائيب به ساحل نشستند كه سرخپوستان، آن را گوآناآني (1) ( سان سالوادور (2) كنوني ) مي ناميدند. مدت زمان مديدي مورخان غربي، از جمله آمريكاييان، اين اتفاق را « كشف آمريكا » مي ناميدند. در اواخر قرن گذشته و همزمان با فرارسيدن جشن هاي پانصد سالگي اين كشف در سال 1992، برخي از مدافعان حقوق بوميان عنوان ياد شده را زير سؤال بردند و با ارجاعات سياسي دقيق، عنوان « رويارويي دو جهان » را جايگزين آن كردند. هدف اصلي اين كار زدودن محتواي اروپايي يا نژادپرستانه از عنوان اوليه بود، چرا كه « كشف آمريكا » اروپاييان و تسخيركنندگان را بر بوميان و تسخيرشدگان برتري مي بخشيد. از نظر سرخپوستان، كشف و تسخير آمريكا، حمله اي وحشيانه و به عبارتي يك نسل كشي تمام عيار بود، و نه صرفاً كشف يك منطقه ي جديد.در كنار مسائل مربوط به نام گذاري كه حكايت از جهت گيري هاي سياسي يا ايدئولوژيكي دارند، آنچه مسلم است اين است كه هيچ يك از عناوين بالا داراي كاربري علمي نيست. چرا كه حتي عنوان « رويارويي دو جهان » نيز اين موضوع را آشكار نمي كند كه ظهور قاره اي به نام آمريكا در عرصه ي جغرافياي جهان، چيزي فراتر از نوعي رويارويي ساده بوده است. در واقع، طي فرايند كشف يا رويارويي با آمريكا، در حالي كه اروپاييان مجموعه اي از ارزش هاي فرهنگي، مذهبي، ايدئولوژيكي، تاريخي و حتي اقتصادي ناشي از گذشته ي مشترك خويش را به اشتراك مي گذاشتند، مشاركت جهان آمريكايي در اين رويارويي بسيار ساده و روشن بود. به عبارت ديگر، در اواخر قرن پانزدهم از آلاسكا تا تي يررا دِ فوئگو (3)، جوامع متنوع و متكثري وجود داشتند كه ظاهر فيزيكي، زبان و فرهنگشان با يكديگر كاملاً تفاوت داشت. علي رغم اين تنوع و تكثر، جوامع آمريكا به همزيستي در كنار يكديگر خو گرفته بودند و همين موضوع سبب مي شد كه جامعه ي سرخپوستي كاملاً آماده پذيرش فرهنگ هاي توسعه يافته اي چون فرهنگ قاره ي كهن ( اروپا ) باشد.
مسئله ي انگاشت دنياي جديد (4) ( آمريكا ) به عنوان يك هويت واحد، از زمان رويارويي نشأت مي گيرد. چرا كه تمدن هاي گوناگون آمريكا، با وجود بسترهاي تجاري مناسب براي مبادله ي گسترده ي محصولات ارزشمند و خلق و خوي همزيستي، مستقل از يكديگر زندگي مي كردند. به عبارت ديگر، بدون هرگونه نگرش اروپامحور، بايد گفت كه در نظر گرفتن يك تاريخ واحد و مشترك براي مناطق مختلف دنياي جديد از زمان حمله ي اروپا شكل مي گيرد. (5) اين تسخيركنندگان بودند كه شروع به صحبت از سرخپوستان به صورت يك هويت واحد كرده و اين ايده ي وحدت را مطرح كردند، ايده اي كه پيش از آن بخشي در تاريخ آمريكا وجود نداشت. در اين مورد مي توان به اين مثال اشاره كرد كه از نظر آلن روكي (6) آمريكا بخشي از اروپاي غربي است.(7) در هر حال، حقيقت انكارناپذير اين است كه اين كلمب يا همان نماينده ي دنياي غرب بود كه با ديدن بوميان آمريكا آنها را Indio ( سرخپوست ) (8) ناميد. به عبارت ديگر، مي توان گفت كه واژه ي سرخپوست ابداعي غربي است براي اطلاق هويتي واحد به اقوام مختلف ساكن در دنياي جديد كه هر يك عنوان مخصوص به خود را داشتند.
2- دنياي جديد در آستانه ي رويارويي با اروپاييان
در اواخر قرن پانزدهم و اوايل قرن شانزدهم، سرزمين هايي كه امروزه قاره ي آمريكا ناميده مي شوند، ميليون ها بومي مختلف را در خود جاي داده بودند كه در سطح نابرابري از توسعه ي تكنولوژيكي، فرهنگي، اجتماعي و سياسي به سر مي بردند. مهاجران اوليه ي اين سرزمين كه شمار آنها از ده ها يا در نهايت صدها نفر فراتر نمي رفت، رفته رفته بر تعداد خويش افزوده بودند و بدين ترتيب با گذر زمان، احاطه ي آنها بر محيط پيرامونشان نيز فزوني يافته بود. اگرچه ارائه ي شمار دقيق جمعيت بومي ساكن قاره ي آمريكا پيش از ورود اروپاييان، دشوار و بحث برانگيز است، برآوردهاي موجود از دست كم 11 تا 13 ميليون نفر تا حداكثر 90 تا 110 ميليون نفر مي رسند. واضح است كه مطالعات جمعيتي اين ارقام را رد مي كنند، چرا كه از طرفي منسجم نيستند و از سوي ديگر بر پايه ي برآوردهاي ذهني استوارند تا معيارهاي علمي. امروزه، اكثر دانشگاهيان، با استناد بر آثار بوم شناختي و توليد موادغذايي، رقمي بين 60 تا 80 ميليون نفر را برآورد مي كنند كه 40 تا 65 ميليون نفر آنها در سرزمين هايي سكونت داشتند كه بعدها به تسخير اسپانيا درآمد. مناطق پرجمعيت، مكزيك ( با حدود 65 ميليون نفر ) و منطقه ي آند ( بين 10 تا 15 ميليون نفر ) بودند. (9) در آن زمان، جوامع نظام مندتر و پيشرفته تر، امپراتوري هاي اينكا (10) و آزتك (11) بودند ( كه در حصار منطقه ي آند امروزي در آمريكاي جنوبي و همچنين مزوآمريكا (12) قرار داشتند )؛ در سمت ديگر اين طيف، تعداد بي شماري از شكارچيان و خوشه چينان قرار داشتند كه در شرايط توسعه نيافته به لحاظ تكنولوژيكي مي زيستند. در حالي كه امپراتوري هاي بزرگ در فلات هاي مرتفع حاره اي و در سرزمين هاي سرد يا معتدل نيمه حاره اي گسترش مي يافتند، گروه هاي توسعه نيافته در دشت ها و برخي از مناطق سرد كوهستاني مستقر مي شدند. در بين اين مناطق، اختلافات جمعيتي بسياري وجود داشت، به طوري كه تراكم هاي جمعيتي زياد در مناطق حاره اي و نيمه حاره اي و تراكم هاي جمعيتي كم يا بسيار كم در دشت ها و مناطق كوهستاني مشاهده مي شد، كه بدون شك بر چگونگي حمله ي اروپاييان نيز تأثيرگذار بود.اين تنوع گسترده حتي امروزه نيز مشاهده مي شود، به طوري كه به سادگي نمي توان از آمريكاي لاتين به عنوان يك واحد كلي صحبت كرد. در اواخر قرن پانزدهم، اين تنوع در قالب هويت ها، اقوام، فرهنگ ها، زبان ها، رسوم و اعتقادات مختلف متبلور مي شد، درست مانند سير تاريخي نواحي مختلف منطقه اي معين در جهان كه به ندرت داراي نقاط مشتركند، اما اسطوره هاي تكويني آنها از يك منبع واحد سرچشمه مي گيرند. (13) گسترش اروپا در دنياي جديد و تثبيت امپراتوري اسپانيا و پرتغال و همچنين حضور ساير قدرت هاي اروپايي در حوزه ي كارائيب و آمريكاي شمالي، بخش اعظم اين گذشته ي متنوع را از نظرها دور و بيشتر آن را يكدست كرد: يك پادشاه واحد كه از دوردست مورد تبعيت همگان است؛ يك مذهب واحد و ستيزه جو به نام مسيحيت؛ زبان اسپانيايي به عنوان زبان مشترك در كل گستره ي امپراتوري؛ سكه هاي واحد كه بسترهاي تجاري در فواصل دور و نزديك را آماده مي كردند و موارد بي شمار ديگري كه همگي به فرايند تجانس دنياي جديد دامن زدند. اما اين فرايند شديد تجانس نبايد اين باور را به ما القا كند كه گروه هاي بومي به كلي از نقشه ي آمريكا برچيده شدند.
تاريخ معاصر جهان نه تنها درصدد دانستن اين موضوع است كه ساكنان دنياي جديد كه بودند، بلكه مي خواهد از تعداد جمعيت آنها نيز اطلاع پيدا كند. پاسخ سؤال اول به لطف پيشرفت هاي مردم شناختي، باستان شناختي و تاريخي، تا حدي ساده و روشن است، اما سؤال دوم كه موضوع بحث تلخ دهه هاي شصت و هفتاد قرن گذشته بود، همچنان پابرجاست. اين بحث در ارتباط تنگاتنگ با رويدادي قرار دارد كه افسانه ي سياه تسخير (14) ناميده مي شود و به وحشي گري و خونريزي اسپانيايي ها در قاره ي آمريكا مي پردازد. در حالي كه شناخت ابعاد جمعيتي آمريكا در اواسط قرن شانزدهم، به لطف وجود منابع مناسب، اندكي آسان به نظر مي رسد، جمعيت پنجاه سال قبل از « كشف » به علت كمبود منابع مكتوب، بن مايه ي مناقشات دشواري بوده است. بنابر توافق كليه ي محققان، تعداد جمعيت آمريكا در سال هاي پيش از تسخير در تعيين شدت وحشيگري اسپانيايي ها بسيار مؤثر است. هرچه افراد بيشتري در سال 1492 در آمريكا ساكن بوده باشند، به همان نسبت افراد بيشتري در دهه هاي بعدي از بين رفته اند و بنابراين، حمله ي ايبريايي ها بي رحمانه تر بوده است. بدين ترتيب، مدافعان اسپانيا، جمعيت آمريكا در دوران پيش از كلمب را بسيار كم اعلام مي كردند، در حالي كه منتقدان حداكثر ممكن را در نظر مي گرفتند. براي اينكه از نكته ي بسيار مهم مباحث مذكور با بي اعتنايي گذر نكنيم، بهتر است كه به ساكنان اوليه ي آمريكا بپردازيم، تا بدين ترتيب بتوانيم به سؤال دوم پاسخي قانع كننده بدهيم.
3- خاستگاه انسان در آمريكا
با وجود برخي نظريه هاي نشأت گرفته از تخيل و احساسات و نظريه هايي كه ريشه ي انسان آمريكايي را به مسائل اسطوره شناختي و الهياتي پيوند مي زنند و آن را با پيدايش قاره هاي گمشده ي مو (15) يا لموريا (16) و افسانه ي آتلانتيس درهم مي آميزند، امروزه روشن شده است كه طي ميليون ها سال، ابناي بشر كه در حال اشغال بخش هاي گوناگون كره ي زمين بودند، به آمريكا، مكاني كه سرشار از گيا و زياي اصيل بود، قدم نگذاشته بودند. (17) همچنين به ضرس قاطع مي توان گفت افرادي كه اولين بار به سواحل آمريكا دست پيدا كردند، به واسطه ي جريان هاي مهاجرتي از آسيا حركت كرده و از اين قاره سر درآورده بودند. اظهاراتي از اين نوع ما را به ارائه ي نظريه هاي متمايز درباره ي خاستگاه انسان آمريكايي رهنمون مي شود، همانند نظريه هايي كه در نيمه ي دوم قرن نوزدهم، توسط مردم شناس آرژانتيني، فلورنتينو آمِگينو (18) مطرح شد و ريشه ي انسان آمريكايي را در پاتاگونيا (19) تعيين نمود.در هر صورت بسياري از محققان معتقدند كه حدود چهل هزار سال پيش، برخي گروه هاي انساني از نژاد مغول و بومي آسيا، پس از عبور از تنگه ي برينگ (20) در قاره ي آمريكا سكونت گزيدند (21)، در برابر اين نظريه ي معروف، نظريه هاي ديگري نيز وجود دارد كه از حضور افرادي از پلي نزي (22)در قاره ي آمريكا صحبت مي كند؛ براساس اين نظريه ها، پلي نزي ها با عبور از مسير دريايي اقيانوس آرام خود را به اين منطقه رسانده بودند؛ البته اين اظهارنظر از سوي برخي مورخان و مردم شناسان مطرح شد و چندان مورد بحث قرار نگرفت. در اين راستا، و به منظور اثبات عملي بودن اين سفر دريايي، برخي ماجراجويان دلايلي ارائه كردند كه نشان مي دهد با فناوري دريايي آن زمان، عبور از اقيانوس آرام امكان پذير بوده است. حتي اگر اين احتمال وجود داشته باشد كه يك كشتي به طور اتفاقي، اقوام و محصولات متعلق به پلي نزي يا هر نقطه ي دوردست در آن سوي اقيانوس آرام را صحيح و سالم به سواحل آمريكا رسانده باشد، صحبت از وجود يك مسير تردد دريايي مشخص بين دو خشكي، بحث ديگري است. به عبارت ديگر، صحبت از اينكه شايد يك كشتي توفان زده به طور اتفاقي، با بازماندگانش در سواحل دنياي جديد به گل نشسته باشد، يك بحث است و احتمال وجود يك راه عبور و مرور دريايي منظم براي افراد و كشتي ها، بحثي ديگر؛ چرا كه در احتمال دوم پاي موضوع پيچيده اي به ميان مي آيد كه عبارت است از شناخت ملوانان آن دوره از مسير معيني در دريا كه از نسلي به نسل ديگر انتقال يافته است.
از سوي ديگر مهاجرت هاي بين قاره اي كه در نقاط شمالي قاره ي آمريكا در عصر يخبندان روي داده اند، درست همانند ساير مهاجرت هاي مشابه در تاريخ سياره ي ما، مقارن با تشكيل حجم هاي عظيمي از يخ در كلاهك هاي قطبي و به تبع آن پسروي آب اقيانوس ها و كاهش سطح آب درياها بوده است. بدين ترتيب، در آن دوران در تنگه ي برينگ دالاني يخي با عرضي معين ايجاد شده بود كه عبور و مرور انسان ها و حيوانات را بين دو قاره امكان پذير مي كرد. با آغاز دوره ي مياني بين دو عصر يخي و افزايش دما، بخش عظيمي از يخ هاي قطبي ذوب شدند و بدين ترتيب سطح آب درياها دوباره افزايش پيدا كرده كه در نتيجه ي آن مسير يخي موجود كه ساكنان اوليه ي دنياي جديد را به ارمغان آورده بود، بسته شد. از آن پس، به مدت حدود 8000 سال و تا سال 1492، قاره ي آمريكا و ساكنانش كه بعدها با نام سرخپوست يا بوميان آمريكايي شناخته شدند، در انزوا از ساير نقاط جهان به سر مي بردند. جز در برخي موارد مانند پلي نزي هاي مذكور يا وايكينگ ها كه در حدود سال هاي 1000 در سواحل وينلانديا (23) ( ترانُواي (24) كنوني ) به ساحل نشسته بودند و يا ورود دريانوردان و ماجراجويان مسلمان غرب آفريقا يا ماندينكاها (25) به آمريكاي پيش از كلمب (26).
برخي از گروه هاي شكارچيان و خوشه چينان كه در مجموع بيش از 30 نفر هم نبودند، در عصر يخبندان ( دوره ي ويسكانسين (27) ) به سرزمين آمريكا رسيدند. آنها عادت داشتند كه از نقطه اي به نقطه ي ديگر بروند و همان طور كه بسياري از اكتشافات باستان شناختي تأييد مي كنند، ابزاري ابتدايي از سنگ، استخوان و چوب را مورد استفاده قرار مي دادند. قديمي ترين رسوب آمريكايي شناخته شده كه در منطقه ي بلوفيش كِيو (28) و در كنار رودخانه ي يوكان (29) ( كانادا ) يافت شده است، به اين گروه ها تعلق دارد. با عزيمت از شبه جزيره ي آلاسكا، برخي از اين گروه ها گشت و گذارهاي گسترده و پيچيده اي را در سرزمين هاي داخلي قاره آغاز كردند و در كل آمريكاي شمالي پراكنده شدند، به همين ترتيب بعدها به مزوآمريكا و آمريكاي جنوبي نيز رسيدند. در تكزاس رسوب هايي يافت شده اند كه براساس سنجش با كربن 14 مشخص شد به 36000 سال پيش از ميلاد تعلق دارند. مسير اين گروه ها به سمت جنوب هم چنان ادامه داشت، به طوري كه در نيكاراگوئه رسوبي به نام اِل بُسكه (30) كشف شده است كه به 35000 سال پيش از ميلاد تعلق دارد. ساير آثار كشف شده در آمريكاي جنوبي نيز حاكي از آن است كه برخي از گروه هاي بدوي مثل شكارچيان و خوشه چينان در طول ده هزار سال با پاي پياده و به دنبال شكار كل قاره ي آمريكا را درنورديده اند.
علاوه بر اين بايد گفت كه در حدود ده هزار سال پيش از ميلاد برخي از گروه هاي بوميان دوره اي از تغيير فناوري را تجربه كردند و در پي آن، به شكارچيان حيوانات عظيم الجثه و علف خوار تبديل شدند، در حالي كه ساير گروه ها تمايل چنداني براي سازگاري با محيط نداشتند و سطح فناوري اوليه ي خويش در زمان ورود به قاره ي آمريكا را هم چنان حفظ كرده بودند. تنوع بين گروه هاي مختلف بومي از همين دوره آغاز و تشديد شد.
4- شكار و خوشه چيني
اجتماعات انساني پس از استقرار در آمريكا و در هزاره ي اول، تنها موفق به شكار حيوانات عظيم الجثه شدند، آن هم در صورتي كه اين حيوانات دچار سانحه مي شدند يا در لجنزارها و باتلاق ها گير مي افتادند. به لطف روش آزمون و خطا، فناوري موجود به تدريج تغيير كرد و انسان هاي آمريكايي با ضربه يا فشار، شروع به تراشيدن سنگ كردند و با به كارگيري ابزار موجود، تسلط خود را بر محيط اطراف گسترش دادند. با اينكه ابزارهاي سنگي بسيار كارا و سودمند بودند، استفاده از ابزار استخواني و چوبي ( چاقوها، نيزه ها و تيرها ) هم چنان ادامه داشت. مورخان با بهره گيري از معيارهاي زمان بندي دنياي كهن، اين دوره را با دوره ي پارينه سنگي شبيه سازي مي كنند و تاريخ آن را تا 7000 سال پيش از ميلاد تخمين مي زنند. با اين حال، تجربه نشان مي دهد كه با توجه به ويژگي هاي منحصر به فرد ساكنان آمريكا و تحولات بعدي آنها، بخش اعظم دسته بندي هاي تاريخي اروپا و آسيا، در آمريكا صدق نمي كند.در همين زمان، گروه هاي كوچكي از شكارچيان در كل قاره ي آمريكا تشكيل شدند كه در پي شكار، محل زندگي خود را نيز تغيير مي دادند. واضح است كه تمامي مناطق آمريكا و نيز تمامي جوامع ساكن در آن قادر نبودند به شكار حيوانات عظيم الجثه بپردازند. بنابراين در مدت زمان اندكي، اجتماعات مختلف انساني واكنش هاي متفاوتي به محيط زندگي خود نشان دادند؛ واكنش هاي آنها با تخصص و سازگاري آنها با محيط اطراف خود در ارتباط بود. بدين ترتيب، در حالي كه در برخي مناطق، خوشه چيني به دليل امكانات محيطي موجود، هم چنان سيستم مطلوب براي كسب غذا محسوب مي شد، در مناطق ديگر گروه هايي وجود داشتند كه پيشگام كسب مهارت براي شكار پستانداران كوچك شدند، علاوه بر اين، گروه هايي كه در سواحل دريا زندگي مي كردند، نيز به خوشه چيني و صيد آبزيان صدفدار روي آوردند. دوران طلايي شكارچيان جانوران عظيم الجثه در حدود سال هاي 7500 تا 7200 پيش از ميلاد به پايان رسيد، چرا كه اقليم خشك و سوزان بر محيط حاكم شد و بياباني شدن مناطق گسترده اي از آمريكاي شمالي موجب انقراض اكثر گونه هاي شكاري شد. اين شرايط سبب گرديد كه بسياري از گروه هاي شكارچي همراه با شكارهاي خويش نابود شوند؛ دليل آن هم روشن است، زيرا تعداد شكارچياني كه به سرعت خود را با شرايط جديد وفق دادند، اندك بود. البته همان طور كه اشاره شد، در كنار شكارچيان حيوانات عظيم الجثه، گروه هاي ديگري نيز وجود داشتند كه به شكار حيوانات كوچك مانند خرگوش، اردك، انواع پرندگان و جوندگان مي پرداختند. اين گروه ها كه زنجيره ي غذايي خويش را با تناول گياهان وحشي و يا دانه هاي آنها تكميل مي كردند، اقبال بيشتري براي زنده ماندن داشتند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه طي چند هزاره ( بين سال هاي 15000 تا 2500 پيش از ميلاد )، شكارچيان جانوران كوچك و خوشه چينان كه در نهايت در غارها مستقر شدند، در مناطق مشترك با شكارچيان حيوانات عظيم الجثه سكونت يافته باشند، اما شكل زندگي آنها كاملاً مستقل از يكديگر بوده باشد. در نيمه ي دوم هزاره ي هشتم، تسلط بيشتر بر محيط و همچنين منابع طبيعي، امكان بقاي شكارچيان حيوانات كوچك و خوشه چينان را افزايش داد، در حالي كه ميدان عمل شكارچيان حيوانات عظيم الجثه محدودتر شد. حدود سال 6000 پيش از ميلاد برخي از خوشه چينان موفق به مداخله در فرآيند كاشت، داشت و برداشت گياهان وحشي كه روزانه از آنها تغذيه مي كردند، شدند. اين فعاليت، كه به ايجاد تغيير در فرايند رشد برخي گونه هاي گياهي مربوط مي شد، در مواقعي كه نياز به موادغذايي بيشتري وجود داشت، با شكار و خوشه چيني تكميل مي شد.
5- كشاورزي، دامداري و يكجانشيني
داده هاي مربوط به پيدايش كشاورزي در آمريكا بسيار اندك است و مانع از اين مي شود كه ديدگاه هاي پيچيده تري در زمينه ي چگونگي تحول زودگذر آن ارائه داده شود. قديمي ترين بقاياي فعاليت كشاورزي در نيومكزيكو (31) ( 4000 پيش از ميلاد ) و تامائوليپاس (32) (3000 پيش از ميلاد ) يافت شده اند. در اين مناطق كه به ترتيب در آمريكاي شمالي و مزوآمريكا قرار دارند، محصولاتي چون يوكا (33)، سيب زميني شيرين، ذرت و لوبيا پرورش داده مي شدند. ذرت وحشي دست كم از دوران پليستوسن (34) در مكزيك شناخته شده بود و از همان جا بود كه به كل آمريكاي جنوبي راه پيدا كرد. به طوري كه بين سال هاي 900 تا 700 پيش از ميلاد در پرو، ذرت وحشي وجود داشت. در بين ساكنان منطقه آند، كشت كينوا (35)، سيب زميني، كدو تنبل و برخي از حبوبات مانند باقلا و لوبيا رايج بود. ساكنان نواحي مرتفع ( ارتفاعات 3000 متر به بالا )، همانند گذشته به شكار گواناكو (36)، لاما (37) و آلپاكا (38) اشتغال داشتند، اما با گذر زمان لاما و آلپاكا را اهلي كرده و از آنها به عنوان وسيله ي حمل و نقل، يا براي به دست آوردن پشم استفاده مي كردند. برخلاف آسيا، آفريقا و اروپا، در ساير نواحي آمريكا اهلي كردن حيوانات در مورد پستانداران بزرگ همانند گاو، اسب، گوسفند يا خوك ( كه در آمريكا وجود نداشتند ) اتفاق نيفتاد و فقط برخي حيوانات كوچك تر مانند سگ، بوقلمون و ماكيان اهلي شدند. باستان شناسان معتقدند كه در آمريكا اسب ها و برخي پستانداران بزرگ وجود داشتند، اما مدت ها قبل از ظهور تمدن هاي بزرگ منقرض شده بودند؛ به همين دليل است كه توسعه كم دامداري در آمريكاي پيش از حضور اسپانيا، بيش از آنكه مسئله ي توانايي باشد، مسئله ي امكانات است. در زمان آغاز فرايند اهلي كردن گياهان و حيوانات، حيوانات بزرگ اهلي در آمريكا يافت نمي شدند، بدين ترتيب مهاجمان اروپايي اين حيوانات را به دنياي جديد منتقل كردند.تقويم كشاورزي بر خلق و خو و رسوم مردمي كه بر اهلي كردن گونه هاي گياهي تأكيد داشتند، تأثير گذاشت. بدين ترتيب روند فعاليت انساني كم كم به سمت يكجانشيني كامل حركت كرد، به ويژه در زمان هايي كه بسترهاي كشاورزي بسياري مهيا مي شد ( بهار و تابستان ). علاوه بر اين، در زمان هاي ديگر ( پاييز و زمستان ) به علت كمبود منابع كشاورزي، افراد ناچار بودند به ساير منابع حياتي متوسل شوند؛ آنها بايد دوباره به شكار طعمه هاي قديمي مي پرداختند و برخي از عادت هاي كوچ نشيني خود را احيا مي كردند. بدين ترتيب، تكنيك هاي بنيادين كشاورزي به سرعت گسترش يافتند و اين فرايند با ظهور كج بيل يا بيلچه كامل تر نيز شد. رايج ترين روش كشت، بريدن و سوزاندن يا پاكسازي ( مثلاً در مزارع ذرت در مزوآمريكا ) بود كه بعدها در ميان قبايل مختلف مايا رايج شد. پاكسازي يا خيش زدن زمين زراعي نيازمند سوزاندن درختان و درختچه هاي اطراف زمين بود. اين كار با دو هدف صورت مي گرفت: پاكسازي و آماده سازي منطقه ي زيركشت و همچنين استفاده از خاكستر گونه هاي گياهي به عنوان كود. اين سيستم بسيار پربازده بود و غذاي جمعيت فراواني را تأمين مي كرد، با اين حال نيازمند زمين هاي بسياري بود، چرا كه عمليات پاكسازي، بلافاصله خاك را فرسوده مي كرد و بسته به كيفيت زياد يا كم آن، هر دو يا سه سال ( و در موارد مطلوب تر هر پنج سال ) زمين زراعي ديگر قابل استفاده نبوده و بايد زمين جديدي پاكسازي مي شد. بدين ترتيب، سكونتگاه هاي سيار بسياري در اطراف منطقه ي پاكسازي شده گسترش مي يافتند؛ شرايطي كه به طور كاملاً متفاوت از ساير روندهاي يكجانشيني تاريخ بشر، از تشكيل هسته هاي شهري و ثابت در آمريكا جلوگيري مي كرد.
در برخي از زمين هاي مرتفع در منطقه آند يا مناطق مركزي مكزيك، كشاورزي بر ساخت مجموعه هاي زيرساختي، مانند ايجاد سيستم آبياري يا كشت پلكاني در دامنه ي كوه ها، استوار بود. اين كار زمينه را براي كشاورزي متمركز آماده مي كرد. در برخي مناطق باتلاقي و درياچه اي در مزوآمريكا، كشت هاي معلق (39) رواج داشتند كه علاوه بر اينكه نوعي ريزاقليم مناسب براي كشاورزي فراهم مي آوردند، نوعي كود طبيعي براي گونه هاي كشت شده نيز به شمار مي آمدند. اين سيستم به آب اجازه مي داد كه به راحتي به ريشه ها نفوذ كند؛ به اين ترتيب كه ابتدا عمليات بذرافشاني در محيط هاي محافظت شده ي مناسب صورت مي گرفت و سپس بوته ها تك به تك به بستر اين كشت ها منتقل مي شدند. اين سيستم در واقع نوعي كشت منسجم با بهره وري زياد به شمار مي آمد كه امكان دو يا سه بار درو در سال را مهيا مي كرد و به اين صورت بود كه مزارع ذرت به مهم ترين منبع غذايي تبديل شدند. كشت هاي معلق، فضايي به طول 100 متر و عرض 5 متر را در برمي گرفتند تا آب بتواند به طور يكسان در همه ي نقاط تحت كشت نفوذ كند. در ميان كشت هاي معلق، سكوهايي قرار داده مي شد تا بسترهاي كشت بر روي آنها ثابت شوند.
توسعه ي فناوري و بهبود برخي از سلاح ها مانند نيزه، سبب شدند كه عمليات شكار نيز كامل تر شود. تكامل سبدبافي زمينه ي مساعدي را براي درو، انتقال و انبار كردن گياهان يا ساير مواد غذايي فراهم كرد. استفاده از سنگ و هاون براي آسياب كردن غلات و در نتيجه افزايش ارزش غذايي آنها نيز رواج پيدا كرد. اصلاح روش هاي موجود براي نگهداري موادغذايي و انبار محصولات مازاد سبب شد كه گروه هاي مختلف ساكن در يك منطقه، به همكاري با يكديگر بپردازند، چرا كه اگر موادغذايي به موقع درو نمي شدند، در مزرعه فاسد مي شدند. به اين ترتيب گروه هاي بزرگ تري پديدار شدند كه بايد محدوده ي عمل خويش را مشخص مي كردند. در نتيجه مفهوم مالكيت عمومي رشد پيدا كرد، چرا كه كشاورزي تنها در مناطق محدودي صورت مي گرفت. در آن زمان، مالكيت مفهومي جمعي يا اشتراكي بود و بهره برداري از منابع غذايي به كل اجتماع به صورت يك واحد تعلق مي گرفت. انديشه ي مالكيت خصوصي در آن زمان تنها به اموال داراي استفاده ي شخصي نسبت داده مي شد كه بيشتر آنها پس از مرگ مالك، همراه با او دفن مي شدند.
تشكيل گروه هاي بزرگ تر و تعريف تدريجي حقوق مالكيت با مبادله ي فزاينده ي زنان و محصولات مختلف بين گروه هاي متمايز يك منطقه تشديد شد. هرچه اين گروه ها بزرگ تر مي شدند، سازماندهي آنها پيچيده تر مي شد و مناصب جديدي ( همچون رئيس، شمن يا روحاني ) و نهادهاي جديد ايدئولوژيکي و مذهبي ( همچون جشن ها و تشريفات مذهبي جديد ) پديد مي آمد. در دوره ي معيني، اين جوامع برابر بودند و ارتباطات اجتماعي منسجمي با يكديگر داشتند؛ اين موضوع از طرفي به آنها كمك كرد كه كنترل بيشتري بر محيط و منابع خويش داشته باشند و از طرف ديگر موجبات قشربندي اجتماعي و سپس ظهور اولين دولت ها را فراهم آورد. اين شرايط همراه با توسعه ي كشاورزي مبتني بر كنترل منابع آبي بود كه به تشكيل امپراتوري هاي بزرگي چون مايا و آزتك و اينكا در مزوآمريكا و منطقه ي آند انجاميد.
از نيمه ي دوم هزاره ي سوم، اجتماعات توسعه يافته تر در زمينه ي اهلي كردن گياهان و حيوانات و همچنين داراي تسلط بيشتر بر محيط، كم كم به يكجانشيني روي آوردند. در قرن هاي بعدي، اولين روستاها تشكيل شدند كه بعدها با گذر زمان مناطق شهري را به وجود آوردند، براي مثال مي توان به چيلكا (40) يا چاوين (41) در پرو، تلاتيلكو (42) در مكزيك يا سان خوزه موگوته (43) در اوآكساكا (44) اشاره كرد. روستاهاي اوليه، اغلب اجتماعاتي بودند كه 100 تا 250 نفر جمعيت داشتند و در حاشيه ي رودخانه ها يا درياچه ها تشكيل مي شدند. اين روستاها از آب رودخانه ها يا درياچه ها براي كشاورزي استفاده مي كردند. ساكنان اين روستاها در ساخت خانه هايشان از عناصر طبيعي محيط اطراف نهايت استفاده را مي بردند. در دره ي مكزيك و نواحي ساحلي گواتمالا، خانه ها با شاخه هاي درهم تنيده ي درختان و لايه اي از گل ساخته مي شدند و سقف آنها نيز با پوشال پوشانده مي شد.
سراميك سازي نيز در اين دوره پديدار شد و در قرن هاي بعدي رواج بيشتري يافت. اين اتفاق در مورد بافندگي، به ويژه با پنبه، نيز صادق بود. مدت زمان مديدي تصور مي شد كه سراميك سازي آمريكا از آسيا نشأت گرفته است، اما امروزه واضح است كه ريشه ي آن در آمريكاي جنوبي ( غير از مناطق مركزي آند ) نهفته است. اگر اين تصور را كه هميشه يك نقطه پراكنش وجود دارد، كنار بگذاريم، متوجه خواهيم شد كه سراميك سازي به طور جداگانه در مراكز ديگري نيز رواج داشته است، كه برخي از آنها در سواحل كلمبيا و اكوادور قرار داشتند. قديمي ترين اكتشافات در اين مورد به رسوب هاي والديويا (45) در اكوادور ( 3500 تا 1800 سال پيش از ميلاد ) و به رسوب هاي پوئرتو اورميگا (46) در كلمبيا (3090 تا 2552 سال پيش از ميلاد) تعلق دارند. انديشه ي وجود مراكز مختلف پراكنش با بررسي ويژگي هاي رسوب هاي كشف شده تأييد شد، چرا كه سراميك والديوا به خوبي به عمل آمده و شفاف بود، در حالي كه سراميك پوئرتو اورميگا بسيار زبر بود. سفالگري در حدود 1800 پيش از ميلاد به نواحي مركزي آند و تا 400 پيش از ميلاد به نواحي جنوبي آن نيز رسيد. قديمي ترين بازمانده هاي سراميك مزوآمريكا، در سواحل اقيانوس آرام در پوئرتو ماركز (47) ( 2440 پيش از ميلاد ) و تئواكان (48) (2300 پيش از ميلاد ) يافت شده اند.
6- يكجانشيني و توسعه ي شهري: پيدايش تمدن هاي بزرگ
دوره ي تكوين آمريكا مشابه عصر نوسنگي اروپا يا آسيا است. با اين تفاوت كه در اين دوره مردم آمريكا قادر به استفاده از چرخ نبودند. بدون شك، در حالي كه در قاره ي كهن روند يكجانشيني و شهرنشيني به نسبت سريع بود، در آمريكا اين فرايند حدود چهار هزاره به طول انجاميد. به همان اندازه كه تعداد و تنوع گونه هاي كشت شده مردم پيش از تاريخ افزايش مي يافت و بر ذخاير غذايي مطمئن براي تضمين بقا افزوده مي شد، شكار اهميت خويش را از دست مي داد. در اين دوره پيشرفت هايي در زمينه ي فناوري در زمينه ي آبياري و تقويت عمليات زراعي اتفاق افتاد. براي مثال كانال هايي براي آبياري زمين هاي زير كشت، ديواره هايي براي كنترل، ذخيره و تنظيم كاربري آب و همچنين پله هايي در دامنه ي كوه ها براي استفاده ي بهينه از زمين ساخته شد. ساخت اين آثار بزرگ عمومي بدون برخي سازوكارهاي اجبار اجتماعي كه نيروي كار را تحت كنترل درمي آورد، امكان پذير نبود. بنابراين برخي از مردم شناسان و مورخان از « جوامع هيدروليك » صحبت مي كنند كه در واقع با مفهوم ابداعي از سوي برخي از مردم شناسان ماركسيست، يعني « شيوه ي توليد آسيايي » در ارتباط است، اما كاربرد آن براي جوامع آمريكايي موضوعي بحث برانگيز است. (49) روند رو به رشد تخصص، موادغذايي مازاد زيادي را توليد كرد كه مدت زمان مديدي در انبارها نگهداري مي شدند و همين موضوع بود كه جريان هاي تجاري به ويژه در فواصل دور را افزايش داد؛ شايان ذكر است كه تجارت در فواصل دور بر مبناي محصولات كمياب، كوچك، با ارزش و داراي تقاضاي زياد مانند صدف، پشم و فيروزه استوار بود. از سوي ديگر، اين نوع تجارت بر محصولات پركاربرد مانند سفال كه تا آن زمان صرفاً براي مصارف داخلي توليد مي شدند، نيز متمركز شد. بنابراين سراميك به مناطق مجاور كه محصولات پرطرفداري را در اختيار داشتند، صادر مي شد و در برابر آن، محصول مطلوب به دست مي آمد.واكنش مشترك تمامي اجتماعات در برابر رشد جمعيت و كمبود منابع، مهاجرت تعدادي از افراد آنها در جست و جوي زمين هاي جديد زراعي بود و در اين ميان، مناطق واقع در ميان حوضه ي رودهاي بزرگ، مسير نفوذ بسيار مهمي به داخل قاره محسوب مي شدند. ذرت به لطف قدرت عظيم غذايي و سازگاري فوري با خاك و اقليم هاي گوناگون، نقش مهمي در اين جا به جايي ها ايفا مي كرد. طي فرايندي به نام « پيدايش تمدن ها » اجتماعات كشاورزي، شهري شدند و در روستاها و شهرها استقرار يافتند و بدين ترتيب « فرهنگ هاي كلان » شكل گرفتند. (50) شايان ذكر است كه تمدن هاي آمريكايي در دوره ي تكوين پديدار شدند. شكل گيري اين تمدن ها بسته به هر منطقه از سال هاي 2500 پيش از ميلاد تا 300 پس از ميلاد ادامه داشت.
مهم ترين تمدن هاي آمريكايي اُلمِك ها (51) در مزوآمريكا و فرهنگ چاوين (52) در منطقه ي آند بودند. در ابتدا با اينكه زندگي شهري در حال تشديد بود، اما بخش اعظم جمعيت همچنان به شكل روستايي زندگي مي كردند. فرايند شهري شدن در واقع به قشربندي اجتماعي در داخل اجتماعات كمك شاياني كرد. اين فرايند تنها در جوامعي ممكن بود اتفاق بيفتد كه تحت حاكميت بخش هاي قدرتمند بودند و يك ايدئولوژي سلطه در اختيار داشتند. علاوه بر اين، در اين جوامع نخبگان (53) بايد دهقانان را « قانع مي كردند » كه در ساخت و حفظ مراكز اجتماعي مانند معابد و قصرها مشاركت كرده و غذاي افرادي را كه به كارهايي غير از دهقاني اشتغال داشتند، تأمين كنند. محققان بر اين باورند كه جوامع شهري در اطراف مراكز اصلي و تشريفاتي توسعه مي يافتند، با اين حال ريشه ي آنها چندان روشن نيست. اين مراكز را نخبگان متخصصي كنترل مي كردند كه قدرت لازم براي تملك بخشي از محصولات كشاورزي و نيروي انساني مازاد را در اختيار داشتند. طبقه ي روحاني نيز به عنوان واسطه ي بين خدا و انسان و ارتباط با ماورا عمل مي كردند و در طول حدود دو هزار سال به اجراي اعمال مذهبي، سياسي و اقتصادي در جوامع پيشرفته ي مزوآمريكا و آند كه در آنها مذهب هم رديف قدرت و حكومت بود، مي پرداختند. توسعه ي يك مذهب پيچيده به حضور قشري از روحانيت وابسته بود كه تقويم و نوشتار را كنترل مي كردند. شايان ذكر است از موارد مهم تاريخي كه هنوز به روشني مشخص نشده، فرايندي است كه به پيدايش و تثبيت اين نخبگان قدرتمند كمك كرد.
7- المك ها
سرزمين « اُلمان (54) » يا « اوله (55) » در ساحل خليج مكزيك از بِراكروز (56) تا كامپچه (57) قرار داشت و اُلمك ها در سال هاي 1200 تا 500 پيش از ميلاد در آن زندگي مي كردند. المك ها عظيم ترين فرهنگ زمان خويش محسوب مي شدند؛ آنها داراي مذهبي سازمان يافته، سيستم تشريفاتي پيچيده و متمركز بر آيين جگوار (58) و تقويمي با كارايي بسيار براي توسعه ي كشاورزي بودند. عملكرد اين جوامع مستلزم ساخت آثار بزرگ عمومي يا به عبارتي مراكز تشريفاتي هرمي شكل داراي گورپشته بود كه كاملاً پي ريزي شده و مستحكم باشند، براي مثال مي توان به سان لورنزو (59)، لا ونتا (60) ، لاگونا دِ لوس سرروس (61) و ترس زاپوتس (62) اشاره كرد. براي ساخت چنين بناهايي، المك ها تخته سنگ هاي بزرگ بازالت را كه به شكل سرهاي عظيم الجثه ( كروي و داراي برجستگي هاي مختصر ) بودند، جابجا مي كردند. المك ها، دره ي مكزيك، چياپاس (63) و گوآتمالا را در اختيار داشتند و در دوران تكوين ثانويه، ميراث آنها در مراكز شهري مثل كامينالخويو (64) و مونته آلبان (65) متجلي شد؛ شايان ذكر است كه بعدها كامينالخويو نوعي سبك محلي مخصوص به خود را گسترش داد و مونته آلبان نيز به پايتخت تمدن زاپوتك مبدل شد. در مزوآمريكا جايي كه دامداري رونقي نداشت، گروه هاي يكجانشين براي گذران زندگي به كشاورزي وابسته بودند. اين موضوع آنها را وادار مي كرد كه براي افزايش بازدهي به دنبال فنون كشت پيچيده تري باشند. علاوه بر اين، براي معقول جلوه دادن تقويم كشاورزي اعمال مذهبي با مضمون زراعي در بين آنان رونق گرفتند. بدين ترتيب، تلالُك (66)، خداي باران ( كوسيخو (67) در نزد زاپوتك ها و فرزند جگوار المك ها )، به رب النوعي بسيار مهم مبدل شد.8- فرهنگ چاوين
در منطقه ي آند، بخش اعظم دره هاي نواحي مركزي واقع در بين رشته كوه و ساحل، از روستاها و آبادي هايي پوشيده شده بودند كه با كشاورزي امرار معاش مي كردند، در حالي كه در فلات ها چوپاني و پرورش لاما و آلپاكا رونق داشت و در نواحي ساحلي، از منابع دريايي موجود ( ماهي ها و موجودات آبزي ) براي امرار معاش بهره برداري مي شد. چاوين دِ اوآنتار (68) از تركيبي از سنت هاي پيچيده ي اين سه منطقه ( ساحل، فلات و جنگل ) بهره مي برد. اگرچه تصور بر اين است كه چاوين پايتخت يك امپراتوري بزرگ يا كانون تمدن ساز بوميان بود، اين شهر در واقع مركزي كوچك با اهميت زياد مذهبي، به شمار مي آمد. به عبارت ديگر، اين شهر معبدي الهام بخش با عملكردي نجومي بود كه تأثير زيادي در كشاورزي داشت. همراه با چاوين، مراكز ديگري چون پاچاكاماك (69) و پارياكاسا (70) نيز توسعه يافته بودند. امروزه چاوين مجموعه اي از خرابه هاي باستاني در ايالت اوآري (71)، واقع در ارتفاع 300 متري را دربر مي گيرد كه بين سال هاي 800 و 200 پيش از ميلاد ساخته شده بودند. در آن زمان، چاوين مركزي تشريفاتي با معابد هرمي گوناگون محسوب مي شد كه بر گرد يك ميدان كوچك چهارگوش قرار گرفته بودند. اين مركز به يكباره ساخته نشده بود، بلكه مجموعه اي از ساخت و سازهاي گوناگون در شكل گيري آن دست داشتند. اين شهر مهد دو الهه ي مورد پرستش ساكنان آند ( مار و كُندر ) (72) بود. فرهنگ چاوين به سرعت در سرزمين پروي كنوني، بين آياكوچو (73)، در جنوب و پيورا (74) و تومبِس (75)، در شمال، رواج پيدا كرد. اين تمدن تا سال 300 پيش از ميلاد نابود شد و در آغازين سال هاي ميلادي، جاي خود را به پديده ي منطقه گرايي فرهنگي داد. در اين دوره در پيرو (76)، سلطنتي مبتني بر كشاورزي متمركز شكل گرفته بود كه حاكمان آنها نيروي كار زيادي را در اختيار داشتند.9- ساير تمدن هاي مزوآمريكا
با افزايش محصولات مازاد كشاورزي، مبادلات بين نواحي گوناگون و توليدات تكميلي افزايش پيدا كردند و بازارهاي دائمي، به ويژه در مراكز اصلي تثبيت شدند. اين بازارها نه تنها مراكز مديريت معنوي و سياسي، يا مراكز مصرفي بودند، بلكه نقاط مبادله، توزيع و توليد كالاها نيز محسوب مي شدند. بعدها فقدان اقتصاد پولي و عدم توسعه ي هسته هاي قوي شهري در كنار مراكز تشريفاتي، مانع از تقويت آنها شد. تنها تئوتيئوآكان (77)، گستره ي لازم را براي اينكه « شهر » ناميده شود، در اختيار گرفت. به عبارت ديگر، بين سال هاي 750 تا 1100 ميلادي بسياري از مراكز قديمي رها شده و به ويرانه تبديل شدند و بنابراين مراكز جديد قدرت، مانند المك هاي چيچيمِكا (78) پديدار شدند. تئوتيئوآكان كه گسترش آن بين 1 تا 900 پس از ميلاد صورت گرفت، در شمال درياچه ي تكسكوكو (79) و در ارتفاع 2300 متري قرار داشت. مساحت آن حدود 23 كيلومتر مربع بود و جمعيتي بالغ بر 40000 نفر داشت، البته جمعيت آن در دوران شكوفايي به 150000 نفر نيز مي رسيد. موفقيت تئوتيئواكان نه تنها مرهون جذبه ي مذهبي آن بود، بلكه چشم اندازهاي اقتصادي دهقانان بسياري كه به صنعتگري روي آورده و در كار بر روي ابسيدين (80) و سراميك تبحر داشتند، نقش شاياني در اين كاميابي ايفا مي كرد.جامعه ي تئوتيئواكان بسيار سلسله مراتبي بود و در رأس هرم اجتماعي آن، نخبگان سياسي، نظامي و مذهبي قرار داشتند كه به تجارت در فواصل دوردست نيز مي پرداختند. صنعتگران، اقشار متوسط جامعه بودند و پايه ي هرم نيز در اختيار گروه وسيعي از دهقانان بود كه به صورت اجتماعات متشكل از چند خانوار در حومه ي شهرها يا در روستاها و مزارع اطراف زندگي مي كردند. بين نيمه ي دوم قرن هاي هفتم و هشتم در حوزه ي مكزيك مراكز جديدي چون آزكاپتزالكو (81) پديدار شدند كه به تمركززدايي تدريجي دولت تمايل داشتند. برخلاف آنچه در نواحي مايا اتفاق افتاد، سقوط تئوتيئوآكان بسيار تدريجي بود و در آخرين مرحله، جمعيت عظيمي شهر را ترك كردند، به طوري كه فقط 25000 نفر در آن باقي ماندند. سپس در اوآكساكاي كنوني در مكزيك، فرهنگ زاپوتك به صورت التقاطي از فرهنگ هاي المك، فرهنگ هاي پيش از مايا و تئوتيئوآكان تشكيل شد. اين التقاط فرهنگي در مونته آلبان، اصلي ترين مركز شهري اين تمدن و همچنين در مراكز فرعي بسياري همچون خالي يز (82) به خوبي آشكار بود. در اين دوران، اشراف موروثي، بر مبناي اصول مذهبي به مناصب حكومتي اشتغال داشتند و عملكرد آنها با رسوم مذهبي تنظيم مي شد.
فرهنگ مايا در مزوآمريكا شكل گرفت، با اين حال پيشرفت آن تحت تأثير ساير فرهنگ هاي منطقه بود. حداكثر گستره ي پراكنش آن، براساس مرزبندي هاي ملي كنوني، ايالت هاي مكزيك مثل تاباسكو (83)، چياپاس، كامپچه، يوكاتان (84) و كينتانارو (85) و بخشي از گواتمالا، هندوراس و السالوادور را دربر مي گرفت. بين سال هاي 200 پيش از ميلاد و 300 ميلادي عواملي پديدار شدند كه علي رغم اختلافات منطقه اي، توانستند موجبات تشكيل فرهنگي به نسبت همگن با زبان، مذهب و فلسفه ي مشترك را فراهم آورند. ارتباطات قوي و دائمي ميان مناطق مختلف، توسعه ي فرهنگ مشتركي را تسهيل كردند كه دستاوردهاي آن سراميك رنگي، استفاده از تاق هاي مصنوعي، تقويم پيچيده، سيستم نگارش هيروگليفي با علائم انديشه نگار، هجايي و آوايي و يك سيستم عددي بر مبناي بيست تايي بود. بايد اضافه كرد كه اين سيستم عددي داراي يكان و صفر بود و اعداد را با نقطه و خط نشان مي داد و اين امر پيشرفت هاي مهم در علم حساب را امكان پذير مي كرد. (86)
ماياها با گذر از خانه - كوچك ترين واحد يكجانشيني - به گروه هاي اسكان بزرگ تر، مراكز كوچك شهري، را ايجاد كردند كه نخبگان محلي اداره ي آنها را به عهده داشتند. سپس از مراكز شهري - تشريفاتي بزرگ به دولتشهر واقعي تبديل شدند كه سرزمين وسيعي را به لحاظ اقتصادي، اجتماعي و مذهبي اداره مي كردند. جامعه ي مايا از گروه كوچكي از شاهان - روحانيان ( همراه با خانواده هاي گسترده ي آنان ) و همچنين دهقانان تشكيل مي شد. در حالي كه گروه اول بر شهر حكومت مي كردند، بر ساخت آثار عمومي و هنري نظارت داشتند و مذهب و فلسفه را تحت احاطه ي خويش داشتند، گروه دوم با كار خويش، مسئول تضمين عملكرد كل جامعه بودند. اشرافيت محلي و گروه مجرب و متنوع پيشه وران ( صنعتگران، هنرمندان و...) نيز بين اين دو قشر قرار مي گرفتند. در نيمه ي دوم قرن هفتم ميلادي، تمدن مايا در دوران اوج خويش به سر مي برد. با پايان قرن نهم دوران زوال آن فرا رسيد و در ابتدا مراكز بزرگ جنوب تحت تأثير قرار گرفتند. اين زوال به صورت ترك هر نوع فعاليت فرهنگي از سوي نخبگان، فلج شدن فعاليت هاي توليدي و ساخت و سازهاي عمومي و جمعيت زدايي سرزمين هاي پست جنوبي متجلي شد. مورد مشابهي يك قرن و نيم بعد در مناطق شمالي تر ( البته به استثناي چيچن ايتزا (87) ) روي داد. در اين دوره چيچن ايتزا تازه مرحله ي گسترش خويش را آغاز كرده بود، به طوري كه با تأثير بر شمال و مركز يوكاتان، توانست به عنوان اولين دولت متمركز در تاريخ مايا شناخته شود.
10- ساير تمدن هاي آند
فرهنگ هاي آند نيز با تنوع منطقه اي بسيار، بر بخش عظيمي از آمريكاي جنوبي تأثيرگذار بودند. نواحي مركزي آند فرهنگ پويايي داشتند، چرا كه با دولت هاي خداسالار مختلفي كه در سرزمين هاي كوچك قرار داشتند و از سوي حكومت هاي متمركز اداره مي شدند، همزيستي داشتند. در مراكز شهري اين منطقه فنون آبياري توسعه يافت و فنون صنعتگري ( سراميك سازي، بافندگي، فلزكاري ) پيشرفت كرد. فرهنگ موچيكا (88)، كه بين سال هاي 100 تا 700 ميلادي در دره هاي موچه (89) و چيكاما (90) گسترش يافت، نمونه ي آشكاري از پيشرفت نواحي مركزي آند بود، اگرچه فرهنگ هاي مهم ديگري هم چون بيرو نيز در اين منطقه يافت مي شد. در دره هاي سواحل مركزي، فرهنگ هاي ركواي (91) و ليما (92) و در سواحل جنوبي، فرهنگ نازكا (93) پديدار شد؛ فرهنگ نازكا با اشكال و صور هندسي طراحي شده در پامپا دل اينخِنيو (94)، بياباني با مساحت 500 كيلومتر مربع بين نازكا و پالپا (95)، شناخته مي شود.جامعه ي موچيكا به خوبي سازماندهي شده بود و گروه كوچكي از روحانيان - جنگجويان آن را اداره مي كردند. تقويت روند توسعه ي منطقه اي، قشربندي اجتماعي موچيكاها را پيچيده تر كرد. جامعه ي موچيكا به لطف كنترل منابع هيدروليكي و استفاده از كودهاي طبيعي، به ويژه فضولات مرغان دريايي انباشته شده در ساحل، داراي كشاورزي متمركز و پربازدهي بود. علاوه بر سيستم پيچيده ي كانال ها و كشت پلكاني، مخزن آب سان خوزه (96)قادر به ذخيره ي هزاران متر مكعب آب بود، آبراه كومبره (97) ( با 110 كيلومتر طول ) و قنات آسكوپه (98) ( در دره ي چيكاما ) نيز در كشاورزي موچه مورد استفاده قرار مي گرفتند. ويژگي اصلي فرهنگ موچه، معماري باستاني همراه با اهرام بزرگ، مانند اوآكا دل سول (99) و سراميك هاي باارزش زياد زيبايي شناختي بود. مهارت آنها در فنون فلزكاري و جوشكاري با آتش نيز اين امكان را فراهم مي آورد كه بتوانند با طلا، نقره، مس و آلياژهاي آنها كار كنند.
فرهنگ تيااوآناكو (100) در دوره ي باستان در جنوب منطقه ي آند و در نزديكي درياچه ي تيتيكاكا (101)، در ارتفاع بيش از 3000 متر گسترش يافت. از نظر برخي مؤلفان، اين فرهنگ مهد تمدن هاي آمريكاي جنوبي بود و از نظر برخي ديگر مقر امپراتوري بزرگي به شمار مي آمد كه نواحي مركزي آند را كنترل مي كرد و گستره ي آن در جنوب تا آتاكاما (102)، در شيلي نيز مي رسيد. اوآري، مركزي شهري در حومه ي آياكوچو، در قرن هشتم، با استفاده از فتوحات نظامي، روند اتحاد منطقه اي را آغاز كرد. اين شهر در ناحيه اي با منابع محدود قرار داشت كه اين امر موجبات با مناطق مجاور و برخي از مراكز دوردست را فراهم آورد. براي تضمين ارتباط با مناطق تحت تسلط خويش نيز نوعي سيستم پيچيده ي جاده اي را ارتقاء داد كه در واقع سنگ بناي سيستم ارتباطي اينكا به شمار مي ايد. زوال اوآري در قرن پنجم آغاز شد و بعدها نيز فرايند تمركززدايي آن شروع شد كه به پيدايش سه دولت بزرگ در مناطق مركزي آند انجاميد، كه عبارت بودند از پاچاكاماك در ساحل، لامبايكه (103) در شمال و يك دولت سوم كه دره هاي كاسما (104) و چيكاما را تحت كنترل خويش داشت. شهر چان چان (105) كه در حدود 900 ميلادي در دره ي موچه بنيان نهاده شد، مركز پادشاهي چيمو (106) بود و تا زماني كه اينكاها آن را فتح كردند، همچنان پابرجا بود.
11- آخرين امپراوري مزوآمريكا: آزتك
خاستگاه آزتك ها رازي است كه در ميان روايات اسطوره اي و نيمه افسانه اي پنهان شده است و بنابراين به سختي مي توان آن را با استنادات تاريخي دقيق معين كرد. سلطه ي آزتك ها با جنبش هاي جمعيتي پيوند خورده است كه دولتشهرهاي مختلفي از آغوش آنها سر بر آوردند. مصالحه و مبارزه ي مقطعي از ويژگي هاي اصلي گروه هاي مختلف اين دولتشهرها بود. به عبارت ديگر، اين روند با ورود گروه هاي چيچيمكا در ارتباط بود كه در نهايت تحت تأثير گروه هاي پيشرفته متمدن شدند و به همين دليل دره ي مكزيك كه اربابان پير تئوتيئواكان در آن داراي اعتبار بودند، تحت تأثير اين كشمكش ها قرار گرفته بود. بنابراين، اين منطقه به دو بخش تقسيم شد. در حالي كه تولا (107)، بخش شمالي را كنترل مي كرد، چولولا (108) بخش جنوبي را زير سلطه ي خويش داشت. اين دوره ي بي ثباتي سياسي تا سال 1370 طول كشيد. در اين سال ها هيچ مركزي بر ديگران تسلط نداشت، اما مراكزي مانند تولا و تئوتيئوآكان از بقيه برجسته تر بودند.مكزيكاها (109) ( گروه اصلي نژاد آزتك ) پس از خروج از آزتلان (110)، در سال 1253 به دره ي مكزيك رسيده بودند. آنان به منظور اسكان در سرزمين تحت سلطه ي خويش، سلسله جنگ هايي را عليه ساير اقوام منطقه ترتيب دادند. آنها پس از اسكان موقتي در كولئواكان (111)، به جزيره ي كوچكي در درياچه ي تكسكوكو گريختند و با اينكه در آنجا براي مدت مديدي از حملات همسايگان در امان بودند، مجبور به پرداخت خراج به اقوام قوي تر و منسوبان اشراف آزكاپُتزالكو شدند. دقيقاً از همين جا بود كه روند پيدايش آخرين امپراتوري بزرگ مزوآمريكا آغاز شد.
تنوچتيتلان (112) و تلاتلولكو (113) اصلي ترين مراكز مكزيكاها بودند. البته پس از رويارويي گروه هاي منطقه اي در سال 1426، تريپله آليانزا (114) بين شهرهايي چون تنوچتيتلان، تكسكوكو و تلاكوپان (115) به وجود آمد. در دوران سلطنت ايزكوآتل (116) نيز قلمرو حكومت تا مناطق مجاور درياچه ها گسترش يافت. در نيمه ي دوم قرن پانزدهم جمعيت شهري و مناطق اطراف آن تا حدي گسترش يافته بود كه منابع غذايي موجود در دره ناكافي به نظر مي رسيد. و از طرف ديگر، مجموعه اي از بلاياي طبيعي و دروهاي نادرست، كمبود موادغذايي را تشديد كرده بود. در اين اثنا، آزتك ها دلايل ضعف خويش را شناسايي كردند و به منابع غذايي همسايگان خود علاقه مند شدند و اين امر گسترش آنها را سرعت بخشيد. آزتك ها كه در ابتدا خود را وارث تُلتِكاها معرفي مي كردند، بعدها براي مشروعيت بخشيدن به سلطه ي خويش بر ساير اقوام دره ي مكزيك، تاريخ خويش را جعل كردند. مبارزات نظامي كه آنها را به خارج از دره ي مركزي و سراسر مزوآمريكا هدايت كرد، در سال 1454 آغاز شد. موتكوزوما ايلئوييكامينا (117)، جانشين ايزكوآتل، امپراتوري را تا بِراكروز، ميكستِكا (118)، و برخي از نواحي اوآكساكا گسترش داد. ظهور اين امپراتوري تغييرات ساختاري و فلسفي مهمي را به همراه آورد.
با توجه به اهميت جنگ در گسترش امپراتوري و حفظ نظم داخلي، نظاميان نقش مهمي را در سطوح اجتماعي آزتك ها داشتند. امپراتوري آزتك بيش از 200000 كيلومتر مربع مساحت داشت كه به ايالت هايي تقسيم شده بود كه مواضع مستحكم نظامي از آن حفاظت مي كردند؛ اين مواضع مستحكم بر مسيرهاي تجاري و دريافت خراج از مردم زيردست نظارت داشتند. تمامي ايالت هاي امپراتوري بايد خراج مي پرداختند، حتي با اينكه برخي از آنها زير سلطه ي اشراف آزتك بودند و برخي از آنها را اشراف محلي اداره مي كردند. بنابراين، نيروي نظامي هم عملكرد منظم دولت را امكان پذير مي كرد و هم سركوب گروه هاي مختلف زيردست و پرداخت خراج اجباري را سهولت مي بخشيد.
گرچه هدف اصلي جنگ ها، كسب زمين و خراج بود، توجيهات مذهبي نيز اهميت خويش را داشت، چرا كه اين جنگ ها منبع اصلي تأمين قربانيان مراسم هاي ديني محسوب مي شدند. بنابراين جنگ هاي خونيني، اغلب با اقوام همسايه مثل چولولا و تلاكسكالا (119) درمي گرفت. جنگ اهميتي بسيار در امپراتوري داشت، اما كشاورزي پربازده و داراي محصول مازاد نيز در ميان آزتك ها رونق داشت. آزتك ها تمامي شيوه ها و فنون موجود را تركيب كرده بودند. بريدن و سوزاندن در نواحي مياني و مرتفع كوه ها، خردآبياري در بسترهاي پاييني و آبياري در دره هايي كه كشت هاي معلق نقشي كليدي در بهره برداري زراعي داشت، از جمله روش هاي مورد استفاده ي آنها بود.
جامعه ي آزتك به صورت هرمي قشربندي شده بود. خطيب (120) در رأس اين هرم محلي قرار داشت. او بر شهر و زمين هاي اطراف آن حكومت مي كرد و داراي قدرتي نظامي، مدني و مذهبي بود. خطباي شهرهاي مختلف با يكديگر نسبت داشتند و خطيب تنوچتيتلان رئيس كل امپراتوري به شمار مي آمد. اشراف (121) در مرتبه ي بعدي قرار داشتند، البته افرادي كه به ارتش مي پيوستند، نيز در زمره ي اين افراد قرار مي گرفتند. دريافت مكرر زمين و خراج از سوي گروه هاي غالب به آنها اجازه مي داد كه بتوانند بر ثروت و قدرت خويش بيفزايند. علاوه بر اين، برخي مناصب حكومتي تنها به اشراف تعلق داشت و آنها مي توانستند از لباس ها و زيورآلاتي استفاده كنند كه براي ساير مردم ممنوع بود. بنابراين مي توانستند زمين ها را تحت تملك خويش درآورند و دربارها و مراكز آموزشي مخصوص به خود را در اختيار داشتند. پُچتكاها (122) گروه اشرافي ديگري بودند كه تجارت در فواصل دور را كنترل مي كردند و در گسترش قلمرو امپراتوري نيز نقش مهمي داشتند. در قاعده ي هرم نيز دهقانان و صنعتگران (123) قرار داشتند. هر آبادي داراي سازماني مهم و بنيادين به نام كالپويي (124)بود؛ كالپويي در چارچوب گروه هاي خانوادگي عمل مي كرد؛ اين گروه هاي خانوادگي از زميني كه توسط كالپويي به آنها واگذار مي شد، بهره برداري مي كردند.
12- آخرين امپراتوري آند: اينكا
در آمريكاي جنوبي، اينكاها، بوميان منطقه ي اوآري، در پايان قرن سيزدهم در دره ي كوسكو (125) استقرار يافتند. اين منطقه تحت اشغال گروه هاي آيمارا (126) بود كه شباهت بسياري به اينكاها داشتند. براساس افسانه ها، ده قبيله (127) كوسكو را بنيان نهادند. هر قبيله يك اجتماع واحد خويشاوندي بود كه اعضاي آن داراي نسب پدري يكسان بودند و به ازدواج درون گروهي اعتقاد داشتند. كوسكو به چهار محله تقسيم مي شد و اين الگوي چهاربخش در پي ريزي هاي بعدي اينكاها به كار گرفته شد. با اينكه در پايان قرن چهاردهم بنيان هاي امپراتوري بزرگ اينكا از هم پاشيد، پاچاكوتي (128) ( امپراتور اينكا ) سلطنت كوسكو را به امپراتوري تاوانتينسويو (129) منتقل كرد. او با غلبه بر چانكاها (130) در سال 1438 بر اين منطقه نه چندان وسيع تسلط پيدا كرد. توپا اينكا يوپانكي (131) ( امپراتور اينكا پس از پاچاكوتي ) تمدن چيمو را در هم شكست و در پايان قرن پانزدهم قلمرو امپراتوري اينكا را از سمت شمال تا كيتو (132) گسترش داد. با ورود اسپانيايي ها و همزمان با دوره ي اوج كشورگشايي، قلمرو تاوانتينسويو از عرض 3 درجه شمالي تا عرض 36 درجه جنوبي مي رسيد، به عبارت ديگر، از مركز كنوني اكوادور و كلمبيا تا رود مائوله (133) در مركز شيلي. از سمت شرق نيز جنگل هاي آمازون و گران چاكو (134) حدود مرزي امپراتوري محسوب مي شدند.اينكاها شبكه ي جاده اي باشكوهي به طول 25000 كيلومتر در كل منطقه ي آند احداث كردند تا بتوانند وحدت سياسي و اداري امپراتوري را حفظ كنند و جريان هاي كالاها و افراد را هدايت كنند. اين عدد هم مسيرهايي را دربرمي گيرد كه براي عبور و مرور لاما در نظر گرفته شده بودند و هم جاده هايي را كه ارتش هاي بزرگ به سرعت از آنها عبور مي كردند، پوشش مي دهد. اين سيستم ارتباطي داراي دو محور اصلي بود كه شمال و جنوب امپراتوري را به يكديگر متصل مي كرد. يكي شاهراه سلطنتي بود كه از كيتو، اينگاپيركا (135)، خوآخا (136)، بيلكاسئوآمان (137)، كوسكو و كوچابامبا (138) عبور مي كرد و پس از دور زدن تيتيكاكا و مناطق شمال آرژانتين كنوني به رود مائوله در شيلي مي رسيد. ديگري جاده ي ساحلي اقيانوس آرام بود كه دره هاي حاصلخيز را به يكديگر پيوند مي داد و از تومبس تا آرِكيپا (139) كشيده مي شد.
بنيان اقتصادي اينكاها، همانند آزتك ها، كشاورزي متمركز بود. محصولات اصلي آنها سيب زميني، ذرت، كينوا، لوبيا و كدو تنبل بود. كشت پلكاني و فناوري هيدروليكي پيشرفته به موفقيت كشاورزي اينكاها بسيار كمك كرد، البته آنها در كنار كشاورزي به پرورش لاما و آلپاكا نيز اشتغال داشتند. برخلاف امپراتوري هاي بزرگ مزوآمريكا، اينكاها تجارت در فواصل دور انجام نمي دادند و سكه ها و خراج را به عينه در اختيار نداشتند، بنابراين روابط توزيع بين قدرت مركزي ( اينكا ) و اجتماعات بومي ( قبايل ) و روابط تقابل در داخل اجتماعات بومي اهميت بسياري داشت. روابط توزيع عبارت بود از اينكه قدرت مركزي اينكاها كليه ي زمين ها را در اختيار گرفته و آنها را بين مقامات ( 140) و قبايل تقسيم كند. علاوه بر اين از آنجا كه خراج وجود نداشت، بنابر روابط توزيع همه ي قبايل تاوانتينسويو ملزم بودند كه بخشي از حاصل كار خود را به حكومت، روحانيان و مقامات اهدا كنند. در نتيجه، عايدات اين خراج ها در انبارهاي بزرگ (141) كه به لحاظ راهبردي در كل گستره ي امپراتوري قرار داشتند، ذخيره مي شد و در صورت لزوم براي حفظ وحدت امپراتوري، نبردهاي نظامي، ساخت جاده ها و كارهاي عمومي و كمك به مردم در زمان وقوع بلاياي طبيعي يا انساني بين اجتماعات بومي توزيع مي شد.
در حالي كه روابط توزيع بين اجتماعات بومي ( قبايل ) و قدرت مركزي ( اينكا ) با وساطت مقامات اتفاق مي افتاد، روابط تقابل در داخل اجتماعات بومي ( قبايل ) جريان داشت و موجب واگذاري برابر مناصب شغلي به هريك از اعضاي قبيله مي شد. از ميان اين مناصب مي توان به وظايف مرتبط با تقويم كشاورزي اشاره كرد كه نيازمند تحرك زياد نيروي كار بود و دستيابي اكثر مردم به زمين را امكان پذير مي كرد.
اينكاها داراي گروه اشراف زادگان (142) نيز بودند كه شامل كليه ي فرزندان ذكور شاه، به جز وارثان مي شد كه البته وارثان نيز گروه خويش را تشكيل مي دادند. علاوه بر اين اشراف زادگان، گروه اشراف امپراتوري كوسكو نيز وجود داشت. اشراف زادگان سلطنتي، در ابتدا مناصب مديريتي امپراتوري را در اختيار مي گرفتند، اما بعدها كه تعدادشان بيشتر شد، وظايف آنها بين مقامات مناطق مختلف امپراتوري تقسيم شد. شايان ذكر است كه فرزندان اشراف همواره به كوسكو ( مقر امپراتوري ) فرستاده مي شدند تا بر اساس سنن اينكايي تربيت شوند.
پينوشتها:
1.Guanahani: نامي سرخپوستي براي اشاره به مكاني كه كريستف كلمب، اولين بار در آن گام نهاد. گوآناآني يكي از مناطق واقع در مجمع الجزاير لوكاياس در باهاماس به نام « سان سالوادور » است. گفته مي شود كه كلمب، سفر اول خويش را پس از رسيدن به گوآناآني تا كوبا، لااسپانيولا ( هائيتي و جمهوري دومينيكن ) ادامه داد. البته اين جزيره همواره موضوع مشاجرات فراوان بوده است، چرا كه يادداشت هاي كلمب قرن هاست كه نابود شده اند و تنها مدرك موجود، يادداشت هاي بارتولومه ديلاس كاساس است.
2. San Salvador: اين واژه به معناي منجي مقدس است كه درواقع به نقش اين مكان در نجات دادن كلمب و مردانش از سفر دريايي 71 روزه اشاره دارد.
3. Tierra del Fuego
4. Nuevo Mundo
5. Zea,1990,p.60
6. Alain Rouquie
7. Rouquie,1989,p.45
8. هنگامي كه كلمب در جست و جوي ادويه به آمريكا رسيد. با اين تصور كه به هندوستان دست يافته است، آنجا را هند ( Indias ) و بوميان ساكن در آن را هندي (Indio) ناميد. اما بعدها هنگامي كه مشخص شد اين منطقه آمريكاست، اين واژگان، در قاموس زبان هاي نئولاتين ماندگار شدند. اما در زبان فارسي، ما واژه ي سرخپوست را براي اشاره به بوميان آمريكا به كار مي بريم.
9. Sanchez-Albornoz,1973:p.28
10. Inca
11. Azteca
12. منطقه اي كه امروزه قلمرو كشورهاي مكزيك، گواتمالا، بليز، السالوادور، هندوراس، نيكاراگوئه و كستاريكا را دربرمي گيرد و در گذشته محل زندگي اقوام پيش از كلمب، چون اُلمك ها، زاپوتك ها، ماياها و آزتك ها بوده است.
13. Zea,1990:p.72
14. Leyenda Negra de la Conquista: اين عنوان اشاره به نابودي نژاد سرخپوستان توسط اسپانيايي ها دارد كه از كشتار آنان گرفته تا وصلت با آنان براي به وجود آوردن گروه هاي نژادي چند رگه را دربرمي گيرد.
15. Mu
16. Lemuria
17. Alcina Franch,1985:p.43
18. Florentino Ameghino
19. Patagonia: منطقه اي وسيع در آمريكاي لاتين كه بخش هاي جنوبي آرژانتين و شيلي را دربرمي گيرد.
20. Estrecho de Bering
21. Alcina Franch,1985:p.78;Halperin Donghi,1985:p.81
22. Polinesia: مجمع الجزايري متشكل از هزار جزيره كه در مركز و جنوب اقيانوس آرام قرار دارد.
23. Vinlandia
24. Terranova
25. Mandinga
26. جهانبگي، 1381: صص 7-15، و صص 17-30؛ Bazan,1971:pp.284-292
27. Wisconsin: آخرين دوره ي عصر يخبندان كه بين 110000 تا 10000 سال قبل روي داده است.
28. BlueFish Cave
29. Yukon
30. El Bosque
31. Nuevo Mexico: به معناي مكزيك جديد.
32. Tamaulipas
33. يوكا گياهي است با گل هاي سفيد و كرم رنگ، به شكل زنگوله كه برگ هاي آن بزرگ، كشيده و خنجري است.
34. Pleistoceno: يكي از دوره هاي يخبندان كه از 2590000 سال قبل آغاز شد و حدود 12000 سال پيش به پايان رسيد.
35. نوعي دانه ي غني از پروتئين و هيدرات كربن.
36. از شترسانان آمريكاي جنوبي داراي 107 تا 122 سانتي متر قد، حدود 90 كيلوگرم وزن، به رنگ بين قهوه اي روشن تا دارچيني تيره.
37. از شترسانان آمريكاي جنوبي، داراي 170 تا 180 سانتي متر قد و حدود 130 تا 200 كيلوگرم وزن، گوشت و پشم اين جانور كاربرد بسيار دارد.
38. از شترسانان آمريكاي جنوبي، كوچك تر از لاما. پشم اين جانور در توليدات نساجي استفاده فراواني دارد.
39. Chinampas
40. Chilca
41. Chavin
42. Tlatilco
43. San Jose Mogote
44. Oaxaca
45. Valdivia
46. Puerto Hormiga
47. Puerto Marquez
48. Techuacan
49. Bravo Guerreira,2001:p.34
50. Bravo Guerreira,2001:p.37
51. Olmecas
52. Chavin
53. Elites
54. Olman
55. Hule
56. Veracruz
57. Campeche
58. Jaguar: بزرگ ترين جانور از تيره ي گربه سانان در قاره ي آمريكا. جگوار در بسياري از فرهنگ هاي بومي آمريكا مورد پرستش قرار مي گيرد.
59. San Lorenzo
60. La Venta
61. Laguna de los Cerros
62. Tres Zapotes
63. Chiapas
64. Kaminaljuyu
65. Monte Alban
66. Tlaloc
67. Cocijo
68. Chavin de Huantar
69. Pachacamac
70. Pariacasa
71. Huari
72. كركس آمريكايي كه به هفت گونه و پنج سرده تقسيم مي گردد.
73. Ayacucho
74. Piura
75. Tumbes
76. Viru: ريشه ي واژه ي پرو
77. Teotihuacan
78. Olmecas chichimecas
79. Texcoco
80. شيشه ي ولكانيكي يا سنگ آتشفشاني: سنگ غني از سيليكات كه بشر در دوران پارينه سنگي از آن به عنوان ابزار استفاده مي كرده است.
81. Azcapotzateo
82. Jaliez
83. Tabasco
84. Yucatan
85. Quinrana Roo
86. Farriss,1992:p.20-36.
87. Chichen Itza
88. Mochica
89. Moche
90. Chicama
91. Recuay
92. Lima
93. Nazca
94. Pampa del Ingenio
95. Palpa
96. San Jose
97. Cumbre
98. Ascope
99. Huaca del Sol
100. Tiahuanaco
101. Titicaca
102. Atacama
103. Lambayeque
104. Casma
105. Chan Chan
106. Chimu
107. Tula
108. Cholula
109. Mexica
110. Aztlan: منابع اسطوره شناختي مكزيك اين مكان را جزيره اي كوچك واقع در يك درياچه معرفي مي كنند.
111. Culhuacan
112. Tenochtitlan
113. Tlatelolco
114. Triple Alianza
115. Tlacopan
116. Izcoatl
117. Motecuhzoma Ilhuicamina
118. Mixteca
119. Tlaxcala
120. Tlatoani
121. Pipiltin
122. Pochteca
123. Macehualtin
124. Calpulti
125. Cuzco
126. Aymaras
127. Ayllu
128. Pachacuti
129. Tawantinsuyu
130. Chancas
131. Topa Inca Yupanqui
132. Quito
133. Rio Maule
134. Gran Chaco
135. Ingapirca
136. Juaja
137. Vilcashuaman
138. Cochabamba
139. Arequipa
140. Curaca
141. Tambo
142. Panaca
حق روستا، مريم؛ نوري غلامي زاده، الهه؛ (1393)، تاريخ آمريكاي لاتين: تحليل وقايع قاره ي آمريكا از دوران پيش از كريستف كلمب تا دوران استقلال، تهران: دانشگاه تهران، چاپ اول